مثل کسی که دندانش درد میکند، یک دستش را روی صورتش گرفته و دست دیگرش را روی سرش گذاشته بود. ناراحت و پریشان وارد اتاق شد و با عصبانیت شروع به غرغر کرد:
- تف! آبرومون رفت! بیچاره شدیم!
قیافه و سرووضعش نشان میداد آدم آبروداری است.
خیلی تعجب کردم و گفتم:
- بفرمایید بشینید...
انگار حرف مرا نشنیده باشد، دوباره تکرار کرد:
- آبرومون رفت! مفتضح شدیم!
- چطور شده؟
- دیگه میخواستی چی بشه... گفتنی نیست!
پیش خودم گمان کردم برایش اتفاقی افتاده... حتماً یک جریان خانوادگی است. برای اینکه از عصبانیتش کاسته شود، خیلی ملایم گفتم:
- از این حوادث در زندگی خیلی پیش میآد... بهتره کمی خونسرد باشید...
از حرف من بیشتر عصبانی شد و با نگاهی ملامتبار جواب داد:
- زندگی با بیآبرویی یک پول سیاه ارزش نداره.
- چطور شده؟
- چی شده باشه خوبه؟ یک خر پیر و مردنی را 2500 لیره به یارو فروختند.
از جوابی که داد خیلی جا خوردم. به نظرم رسید یارو دیوانه است... آن هم دیوانهای خطرناک! ترس برم داشت. به بهانهٔ اینکه زنم را صدا کنم، گفتم:
- قهوه میخورید؟
شانههایش را بالا انداخت و رنجیدهخاطر جواب داد:
- حالا موقع قهوه خوردن نیست. یک فکری برای این کار بکن... چرا باید یک خر مردنی رو 2500 لیره به یک نفر غریبه بفروشند؟
- والله تا به حال خرید و فروش خر نکردم... نمیدونم چی بگم!
- من هم مثل شما تا به حال خر نخریدم و نفروختم، اما عقلم میرسه که قیمت یک خر 2500 لیره نمیشه...
پرسیدم:
- اعصابتون خراب نشده؟
- البته که اعصابم خراب شده! هیچکس دیده یا شنیده یک خر رو 2500 تا بفروشن؟
نمیدانستم جواب این بابا را چی بدهم. گفتم:
- اگر خر بامعرفتی باشه، خب، ممکنه...
- این حرفها چیه! خر که بامعرفت نمیشه... حالا اگر جوان بود، چابک بود، باز آدم دلش نمیسوخت... این خر پیر، و مردنی و زخمی بود.
من بهراستی تعجب کرده بودم. پرسیدم:
- پس چطوری این کار رو کردن؟
- من هم اومدم همین رو برات تعریف کنم... چند وقت پیش که از طرف دولت برای گذراندن دورهای به آمریکا رفته بودم، اونجا با یک پروفسور آمریکایی آشنا شدم، اون بابا خیلی به من محبت کرد... بعد از اینکه دورهام تموم شد و برگشتم مرتب برای هم نامه مینوشتیم... یک ماه پیش برام نوشت که میخواد دو سه هفتهای بیاد اینجا... و دربارهی قالیهای ما مطالعه کنه و کتابی راجعبه این هنر ملی ما بنویسه...
از من خواسته بود جواب بدم که آیا حاضرم بهش کمک کنم یا نه... براش نوشتم که با کمال میل هرکاری از دستم بربیاد میکنم و هر کمکی بخواد انجام میدم... آدرس منزل و شماره تلفنم رو براش نوشتم تا بهمحض رسیدن به اینجا بهم خبر بده... سه روز پیش از هتلی که اقامت کرده بود به من تلفن زد. فوراً رفتم پیشش... از دیدن من خیلی خوشحال شد، بعد از اینکه خوشوبش کردیم و احوالپرسی و چاقسلامتی تموم شد، چمدون بزرگی رو پیش کشید و درحالیکه با ذوق و علاقهی بچگانهای درش رو باز میکرد، گفت:
- نمیدونی چه چیزهای عتیقهای خریدم... توی هیچ موزهای نظیرشون نیست!
