بادی پروانه، دلش نمیخواست همراه پروانههای دیگه به سمت جنوب پرواز کنه. هر سال همینطور بود. همهی پروانههای جنگل به دنبال آبوهوای گرم به سمت جنوب پرواز میکردن. اما امسال، بادی دلش نمیخواست با اونها بره.
در حالی که همهی پروانهها پروازکنان دور میشدن، بادی به سمت دیگهای پرواز میکرد. اون از بالای دریاچه و از میون کاجهای بلند پرواز میکرد. وقتی برگشت تا نگاهی بندازه، حتی یک پروانه هم به چشمش نخورد. در حالی که در آسمون خلوت پرواز میکرد، ترانهای رو با خودش زمزمه میکرد.
ناگهان از پهلو، باد تندی بهش خورد: «چی بود؟»
صدایی شبیه به صدای یک میلیون زنبور گاوی، داشت به اون نزدیک میشد: «وااااای!» در همین موقع یک هواپیما غرشکنان از کنارش گذشت. وووووم! وووووم! بعد یک هواپیمای دیگه گذشت و بادی رو پرت کرد به داخل یک ابر سفید پنبهای. چیزی نگذشت که آسمون پر شد از هواپیماهای پرسروصدایی که این طرف و اون طرف میرفتن.
یکی از خلبانها پنجرهی هواپیما رو باز کرد و رو به بادی فریاد زد: « داری مسیر رو اشتباه میری!»
بادی نمیدونست چکار کنه: «کمک!» اون سعی کرد به سمت چپ پرواز کنه، اما یک هواپیما داشت درست به سمت اون میاومد. سعی کرد به سمت راست پرواز کنه، اما باز یک هواپیمای دیگه به همون سمت اومد. «باید از اینجا دور بشم!»
به سمت پایین پرواز کرد تا از هواپیماها دور بشه: «باید با بقیهی پروانهها به سمت جنوب برم.» بر بالای نوک درختها، اونقدر پرواز کرد تا بالاخره به پروانههای دیگه رسید. «از این به بعد، هر کاری که بقیه بکنن، من هم میکنم!» بادی همراه اونها رو به غروب خورشید پرواز کرد.