هنگام بازی فوتبال توپ نوی آلفونس ابری گم می شود. آلفونس آبری توپ جمع کن ـ که پسربچه ای است کوچک تر از خودش – را گناهکار می داند. برای همین مشت محکمی به صورت پسر می زند. شب هنگام خواب آلفونس همه ی ماجرا را دوباره به یاد می آورد؛ به مشتی که به صورت پسرک زده است، به خونی که از دماغ پسرک جاری شده فکر می کند. آلفونس به شدت نگران پسر است. خوابش نمی برد، انگار هیولایی همان نزدیکی است ... می ترسد ...
هر رو در پی آن است که پسر بچه را پیدا کند. اما از پسر بچه خبری نیست و او هر شب پریشان تر از شب پیش تمام جرئیات ماجرا را در ذهن مرور می کند و هر شب حضور هیولایی را در اتاقش حس می کند تا این که پسر را پیدا می کند و از دلش در می آورد و باز با هم دوست می شوند. از همان شب هیولا هم غیبش می زند.
در این داستان آلفونس به نقد خود می پردازد و در پی جبران کار ناپسند خود است. مخاطب نیز می آموزد که به رفتارهای خود بیاندیشد و اگر به اشتباه موجب آزار دیگران شده دلجویی کند.
از مجموعه داستان های آلفونس ابری، داستان های آلفونس دزده!، آلفونس و میلا، ای آلفونس ابری ناقلا، کجاست آن آلفونس همیشگی؟ از سوی نسرین وکیلی به فارسی برگردانده شده است.