از دوران کودکی، معنی مستأجری را میدانست و برای همین همیشه با خودش میگفت: «هر چه بادا باد، باید صاحبخانهای بشوم.» مهمترین خاطرات زمان کودکیاش رفتن از یک خانه مستأجری به خانه مستأجری دیگر بود، یادش میآمد که در هر اسبابکشی پدر و مادرش با هم دعوا و بعد قهر میکردند. همیشه لوازم شکستنی را لابه لای رختخواب و یا لباسها میگذاشتند و بعد با رختخوابپیچ آنها را بستهبندی میکردند. سیخ کباب، منقل و از این قبیل چیزها را در میان بستهها جابهجا میکردند و بعد تمام اثاثیه را داخل ارابهای میگذاشتند و خودشان هم روی اسباب مینشستند تا به خانه جدید بروند.
ماجرای اسبابکشی یک روز را که در آن دوران رخ داده بود، هیچ فراموش نمیکرد. وقتیکه اسباب را به خانه جدید منتقل کردند، چند بشقاب و استکان و چراغنفتی شکسته بود و بطری سرکهای که مادرش با زحمت زیاد درست کرده بود چوبپنبهاش درآمده و ریخته بود روی تمام رختخوابها و لباسها و همهشان خراب شده و بوی سرکه گرفته بودند. پدرش با دیدن آن منظره فریاد کشید: «فقر و ندارایی راستی که ذلت و بدبختی میآورد.» و همین موضوع سبب شد که دعوای پدر و مادر شروع شود. اسبابکشی کردن به خانهی جدید دردسر بزرگی بود که هیچگاه آنان را رها نمیکرد، درست زمانی که به خانهی جدید میآمدند تا میخواستند نفسی تازه کنند، موضوع کرایه پیش میآمد، و پدر بیچاره تا میخواست طوری قضیه را سر هم کند کار به کلانتری و دادگاه و اجراییه میکشید، و اسبابها بهوسیله پلیس توی کوچهها پخش میشد، و یا صاحبخانه بهانه میگرفت که میخواهم خانهام را بفروشم، جای خودمان تنگ شده و با این بهانهگیریها آنان را از خانه بیرون میکردند. وقتی خوب بررسی میکرد میدید که در کلیه قسمتهای استانبول نشسته بودند، دورهی اول کودکیاش در سمت «قاسم پاشا» گذشته بود، دوران ابتدایی را در «سلیمانیه» شروع کرده بود، کلاس سوم را در «آکسارای»، و کلاس چهارم را در «آق ثیه»، و بالاخره در سه مدرسه مختلف توانسته بود دورهی ابتداییاش را بگذراند. حالا دیگر به هر محلهی استانبول که قدم میگذاشت، از آن منطقه خاطرهای در ذهنش بیدار میشد و همیشه به جملهای که پدرش دائماً تکرار میکرد میاندیشید: «در دنیا مکان، در آخرت ایمان!...»
وقتی در سال 1930 دبیرستان را به پایان رسانید و وارد زندگی شد، نه پدر داشت و نه مادر. چون درد مستأجری سالیان سال عذابش داده بود تصمیم گرفت تا صاحبخانه نشود زن نگیرد در یک شرکت استخدام شود. مدت پنج سال با یک دست کتوشلوار زندگی کرد. سیگار، عرق، روزنامه، مجله، سینما، تئاتر همه برایش بیگانه بودند و او هیچوقت برای گردش جایی نرفت درست مثل یک کشیش و فقیر و مرتاض هندی، اوقاتش را گذراند. بعد از پنج سال توانست 2000 لیره پسانداز کند، برای آدمی مثل او 2000 لیره پول خوبی بود، بهاندازه نصف پولش هم، خانههای فروشی پیدا میشد. رفت خانهها را از نزدیک دید اما باب میلش نبودند، خانهها خراب و پوسیده بودند. با خودش گفت: «بهتره یک زمین بخرم و اونجا خونه ای بسازم.»