چشمهایم را کاملاً باز کردم تا ببینم چه جواهرات قیمتیای میخواهد نشانم بدهد... از توی چمدان یک خورجین الاغ و یک قالی کوچک و یک جفت جوراب پشمی رنگی بیرون آورد و جلوی صورت من گرفت و گفت:
- این قالی خیلی قیمتییه... دستکم سی هزار دلار ارزش داره... و من این رو از یک دهاتی سی دلار خریدم...
قالی رنگورورفتهای را نشانم داد که روی هم سه وجب عرض و پنج وجب طول داشت. به نظر من یک دلار هم نمیارزید... پرسیدم:
- این قالیپاره چه ارزشی داره؟
با غرور جواب داد:
- در هر سانتیمتر مربع این قالی هشتادتا گره زدهاند. این شاهکار صنعته!
جناب پروفسور چنان با آبوتاب صفات و امتیازات قالی را شرح میداد که انگار سر کلاس درس، مسائل مهم علمی را برای شاگردانش تشریح میکند...
- بعله آقا... این یک شاهکار بینظیره... در دنیا فقط یک قالی هست که در هر سانتیمتر مربع آن صد گره داره و اون هم معلوم نیست الان کجاست.
بعد خورجین الاغ را نشان داد و با خوشحالی گفت:
- این دستکم پنج هزار دلار میارزه. من ده دلار خریدمش...
پرسیدم:
- این اشیای قیمتی را چطور اینقدر ارزان میخری؟
جواب داد: «چهل سال است توی این کار تجربه دارم و میدانم با دهاتیها چطور باید معامله کرد!»
بعد هم داستانهایی از زرنگیهای خودش تعریف کرد که از تعجب دهانم باز ماند. فهمیدم با همین دوزوکلکها صاحب بزرگترین کلکسیون قالیهای عتیقه شده است. بعد هم از من خواست او را به دهکدههای دوراُفتاده ببرم تا قالیهایی را که به نظرش قیمتی است، بخریم... با اینکه آمادهی مسافرت نبودم و کارهایم میماند، قبول کردم و راه افتادیم... چندتا گلیم و قالیچه و خورجین خرید، اما هیچکدامِ آنها زیاد چشمش را نگرفت. دنبال چیزی بینظیر میگشت...
به دهکدهای رسیدیم که آثار قبل از میلاد مسیح در آنجا پیدا شده بود! دو هیئت باستانشناسی آلمانی و آمریکایی در آن منطقه مشغول حفاری بودند... زمینها را زیرورو کرده بودند... کوهها و تپهها را مثل پنبههای حلاجی سوراخسوراخ کرده بودند. کمی دورتر چادرهای آنها دیده میشد... توی چادرها عینِهو دکانهای سمساری قدیم بود: از دیگ و دیگچه گرفته تا شمعدان و مجسمههای برنزی و کاسهوکوزههای گلی را چیده بودند...
سرپرست هیئت برای ما تعریف کرد که از قرن دهم تا به امروز آثار چند تمدن را در زیرِ زمین کشف کردهاند. بعد دیوارهای کاخ قدیمی قبور کهنه و چیزهای جالب دیگری را که کشف کرده بودند به ما نشان داد. از کارش خیلی راضی به نظر میرسید، فقط از توریستهای خارجی شکایت داشت و میگفت زیاد مزاحمش میشوند. پیش خودم گفتم: «میهمان از میهمان خوشش نمیآید، صاحبخانه از هردویشان...» از پیش او که رفتیم دیدم حق با او بود... هرچند کیلومتر با چند تا توریست روبهرو میشدیم که همه از خریداران سینهچاک چیزهای عتیقه بودند و دنبال دهاتیها میگشتند تا آثار عتیقه را از آنها ارزان بخرند!
