شهیداله تنبل

در زمان‌­های بسیار قدیم مردی بود به نام شهیداله. این مرد واقعا آدم تنبلی بود. هیچ‌کاری از دستش به عمل نمی‌­آمد. به همین دلیل زن و بچه‌­هایش همیشه گرسنه بودند و لباس­‌های آن‌ها به‌قدری پاره بود که جرأت نمی­‌کردند آن‌را بپوشند و میان مردم ظاهر شوند.

زن شهیداله او را ملامت می­‌کرد که نمی‌­خواهد تن به کار دهد و شهيداله هم در جواب می‌­گفت: -زیاد ناراحت نباش! ممکن است ما حالا بیچاره باشیم ولی به‌زودی وضع ما بهتر خواهد شد.

زن می‌­پرسید: -آخر چطور وضع ما بهتر خواهد شد و کی ثروتمند خواهیم شد؟ تو که تمام روز دراز کشیده­ای، و استراحت می­‌کنی حتی انگشت خود را بکار نمی‌­اندازی !

و شهیداله می­‌گفت: -زن کمی حوصله کن، زمانی می­‌رسد که ما هم ثروتمند بشویم.

زن و بچه هایش آن‌قدر انتظار کشیدند که کاسه صبرشان لبریز شد بالاخره زنش به‌ ­او گفت: - انتظار ما بی­ فایده است همۀ ما از زور گرسنگی خواهیم مرد!

شهیداله تصمیم گرفت پیش شخصی دانایی برود و با او مشورت کند و بپرسد چطور باید زندگی کند و ثروتمند شود؟ ناچار حرکت کرد .

سه روز و سه شب راه رفت در میان راه با گرگ بیماری روبرو شد. گرگ از او پرسید :ای مرد دلیر کجا می‌­روی؟

شهيد اله جواب داد: -من پیش مرد دانایی می‌­روم، تا از او بپرسم چکار بكنم تا ثروتمند بشوم.

گرگ وقتی این خبر را شنید از شهیداله خواهش کرد و گفت: -من هم خواهش می‌­کنم تا درباره بیماری من از او سؤال کنی قریب سه سال است من به دل درد سختی گرفتار شده­‌ام این درد چه شب و چه روز دست از سرم بر نمی­‌دارد، من می‌­خواهم که آن شخص دانا مرا راهنمایی کند و بگوید چطور باید خود را از این بیماری نجات بخشم.

شهیداله جواب داد: بسیار خوب از او خواهم پرسید.

شهیداله به راه خود ادامه داد و باز هم سه روز و سه شب راه رفت و در کنار جاده درخت سیبی را دید درخت سیب از او پرسید:

-مرد دلیر کجا می­روی؟

 -من پیش مرد دانایی می­روم تا از او بپرسم چطور می­شود بدون کار زندگی کرد.

سیب گفت :

-من‌­هم خواهشی دارم و میل دارم از مرد دانا بپرسی تا مرا راهنمایی کند. در هر بهار شاخه‌­هایم پر از شکوفه می‌­شود اما وقتی شکوفه‌­ها باز شد، ناگهان همه آن‌­ها پژمرده می‌­گردد و می‌­ریزد، به‌­طوری­‌ که نمی‌­توانم حتی یک سيب هم به ثمر برسانم بنابراین از مرد دانا علت این آفت را بپرس.

شهیداله گفت: -بسیار خوب از او خواهم پرسید. به راه خود ادامه داد. دوباره سه روز و شب راه رفت به کنار دریاچه‌ای رسید. ماهی بزرگی سرش را از آب در آورد و از او پرسید: -ای مرد دلیر کجا می­روی؟

- پیش ­مرد دانایی می­‌روم تا از او كمک بگیرم.

. خواهش می کنم وقتی پیش مرد دانا رفتی بخواهی که مرا راهنمایی نماید. قریب هفت سال است که گردنم درد می‌­کند و مرا رنج می‌­دهد. من می‌­خواستم که مرد دانا مرا راهنمایی می­‌کند و بگوید چکار باید کرد تا سلامت خود را بازیابم .

شهیداله جواب داد: -بسیار خوب من از او می‌­پرسم و به راه خود ادامه داد .

شهید اله باز سه روز و سه شب راه رفت و به جنگلی رسید. این جنگل پراز بوته‌­های گل بود در زیر یکی از بوته‌­های گل پیرمردی نشسته بود که ریش سفید وبلندی داشت پیرمرد شهیداله را دید و از او پرسید: -شهیداله چه می­‌خواهی. شهیداله تعجب کرد و پرسید :

- نام مرا از کجا می­‌دانی؟ حتما توهمان مرد دانایی هستی که من آمده­ام تا مرا راهنمایی کنی؟

پیرمرد جواب داد: -همين طور است از من چه می­‌خواهی؟ حرف بزن!