در خیال همیشه خانهای را مجسم میکرد که در کنار دریا بود باغچهای بزرگ و نزدیک به خیابان... برای همین دلش میخواست خانه خیالی را به حقیقت مبدل کند... دوتا زمین پیدا کرد. یکی به مبلغ 3000 لیره و دیگری 3500 لیره. زمینهای ناقص و کوچکی هم به قیمت 1000 و 2000 لیره بود، ولی آنها را نمیپسندید. با خودش گفت: «باید یه مدتی دیگه صبر کنم تا پول بیشتری برای خرید زمین جمع کنم.»
در سال 1937 توانست 4000 لیره جمع کند، پولها را در جیبش گذاشت و راهی بنگاه معاملات ملکی شد، از اینکه زمین خوبی گیرش میآید شک نداشت. اول سراغ زمینی رفت که قبلاً دیده بود و قیمتش را 3500 لیره گفته بودند. ولی نصف زمین به فروش رفته بود و تویش هم یک ویلا ساخته بودند. نصف دیگرش را 5000 لیره قیمت گذاشته بودند، از آنجا سراغ زمینی رفت که قبلاً 3000 لیره میگفتند، آنجا را هم 6000 لیره قیمتگذاری کرده بودند. ناچار سراغ زمینی رفت که 1000 لیره قیمت داشت و باب میلش هم نبود ولی ارزش آنجا هم 4500 لیره شده بود. دوباره پولش را توی بانک گذاشت و از اول هم بیشتر صرفهجویی میکرد کفشهایش بیشتر از صد بار وصله خورد، همینطور لباسش، حالا دیگر از زمینهای کنار دریا هم دست کشیده بود و دنبال یک زمین خوب در شهر میگشت و پیش خود فکر میکرد زمین را میخرد، یک ساختمان دو طبقه میسازد و بعد عروسی میکند و صاحب چند تا بچه میشود.
سال 1943 توانست 5000 لیره پسانداز کند ولی هرچقدر بیشتر صرفهجویی کرده بود با بالا رفتن سطح زندگی، پساندازش را نتوانسته بود آنطور که بایدوشاید زیاد کند. پول را از بانک گرفت و به سراغ زمینی رفت که 4000 لیره ارزش داشت، ولی در آنجا چهارتا خانه ساخته بودند مقدار کمی هم از زمین باقیمانده بود که آن را 6000 لیره میفروختند. از زمین داخل شهر هم چشم پوشید و خودش را راضی کرد که از زمینهای خارج شهر بخرد، ولی کو زمین؟ لاغر شده بود و با آن لباسهای پاره، وضع رقت باری پیدا کرده بود. نه میخورد و نه میپوشید، مرتب پول جمع میکرد، ترفیع گرفته بود، حقوقش هم زیادتر از گذشته شده بود. حالا از اوایل پول بیشتری گیرش میآمد اما در سال 1950 به بعد وقتیکه پساندازش را به 7000 لیره رسانده بود تا اسم زمین را میآورد، بنگاهدارها میخندیدند و میگفتند: «7000 لیره هم زمین میشه؟! خارج شهر یک کلبه خرابه هم 7000 لیره بیشتر ارزش داره.» زمینی را که در زمان قدیم 2000 لیره میگفتند حالا یک بیستمش شده بود 40000 لیره. خریدن زمین پول زیادی میخواست این بار، شروع کرد بهسرعت پول جمعکردن. نقشه خانهاش را خودش طرح کرده بود: یک اتاقخواب، یک اتاق مهمانی و غذاخوری، یک سالن پذیرایی و یک اتاق هم برای بچهها، توالت فرنگی هم داشت، اول میخواست دوتا از اتاقها را طبقه بالا بسازد ولی سنش بالا رفته و مسن شده بود، حتماً میبایست خانه یک طبقه بسازد.
