مرگ در سایه نشسته است و به ما مینگرد
روباهی خندان، روی دو پا ایستاده و سیبی گاز زده توی دستاش دارد. دست دیگرش که دیده نمی شود، تا پشتاش ادامه دارد. هیئتی شبیه یک سایه، پشت سر روباه ایستاده است. این سایه، شبیه یک روباه است اما بیرنگ. سخنام درباره تصویر روی جلد کتابی است به نام «مرگ بالای درخت سیب» است. اما تصویر پشت جلد کتاب چیست؟ همان سایه، دست دیگر روباه را توی دستاش دارد. این هیئت سایهوار لبخند میزند مانند روباه روی جلد.
او شبیه روباهی است که لباسی سفید و یا بهتر است بگویم مات بر تن دارد. انگار لباسی کلاهدار از پوست یک روباه پوشیده است. تاکنون از پشت پارچهای حریر به چیزی نگاه کردهاید؟ نیمی از بدن روباه روی جلد، پشت او را، در بدن این روباه بیرنگ و مات میبینیم. انگار او پارچهای حریر و بسیار نازک است که از پشتاش همه چیز پیداست، او مرگ است!
خرید کتاب «مرگ بالای درخت سیب»
پشت جلد کتاب چه نوشته است: «روباه زیر درخت سیب، مرگاش را فریب میدهد و آن را به تله میاندازند. اما آیا این کار، او را خوشبخت میکند؟» آیا به تله انداختن مرگ، روباه را خوشبخت میکند؟ این پرسش را جور دیگری از خودمان بپرسیم، خطاب کتاب به ماست، آیا به تله انداختن مرگ، ما را خوشبخت میکند؟ آیا اگر مرگ، هرگز به سراغ ما نیاید، از زندگی راضی خواهیم بود؟
این کتاب را باید لمس کنیم. واژههایاش را آرام بخوانیم و جزئیات تصویرهایاش را ببینیم و حس کنیم.
برگردیم به روی جلد کتاب. آیا تاکنون به تفاوتهای ظاهری میان حیوانات پیر و جوان توجه کرده اید؟؟ به یک گربه یا سگِ پیر نگاه کردهاید؟ موهای بدنشان چه شکلی میشود؟ گربهها یا سگهای جوانتر، موهای صاف و مرتب تری دارند. مگر اینکه با هم جنگیده باشند و موهایشان درهم ریخته شود. اما گربهها و سگهای پیر، حالتی ژولیده تر با موهایی درهم ریخته تر دارند. حالت چشمهای و حرکتشان هم متفاوت است. افتادگی بدنشان را حتما دیدهاید. جاندارن پیر هم مانند انسانها، حالتهایی مشابه دارند. ضعفِ درون، بیرون را هم درهم ریخته میکند. گربههای کور را دیدهاید؟ به چشمهایشان نگاه کردهاید؟ چرا این همه از تفاوت میان جانداران پیر و جوان میگویم؟ این کتاب، تصویرگری کم نظیری دارد. تمامی جزئیات تصویرهایاش، حس دارند. حرکتها و حالتها و کنشهای شخصیتهای این کتاب را لمس میکنیم و به آسانی با همهی حسهای روباهِ کتاب همراه میشویم. سرنوشت روباهِ این کتاب، سرنوشتِ تک تک همهی ما انسانهاست.
ویژگیِ افسانهها همین است. انسانِ عام را مخاطب قرار میدهد. سراغِ دغدغههای مشترک انسانی میرود. این داستان هم براساس افسانهای قدیمی نوشته شده است و مرگ را، که تنها یقیین زندگی است، دستمایه نوشتن قرار داده است: «انسانها همیشه به دنبال اطمیناناند، اما تنها اطمینان در زندگی، این است که خواهیم مرد. این کتاب زندگی را از منظر این تنها اطمینان (مرگ) میبیند.»
