شکمو

صبح بود، هنوز زنگ کلاس را نزده بودند، وارد کلاس شدم، داشتم کیفم را توی خانه‌ی میز می‌گذاشتم تا بروم و با بچه‌ها توی حیاط بازی کنم. در باز شد، هوشنگ از راه رسید، باهم سلام و احوال پرسی کردیم، هوشنگ به طرف میز خودش رفت کیفش را روی میز گذاشت، از توی آن یک شیشه‌ی کوچک مربا بیرون آورد، شیشه‌ی مربا را توی خانه‌ی میز گذاشت. فهمیدم که مربا را آورده است تا در زنگ تفریح بخورد. ما گاهی از خانه با خودمان خوراکی می‌آوریم تا در تفریح ساعت دوم صبح بخوریم.

من خیلی مربا دوست دارم. در تمام ساعت اول از درس و حرف‌های آموزگار چیزی نفهمیدم. در تمام این مدت شیشه‌ی مربای هوشنگ جلو چشمم بود.

ساعت اول تمام شد، زنگ تفریح را زدند، بچه‌ها یکی یکی از کلاس بیرون رفتند. من خودم را با دفتر و کتابم مشغول کرده بودم. دو سه تا از بچه‌ها مرتب می‌آمدند و می‌گفتند: «حسن، نمی‌آیی بازی کنیم؟»

جواب می‌دادم: «شما بروید، همین حالا می‌آیم.»

دیگر کسی توی کلاس نبود. راه افتادم و مدتی دور کلاس چرخ زدم. دلم از ترس داشت از جا کنده می‌شد. عاقبت، آهسته آهسته به طرف میز هوشنگ رفتم، پاهایم سنگین شده بود، گوشم به در کلاس بود، می‌ترسیدم کسی سر برسد و مرا ببیند، حتی از صدای پای خودم هم می‌ترسیدم. آخر به کنار میز رسیدم، یک بار دیگر خوب گوش دادم، صدایی شنیده نمی‌شد، سرم را پایین آوردم و توی خانه‌ی میز نگاه کردم. شیشه‌ی مربا آنجا بود. چشمم که به شیشه‌ی مربا افتاد، دیگر چیزی نفهمیدم. شیشه را برداشتم، در آن را بازکردم، دوتا از انگشت‌هایم را توی مربا فرو بردم.

هیچ کس مرا ندیده بود. جلو دهانم را پاک کردم، از کلاس بیرون آمدم. خوشحال و خندان دویدم و پیش بچه‌ها رفتم.

در تمام ساعت دوم هم از درس و حرف‌های آموزگار چیزی نفهمیدم. مرتب زیرچشمی هوشنگ را نگاه می‌کردم. پیدا بود که هنوز نفهمیده است که کسی سراغ شیشه‌ی مربای او رفته است. تا زنگ تفریح را زدند، دستش را توی خانه‌ی میز برد، شیشه‌ی مربا را بیرون آورد. آن وقت بود که به راستی دلم از جا کنده شد.

هوشنگ ناگهان فریاد زد: «مربای مرا خورده‌اند! مربای مرا خورده‌اند! بچه‌ها، راستش را بگویید! این کار کدام یک از شماست؟»

همه‌ی بچه‌ها دور هوشنگ جمع شده بودند. همه به هم خیره خیره نگاه می‌کردند. من همان جا پشت میز ایستاده بودم. نمی‌دانستم چه کار بکنم، می‌ترسیدم. به هر بچه‌ای که نگاه می‌کردم، خیال می‌کردم که او هم دارد به من نگاه می‌کند. خیال می‌کردم که همه‌ی بچه‌ها می‌دانند که من این کار را کرده‌ام.

ناگهان یکی از بچه‌ها مرا نشان داد و گفت: «این کار حسن است!»

از سر تا پا می‌لرزیدم. هرچه کوشش کردم تا به آن‌ها بفهمانم که این کار من نیست، فایده‌ای نداشت. موقع خوردن مربا آن قدر عجله کرده بودم که کمی از مربا روی لباسم ریخته بود. بچه‌ها هم داشتند لباس مرا نشان می‌دادند و می‌گفتند: «بله، معلوم است که کار حسن است! از مرباهای روی لباسش پیداست!»