مردم دهات اطراف هم که مشتریهایشان را خوب میشناختند، هرکدام چند تکه اشیای زیرخاکی از قبیل کوزهشکسته، بشقاب ترکیده و حلقههای فلزی توی بغل گرفته بودند و کنار جاده، مغازهی عتیقهفروشی باز کرده بودند و با توریستها سر قیمت چانه میزدند! و صحبت آنها «فایو دلار! تِن دلار!» بود! پیش خودم گفتم: «حالا که تا اینجا آمدیم، من هم برای یادگاری یک چیزی بخرم.» توی دست دختربچهی پابرهنهای یک کوزهٔ شکسته بود، از نقشونگارش خیلی خوشم آمد... و در دست پسربچهای که پهلوی او ایستاده بود، سنگ آبیرنگ بزرگی به شکل جمجمهی انسان دیده میشد. رفتم جلویشان گفتم:
- پسرجان اینها فروشییه؟
دختربچه کوزه شکسته را ده دلار گفت و پسربچه هم برای سنگ آبیرنگ ۱۵ دلار میخواست! من هیچکدام را نمیشناختم و قیمتشان را نمیدانستم. برای اینکه ارزانتر بخرم، گفتم: «خیلی گرانه!»
دختربچه و پسره مثل آدمبزرگها شروع کردند تعریف از محسنات اجناسشان... پسره گفت:
- کی میگه گرانه؟ برای پیدا کردن اینها بیست تا کارگر ده روز کار کردن!
دختره حرف برادرش را قطع کرد و گفت:
- اینها تو پنج متری زیر زمین پیدا شدند و متعلق به دوران قبل از میلاد مسیحاند...
میخواستم بخرم، ولی پروفسور مانع شد و گفت: «اینها چندان قیمتی ندارن...»
پسر و دختر دهاتی از این حرف پروفسور خیلی عصبانی شدند و چندتا فحش چهارواداری نثار باباوننهی او کردند... خوشبختانه پروفسور معنی حرفهای آنها را نفهمید، واِلا آبرویمان پاک پیش خارجیها میرفت...
بعدش فهمیدم حق با پروفسور بوده است... دهاتیهای اطرافِ محل حفاری کار و زندگیشان را ول کردهاند و عتیقهفروشی میکنند! آن هم چه عتیقههایی! همهاش تقلبی! کار دستِ خودشان را بهجای اشیای زیرخاکیِ قدیمی و باستانی به توریستها قالب میکنند...
بعضی از دهاتیها بهقدری در این کار استاد شدهاند که حتی باستانشناسان باتجربه را هم گول میزنند...
یکی از این دهاتیها جسد سگی را، نمیدانم با چه دواهایی خشک کرده بود، و به نام مومیاییهای زمان فراعنه به یک خارجی قالب کرده بود!
لابد خیال میکنید این کارها آسان است و از دست همهکس برمیآید؟ خیر... باور کنید از ساختن بمب اتم هم مشکلتر است... چون هرچه باشد تجزیهی اتم تابع اصول و تئوری علمی است؛ اما این کارها با هیچ قانون و قاعدهای جور درنمیآید: این عمل، آن هم با این مهارت، نتیجهی نبوغ و استعداد فوقالعادهی ملت ماست! حیف که نبوغ و استعداد هموطنان ما در راههای کج صرف میشود.
جیپ ما آرامآرام پیش میرفت و هوا هم خیلی گرم بود. پروفسور هنوز داشت از زرنگی دهاتیها حرف میزد و گاهگاهی با صدای بلند میخندید...
سر راه دو سه تا درخت و یک چشمهی آب نظرمان را جلب کرد... پیاده شدیم تا کنار چشمهسار و زیر سایهی درختها غذایی بخوریم...
یک مرد دهانی داشت دستورویش را توی چشمه میشست و آنطرفتر خر او هم با حرص و ولع از آب چشمه مینوشید...
با پیرمرد سلاموعلیکی کردم و گفتم:
- داداش آب رو کثیف نکن... میخوایم آب بخوریم...
مرد دهاتی بدون اینکه حرفی بزند یا اعتراضی کند، بلند شد افسار خرش را گرفت و کشید تا از توی چشمه کنار ببرد؛ اما خرش راضی به رفتن نمیشد! یکدفعه برگشتم به پروفسور نگاه کردم. دیدم دوتا چشم دارد، دوتای دیگر هم قرض کرده و به خر دهاتی خیره شده است! پرسیدم:
- به چی نگاه میکنی؟ انگار تا حالا خر ندیدی!