نویسنده و تصویرگر این کتاب، کاترین شارر، یک فیلسوف است. محال است بدون داشتن درکی از فلسفه بتوانیم به این زیبایی روایتگر مرگ باشیم، واقعیتی عجیب و نزدیک و هراسآور به ما! دانستن فلسفه به معنای خواندن هزاران متن و کتاب نیست، گاهی کسانی پیدا میشوند که عمق چیزها را میبینند. در زندگی روزانهی اینها فلسفه جاری است. آنکه فلسفه نمیداند، درک درستی از چیستی و چرایی مرگ ندارد. داشتن درک درست به معنای فهمیدن مرگ نیست. چون برخی پدیدهها ذاتا معناپذیر نیستند. آیا شعر سهراب سپهری را خوانده یا شنیده اید؟: «و نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونهی یک زنجره نیست، مگر در ذهن اقاقی جاری است. مگر در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد. مرگ با خوشهی انگور میآید به دهان. مرگ در حنجرهی سرخ گلو میخواند. مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است. مرگ گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد و همه میدانیم ریههای لذت پر اکسیژن مرگ است.» این شعر در کتاب «مرگ بالای درخت سیب» معنا پیدا میکند. با هم میبینیم که چگونه ریههای لذت پر اکسیژن مرگ است و مرگ میتواند مسئول قشنگیِ پر شاپرک باشد.
کتاب را باز میکنیم، دو صفحهی سفید میبینیم. در صفحهی سمت راست، همان سایهی بیرنگ و مات روباه نشسته است و پشتاش به ماست. هنوز مرگ، رو به سوی ما و کتاب نیاورده است. او شخصیت اصلی این کتاب است و هنوز بر پردهی این نمایش ظاهر نشده است و منتظر نشسته، پشت به ما. در صفحهی بعدی، زیر عنوان کتاب، دوروباهی را میبینیم که در آغوش هم خوایبدهاند، بههم پیچیدهاند و ما آرامش و مهرشان را از حالت چشمها و چهره و لبخندشان حس میکنیم.
«روباه در روشنایی صبحگاهی پلکهایاش را باز و بسته میکند...» او خواباش را مزه مزه میکند و بوی سیب را حس! همزمان صدای کلاغها را میشنوند از لانهاش بیرون میآید و سر پرندهها فریاد میکشد تا از درخت سیباش، سیب نچینند: «روباه و همسرش هر دو پیرند. دیگر حیوانی از آنها نمیترسد و حساب نمیبرد.» حالت ایستادن و چوب دست گرفتن روباه را در این تصویر ببینیم. شبیه یک انسان است! تصویر از نمایی نزدیک، کلاغها را نشان میدهد که با خیال آسوده سیبها را سوراخ میکنند و میخورند و در نمایی دورتر، روباهی کوچک و ضعیف و خشمگین که با چوبی در دست فریاد میزند. کلاغها میدانند کاری از او برنمیآید! : «خرگوشها و موشها تندتر از آنها میدوند...» تندتر از کی؟ روباه و همسرش: «و هر سال قبل از اینکه سیبها از درخت بیفتند، پرندگان همهی آنها را میخورند.» در این دو تصویر هم بزرگی خرگوش را دربرابر روباهها ببینیم! تصویرها بسیار زیباست.
اما... اما چه؟ روباه توانی در بدن ندارد، پیر شده: «اما روباهها هنوز زیرکند.» و پس از روزها گرسنگی، راسویی به دام روباه میافتد اما او یک راسوی عادی نیست: «من راسوی جادوگرم.» و از روباه میخواهد آرزویی کند چون: «جادوی من همیشگی و ابدی است.» و روباه چه میخواهد؟: «آرزو میکنم هرکس روی درخت سیب من بپرد یا از آن بالا برود، برای همیشه به درخت گیر کند.» و روباه پیر فکرش را هم نمیکند که این آرزو چه شگفتیهایی برایاش خواهد داشت. این تصویر را حتما ببینید. صورت بزرگ روباه که به راسوی ضعیف و آویزان از تله با خنده نگاه میکند.
راسو به خودش پیچ و تابی میدهد. این پیچشها در تصویر زیباست و دیدن حرکتهای راسو برای کودکان هیجانانگیز است: «جادو انجام شد و برای همیشه و تا ابد باقی است. تنها تو میتوانی هر وقت بخواهی آن را باطل کنی.»
دو تصویر بعدی و چهرههای جانداران گرفتار در بالای درخت سیب را ببینیم. بسیار بامزه و زیباست: «دو کلاغ گستاخ، اولین موجوداتی هستند که به درخت میچسبند. بعد سه گنجشک، یک سنجاب، بیست و سه کرم، چهارده سوسک و یک گربه.» اما این روباه پیر، کمی هم دلنازک است: «جیغ و داد و نالهی حیوانها برای روباه پیر قابل تحمل نیست. پس از مدتی، روباه همهی آنها را آزاد میکند.» و دیگر کمتر کسی جرئت میکند به درخت سیب نزدیک شود.
