دخترک فقیر برای گذراندن روزگار خود ناچاراست نزد جادوگر پلیدی کارکند. او هر شب با کوزه ای آب که از چشمه می آورد و با صابون جادویی که از مادر به یادگار دارد و هیچوقت کوچک نمی شود خود را می شوید.
اما جادوگر دلش می خواهد که او هم مانند خودش بد، زشت و شرور باشد. او شبانه پیوسته درگوش او وسوسه های شیطانی زمزمه می کند اما صابون جادویی او رادر برابر این وسوسه ها محافظت می کند. جادوگر به ناچار نقشه ای می کشد تا نتواند خودش را بشوید. او دختررا از رفتن به چشمه و آب آوردن و شیر خوردن محروم کرده و او را در اتاقکش زندانی می کند. جادوگر کم کم به خواسته خود نزدیک می شود، خزه های مرطوب بر روی بدن دختر رشد می کند. تا اینکه یک شب نور مهتاب از شکاف سقف بر دخترمی تابد و او خود را با نور ماه می شوید. جادوگر شکست می خورد و دختر برای او ترانه های خود را می خواند و او را وادارمی کند تا خود را در چشمه و شیر بشورد و به این ترتیب همه شرارت ها از او دور می شود.
داستان چند نکته را به خواننده یادآور می شود خوبی بر بدی پیروز و همیشه پایدار است و همچنین شستشو جسم و روح را جلا می دهد.