با نگاهی تحسینآمیز که به سر تا پای خر میکرد، بدون اینکه چشم از او بردارد، با هیجان جواب داد:
- جُلی که روی خر افتاده عتیقهای بینظیره که صدهزار دلار ارزش داره...
نگاه کردم دیدم روپوشی کهنه و گلآلود روی پالان انداختهاند که اگر مفتومجانی به من میدادند، قبول نمیکردم!
با تعجب پرسیدم:
- این روانداز کثیف رو میگی؟ !
خندهٔ مخصوصی کرد و گفت:
- بعله... همین رو عرض میکنم. از فوقالعاده هم یک چیزی اونورتر است!
- خب آگه اینطوره، پس چرا معطلی؟ کلکش رو بکنیم...
یکدفعه قیافهاش برگشت و خیلی جدی گفت:
- مگه با این دهاتیها میشه حرف زد... لب تکون بدیم میفهمن قضیه از چه قراره و آگه قیمت خون پدرش رو هم بدم، راضی نمیشه...
- پس چیکار کنیم؟
- تو یک کمی مشغولش کن تا من اول درست تحقیق کنم. بعد که مطمئن شدم باید کلکی جور کنیم، واِلا با روراستی معاملهمون نمیشه!
به بهانهٔ اینکه به مرد دهاتی کمک کنیم و خرش را از توی آب بکشیم بیرون، رفتیم جلو... پروفسور همینطور که دستش را به کپل خر چسبانده و هُل میداد، جنس جُل را هم امتحان میکرد...
برای اینکه دهاتی متوجه نشود، من سر صحبت را باز کردم و پرسیدم:
- تو این نواحی چه محصولی عمل میآد؟
مرد دهاتی با تأثر جواب داد:
- هیچی!
- چطور هیچی؟
- عرض کردم هیچی!
یارو خیلی جدی داشت من را از سر باز میکرد. گفتم: «نه گندم؟ نه جو؟ نه حبوبات؟ نه صیفی؟ »
- هیچی... هیچی...
پرفسور هنوز داشت جُل را امتحان میکرد و من میبایست مرد دهاتی را بیشتر به حرف میگرفتم. پرسیدم:
- پس دهاتیها از کجا زندگی میکنن؟
- از راه عتیقهفروشی... هرکسی یک بیل و یک کلنگ دستش گرفته و از صبح تا غروب توی کوهها و زیر خاکها دنبال عتیقه میگرده.
بعد آهی کشید و ادامه داد:
- خدا این خارجیها را ذلیل کنه که هموطنان ما رو بیچاره کردند، از روزی که پاشون به کشور ما باز شده، همه رو از کاروکاسبی حلال وا کردن...
گفتم: «این کار کجاش حرومه... عتیقهها رو از زیر خاک درمیآرن و به قیمت خوب به خارجیها میفروشن...»
- ای بابا. چه عتیقهای؟ اینجا ششتا دهکده هست، شما برو خونهٔ یکی از اونها، یک گلیم پاره یا یک تیکه اثاثیه تو خونهشون نمیبینی... نه کوزه.. نه کاسه. نه کاسهسفالی... هیچچیز...
- چرا؟
- چرا نداره! تمام اونها رو به این خارجیها فروختن...
- خارجی کاسه و کوزهٔ شکسته و گلیم پارهٔ دهاتی رو میخواد چیکار؟
- اینجوری که نمیفروشن... اونها رو زیر خاک میذارن، میپوسونن و زنگزده میکنن. نمیدونم با چه دواهایی به صورت آثار قدیمی درمیآرند، بعد به اسم زیرخاکی به خارجیها میفروشند. اخلاق مردم ما بهکلی خراب شده. بزرگ و کوچیک، زن و مرد، دختر و پسر شب و روز مشغول گولزدن خارجیها هستند. چند روز پیش یک پسربچهی نیموجبی خرمهرههای افسار الاغ من رو درآورده و میبره عتیقه بسازه که از دستش گرفتم. اینها از نعل خر مدال و پولهای قدیمی درست میکنن! از خرمهرههای کبود گردنبند فراعنه میسازن! حتی دخترهای ما دیگه حاضر نیستند شوهر کنند و تشکیل خانواده بدن. تمامشون عتیقهچی شدند...
