عقاب و زاغ - افسانه‌های ازوپ 25

عقاب با شتاب از آسمان پایین آمد، و بره‌ای را با چنگال‌هایش گرفت و با بال‌های قدرتمندش آن را به لانه‌اش بُرد. زاغ رفتار عقاب را دید و فکری به مغز کوچکش رسید که او هم آن‌قدر بزرگ و نیرومند است که کار عقاب را انجام بدهد. پس بال‌هایش را تکان داد و با سرعت به قوچی حمله کرد؛ اما هنگامی که خواست دوباره به پرواز درآید، نتوانست. چون چنگال‌هایش در پشم قوچ گیر کرده بود. هنگامی که خواست قوچ را از زمین بلند کند، تازه قوچ دریافت زاغ آن‌جا است.

چوپان بال‌ بال زدن زاغ را دید و دریافت چه اتفاقی رخ داده است. پس با شتاب به‌سوی زاغ دوید و زاغ را گرفت و بال‌هایش را بست.

غروب آن روز، چوپان زاغ را به بچه‌هایش داد.

بچه‌ها با دیدن زاغ خوش‌حال شدند و از چوپان پرسیدند: «چه پرنده بامزه‌ای! نامش چیست پدر؟»

چوپان گفت: «نام آن زاغ است بچه‌ها، اما اگر از خودش بپرسید، می‌گوید عقاب است.»

خودبینی موجب می‌شود توانایی بیش از اندازه برای خودتان تصور کنید.

برگردان:
شیرین سلیمی
نویسنده
ازوپ
Submitted by skyfa on