عمو جانم یک افسر بازنشسته است ... مرد مهربان و خونگرمی است. ویلای بزرگش به قدری ساکت و آرام و زیباست که آدم خیال میکند بهشت همین جاست ...
همیشه هم با اصرار زیاد از ما دعوت میکند به دیدش برویم، «سورهای» خوبی میدهد، اما از بس که حرف میزند طرف سرسام میگیرد. لذت سور خوردن و استراحت در ویلا از دماغ میهمانها در میآید....
بنده با اینکه هنوز بیست سالم تمام نشده لااقل پنجاه بار خاطرات دوران خدمت او را از دهانش شنیدهام با اینحال بهمحض اینکه بهدیدنش میروم، هنوز عرقم خشک نشده عمو جان داستان را از اول شروع میکند ... عمو جان از سروانی بازنشسته شده ولی خودش را ژنرال حساب میکند. خوشمزه اینجاست که وسطهای تعریفش چنان تحت تأثیر قرار میگیرد و از خود بیخود میشود که انگار در صحنه جنگ است و دارد لشکر تحت فرماندهییش را اداره میکند. یکدفعه از جا میپرد. شمشیرش را میکشد و فریاد میزند:
«گوش به فرمان من... مسافت دو هزار.
باروت سه حقه آ...آ...آ...ت... تش...»
یکروز تعطیل توی خانه نشسته بودیم، از بیکاری حوصلهمان سر رفته بود، برادرم یکدفعه به یاد عمو جان افتاد و گفت:
-خیلی وقته عمو جان را ندیدیم، پاشو بریم پیشش...
خندیدم و گفتم:
-داداش جان مگه صبح مغز بادام خوردی ... ول کن توروخدا ...
مادرم وخواهرم و بچهها هم پشت حرفش را گرفتند و آنقدر اصرار کردند تا منم راضی شدم ... فامیلی راه افتادیم و رفتیم ویلای عموجان، عمو ژنرال از دیدن ما خیلی خوشحال شد ... شربت شیرینی آوردند ...
چندتا مرغ و بوقلمون سر بریدند...
هنوز چیزی نخورده بودیم که عمو جان داستان جنگ رفتن و فتح کردن خودش را که چندین بار شنیده بودیم شروع کرد ...
اینقدر گفت که همه به چرت زدن افتادیم ... و به بهانه خوابیدن به اتاقهایمان رفتیم ... ویلا اتاقهای زیادی داشت اما به این دلخوش بودیم که لااقل یک شب در ویلای عموجان خواب راحتی میکنیم و از سر و صدای ماشینها وداد و بیداد ولگردها آسودهایم ... نصفههای شب در اثر صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم ... در طبقه پایین سرو صدا و برو بیایی به گوشم رسید.
از تخت خواب بلند شدم و دویدم پایین ... زن عمویم داشت با تلفن حرف میزد، پرسیدم:
- زنعمو چه خبر شده؟
انگشتش را روی دهانش گذاشت و اشاره کرد ساکت باشم:
-هیس.. دزد آمده... داشتم به کلانتری تلفن میزدم مأمور بفرستند.
حرف زن عمو تمام نشده بود که دیدم از بالای پلهها یک نفر میدوید پایین... هر دو به قدری ترسیدیم که چیزی نمانده بود سکته کنیم، دست و پایمان طوری میلرزید که حتی نتونستیم فرار کنیم ...
کسی که از پله پایین میآمد، برادرم بود. بهش گفتم: -پسراین چه جور راه رفتنی است؟!
در حالیکه دستش را لای پاش گرفته بود جواب داد:
-فعلاً وقت این حرفها نیست یک ساعته دنبال مستراح میگردم پیدا نمیکنم؟ دری نمانده که باز نکنم ...
مستراح را نشانش دادیم ... معلوم شد سر و صداهایی که زن عمو گمان کرده دزد آمده، مربوط به برادرم بوده!!...
زن عمو گفت:
-حالا تکلیف چیه؟!... من تلفن زدم کلانتری مأمور بفرستن جواب پاسبانها را چی بدیم؟!
- تلفن کنید پاسبان نیاد ...
وقتی بار دوم تلفن زدیم رئیس کلانتری گفت:
«مأمور فرستادیم ... توی راهه ... وقتی رسید اونجا بهش بگید اشتباه شده و زود برگرده کلانتری ...»
تلفن که قطع شد اول پارس سگ «گرگی» عموجان بلند شد و بعدهم صدای شلیک دو تیر پی درپی به گوش رسید پشت سر آنهم زنگ در خانه پشت سرهم و بدون درنگ به صدا درآمد!!.
در اثر این سروصداها به غیر از عموجان، تمام اهل خانه بیدار شده بودند. زن عمو خدا را شکر میکرد که عموجان بیدار نشده. میگفت: «اگرعموجانتان بیدار بشه قیامت بپا میکند...»
صدای زنگ در همینطور پشت سر هم میآمد...دوسه نفری رفتیم پشت در ...زن عمو آهسته پرسید: «کیه؟!.»
صدای کلفت و زنگدار مردی از پشت در جواب داد:
«باز کنین پاسبانه...»
ما به صورت یکدیگر نگاه کردیم ... نمیدانستیم تکلیفمان چیه وچه جوابی بهش بدیم ... سرکار پاسبان که دید ساکت شدیم وصدایی ازمون در نمیآید، فریاد کشید:
«وقت راتلف نکنید...زود باشین در را باز کنین» در را باز کردیم. پاسبان با عجله پرید تو و پرسید:
- دزد کجاست؟...
زن عمو جواب داد:
- سرکار یک اشتباهی شده بود.. خیال کردیم دزد آمده ولی دزد نبود ... معذرت میخواهیم که به شما زحمت دادیم ...
پاسبان خنده تمسخرآمیزی کرد:
-پس اینطور؟... اشتباه شده؟! دزد نبود؟
شما گفتید و من باور کردم ...
زن عمو از خنده پاسبان دست و پاشو گم کرد و جواب داد:
- بله ... باور کنین. همینطوره ...
این دفعه قیافه پاسبان توهم رفت و با عصبانیت گفت:
-سر کی میخواهید کلاه بذارید؟ حتماً دزد به گریه و التماس افتاده ولش کردید رفته ... نمیدانستید این کار جرمه؟!!
-نه واله ...اصلاً دزد تو کار نبود ...
- پس چی؟... چرا تلفن زدین! ... نکنه قایمش کردین؟
زن عمو که حسابی جاخورده بود، پرسید:
-به چه مناسبت دزد را مخفی کنیم؟!
-من این حرفها سرم نمیشه... دزد را تحویل بدید برم معطل نکنین ...
زن عمو به التماس افتاد:
-سرکار ... به پیر... به پیغمبر دزد نبود ...
سر کار باز هم خندید:
. هه.. هه.. هه.. حالا من پیداش میکنم.. پاسبان این را گفت و هفتتیر را بیرون کشید. زن عمو سرش را آورد بیخ گوش من و گفت:
-چطوره تو را جای دزد معرفی کنیم؟ بعد میآیم کلانتری نجاتت میدیم. تصمیم گرفتم برای نجات دیگران، خودم را دزد معرفی کنم ولی سر کار از پچ و پچ کردن ما ناراحت شده بود گفت:
چیه پچ پچ میکنین؟!... چه نقشهای دارین میکشین؟! نکنه دزد خود شما هستید از من مخفی میکنید؟ شناسنامههاتون را حاضر کنید ...
زن عمو که خیلی ناراحت شده بود با عصبانیت جواب داد:
-سر کار در این موقع شب از کجا شناسنامه پیدا کنیم؟
سر کار ما را داخل اتاقی کرد، در را از داخل بست و گفت:
- این که درست نیست من تا اینجا بیایم ودست خالی
از اینجا برم. اگه شده باید یک دزد بتراشم و به کلانتری ببرم ...
من جلو رفتم، میخواستم خودم را دزد معرفی کنم و قال قضیه را بکنم اما پشیمان شدم ترسیدم تا بیگناهیم را ثابت کنم پنج شیش ماهی توی زندان بمانم، شاید هم کتک مفصلی بخورم.
بههمین جهت به جای اعتراف به دزدی شروع به داد و بیداد کرد و گفتم:
-سرکاراین چه مسخره بازیای است؟ شما به چه حقی مزاحم ما میشوید؟
زن عمو و برادرم هم جرات پیدا کردند و هر سه نفری شروع به اعتراض و داد و بیداد کردیم؛ ولی سرکار سخت مقاومت میکرد و حاضر نبود به هیچ قیمتی رفع زحمت کند!
در این موقع نعره عمو ژنرال که از سر و صدای ما بیدار شده بود، در فضا طنین افکند.
سرکار که خود را کاملاً باخته بود، ظاهراً به بهانه گرفتن دزد ولی در باطن برای فرار از مهلکه در اتاق را باز کرد و بیرون پرید! ما هم به دنبالش بیرون دویدیم...
عمو ژنرال با لباس خواب راه راه در حالیکه کلاهخود آهنی به سرگذاشته و شمشیرش را از غلاف بیرون کشیده بود بالای پلهها فرمان حمله را صادر کرد:
(گردان توپخانه ... هدف. ف... ف قلب دشمن)
(سه حقه باروت.. آتش.. ش.. ش ...)
سر کار پلیس دوتا پا داشت چند تا هم قرض کرده و از هشت تا پله پرید پایین و طرف در دوید، اما حالا عموجان دست بردار نبود ...
چون پلنگ خشمگین به دنبال او خیز برداشت و داد کشید:
(ایست والا آتش میکنم...)
سرکار که دست و پایش را گم کرده بود به جای اینکه بهطرف کوچه برود، به انتهای باغ دوید و عمو ژنرال هم شمشیر کش به دنبالش!!
زن عمو و ما هم برای نجات سرکار به دنبال آنها میدویدیم ...
آن شب با هزار زحمت عمو ژنرال را آرام کردیم و سر کار را سالم از زیردست او نجات دادیم و از او قول گرفتیم بعد از این در اینطور مواقع کوتاه بیاد، سر کار هم قول شرف داد.