در سال 1954 ده هزار لیره جمع کرده بود. با آن پول تمام شهر استانبول را زیرورو کرد، ولی موفق نشد زمین بخرد میباید قدری بیشتر پول داشته باشد، مهم خریدن زمین بود، آن وقت میتوانست خیلی راحت رویش یک پنج اتاقه بسازد. اما چند وقتی که گذشت پیش خودش حساب کرد و دید پنج اتاق زیاد است توالت فرنگی هم نمیخواهد، اصلاً یک اتاق کافی است. فقط جایی که بتواند سرش را داخل آن کند. خانه را که خرید باید زن بگیرد!!!
سال 1956 بازنشسته شد. حالا دیگر با حقوق بازنشستگی هرچقدر هم که کم بخورد نمیتواند پسانداز داشته باشد. بعد از 26 سال خدمت و دینار دینار جمع کردن و از دنیا چشم پوشیدن، 12000 لیره عایدش شده بود و با این پول کم نه در خود شهر، نه خارج شهر، نه کنار دریا و نه روی تپه نمیتوانست زمینی بخرد. حرف پدرش مرتب توی گوشش بود: «در دنیا مکان، در آخرت ایمان» ازبسکه عقب زمین گشته بود، بیست سال پیرتر شده بود. حالا که دیگر در این دنیا مکان نداشت، چه خوب است که در فکر دنیای دیگر باشد. یک شب خستهوکوفته از دیدن زمینها به خانه برمیگشت سر راهش گورستانی را دید داخل شد آنجا چقدر زیبا بود درست مانند خانهای که در خیالش پرورش میداد، باغچهای بزرگ و زیبا با گلهای درشت، فضای چمنکاری شده. وقتی چشمش به گورهای مرمری تمیز و سفید افتاد با خود گفت: «آدم دلش میخواهد فوراً داخل یکی از این گورهای زیبا بخوابد!» راستی که آخرش چی؟... بالاخره باید بمیرم، مگه نه؟ پس چه عیبی داره که در اینجا یک گور قشنگ برای خودم بخرم و تا زندهام آن را هر جور که دلم میخواهد درست بکنم؟
گورستان در روی تپه مقابل دریا قرارگرفته بود و در زیر سایه خنک درختان سرو و صنوبر، انگار که مردن خیلی بهتر بود. فردای آن روز به گورستان مراجعه کرد، تصمیم گرفته بود برای خودش یک قبر سفید و مرمری بخرد. ولی مدیر گورستان جواب داد: «در این گورستان، جای خالی نداریم! حالا اگر مایل باشید با ما معامله بکنید در گورستان دیگر گورهای زیبایی به مبلغ 2000 لیره!»
باز هم از ندارایی اش خجالت کشیده سرش را به زیر انداخت و توی دلش گفت: «آیا ارزانتر از این گورها پیدا میشود؟» چون در خریدوفروش زمین تجربه داشت، تصمیم گرفت تا قیمت گورها بالاتر نرفته دست و پایی بکند و همان روز بالاخره معامله را انجام داد و بدون اینکه گورستان را ببیند گور خودش را خرید. بعد از تمام شدن معامله، سروقت گور رفت! یک چهاردیواری بدون منظره و خرابه در میان سنگهای شکسته گورستان، یک گوری به چشم میخورد. ولی باز هم جای شکرش باقی بود و خوشحال شد. از دیدن آن گورستان خرابه چشمهایش درخشید و با خود گفت: «به به...اینجا مال من است، کاشانه من، خانه من!...»
حالا هر روز قبل از اینکه سر کارش برود بالای سر گورش میرود و خوشحال از اینکه بالاخره صاحب زمینی شده است، روی قبرش مینشیند، علفهای هرزه را از اطرافش میکند و دور میریزد، و بهجایش تخم گلهایی را که همراه خودش آورده، در چهار طرف قبر میکارد و چهارچشمی، در انتظار روزی است که اجازه ورود به مکانش صادر شود.