آخه کجای این کار درسته؟ کی میتونه بگه این پول حلاله.... بالاخره یک روز گند این کار درمیآد. اونوقت خارجیها به ما چی میگن؟! اون روز دیگه برای ملت ما تو دنیا آبرو میمونه؟ اونوقت عتیقهفروشی تعطیل میشه و دهاتی هم که به تنبلی عادت کرده و از کشتوکار دست کشیده تکلیفش معلومه دیگه... یا دزد میشه یا گدا! اونوقت بیا و درستش کن!
برای همینه که من از این خارجیها بهقدر عزرائیل بدم میآد. اینها توی مملکت ما باعث بدبختی هموطنای ما میشن!
پروفسور کارش را تمام کرده بود، آمد پیش ما و پرسید: «مرد دهاتی چی میگه؟ »
خلاصهای از حرفهای او را برای پروفسور ترجمه کردم. هیچ بدش نیامد... خندهی مخصوصی کرد و گفت: «باشه... بگذار بگه... ما باید به هر ترتیبی شده این جُل را ازش بگیریم.»
پرسیدم: «به زحمتش میارزه؟ »
- خیلی بیشتر... سی ساله من در رشتهٔ باستانشناسی کار میکنم؛ همچین چیزی ندیدم... در یک سانتیمتر مربعش ۱۲۰ گره زده شده. در دنیا بینظیره.
- حالا باید چهکار کنم؟
- من راهش رو بلدم... ازش بپرس «عتیقه» چی داره؟
پیرمرد مثل کسی که تمام حرفهای ما را میفهمد به دهان پروفسور خیره شده بود و گوش میداد... از او پرسیدم:
- تو از این عتیقهجات چی داری؟
مرد دهاتی خندهٔ بلندی کرد و گفت:
- ای بابا... من از این نونها نمیخورم... آدم از گرسنگی بمیره بهتره تا ناموس مملکتش رو به خارجی بفروشه! بهخصوص که این عتیقهفروشها تمام کارشون حقه و کلکه.
حرفهایش را برای پروفسور ترجمه کردم. گفت: «ازش بپرس پول از کجا میآره؟ »
از دهاتی پرسیدم: «پس تو اموراتت از کجا میگذره؟ »
- من خرید و فروش الاغ میکنم.
پروفسور از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و گفت:
- کار ما خیلی راحت شد، حتماً این خر را هم میفروشه؛ ولی باید مواظب باشیم بویی نبره.
از دهاتی پرسیدم: «روزی چندتا خر خرید و فروش میکنی؟ »
خندید: «هفتهای یکی و دوتا هم نمیشه.»
- مگه یک خر چقدر استفاده داره که خرج تو رو تأمین کنه؟
- هی... بسته به فصلش و مشتریشه... گاهی میبینی سه چهار ماه دشت نمیکنم... گاهی هم تو یک روز پنج تا خر میفروشم... هرچه روزی به آدم باشه، میرسه...
آمریکایی اصرار داشت حرفهای دهاتی را کلمه به کلمه برایش ترجمه کنم... وقتی کارم تمام شد، گفت:
- معلوم میشه آدم صافوسادهایه؛ ولی ما نباید جانب احتیاط رو از دست بدیم و حالا باید یکی از اون نقشههای عالی رو به کار میبریم...
- چطوری؟
- آها... آگه ما بخواهیم جُل رو بخریم، دهاتیه میفهمه... پس باید خر رو بخریم... بعد از اینکه چند متری رفتیم، جُل رو از روی خر برمیداریم و خودش رو توی بیابون ول میکنیم. حالا تو از این بابا بپرس خرش رو چند میفروشه!
مرد دهاتی پیشدستی کرد و پرسید:
- این یارو بیدین چی میگی هی «فانگی... فونگ» میکنه!
- هیچی بابا... از خرت خوشش اومده، میخواد اون رو بخره...
مرد دهاتی صدای مخصوصی از دهنش خارج کرد.
- حیف... واقعاً که معلوم میشه خیلی خر تشریف داره! نکنه بابا شوخیش گرفته؟
- چرا؟
- این آقا خر من رو میخواد چیکار کنه؟ !
- تو چیکار به این کارها داری... مگه غیر از قیمت خرت چیز دیگهای هم میخوای؟
مرد دهاتی مکثی کرد و پرسید:
- این یارو از کدوم ملته؟
- آمریکاییه.
- هوم! مگه تو مملکت خودشون خر نیست!
- باباجان این حرفها چیه میزنی؟ چرا یک معاملهٔ تجارتی رو با سیاست قاطی میکنی... تو میخوای خرت رو بفروشی. این بابا هم میخواد بخره.. دیگه چرا اینشاخ و اونشاخ میپری؟
- نه قربان، این خر به درد این آقا نمیخوره.
- چرا؟
- این خر پیر و ازکاراُفتاده است.
حرفهایش را برای پروفسور ترجمه کردم. خیلی خوشحال شد و گفت: «لابد ارزان میده! قیمتش را بپرس و کار را زود تمام کن.»
به دهاتی گفتم: «عیب نداره، خوشش اومده... میخواد بخره...»
- نه جانم عیبه. وقتی به کشورش برگرده دنبال ما صفحه میگذاره و آبروی ما رو میبره!
به پروفسور گفتم. خندید و گفت: «این دهاتیها آدمهای پاک و درستکاری هستند. بهش بگو به خاطر خوشقلبیش حاضرم پول خوبی بهش بدم.»
به دهاتی گفتم: «آمریکاییه راضیه... حرفی نداره...»
- نه... اون نمیفهمه... این خر تنش زخمیه. به دردش نمیخوره...
- به شما چه بابا! یارو پول مفت داره میخواد خر تو رو بخره. چرا چونه میزنی؟
- لعنت بر شیطون... آخه این خر پیر و مریض به چه درد اون میخوره؟
- عزیز من تو واعظی یا خرفروشی؟ تو پول میخوای دیگه، چیکار به این کارها داری؟ بگو قیمتش چنده و کلک کار رو بکن...
مرد دهاتی با ناراحتی سرش رو تکان داد و گفت:
- والله آدم از اخلاق آمریکاییها ماتش میبره، ازش بپرس که در مملکت خودشون خر نیست؟ چرا نمیره از اونجا بخره؟
حرفش را برای پروفسور ترجمه کردم. «گفت بگو هست ولی اینجوریش پیدا نمیشه!»
دهاتی شانههایش را بالا انداخت و گفت:
- بسیار خب، من تمام عیوب خرم را گفتم. فردا نره پشت سر ما بد بگه! نگه مجبورش کردم... من به این معامله راضی نیستم. ولی چون نمیخوام دلش رو بشکنم و مهمان ماست حرفی ندارم...
از اینکه معامله داشت جور میشد، پروفسور از شادی با دمش گردو میشکست.
پرسیدم: «خب چند بدیم؟ »
- به خاطر شما پنج هزار لیره!
- چه گفتی؟ مگه دیوونه شدی؟ بهترین اسبهای عربی توی این مملکت سه چهار هزار لیره قیمت دارن! مگه چه خبر شده!
مرد دهاتی با خونسردی جواب داد:
- حالا که اینطوره خر من رو میخواید چیکار کنید... برید اسب عربی بخرید!
به آمریکایی گفتم یارو پنج هزار لیره میخواهد. یکهای خورد و گفت:
- نگفتم تا قیمت چیزی رو از ازشون بپرسی، اینطور میکنند. حالا چیکار کنیم؟ البته خیلی بیشتر میارزه. ولی میترسم آگه قبول کنیم دبه دربیاره... باید چونه بزنیم.
به مرد دهاتی گفتم:
- باباجان راستش رو بگو این خر رو چند خریدی؟
- من آدم دروغگویی نیستم... راستش آینه که من این خر رو فقط برای اینکه پوستش پنج لیره میارزه خریدم؛ چون خودش به درد نمیخورد و امروز میمیره و من پوستش رو درمیآرم و ازش چرم میسازم...
قیافهٔ حقبهجانبی گرفتم و گفتم:
- میگن «انصاف نصف دینه...» شما که آدم مسلمونی هستی، چطور میخوای خری رو که پنج لیره خریدی پنج هزار لیره بفروشی؟ !
مرد دهاتی خیلی خونسرد جواب داد:
- باباجان دعوا که نداریم، من اصلاً خرم رو نمیفروشم. شما اصرار دارید معامله کنیم... گفتم پیره، قبول کردین.. آهان راستی یک چیزی یادم رفته بود، پای عقبش هم چلاقه.
- باشه...
- دیدی حالا؟ اینطور که شما سفت و سخت طالب این خر من شدین خودمم دارم به شک میافتم... لابد این خر یک خاصیتی داره که این خارجی بیدین با تمام عیوبش حاضره بخردش... در هر حال، برادر ما اهل دبه نیستیم یک چیزی گفتم و گذشته. خیرش رو ببینی.
به پروفسور گفتم: «کمتر نمیده... پول رو بده و بریم راحتشیم...»
پروفسور جداً مخالفت کرد و گفت:
- نه جانم... چیچی رو بدم... مگه طمع این دهاتیها حدواندازه داره! پنج هزار لیره بدم فوری دبه میکنه و میگه ده هزار لیره...
- پس چیکار کنیم؟
- چانه بزن...
- فایده نداره...
- بیا وانمود کنیم پشیمان شدیم و از خرید خر صرفنظر کردیم...
- بد نیست... وقتی ببینه داریم میریم، صدامون میکنه...
بنابراین درحالیکه سعی میکردیم رفتارمان طبیعی باشد، خداحافظی کردیم. من گفتم:
- خب، معلوم میشه نمیخوای بفروشی... مختاری... خداحافظ...
- خوش اومدین... دست حق به همراهتون!
دیدم مرد دهاتی اصلاً ککش نگزید و اهمیتی هم نداد که ما داریم میرویم... وقتی میخواستیم راه بیفتیم به او گفتم:
- به بخت خودت پشت پا نزن... غیر از این خارجی دیوونه کسی حاضر نیست همچین پولی بهت بده...
مرد دهانی با همان خونسردی گفت:
- هرچه روزی آدم باشه میرسه...
دو سه قدم رفتیم... دیدیم فایده ندارد، برگشتیم... مرد دهاتی خندهٔ مخصوصی کرد و گفت:
- میدونستم برمیگردین.
هیچی نگفت، ولی خندهای کرد که هزارتا معنی داشت.
چه دردسرتان بدهم... بعد از دو ساعت چانهزدن، معامله را به ۲۵۰۰ لیره ختم کردیم... پولها را تحویل مرد دهاتی دادیم، با دقت شمرد و گذاشت توی جیبش، بعد جُل خر را برداشت و افسار او را به دست ما داد و گفت «خیرش رو ببینید... خوش اومدین...» چشمهای پروفسور داشت از حدقه بیرون میآمد. با حیرت به جُل خر نگاه میکرد! انگار جادو شده بود و پاهایش را به زمین میخکوب کرده بودند...
مرد دهاتی نگاهی به قدوبالای پروفسور انداخت و با تمسخر گفت:
- بیچاره ذوقزده شده، مثل کسی میمونه که گنج پیدا کرده باشه... ولی خب، فکرش رو هم نکن، من مَردَم و مرد از حرفش برنمیگرده... ببر خیرش رو ببینی...
پروفسور آهسته از من پرسید:
- حالا تکلیف چیه؟
- نمیدونم والله...
- مواظب باش متوجه نشه! کمی میریم، بعد برمیگردیم بهش میگیم خر سرما میخوره، آن جُل رو بده بندازیم روش...
دهانهٔ خر را گرفتیم و راه افتادیم، اما چه راه رفتنی! پروفسور از عقب هُل میداد و من از جلو میکشیدم، ولی هرچه زور میزدیم از جایمان تکان نمیخوردیم. خر پیرکه اصلاً حال راه رفتن نداشت و پای ما هم جلو نمیرفت...
اگر میتوانستیم «جُل» را از دست مرد دهاتی دربیاوریم، خر را ول میکردیم و میزدیم به چاک...
بالاخره به هر زحمتی بود، خر را سی چهل قدم جلو بردیم.
مرد دهاتی از عقب سرمان صدا کرد:
- صبر کنید به چیزی جا مونده...
با خودم گفتم:
- خدایا... چقدر خوب شد... ما حرفی نزده یارو جُل رو میخواد بده...
هردو شاد و خوشحال برگشتیم عقب. مرد دهاتی آمد پهلوی ما و گفت:
- سیخونک خر رو فراموش کردین ببرین... معلوم میشه شماها خیلی ناشی هستین و نمیدونین که خر بدون سیخونک راه نمیره!
سیخونک خر را که یک سرش حلقهای داشت، از دست مرد دهاتی گرفتم و پروفسور که طاقتش تمام شده بود، گفت:
- !بابا زود باش کار رو تمام کن... با اینها نمیشه رُل بازی کرد
به پیرمرد دهاتی گفتم:
- این حیوان زبانبسته مریض میشه! پیره... از کاراُفتاده است، ضعیفه ممکنه سرما بخوره... گناه داره... اون جُل رو بده بندازیم روش... اون جُل کهنه و کثیف که به درد تو نمیخوره..
مرد دهاتی سرش رو تکان داد و گفت:
- به هیچ دردی نمیخوره؛ ولی آگه هموزنش هم طلا بدین، نمیفروشمش...
- چرا؟
- چرا نداره. فروشی نیست. این یادگاری اجدادی منه... از ده پانزده نسل پیش بهمون ارث رسیده و من نمیتونم یادگار خونوادهم رو بفروشم.
جریان را برای پروفسور ترجمه کردم، خیلی ناراحت شد و گفت:
- این مزخرفها چیه؟ یک جُل کهنه که افتخار خانواده نمیشه!
این دفعه مرد دهاتی عصبانی شد و خیلی جدی جواب داد:
- پس ما شنیده بودیم این خارجیها آدمهای خوبی هستند و کاری به کار کسی ندارن... اینها که از همه فضولترند... به این چه مربوطه که یادگار خانوادگی من ارزش این حرفها رو داره یا نداره. از من یک خری خریده، پولش رو داده جنسش رو تحویل گرفته، بره دنبال کارش گم شه دیگه! بگذاره ما هم به کارمون برسیم. اصلاً نمیدونم این جُل چه خاصیتی داره تا میندازمش روی الاغهای پیر و ازکارافتاده فوری براشون مشتری پیدا میشه و فروش میرن! الان پنجساله امتحان کردم همهش رو هم خارجیها میخرن!
ترسیدم پروفسور از ناراحتی سکته کنه، آهسته بازوش رو گرفتم و راه افتادیم. چند قدم که رفتیم، پیرمرد دهاتی از عقبِ سر صدا کرد و گفت:
- من که میدونم این خر به درد شما نمیخوره و وسط راه ولش میکنید... بیخودی من رو زحمت ندین... همینجا ولش کنین تا من جُل رو بندازم روش و به یک خر دیگهای بفروشمش...
خر را ول کردیم و به طرف جیپ رفتیم. پروفسور گفت:
- من دهاتی زرنگ خیلی دیده بودم؛ ولی این بابا چیز دیگری بود...
سوار جیب شدیم... سیخونک هنوز توی دست پروفسور بود. آن را محکم نگه داشته بود. پرسیدم:
- این تیکهآهن رو میخوای چیکار کنی؟
لبخندی زد و جواب داد:
- این رو بهعنوان یادگاری جزو کلکسیون اشیای عتیقهم نگه میدارم. سیخونک پرارزشی است... این رو میبرم تا بهعنوان نمونهای از معاملات شما نشون بدم.
بعله برادر! باید تا زوده یک فکری بکنیم. حالا میبینی من حق دارم ناراحت باشم... آبرومان رفت... بیچاره شدیم...
دیدم واقعاً راست میگوید خیلی مشکل است که آدم آبرویش برود، آن هم به خاطر چی! به خاطر «خر»!