زندگی برای روباه و همسرش شیرین شده است با این جادو! : «روباه خوشبخت است...» از بهار و شکوفهها و سیبهای سالم و رسیدهای که به زمین میافتد، لذت میبرند اما روباه پیر و پیرتر میشود و یک روز: «روباه مرگ را میبیند که زیر درخت سیب ایستاده است.» او از مرگ میخواهد که اجازه دهد باز هم زندگی کند اما مرگ به نشانهی تأسف سر تکان میدهد. روباه زیرک است و اینبار مرگ را به دام میاندازد در بالای درخت سیب. از مرگ میخواهد که آخرین سیب را به او بدهد. مرگ از درخت بالا میرود... و چه میشود؟: «اما وقتی میخواهد از درخت پایین بیاید، محکم به درخت میچسبد. مرگ راه پس و پیش ندارد.» و روباه هورا میکشد و خوشحالی میکند: «تو وقتی میتوانی پایین بیایی که من جادو را باطل کنم و من اصلا و ابدا چنین کاری نخواهم کرد. » و این جمله: «چه خوب که میتوانم برای همیشه و تا ابد زندگی کنم.» و پاسخ مرگ چیست؟ او فقط لبخند میزند. چرا؟ به این فکر کنید. مرگ انتظار میکشد.
هیچ صیادی نمیتواند روباه را شکار کند. خوشحالی او دوچندان شده. هم درخت سیباش را دارد و هم نگرانی از مرگ ندارد. در تصویر روباه و همسرش را میبینیم که در آغوش هم لبخند میزنند و سیب توی دستشان دارند. زندگی چه شیرین است: «و مرگ همچنان منتظر است.» روزی همسر روباه بیمار میشود و میمیرد: «همهی آسودگی و خوشی روباه به سرعت محو میشود.» این تصویر زیبا بسیار دیدنی است. روباه با نگاهی غمآلود به مرگ نگاه میکند و پیکر همسرش را توی دستهایاش دارد و تا پایین درخت سیب کشانده است: «میرود زیر درخت سیب مینشیند و گریه میکند: مرگ تو چهکار کردی؟ چطور ممکن است همسر من بمیرد، در حالی که تو هنوز آن بالا چسبیدهای؟» خندهی مرگ را در این تصویر ببینید هنگام پاسخ گفتن به روباه: «تو فقط مرگ خودت را گیر انداختی. اما من میتوانم همزمان جای دیگری هم باشم و به شکل دیگری هم درآیم...» جملههای بعدی را به دقت بخوانیم تا ببینیم چرا نویسنده و تصویرگر این کتاب یک فیلسوف است: «اگر غیر از این بود، هیچ موجود زندهی دیگری نمیمرد، هیچ حیوان و هیچ انسان و هیچ گیاهی. آنوقت چهوضعی برای زمین پیش میآمد.» و این جملهی بسیار زیبا: «زندگی به من نیاز دارد.»
فکر میکنید پایان کتاب چه خواهد شد؟ و مرگ از درخت پایین میآید و چرا و چگونه؟ با بازگویی داستان، طعم لذتبخش خواندن آن و دیدن تصویرهای زیبایاش را باز نمی کنم. فقط این جملههای پایانی کتاب ارزش تاکید دوچندان دارد: «برای مگر هیچ زمان و مکانی سپری نشده است. برای او نه زمان وجود ندارد و نه مکان. او سیب خوشمزه و سرخ را میچیند و آهسته از درخت پایین میآید. بعد هر دو، سیب را گاز میزنند. بیآنکه حرفی بزنند. آنها یکدیگر را درآغوش میگیرند و روباه پیر کاملا احساس سبکی میکند. سرش را تکان میدهد و با هم از آنجا دور میشوند.»و تصویر این درآغوش کشیدن زیبا و لبخند این دو دیدنی است. بعد از آن، سه تصویر پایان کتاب را می بینیم که واژهای هم ندارند. پوستهای که کنار روباه بر زمین افتاده و کلاغی که سیبی گاز زده را بر نوکاش دارد.
شاید ترس به دلمان بنشیند! اما کتابی در دست داریم که با خواندن و دیدناش نه تنها از مرگ نمیهراسیم، بلکه از بودناش شاد میشویم! ما عاشقانهای دربارهی مرگ میخوانیم.
مرگ در سایه نشسته است به ما مینگرد... ریههای لذت پر اکسیژن مرگ است...
کتابک در رابطه با این موضوع، مقالهی زیر را پیشنهاد میدهد: