سرگروهبان با دو ژاندارم سوار بر اسب وارد دهکده «ایلخیک» شدند. قیافه هر سه نفر سوار اخمآلود بود و روی اسبهایشان ماندند. فرماندهان خشمگین نشسته بودند وقتی وارد میدان ده شدند سرگروهبان شلاقی به اسب خود زد حیوان روی دو پایش بلند شد، بچههای پابرهنه ده که اطراف چشمه مشغول گل بازی بودند پا به فرار گذاشتند. یکی از بچهها که شکم گندهای داشت دواندوان خودش را به قهوهخانه ده رسانید و فریاد زد: «سرکار آمد!»
مشتریهای قهوهخانه با شنیدن حرفهای پسرک شکم گنده ساکت شدند و سرهایشان را بهطرف در قهوهخانه برگرداندند. پسرک که خبر ورود سرگروهبان را آورده بود، تا خواست که برای تماشای ژاندارمها از قهوهخانه بیرون بپرد در چوبی قهوهخانه باز شد و سرگروهبان و دو نفر ژاندارم داخل شدند، هیچکس از جایش تکان نخورد فقط قهوهچی دو قدم از بساط سماورش جلوتر آمد و گفت: «بفرمایین سرگروهبان خیلی خیلی خوش آمدین»
سرگروهبان بدون توجه به تعارف قهوهچی به مشتریها زل زده و یکی یکی آنها را ورانداز کرد!
فضای قهوهخانه تقریباً تاریک بود و کسانی که آنجا نشسته بودند خوب تشخیص داده نمیشدند برای همین سرگروهبان به صدای بلند گفت: «باز که جلسه تشکیل دادید؟ !»
صدا از هیچکس درنیامد. این دفعه سرگروهبان صدایش را بلندتر کرد داد کشید: «گفتم باز که جلسه تشکیل دادید؟ مثلاینکه قصد عصیان و شورش دارید؟ !. »
یک نفر از ته قهوهخانه با صدای آهستهای جواب داد:
- استغفرالله اختیاردارید سرکار...
- اختیاردارید استغفرالله جواب من نشد پس معنی این دورهم جمع شدن چیه؟ هان چرا ساکت شدید؟ کدخدا کدوم گوری رفته؟ با شماها هستم کدخدای پیر و کچل کجاست؟ !
صدای کدخدا شنیده شد که میگفت: «بفرمایید سرکار اینجا هستم تشریف بیاورید جلوتر بنشینید... »
سرگروهبان چند قدم بهطرف انتهای قهوهخانه رفت و دید کدخدا با یک عده از جایشان بلند شدند و برای سرگروهبان جا خالی کردند، سرگروهبان وقتی سر جایی که برایش درست کرده بودند نشست، گفت: «نه خیر من اصلاً نمیشینم باید برایم زودتر تعریف بکنی که قضیه از چه قراره؟ »
دو نفر ژاندارم آنطرفتر روی نیمکت چوبی قهوهخانه نشستند.
کدخدا بدون توجه به حرفهای سرگروهبان رو به قهوهچی کرد و گفت: «برای سرکار ما چایی تازهدم بیار... » و بعد دستهاشو روی سینهاش گذاشت بهطرف هرکدام تعظیمی کرد! و چاقسلامتی کرد!
سرگروهبان دومرتبه سؤالش را تکرار کرد: «ازت پرسیدم چرا میخواهید عصیان بکنید؟ »
کدخدا جواب داد:
- اختیار دارین قربان این چطور حرف زدنیه کی گفته ما قصد عصیان داریم؟ !
- اگر همچنین قصدی ندارین چرا به استقبال من نیومدید؟ چرا یکی از شماها نیومد دهنه اسبم را بگیره؟ !!
سابق که میومدم خیلی خوب ازم استقبال میکردید. چرا این دفعه هم نیامدین؟ این خودش یک نوع عصیانه دیگه، اینطور نیست؟
- خیر قربان
- اگر عصیان نیست چرا به من که مأمور دولت هستم و با این لباس رسمی به ده آمدم محل نذاشتین؟
قهوهچی استکان پر از چایی را بهطرف سرگروهبان دراز کرده و سرگروهبان فوری استکان چایی را گرفته یک جرعه خورد ادامه داد: «من بههیچوجه چایی شما را نمیخورم باید اول موضوع را برام روشن بکنید!... »
- بفرمایین هر سؤالی دارین بپرسین؟
- مگه من بهت تلفن نکردم؟
- چرا سرکار چرا؟
- مگه من دستور اداری را بهت اطلاع ندادم؟
- چرا قربان اطلاع دادین
- مگه من بهوسیله این ژاندارم (با دست به یکی از ژاندارمها اشاره کرد) برات خبر نفرستادم؟
- درسته قربان خبر فرستادین
- بسیار خوب وقتیکه خبر بهت رسید تو چهکار کردی؟ چرا برام مراسم استقبال ترتیب ندادی؟ هان؟ شعار بدین؟ و فریاد بکشید و زنده باد «دموکراسی» بگین. مگه نگفتم در موقع ورود من دوتا شتر و یه قوچ قربونی کنین؟ تمام دهات اطراف دستورات منو اجرا کردن جز ده شما علتش چیه فوری بگو!!
کدخدا درحالیکه سرش را تکان میداد جواب داد: «سرکار دوتا شتر و یه قوچ که سهله ما حاضریم ده تا شتر و بیست تا قوچ برای پایداری دموکراسی قربانی بکنیم ولی به استقبال مأمورین نمیآییم. »
سرکار با عصبانیت داد کشید:
- دیدی. دیدی گفتم که شماها قصد عصیان کردن دارین... ؟
- اختیار دارین ما هیچوقت به دموکراسی بیاحترامی نمیکنیم فقط به استقبال نمیآییم.
- اگر به دموکراسی بیاحترامی نمیکنید پس چرا در مقابل آزادی سرپیچی میکنید؟ !
- اینطور نیست قربانت گردم. ما به آزادی هم اعتراض نداریم هر وقت که پیش بیاد در مقابل آزادی سر تعظیم فرود میاریم ولی به استقبال مأمورین نمیآییم.
سرگروهبان لحن صدایش را تغییر داده و با نرمی گفت:
- آخهای کدخدا چرا همه چی را زود فراموش کردی؟ مگه یادت رفته که تو را بهوسیله نیروی ژاندارمری به کدخدایی رسوندیم؟ حالا چطور شده که به استقبال نمیری؟ چطور ادعا میکنی که طرفدار دموکراسی هستی؟ هم میگی طرفدار آزادی هستی و هم اینکه «زنده باد زنده باد» نمیگید!!
- نه سرکار شما اشتباه میکنین ما قصد نداریم که «زنده باد» نگیم نه اینطور نیست. ما حاضریم از همینجا از توی ده فریاد بکشیم و زنده باد زنده باد بگیم ولی به استقبال نمیآییم. از توی ده داد میزنیم فریاد میکشیم شعار میدیم ولی به استقبال نمیآییم.
و بعد پاکت سیگارش را بهطرف سرگروهبان دراز کرد. سرگروهبان یک سیگار از داخل پاکت برداشت و روشن کرد دو سه تا پک که به سیگار زد گفت:
- تا وقتی دلیل اینکه چرا به استقبال نمیآیید را برام نگین سیگار تو نمیکشم!
- به خدا قسم سرکار ما ازاینجا هرچقدر که بخواهید داد میزنیم و هوار میکشیم ولی...
یکی از حاضرین قهوهخانه که پیرمرد گوژپشتی بود رو به کدخدا کرده گفت: «کدخدا چرا واسهی سرکار تعریف نمیکنی؟ »
کدخدا جواب داد:
- بسیار خوب تعریف میکنم. خوب گوش بدین سرکار تا حالا چندین بار ازمون خواستی که به استقبال بیاییم ما هم حرف تو روی تخم چشمهامون گذاشتیم و از همه زودتر آمدیم. شما صد اسب سوار خواستید ما دویست اسب سوار آوردیم شما یک گوسفند قربانی ازمون خواستید ما دوتا قوچ قربانی آوردیم حتی دوتا گاو آوردیم ولی از این به بعد دیگه این کا رو نمیکنیم...
پارسال تلفن کردی که به استقبال بریم ما هم همگی ریختیم توی میدون اون قدر آدم اونجا جمع شده بود که جای نفس کشیدن نبود در همین موقع یکی رفت بالای صندلی و گفت: «دست بزنید» ما هم شروع کردیم دست زدن که یکمرتبه پلیس ریخت رومون هر چی پلیس توی کشور هست همه رو اونجا آورده بودن پلیسها با باطوم پدرمونو درآوردن خود من روی زمین و زیر دستوپا افتادم ابراهیم زاعی هم روی زمین داشت ناله میکرد و ازم پرسید: «کدخدا این چه کاریه که اینا میکنند؟ » من هم بهش جواب دادم: «واله ابراهیم آقا خودم هم بیخبرم لابد حزبی که روکار بوده عوض شده و حزب دیگهای به قدرت رسیده!!»
بعدازاینکه حسابی کتک خوردیم اون وقت بود که فهمیدیم چه خبره.
اولاً مردی که روی صندلی حرف میزد از حزب دیگهای بود، ما هم اشتباهی دورش جمع شده و زنده باد میگفتیم... خدا نصیب هیچ بنده خدایی نکنه. عین هو سربازهای شکستخورده یکی چلاق، یکی سرشکسته و پاشکسته، ده برگشتیم و تا یک هفته همه مون توی رختخواب افتادیم. هفته بعدش باز شما تلفن کردین که باید به استقبال بیاییم به ما گفتید که یکی از بزرگان حزب ده ما میاد و ما باید ماشین شو رو دست به هوا بلند کنیم.
ما هم از بچه هفت ساله گرفته تا مرد هفتاد ساله به استقبال بابا آمدیم. وقتی از دور ماشین شیک و بزرگی را دیدیم به طرفش رفتیم و با یک زنده باد ماشینو از جا کندیم و رو دست گرفتیم ولی در همین موقع یک ماشین آتشنشانی بهمان حمله کرد و با لولههای آب همه ما را خیس کرد! چیزی نموندِ بود که توی آب غرق بشیم (حسین کنک خور) درحالیکه زیر لولههای آب ماشین آتشنشانی داشت دستوپا میزد بازهم دست از کف زدن و زنده باد گفتن ورنمیداشت و در همان حال یواشکی ازم پرسید: «عمو کدخدا به خاطر اینکه تو فریاد نمیکشی دارن ما رو خیس میکنن... »
بهش گفتم: «نه جانم موضوع این حرفها نیست فکر میکنم این آبپاشی هم یکی دیگه از آدابورسوم استقباله شاید آب پاشیدن نشانه شادی و سروره شایدم میخوان به بزرگان بفهمانند که آب شهر کم نیست زیادم هست» بالاخره با هزار و یک ذلت خودمونو از دست ماشین آتشنشانی نجات دادیم، بعداً فهمیدیم که بله، بازم اشتباه شده و ما بهجای ماشین رهبر حذب ماشین پسر حزب مخالف را روی دست بلند کردیم!!...
بالاخره درحالیکه مثل موش آبکشیده شده بودیم خودمونو به ده رسوندیم همهمان ده پانزده روز مریض شدیم و خوابیدیم. بیست روزی که گذشت دومرتبه شما ما رو به میدان استقبال دعوت کردین اهالی گفتند که دیگه صلاح نیست بریم ولی بهشون گفتم:
«نه رفقا، از یک کتک خوردن و خیس شدن که آدم نباید جا بخورد» دومرتبه مردم ده را جمع کردم و به استقبال آمدیم. هنوز جابه جا نشده بودیم و حرف کسی را گوش نکرده بودیم که یک عده پلیس و ژاندارم بهطرف مون حمل ور شدن و تا اونجا که میخوردیم با باطوم کتک مون زدن و تا خواستیم بگیم که این دیگه چه وضعیه ماشینهای آتشنشانی لولههای آب را بهطرف مون نشونه گرفتن و از طرف دیگه بمب اشکآور به طرف مون انداختن نگو که بازم کار اشتباهی کردیم و نفهمیدیم باید چیکار بکنیم! بمبها نمیدونم چی توشون بود که همه مون شروع کردیم گریه کردن. رجب بهم نیگاه میکرد هم میخندید و هم گریه میکرد! زیر بمبها که میگفتن اشک آوره و صدایفش فش آب و باطومها اهالی فریاد میکشیدند: «زنده باد دموکراسی!!... »
من هم از طرف دیگه هی فریاد میکشیدم که: «رفقا داد نزنید صداتونو خفه کنید چون دولت عوضشده!... »
بالاخره فرار کردیم و به ده آمدیم ولی تا چند روز همش گریه میکردیم و از دست اون بمبهای اشکآور چشمهامون باد کرده بود. حالا سرگروهبان قربانت بشوم هرکاری که میکنی عیبی نداره ولی بیا و ما رو به استقبال دعوت نکن. چون ما بههیچوجه نمیآییم. هر چی که بگی انجام میدیم، گوسفند و گاو قربونی بخواهی میفرستیم و از همینجا شب و روز فریاد میکشیم «زنده باد» زمین و زمان را به لرزه درمیآوریم ولی به میدان استقبال نمیآییم که نمیآییم....