دیگر نمی‌توانستم آنجا بمانم و حرف‌های بچه‌ها را بشنوم. تنها راهی که به نظرم رسید این بود که از آنجا، از نگاه‌ها و حرف‌های بچه‌ها، فرار کنم. دویدم و از کلاس بیرون رفتم. بچه‌ها هم دنبالم می‌دویدند و فریاد می‌زدند: «آی شکمو! آی شکمو!»

دویدم و توی حیاط مدرسه رفتم. بچه‌ها هم می‌دویدند و از پشت سرم فریاد می‌زدند: «شکمو را بگیرید! نگذارید فرار کند!» چند تا از بچه‌ها جلو مرا گرفتند. من میان آن‌ها و دیوار مدرسه گیر کرده بودم. راه فرار کردن نداشتم. بچه‌های کلاس ما از راه رسیدند، به آن بچه‌ها گفتند که من مربای هوشنگ را خورده‌ام. آن وقت همه مرا نشان می‌دادند و با آواز می‌گفتند: «آی شکمو! آی شکمو!»

بچه‌ها همه باهم دست می‌زدند و پشت سر هم همین آواز را می‌خواندند. آن‌ها می‌خندیدند و شادی می‌کردند ولی من از غصه داشتم می‌مردم. دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و مرا توی خودش فرو ببرد. دلم می‌خواست طوری بشود که این فریادها را نشنوم.

بچه‌ها تا آخر زنگ تفریح، دور من آواز خواندند و دست زدند و رقصیدند. وقتی گذاشتند بروم که زنگ کلاس را زدند.

نمی‌توانستم به کلاس برگردم. نمی‌توانستم به روی هوشنگ و بچه‌های دیگر نگاه کنم. همه‌ی بچه‌های مدرسه از این کار من با خبر شده بودند. سرم را پایین انداختم و به طرف خانه رفتم.

وقتی که وارد خانه شدم، مادرم توی حیاط بود. از دیدن من تعجب کرد. با همان نگاه اول فهمیده بود که اتفاق بدی برایم افتاده است. شروع کرد به سؤال کردن. نمی‌دانستم چطور جواب سؤال‌هایش را بدهم. اول کمی دروغ سر هم کردم و به مادرم گفتم. ولی مادرم مرا خوب می‌شناسد. می‌داند که کدام حرف من دروغ است و کدام حرفم راست. بازهم پرسید. آن قدر پرسید تا عاقبت همه چیز را برایش تعریف کردم. دستم را گرفت و به مدرسه برد.

مدتی در اتاق ناظم مدرسه ماندیم. مادرم و خانم ناظم همه‌اش درباره‌ی کارهای من حرف می‌زدند. من هم در تمام این مدت سرم پایین بود و خجالت می‌کشیدم. خیلی مرا نصیحت کردند. می‌دانستم که راست می گویند، می‌دانستم که کار بدی کرده‌ام. در خانه هم بارها از این کارها کرده بودم ولی راستش را بخواهید، تنها عیب من این بود که خیلی شکمو بودم. خیال می‌کردم که شکمو بودن زیاد کار بدی نیست. اما آن روز چیزهای دیگری فهمیدم. فهمیدم که یک آدم شکمو می‌تواند دزد هم بشود، می‌تواند دروغ‌گو هم بشود. من برای خوردن کمی مربا، هم چیزی را که مال من نبود برداشته بودم، هم دروغ گفته بودم.

در تمام مدتی که مادرم و خانم ناظم داشتند حرف می‌زدند، من گریه می‌کردم. توی همان گریه‌ها بود که تصمیم خودم را برای همیشه گرفتم، توی همان گریه‌ها بود که گفتم: «این دفعه مرا ببخشید. دیگر هیچ وقت از این کارها نمی‌کنم.»

خانم ناظم مرا با مهربانی به کلاس برد. با بچه‌ها خیلی حرف زد. وقتی که حرف‌هایش تمام شد، بچه‌ها برایم دست زدند، خندیدند و با مهربانی حرف‌های خنده داری زدند.

آن روز گذشت و روزهای دیگر هم گذشت. دیگر کسی توی مدرسه مرا شکمو صدا نمی‌زند. مادرم هم گاهی نگاهی خیلی مهربان و پُر معنی به من می‌اندازد. در نگاهش می‌خوانم که دارد می‌گوید: «پیداست که دیگر به چیزهایی که مال تو نیست دست نمی‌زنی!»

 

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on