شهیداله تعریف کرد که چرا پیش او رسیده است و ازاین آمدن چه منظوری دارد. مرد دانا حرف­‌هایش را به دقت گوش داد و پرسید: -غیر ازین حرف‌ها چه سؤالی داری؟

شهیداله جواب داد: -چندتا سوال دارم، که می­‌خواهم آن‌ها را جواب بدهی. آن‌وقت ناراحتی‌­های گرگ بیدار و درخت سیب و ماهی را برایش توضیح داد.

مرد دانا گفت: -در گلوی ماهی سنگ بزرگ قیمتی قرار دارد و برای این که ماهی راحت بشود، باید این سنگ قیمتی را از گلویش در آورد، زیر آن درخت سیب هم يک كوزه بزرگی پر از پول است هرگاه این کوزه از زیر خاک خارج شود، گل­‌های درخت سیب پژمرده نخواهد شد وسیب‌­ها هم خواهد رسید. اما اگر گرگ بخواهد سلامت خود را بازیابد بايد ، يك شخص تنبلی را که در اولین بار با او روبرو بشور بخورد .

شهيداله باز گفت: -پس تقاضای من چه شد؟

 -با این ترتیب تو هم به منظورت می­‌رسی، حالا می­توانی حرکت کنی!

 شهیداله خوشحال شد.

و بیش ازین چیزی از آن مرد نپرسید و به سوی خانه حرکت کرد.

مدتی راه رفت تا به کنار دریاچه رسید، ماهی بزرگ با بی‌­صبری منتظرش بود. وقتی شهیداله را دید از او پرسید : بگو ببینم مرد دانا در خصوص من چه سفارشی داد؟

شهید اله جواب داد: -اگر از گلوی تو آن سنگ قیمتی را در بیاورند تو برای همیشه راحت خواهی شد.

ماهی از او خواهش کرد : - مرد دلیر به من رحم کن این سنگ را از گلویم دربیار، علاوه بر این‌که مرا نجات خواهی داد، تو هم ثروتمند خواهی شد .

شهیداله جواب داد: برای چه خودم را ناراحت کنم، بی آن‌که به این کارها احتياج باشد ثروتمند خواهم شد! از آن‌جا دور شد.

آن­‌وقت به ­کنار درخت سیب رسید. موقعی که درخت سیب او را دید تمام شاخه‌­های‌اش تکان خورد و همه برگ­‌های‌اش لرزید و پرسید: -خوب چه خبر؟ مرد دانا به­ تو چه گفت و من چکار باید بکنم تا ناراحتی من برطرف شود؟

شهیداله جواب داد: بله، چاره­‌اش را گفت. باید کوزه پر از پولی را که زیر ریشه­‌های تو قرار دارد از زير خاک در بیاورند. آن­وقت گل‌­های تو قبل از وقت پژمرده نمی­‌شود و میوه‌­های تو به ثمر خواهد رسید. وقتی شهداله می­‌خواست حرکت کند درخت سیب از او خواهش کرد و گفت: پس این کوزه پر از پولی را که زیر ریشه­‌های من است در بیار هم من راحت می­‌شوم و هم تو استفاده خواهی کرد و ثروتمند خواهی شد.

خیلی راه رفت تا با گرگ بیمار روبرو گشت. گرگ بیمار شهیداله را دید و در حالی‌که می‌­لرزید پرسید: -خوب درباره من مرد دانا چه سفارشی داد؟ زودباش بگو، منتظرم نگذار ...

شهداله گفت: -مرد دانا گفت اول شخص تنبلی را که دیدی باید آن را بخوری تا ناراحتی تو برطرف شود. گرگ از شهداله تشکر کرد و از او خواست تا آن‌چه را که در طول راه دیده یا شنیده برایش تعریف کند. شهیداله جریان برخورد خود را با ماهی و درخت سیب تعریف کرد و آن‌چه­‌ را که شده بود برای گرگ نقل نمود.

آن‌­وقت گفت: -اما هنوز دیر شده، به هرترتیبی که هست سعی می­‌کنم ثروتمند شوم.

گرگ وقتی حرفش را شنید کاملا خوشحال شد .

سپس با خود گفت: -آه! آه! من نباید به ­­دنبال آدم تنبل بروم. این شخص با پای خودش پیش من آمده و فکر نمی­‌کنم در دنیا کسی احمق‌تر و تنبل‌تر از شهیداله باشد.

گرگ به­‌سوی او حمله برد و بدون دردسر او را خورد و به­ این ترتیب شهیداله تنبل جان خود را از دست داد .

برگردان:
محمدمهدی پورکریم
Submitted by editor74 on