وبلاگ کتابک
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود یک پسر داشت، خیلی عاقل و کاردان. روزی هوس بلوک[۱] گردشی به کلهاش زد! پسر را صدا زد و گفت: «ای فرزند! ما میخواهیم چند صباحی تو مُلک مان گردش بکنیم. زهر چشمی از رعیت...
یکی بود، یکی نبود. پیرزنی بود سه تا دختر داشت. اسم دختر بزرگه نمکی و میانه ناز و کوچکه مَلی بود. ملی از همهی اینها خوشگلتر و زرنگتر بود. یک گربهی عزیز کردهای هم داشت که شب و روز پهلوش بود و هیچ...
پاشو، پاشو، کوچولو
از پنجره نگاه کن
با چشمهای قشنگت
به منظره نگاه کن
آن بالا، بالا خورشید
نهنگ و میمونی کنار رودخانهای زندگی میکردند و سالهای سال بود که باهم دشمن بودند. روزی میمون بالای درختی نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. چشمش به درختان پر از میوهی آن طرف رودخانه افتاد. با خودش...
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پیرزن فقیر بود یک پسر داشت به اسم کچلک. یک روز پیرزن به کچلک گفت: «در دنیا دیگر هیچ آرزویی ندارم جز اینکه تو را داماد ببینم.» کچلک گفت: «من هم خیلی دلم...
شب از نیمه گذشته بود. کریستف کلمب روی عرشهی کشتی آمد و فریاد کشید: «طوفان دیگر آرام شده است. همهی شما میتوانید بروید و استراحت کنید.»
این چهارمین بار بود که کریستف کلمب و ملوانانش برای پیدا کردن...
آمبر یعنی کهربایی و براون یعنی قهوهای. این دو رنگ در کنار همدیگر میشوند اسم و فامیل یک دختر ۹ ساله.
«فرانکلین» را میشناسید؟ پسری کوچک به رنگ سبز با یک لاک!... پسری که در سال ۱۹۸۷ در یکی از شهرهای فرانسوی زبان کانادا به دنیا آمده اما همچنان بچه مانده و بزرگ نشده است. بله فرانکلین یک لاکپشت است. می...
یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت، اینها در دکان وردستش بودند، یک روز این خیاط یک بز ماده خرید که صبح به صبح شیرش را بدوشند و قاتق نانشان کنند. وقتی...
یک روز صبح جمعه
دلتنگ و خسته بودم
از بس که در اتاقم
تنها نشسته بودم
دیدم که چشمهایم
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود سه تا زن داشت. رفت برای زن اولیش یک انگشتر خرید بهش داد و گفت: «به آن دو تای دیگر نگو که آنها حسودی میکنند.» آن وقت برای زن دومیش گوشواره گرفت...
ترجمه لالایی خواب شیرین
لالایی گفتم تا تو بخوابی
آنقدر منتظر خوابیدنت میمانم تا ماه هم بخواب برود
زن و شوهری بودند که بچه نداشتند و خیلی هم از خدا بچه میخواستند. یک روز زنک آمد دیزی آبگوشت را تو تنور بگذارد یک نخود از دیزی پرید بیرون، شد به صورت یک دختر. اتفاقاً همان وقت زنهای همسایه آمده بودند...
روز کودک در ایران به یاد دخترکان خوراسان هستیم، آن جا که آشیانهی خورشید است و افغانستان نامیده میشود. جایی که اکنون دوباره درهای مکتبها یا مدرسههای دخترانه آن به دستور طالبان قفل خورده است. در...
میدَمَد خورشید و می آرد نُوید
کز بهاران تازه گردد زندگی
مژده آرد سبزهی رقصانِ شاد
از جوانی، سرخوشی، پایندگی
مردی بود یک پسر داشت که اسمش گرگین بود و خیلی این پسر را دوست میداشت. هنوز این پسر دست چپ و راست خودش را نشناخته بود که مادرش عمرش را داد به شما!
یک سال از مرگ این زن گذشت، پدر گرگین یک زن دیگر گرفت...
در یکی از روزهای آخر زمستان که برف نازکی دشت و صحرا را پوشانده بود، شکارچی شجاع تفنگ و دامش را برداشت که برای شکار به جنگل برود. وقتیکه از کوچههای ده میگذشت بچهها او را به هم نشان میدادند و می...
یک روز، چشمه ساری،
باریک چون نواری،
از کوه سر درآورد،
گردید جویباری.
با خنده و ترانه
«استینک» یا در واقع «جیمز مودی» برادر کوچک جودی مودی معروف است. دیوانهی علوم و ریاضی است و علاقهی فراوانی به دایرهالمعارفها دارد. در تک تک کتابهایش مدام سوال میپرسد، کندوکاو و کنجکاوی میکند و...
«آقا کوچولو» یکی از شخصیتهایی است که نویسندهی هلندی مجموعهی محبوب قورباغه ماکسفلت هاوس خلق کرده است. البته قورباغه در این مجموعه، شخصیت فرعی شده و به بیشتر شناخته شدن آقا کوچولو کمک میکند.
لینک کوتاه: