مرادی کرمانی در مواجهه با کهن‌الگوی روایت-حکایت

«تمامی آموزه‌های روایی ما با داستان آغاز می‌شوند و ما از همین آموخته‌ها در ساختن داستان‌های واقعی سود می‌جوییم.[1]»

در مجموعه داستان‌های بلند هوشنگ مرادی کرمانی داستان-حکایتی است به نام «آب‌انبار»‌ که از هرجنبه نگاه کنیم در کارهای او متفاوت، ویژه و تأمل برانگیز است. او این داستان را با نگاهی به حکایتی از «قابوس‌نامه» نوشته است. 

چرا مرادی کرمانی به دنبال حکایتی رفته است که شناخته شده و چرا با برداشت از این حکایت، حکایتی با آموزه‌های متفاوت از الگوی اصلی خلق کرده است؟‌ اگر بخواهیم برمبنای محاکات که ریشه در نظریه ادبی تا افلاطون دارد، به موضوع کار مرادی نگاه کنیم، در ابتدا و در ظاهر نویسنده نظریه محاکات را که تقلید از واقعه اصلی یا اول است، نقض کرده و خود روایتی متفاوت از آن ساخته است. اما اگر بخواهیم برمبنای نظریه «پل ریکور» که اصل زمان‌بندی را در حکایت و روایت وارد کرده، روایت مرادی را در این حکایت بازخوانی کنیم، متوجه نکته ظریفی می‌شویم. حکایت همان حکایت است، اما این زمان است که عناصر روایت را در آن جابه‌جا کرده است. در حقیقت مرادی کرمانی «قابوس‌نامه» را همچون یک متن اندرزی، مرجع قرار داده تا بهانه‌ای داشته باشد که روایت خود را از حکایتی بنویسد که آموزه‌های آن متفاوت با آن الگوی کهن است. 

آب انبار


خرید کتاب آب انبار


در «قابوس‌نامه»‌ در باب چهل‌وچهارم در آیین جوانمردی عنصرالمعالی، نویسنده کتاب، پیش از روایت حکایت چنین آموزه‌ای را آورده:‌ «پس محتشم‌ترین کس در جهان او باشد که او را به کس نیاز نبود و خوار‌تر و فرومایه‌تر آن کس باشد که به خلق نیازمند باشد و ننگ ندارد و از بهر زر و سیم بندگی همچون خودی کند.» و پس از این، اصل حکایت را می‌آورد: «‌حکایت: شنودم که روزی شبلی رحمة الله علیه در مسجد‌ی شد، تا دو رکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید. در مسجد کودکان دبیرستان بودند؛ اتفاق را وقت نان‌خوردن کودکان بود و دو کودک به نزدیک شبلی رحمة الله علیه نشسته بودند، یکی پسر منعمی بود و یکی پسر درویشی و دو زنبیل نهاده بودند؛ در زنبیل پسر منعم نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی‌. پسر منعم نان و حلوا می‌خورد و پسر درویش از وی حلوا همی‌خواست. پسر منعم گفت: اگر ترا پاره‌ای حلوا بدهم تو سگ من باشی؟ گفت: باشم. گفت: بانگ کن تا ترا حلوا بدهم. آن بیچاره بانگ سگ همی‌کرد و پسر منعم حلوا به وی همی‌داد. چند کرت هم‌چنین بکرد و شیخ شبلی رحمة الله در ایشان نظاره می‌کرد و می‌گریست. مرید‌ان گفتند: ای شیخ، ترا چه رسید که گریان شدی؟ گفت: نگاه کنید که طامعی و بی‌قناعتی به مردم چه می‌کند‌؟ چه بودی اگر آن کودک به نان خشک تهی خود قانع بودی و طمع حلوای آن کودک نکردی؟ تا وی را سگ همچون خودی نبایستی بود.»

مرادی با برگرفت از این حکایت، زمان را دایره‌وار دیده و دوباره به آن نقطه‌ای برگشته است که حکایت اول موجود است. او در روایت خود اما از زمان حکایت قابوس‌نامه می‌گذرد تا به زمانه‌ی خود برسد. این زمان چرخشی همان است که پل ریکور نام آن را حلقه محاکات گذاشته است: «‌وقتی ساخت معنایی کنش و امکانات نمادین با خصوصیت زمان‌مند آن را در نظر بگیریم، چنین می‌نماید که نقطه پایان به نقطه آغاز بازمی‌گردد، حتی از این هم بدتر، به نظر می‌آید که نقطه پایان در نقطه آغاز بوده است.»[2] از این منظر ریکور راویانگی یا اصل روایتگری را با زمان‌بندی دیالکتیکی با خصیصه هماهنگ در ناهماهنگی می‌بیند.[3] این برگشت را می‌توان حکایت در حکایت نامید؛ حکایت من و حکایت دیگری در هم بازتاب می‌یابند. حکایت مرادی از حکایت قابوس‌نامه برگرفته شده، اما تکرار همان نیست، بلکه تجربه زیسته مرادی در آن موج می‌زند. ارزش بررسی این حکایت هم در این است که حکایت «‌آب‌انبار»‌ را نباید یک عمل تفننی یا یک عمل تقلیدی صرف دید، بلکه این حکایت آموزه‌های خود را دارد؛ آموزه‌هایی که برای مرادی بامعنا است و چون اصولی دارد آن‌ها را مطرح می‌کند اگرچه این اصول با اصل حکایت اول در تناقض باشد. 

آنچه مرادی در این روایت ساخته، دستکاری در حکایت اول و اندیشه موجود در آن است. این عمل داستان-حکایت او را با قابوس‌نامه به کلی متفاوت کرده است. 

در هر دو داستان، کودکی فقیر از کودکی ثروتمند تقاضای حلوا می‌کند اما مرادی برای اینکه بتواند دوگانه شکم‌پرستی و قناعت را نقد کند، مسجد را به مکتب‌خانه و عالم نمازخوان، شبلی که عارفی نامدار بوده، را به شیخ مکتب تغییر داده است. کودک قابوس‌نامه در بزنگاهی کوتاه صدای سگ درمی‌آورد اما کودک داستان مرادی برای درآوردن این صدا و تقلید سگ بودن شب‌ها تمرین کرده و چنان این نقش را خوب بازی می‌کند که سگ‌های شهر را با عوعوی خود همراه می‌کند و حتی سگ نگهبان حاکم را شیفته‌ی صدای خود کرده؛ آنچنان که سگ حاکم در جست‌و‌جوی این سگ عاشق، در تاریکی راه گم می‌کند و به آب‌انبار می‌افتد. برای کودک داستان مرادی کرمانی، سگ‌ ‌شدن نه به هوس خوردن حلوا که به هوس عشق است؛ عشق پسر نوجوانی که پدرش سقا، آب فروش است، به دختر نوجوان حاکم شهر؛ عشقی که در مکتب مقابل چشمان شیخ پیر ریشه گرفته و برگ‌وبار داده اما شیخ پیرکه فقط در تکاپوی اصلاح کودکان است و ظاهر را می‌بیند نه باطن، آن را نفهمیده و در سگ شدن پسر سقا، عشق را نیافته است. شیخ ظاهر را هم به‌درستی نمی‌بیند و همه‌جا و در هر موقعیت به دنبال اثبات و تائید پند خویش است.

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش نخست: مرادی کرمانی، روایت سرگردانی میان «‌من»‌ و «من دیگر»

1.    سگی را لقمه‌ای هرگز فراموش نگردد/ گر زنی صد نوبتش سنگ

داستان این‌گونه آغاز می شود: «شیخ با دو دست قبایش را چسبیده بود و می‌دوید. نعلین‌هایش را روی زمین لخ‌و‌لخ می‌کشید، می‌دوید و با خود می‌گفت: چه می‌شنوم. از مکتب بانگ سگ می‌آید! وای بر من[…] شاید این شیطنت‌ها خصلت تشکچه‌ی مکتب است.» شیخ برای ناهارخوردن به خانه رفته که جماعتی برایش خبر می‌برند که چه نشسته‌ای: «گمانم وقتی نیستید کودکان سگ‌بازی می‌کنند دور از چشم شما.» شیخ کف بر لب می‌آورد و چرت ظهرگاهی‌اش جایش را به عرق خشم می‌دهد. نعلین می‌پوشد و به سوی مکتب می‌دود. سراسیمگی شیخ و بیان آن با جزئیات در ابتدای داستان ترفندی است که ما را، خواننده را به هیجان آورد تا از خودمان بپرسیم چرا بانگ سگ می‌تواند کسی را چنین آشفته کند، همچنین در این همراهی با شیخ با احساسات و تفکرات او همراه شویم.

اما در مکتب چه پیش آمده؟ الماس پسر بازرگان شهر ناهار با خودش حلوا آورده. باقی کودکان نان و پیاز و چغندر و خرما و گردو و کشک و ماست آورده‌اند. حلوای خوش‌بو و خوش‌رنگ الماس کجا و خوراک بی‌رنگ و بی‌بو یا حتی بدبوی کودکان دیگر کجا. همه سر یک سفره نشسته‌اند و پندهای شیخ برای خویشتن‌داری و پرهیز از اطاعت نفس، حریف هوس دل‌شان نمی‌شود. رنگ و بوی حلوا، آب به دهان کودکان آورده. الماس هم حلوا به کسی می‌دهد که بتواند برایش سگ شود. الماس چرا سگ می‌خواهد؟ چون در مکتب شنیده که باوفاتر از سگ نیست: «از روزی که شیخ در مکتب این شعر سعدی را خواند: سگی را لقمه‌ای هرگز فراموش نگردد/ گر زنی صد نوبتش سنگ. الماس به خواص وفای سگ پی برد.» 

در میان کودکان مکتب، تنها یک کودک می‌تواند این نقش را خوب بازی کند. عماد هم «استعداد سگ شدن» دارد هم از اجرای این نقش لذت می‌برد. تا اینجا تفاوت میان حکایت قابوس‌نامه با داستان «آب‌انبار» در چه بود؟ شبلی قابوس‌نامه با کودکان بیگانه است آنها را نمی‌شناسد. در قابوس‌نامه کودکان نام و شخصیت ندارند، در حکایت آمده‌اند تا در بازی کودکانه‌شان درسی شوند برای بزرگسالان که تنها چشمان اشک‌بار شبلی نظاره و تاویل‌شان می‌کند. ما تنها صدای شبلی را می‌شنویم و تاویل و تفسیر او را می‌خوانیم؛ اما شیخ مکتب داستان «آب‌انبار» آموزگار کودکان است. داستان همان اندازه که به او اجازه دیده شدن و سخن گفتن می‌دهد به کودکان هم مجال می‌دهد تا سخن بگویند و ما دلایل کارشان را ببینیم. این ویژگی روایت‌های مرادی کرمانی است. او خالقی است که به همه آفریده‌هایش در داستان، فرصت سخن گفتن و دیده شدن می‌دهد. او می‌تواند با فاصله از شخصیت‌ها و هم‌زمان نزدیک به آن‌ها روایت کند. در داستان آب‌انبار کودکان نام دارند، شخصیت‌اند، پر از پرسش و شگفتی‌اند؛ چنان‌که دست عماد تا نزدیک به آخر داستان رونمی‌شود که سبب سگ‌شدن‌ش چه بوده. کودکان اینجا تاویل‌گرند، آموزه‌های شیخ را به فهم و زبان خود برمی‌گردانند و هرچه می‌کنند و آموخته‌اند از شیخ و مکتب یاددارند!

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش دوم: غریبه‌ترین آشناها

2.    بازی دادوستد:

الماس پسر بازرگان شهر است و آنچه خوب بلد است، قوانین دادوستد است. او برای اینکه ببیند کدام یک از کودکان می‌تواند صدای سگ را بهتر درآورد، ابتدا به هرکدام به رایگان لقمه‌ای حلوا می‌دهد و در ازایش چیزی نمی‌خواهد. چون می‌داند: «هنگام که حلوا را چشیدند روی دیگر خود را نشان می‌دهند هوس لقمه‌ای دیگر می‌کنند.»کودکان هم که طعم حلوا به دهان‌شان خوش آمده برای لقمه‌ای دیگر هر کدام در لباس جانوری درمی‌آیند: «یکی خر شد و عرعر کرد. یکی طوطی شد یکی میمون شد یکی خروس شد یکی مرغ شد.» اما میان آنان، فقط الماس است که می‌تواند نقش سگ را به خوبی ایفا کند.

این بازی‌‌ای کودکانه و البته اندیشیده میان کودکان است. چرا اندیشیده؟ چون الماس می‌داند کودکان گرسنه مکتب تاب پرهیز از شیرینی حلوا را ندارند. او دارایی‌ای دارد که آن‌ها ندارند و کودکان دیگر باید در ازایش الماس را راضی کنند. این بازی بده‌وبستان است. الماس می‌داند هر خدمتی بهایی دارد. برای او همه چیز در داد‌وستدی معنا می‌شود، که با چشم دیدنی است، و برای شیخ پیر در پرهیز و نخواستن و نستاندن و روی برگرداندن و کف نفس. شیخ حاضر نیست حتی دانه‌ای خرما از همسایه بگیرد و به کاسه دوغش بیفزاید تا سردیش نکند. اگر هم زنش بخواهد این کار را بکند پرهیزش می‌دهد که برای: «اشکم دست پیش کسی دراز نمی‌کنم.» چون زن شیخ، یعنی خود شیخ: «تو یعنی من، من و تو ندارد. دست تو یعنی دست من.» پس کودکان مکتب شیخ هم یعنی خود شیخ. پس درآوردن صدای سگ به هر دلیل هم که باشد یعنی خوار کردن شیخ: «من چه کرده‌ام که مرا این‌گونه خواروخفیف می‌کنید این‌گونه مرا و مکتب مرا بی‌آبرو می‌کنید؟»

کتاب های هوشنگ مرادی کرمانی


خرید آثار هوشنگ مرادی کرمانی


3.     نمایش گریه و فریب مصلحتی:

شیخ مکتب که این رفتار کودکان را می‌بیند، مانند شبلی حکایت قابوس‌نامه، اشک به چشم می‌آورد و زاری می‌کند. در داستان بارها گریه‌کردن شیخ را می‌بینیم. گریه برای شیخ ابزاری شده که با آن نظر دیگران را‌ جلب و با خود همراه‌شان می‌کند. هر زمان که شیخ می‌گرید رحم به دل دیگران می‌آید و شیخ را در آن واقعه محق می‌دانند هم‌چنین در این تکرار زاری و ناله، طنزی نهفته است که نویسنده با توصیف حالات شیخ_ بی‌هوش شدن، سر بر زانو نهادن، مشت بر پیشانی کوفتن و...- هنگام گریه‌های «باجهت و بی‌جهت» به خوبی آن را نشان می‌دهد. حتا یک بار در این نمایش گریه و مشت بر پیشانی کوفتن‌ آستین شیخ بر قلیان می‌گیرد، قلیان می‌افتد و آتش قلیان تنها گلیم پاره و رنگ‌باخته خانه فقیری(سقا) را می‌سوزاند. خنده شیخ هم اغراق‌آمیز است.«شیخ ناگهان خندید. شیخ کم می‌خندید، اما هر زمان که می‌خندید دیگر تمامی نداشت. [...] گریه‌اش بند می‌آمد اما خنده‌اش نه» خنده‌ شیخ به «تلافی گریه‌هایی که باجهت و بی‌جهت کرده» بند نمی‌آید. حالات شیخ همه افراطی است! خنده‌اش انفجار احساساتی است که مدام نهیب‌شان زده و حبس‌شان کرده و یک‌باره «ناگهان» برون ریخته‌اند.

گریه و تاثر و زاری و تغیر و دگرگونی حال در حکایات پندآموز و شرح احوال عارفان در ادبیات کهن فارسی بی‌سابقه نیست، اما حکایت کوتاه است و گریستن‌ها‌ و تغیر حال‌ها‌  در هر حکایت یک بار و بیشتر در انتهای حکایات آمده‌ برای نمایش و فهماندن نکته‌ای و باز کردن گرهی. اما اگر حکایت داستان بلندی شود و این «باز به گریه افتادن»‌ها تکرار، وجهی شوخ و طنزآمیز به شخصیت و داستان می‌دهد، طنزی که با آگاهی از زمینه پندآموز داستان شکل می‌گیرد. نویسنده در زمین ادبیات کهن بازی نویی می‌کند، زبان و سرِ نخ‌‌  را از قابوس‌نامه و مثنوی(عماد نیمه‌شب هنگام مالیدن پای پدرش صدای سگ درمی‌آورد و عوعو می‌کند و در پاسخ پدر که می پرسد حالا چه وقت عوعو کردن است می‌گوید به صدای سگان گوش بده، بیدارند لابد چون من بدبخت پای دردناک پدر می‌مالند! یادآور استدلال تمثیلی طوطی در حکایت طوطی و بازرگان مثنوی) و گلستان گرفته و بافته‌ای نو ساخته که تکرار گره‌ها و گریه‌ها و تمثیل‌هاش لبخند بر لب میاورد و به فکر می‌اندازد.  

در سایت کتابک بخوانید: هوشنگ مرادی کرمانی در آینه‌‌ی زمان 

شیخ داستان می‌خواهد کودکان را متوجه اشتباهات‌شان شوند پس دروغی می‌گوید و بازی‌ای با بچه‌ها می‌کند که برخلاف بازی بچه‌ها، صداقتی در آن نیست! 

شیخ از غذای عماد می‌خورد که نان و پیاز است: «دندان‌های درست و خوب نداشت. جابه‌جا دندان‌هاش ریخته بود. با آب دهان نان خشک و پیاز را خیساند و به سختی جوید» تصویر دندان‌های ریخته شیخ و تکه‌های پیاز و نان در دهان. این تصویر اشتهاآور است؟ در هوس حلوای چرب و شیرین صداقت است و در خوردن نان و خشک و پیاز، فریب و حتماً به گمان شیخ فریبی مصلحتی است برای اصلاح کودکان!

شیخ به عماد می‌گوید که غذایش بسیار خوشمزه است. این سخن شیخ حتا زن او را دلخور می‌کند: «زن شیخ گفت: آبرو نبر نان و پیاز خورده‌ایم و کس ندانست.» پس نان و پیاز، خوراکی است که پنهانی می‌خورند نه خوراکی که کسی بخواهد با آب‌وتاب درباره‌اش حرف بزند. الماس به شیخ حلوا تعارف می‌کند اما شیخ از غذای الماس نمی‌خورد. الماس هم به این کار شیخ اعتراض می‌کند: «می‌خواستی غذای او را بزرگ و مهم جلوه دهی و مرا کوچک کنی؟[…] نان خشک و پیاز کجا و حلوای چرب و شیرین و زعفرانی کجا؟! اگر حلوای من را می‌خوردی و انصاف داشتی چنین نمی‌گفتی.»

شیخ به الماس می‌گوید که چون تاکنون گرسنگی نکشیده، مزه هیچ غذایی به دهانش خوش نیامده و طعم خوشبختی را نچشیده: «تو آدم خوشبختی نیستی بدبختی الماس» چگونه کودکان باور کنند که پسر بازرگان شهر بدبخت است و پسر سقا که بهترین خوراک‌شان کشک است خوشبخت؟ پسر سقایی که شرم‌اش می‌آید که هر روز با نان خشک و پیاز به مکتب می‌رود: «شرم این است که مرا هر روز با تکه‌ای نان خشک جو و دانه‌ای پیاز به مکتب می‌فرستید که در آنجا بازرگان‌زاده ای حلوای چرب و شیرین می‌خورد.» 

کودکان سخنان شیخ باور نمی‌کنند همان‌گونه که نمی‌پذیرند نان و پیاز بهتر از حلوا باشد. از شیخ آموخته‌اند که حقیقتی را که به چشم می‌بینند انکار نکنند. میان حرف‌های شیخ، گنجشکانی که روی شاخه‌های درخت توت مکتب هستند پایین می‌آیند و از باقی‌مانده حلوای الماس می‌خورند: «کودکان که زیر چشم حلوا خوردن گنجشکان را تماشا می‌کردند گفتند غذای الماس بهترین است چنان که گنجشکان با لذت می‌خورند.[...] بارها گفته‌اید که آنچه با چشم خود می‌بینید انکار نکنید به چشم خویش اعتماد کنید چنان که خداوند بینا و داناست.»
شیخ باز هم هق‌هق وگریه می‌کند. وقتی می‌بیند حریف کودکان نمی‌شود از آن‌ها می‌خواهد حکایت حاتم طایی و پیرمرد خارکن را مشق کنند؛ حکایت پیرمرد خارکنی که بر سفره طعام حاتم نمی‌شنید و می‌گوید: «هرکه نان از عمل خویش خورد/ منت از حاتم طایی نبرد» کودکان چگونه می‌توانند پند این حکایت را به کار بندند؟ شباهت میان پیرمرد و حاتم با عماد و الماس در چیست؟ این دو نه به سن شبیه هم‌اند نه در جایگاه. پیرمرد کاروباری دارد و نمی‌خواهد مهمان سفره حاتم شود. میان الماس و عماد دوستی‌ای است، هم‌سال‌اند. هر دو به آنچه می‌کنند خشنودند هرچند که کارشان شایسته نباشد اما بازی دادوستدی میان‌شان است. الماس مزد سگ شدن عماد را با حلوا پرداخت می‌کند و عماد باور دارد که نیاز الماس و نیاز خودش را برآورده می‌کند و این را هم از شیخ مکتب آموخته است: «یک روز در میانه درس به لغت نیاز رسیدند و گفتید همه موجودات عالم از جمله انسان‌ها نیازمندند. زندگی به ما یاد می‌دهد که نیازهای یکدیگر را ببینیم و آن‌ها را روا کنیم[...] الماس هم نیاز داشت. او از سگ بودن از صدای سگی که برایش در می‌آوردم لذت می‌برد.»

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بخش سوم: آنان که گول نخورده‌اند به خطا می‌روند

4.    سست‌ترین شیوه استدلال

هربار شیخ تمثیلی می‌آورد کودکان نتیجه‌ای دیگر می‌گیرند. چرا شیخ در این مجادله پیروز نیست؟ شیخ می‌گوید و انتظار دارد که کودکان نسنجیده بپذیرند اما آن‌گونه که عماد به خانواده اش به درستی می‌گوید: «شیخ هر چه آموخته بود و خود باور داشت به ما آموخت. اما ما هر کدام برای خود کسی هستیم و در خانه‌ای بزرگ شده‌ایم من از هرکاری که به خودم و دیگران لذت بدهد، و شادمانی در پی داشته باشد دریغ ندارم.» و عماد خندیدن انسان‌ها به نمایش سگ‌شدنش را دوست دارد. اما شیخ سست‌ترین شیوه استدلال را به کار می‌برد تا کودکان را قانع کند؛ استدلالی که مبنایش بر تمثیل است و دو سوی این تمثیل شباهتی به هم ندارند مانند تمثیل‌ شیخ در قیاس میان پرندگانی که برای آب و دانه اسیر قفس شده‌اند با کودکان که اسیر هوس خود شده‌اند: «بیشتر آن پرنده‌ها از آن جهت در قفس بودند که می‌خواستند دانه و غذای بهتر و بیشتر از آنچه مقدر بود بخورند اسیر شدند.» اما کودکان استدلال شیخ را نمی پذیرند، رشته‌های سست بافته او را باز می‌کنند و هر کدام دلیلی می‌آورند که این استدلال اشتباه است و این قیاس درست نیست: «در این خشکسالی و برهوت دانه و غذایی پیدا نمی‌شود[...] برخی از آنان پی فرزندان خود که به دام افتاده بودند رفته‌اند[...] این با حکایت الماس فرق دارد. الماس نمی‌خواست کسی را فریب بدهد او از روی صداقت و اشتیاق می‌گفت من از سگ شدن تو خوشم می‌آید. من هم سگ شدم این نوعی توافق بود اگر پرندگان اسیر زیاده‌خواهی شدند من چیزی جز حلوای الماس نخواستم او هم جز عوعوی من و دم تکان دادن توقعی نداشت کاش لذت را در چشمان او می‌دیدید.» عماد هم از تقلید ماهرانه سگ‌شدن لذت می‌برد و هم از خوردن حلوا. یا تمثیل شیخ در اهمیت صبر و رازداری. او تخم‌مرغی به مکتب می‌آورد و استدلال می‌کند هم‌چنان که اگر این تخم زودتر از زمانش بشکند، جوجه درون آن می‌میرد، کودکان هم باید صبور باشند و راز‌دار. از قضا تخم را از زیر مرغ خانه‌شان برداشته و مرغ هم قهر کرده و دیگر تخمش را نمی‌خواهد. کودکان هم با تعجب به شیخ می‌گویند که: «با تخم مرغ معمولی هم می‌شد این را گفت آیا لازم بود تخم‌مرغ گرم را از زیر مرغ بردارید؟ تخم مرغ را نشکستید تا جوجه آن را درآورید چه فرقی با تخم‌مرغ بدون جوجه دارد؟ کدام دانه از این دانه‌ها خوشبخت‌تر و ماندنی‌تر است کدام دانه برای خود و مردمان مفیدتر است؟» 

بحث شیخ با کودکان بی‌نتیجه می‌ماند. شیخ به دنبال گفت‌وگویی راستین با کودکان نیست، مسیر گفت‌وگو را از جایی که کودکان تمام کرده‌اند پی‌ نمی‌گیرد بلکه انتظار دارد او بگوید و کودکان بپذیرند و آن‌جا که او گفته به کار بندند، چون کودکان آموخته‌ها را جور و جای دیگر به کار می‌بندند؛ مثلا عماد هرگاه فرصتی بیابد تمرین سگ‌شدن می‌کند چون از مکتب آموخته «کار نیکو کردن از پر کردن است.» شیخ تصمیم می‌گیرد تا این مسأله را به روشی دیگر حل کند.

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بخش چهارم: از سربار تا سرخور تا مرگی با چشم‌های بیدار

5.    کار نیکو کردن از پر کردن است

شیخ به خانه عماد می‌رود تا با گفتن ماجرا به مادر و پدرش، از آن‌ها برای به راه آوردن و اصلاح کردن عماد یاری بگیرد اما چون مانند همیشه خود را نشسته بر کرسی حقیقت و دانایی می‌بیند و دیگران را جاهل، خشم خود را فرو نمی‌برد، کظم‌غیظ نمی‌کند و سنجیده سخن نمی‌گوید. او پرسشی از مادر عماد می‌کند که در همان گام اول گفت‌وگو، مادر عماد را بسیار می‌رنجاند: «مادر عماد تو سگ به دنیا آوردی یا انسان؟ تو 9 ماه سگ در اشکم داشتی؟»

«مادر عماد به چهره شیخ نگاه کرد. چهره خشمگین شیخ پشت دود قلیان پنهان بود مادر گفت: بد حرف می‌زنی شیخ آیا شیخی مثل تو که به کودکان ادب می‌آموزد با میزبان خود این‌گونه سخن می‌گوید؟ مهر و ادبت کو؟ این‌گونه کودکان را ادب می‌آموزی؟» شیخ باز هم می‌خواهد از ترفند تمثیل استفاده کند اما دوباره در بحث شکست می‌خورد. او به مادر عماد می‌گوید که فرزندش باهوش و کوشا و شیرین زبان است اما رفتاری دارد که سبب رنجش او شده و خطاب به عماد می‌گوید که: «سگ شو تا مادرت ببیند.» غافل از اینکه مادر عماد می‌داند پسرش سگ شدن را دوست دارد و شب‌ها برایش تمرین می‌کند: «او هر گاه فرصتی بیابد پنهان از ما می‌رود و سگ‌های کوچه‌گرد را پیدا می‌کند، با دقت حرکات آن‌ها را نگاه می‌کند. صدای‌شان را گوش می‌دهد تا بتواند مانند سگان باشد. می‌گوید آن را از مکتب آموخته است.» دست‌های شیخ از خشم می‌لرزد که چگونه ممکن است عماد سگ‌شدن را از مکتب آموخته باشد و عماد پاسخ می‌دهد که شما خودتان همیشه می‌گویید: «کار نیکو کردن از پر کردن است.»

شیخ از گفت‌وگویش نتیجه‌ای نمی‌گیرد. پدر عماد که مرد رنج‌دیده و بیماری است با مشک آبش به خانه می‌آید و شیخ برای او از سگ‌شدن پسرش می‌گوید و شرمنده‌اش می کند. عماد در سخن گفتن بی‌مهاباست و پاسخ سرزنش های شیخ و مادر و پدرش را با آنچه از مکتب آموخته می‌دهد: «مادر داد کشید این خیرگی و زبان آوری از که آموختی؟از مکتب، از استاد که گفت: نترسید حرف حق را بگویید.» عماد ماهرتر است در سخن گفتن و شیخ بی‌نتیجه از کارش، از خانه بیرون می‌رود. این بار به بازار عطاران می‌رود، سراغ پدر الماس که شاید بتواند الماس را اصلاح کند.

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بخش پنجم: آگاهی بازتابنده؛ ویرانه‌های جهانی رهایی‌یافته

6.    شکستن خود

پدر الماس همه‌چیز را می‌داند و به الماس گفته اگر نمی‌خواهد به مکتب برود باید کاری را انجام دهد که خودش در کودکی انجامش می‌داده: « شیخ در تاریکی نمناک و بوهای جورواجور دل‌به‌هم‌زن، بوی فلفل، کنجد، زردچوبه و حنا، بوی پهن اشتر، چشمش به الماس خورد که دنبال اشتر عصاری می‌رفت و فضولات را جمع می‌کرد و در ظرفی می‌ریخت. الماس رخت‌های چرک و شندره داشت پابرهنه بود[...] شیخ که الماس را در آن حال بدید اشک به چشم آورد. تو شاگرد مکتب من فرزند بازرگان بزرگ و نامدار این شهر در اینجا چه می‌کنی؟ این چه حالت است الماس!»

پدر الماس به شیخ می‌گوید که کارش با کودکان درست نبوده و این یک بازی میان کودکان بوده، بازی‌ای که ما هم در بزرگی انجامش می‌دهیم. او به شیخ می‌گوید که الماس را جلوی هم‌شاگردان خوار و خفیف کرده و کودکان را وادار کرده که دروغ بگویند و کودکان از این کار امتناع کرده‌اند: «شما او را جلوی هم شاگردانش خوار و خفیف کردید از حلوای او نخوردید و نان و پیاز پسر سقا را خوردید کودکان را وادار کردید که بگویند نان خشک جو و پیاز بهتر از حلوای چرب و شیرین است اما کودکان نگفتند چون دیدند اگر بگویند دروغ گفته‌اند برای خوش‌آمد شما گفته‌اند نه حقیقت را. این را از شما آموخته‌اند که دروغ نگویند حتی به مصلحت اکنون الماس دارد رنج و سختی را به جان می‌خرد که بیاموزد تا دیگران را کوچک نکند.» در داستان چند بار از زبان دیگران گفته می‌شود که شیخ رعایت و ملاحظه الماس را، که او هم کودکی ست هم‌سال عماد، نکرده و از صدر و موضع بالا او را سرزنش کرده و میان هم‌سالانش خوار کرده؛ کاری که خودش الماس را بدان خاطر سرزنش می‌کند.

شیخ از این گفت‌و‌گو هم حاصلی نمی‌یابد. چرا شیخ اشتباه این کودک را به پدر و مادرشان می گوید؟ چرا در سر بازار هم عیب این دو را می‌گوید؟ مگر دین شیخ به مستوری توصیه نکرده و پروردگار شیخ ستارالعیوب نیست؟ این اصرار بر اصلاح برای سود و نفع کودکان است یا به کرسی نشاندن حرف خود؟

میان گفت‌وگوی شیخ و پدر الماس، پدر عماد با کاسه سفالین و مشک‌اش می رسد. شیخ مشک سقا را از او می‌گیرد و به دوش می‌اندازد و کاسه سفالین‌ش را به دست می‌گیرد: «کسی فریاد زد: شیخ خود را شکست به لباس سقایان در آمد. اکنون به ما می‌آموزد تا مار غرور و خودستایی را مانند چرک از تن و روح خود دور کنیم. مردمان بر دست و پا و شانه‌ی شیخ بوسه می‌زدند و آب می‌خواستند. در میان آنان کسانی در گوش هم نجوا می‌کردند شیخ هر چه آب در کاسه می‌ریزد مشک خالی نمی‌شود دستش برکت دارد.» سقایی، به لباس سقایان درآمدن، شکستن خود است؟ سقایی شغلی شریف است از نگاه پدر عماد، کاری که از آن نان خانواده اش را می‌دهد. در کار کردن مگر شکستن خود است؟ در این شکستن برای شیخ، احترام و تمجید و ستایش خلق است. مردم بازار آب از دست او چون «برکتی» می‌نوشند. آنچنان دور شیخ را می‌گیرند و احترامش می‌گذارند که سقا با دیدن‌شان سر به آسمان برمی‌دارد: «ای دانای دانایان شیخ را چنین عزیر مردمان کرده‌ای و مرا که سی سال مشک بر دوش و کاسه بر دست تشنگان را سیرآب کرده‌ام ندیدی صدایم را کسی نشنید.»
شیخ کاسه‌ی پر از سکه را به سقا می‌دهد به گمان اینکه سقا شاد می شود. او از سقا می‌خواهد تا گلیمی برای خانه و حلوایی برای عماد بخرد. اما سقا سکه‌ها را به هوا می‌ریزد و می‌گوید: «برگیرید این سکه‌هاتان را من صدقه نمی‌خواهم همان به که فرزندم برای لقمه‌ی حلوا سگ شود و عوعو کند سی سال در این بازار با آبرود و زحمت مشک بر دوش آب فروختم هیچ‌کس ناله‌ام نشنید.»

اگر عماد سگ می‌شود خودش را به گمان شیخ از خوی انسانی دور کرده است اما در سقا شدن چه شکستگی و تواضعی است؟ همان‌طور که کاسه دست شیخ از سکه پر می‌شود، دلش هم از تمجید و ستایش مردم پر می‌شود. در این کار لذت و غرور است یا تواضع؟

در سایت کتابک بخوانید: در ستایش روایت و روایت‌گری، هوشنگ مرادی کرمانی، بار دیگر نامزد جایزه جهانی آسترید لیندگرن (آلما) 2024

نویسنده دست شیخ را می‌گیرد از حکایت بیرون می‌آورد حکایت و مکانش را گسترش می‌دهد و خانه به خانه و کوچه به کوچه  می‌گرداند و رنج کسان و مردمان را نشانش می‌دهد. شیخ روی دیگر زندگی الماس را می‌بیند رنج و کودکی گم‌شده پدر الماس بازرگان محترم و خوشبخت شهر را که حسرت نوازش پدر و بازی کودکانه و نان تازه در کودکی بر دلش مانده است. شیخ سقا را می‌بیند و می‌خواهد بر هر زخمش مرهمی فوری بزند اما سقا کاسه را پس می‌زند چون رنجش فقط نداری و از نداری نیست رنجش این است که سی سال سقایی کرده و حتا خار سر دیوار را دیده و آبش داده اما خدا او را ندیده و هرگز چون شیخ میان مردم دیدنی و عزیز نبوده. مساله سقا، دوگانه قناعت و خواری نیست.

داستان با بازگشت الماس به مکتب‌خانه و آمدن دانش‌آموزی تازه به نام بادام به مکتب ادامه می‌یابد. پدر الماس می‌تواند الماس را متوجه اشتباه کند و او را به مکتب بازگرداند، آن هم با سگ شدن خودش. روزی پدر الماس در بازار و در میان نگاه مردم، برای خوردن حلوایی از دست پسری حلوافروش، ادای سگان را در می‌آورد و این کار پدر چنان الماس را ناراحت می‌کند که پی به اشتباهش می‌برد. سگ شدن برای پدر الماس دون شان طبیعت انسانی است این شکستگی است در چشم خودش و در چشمان مردمان. او خود را می‌شکند تا به پسرش درسی بیاموزد؛ اما در سقا شدن شیخ درسی نیست برای آموختن. شیخ آموزگار بدی نیست او با ترکه و تنبیه نمی‌خواهد به کودکان درس بیاموزد اما روش او در استدلال و دانا پنداشتن خودش است که اشتباه است. از نگاه شیخ، دانایی در کتاب است و آنچه او می‌داند و در نگاه پدر الماس دانایی در میان مردمان. داستان نشان می‌دهد که از سقا، بازرگان، حاکم و از عماد و کودکان مکتب می‌توان آموخت که هیچ‌کس بر کرسی حقیقت ننشسته است و همه باید به دیده شک به آنچه می‌گویند و می‌کنند بنگرند. دانش در میان همه مردم جاری است و همه بخشی از بدنه این دانایی هستند. اما شیخ دانش را در کتاب‌ها می‌بیند. «ممنون» یکی از شاگردان بزرگسال شیخ است. او پدری ثروتمند دارد اما راه شوریدگی را در پیش گرفته: «ممنون مست کتاب بود و عاشق دانش. موی آشفته داشت و پیراهنی کهنه که پارگی زیر بغل داشت. اهل بحث و مدعی دانایی. پس از هر بحث قانع می‌شد یا نمی‌شد می‌گفت ممنون و می‌رفت» ممنون گه‌گاه به مکتب می‌آید و از شیخ می‌خواهد چیزی به او بیاموزد و شیخ هر بار می‌گوید: «به تو چه بیاموزم که ندانی! به گفته‌ی خود: همه چیز دانی.» شیخ دانش را در کتاب‌هایی می‌بیند که او و ممنون خوانده‌اند به دانشی و دانایی بیرون از کتاب و مکتب باور ندارد. یکی از تفاوت‌های میان شیخ و مردمان و شیخ و کودکان در همین است. کودکان اهل بحث و نظر و مجادله هستند. حتی درباره‌ی ممنون نظرشان با شیخ متفاوت است. شیخ می‌گوید ممنون: «نعمتی است که هرکس قدر او نمی‌داند.» و یکی از کودکان مکتب به شیخ می‌گوید: «او چه نعمتی است، جز پرگویی و ادعا و درهم‌‍‌‌ریختگی ظاهر و باطن.
کودکی دیگر گفت: او پدری ثروتمند دارد و از داشتن چنین فرزندی شرم می‌کند.»

نویسنده با هوشمندی به باوری کهن با نگاهی انتقادی می‌نگرد. کودکان انگار فرزندان زمانه‌ای مدرن هستند و با شوریدگی‌های کهن نسبتی ندارند. پرسش دارند اهل نظر و جدل‌اند. میان آن‌ها و شیخ فاصله افتاده چون شیخ در جست‌و‌جوی آموختن نیست. او در تقلای گفتن است و اصلاح، برای همین است که در سگ شدن عماد عشق را نمی‌بیند و در نگاه‌های میان عماد و جوانه، عشق را نمی‌خواند: «سگ عمارت حاکم به آب انبار افتاده آب بو کرده آب مشک سقا آلوده شده و چند نفر را بیمار و کشته است.» زندگی سقا، فقیرترین در شهر، با حاکم شهر پیوند خورده است از راه آب‌انباری که زهر لاشه سگ حاکم که به آب نفوذ کرده، مردم شهر را بیمار می‌کند: «همه می‌گفتند تقصیر عماد است که صدای سگ‌ها را بهتر از خودشان درمی‌آورد. شب‌ها می‌رفت در کوچه های نزدیک خانه حاکم روی دیوارها و بام‌ها صدای سگ در می‌آورد» اما چرا عماد سگ‌شدن را چنین دوست دارد: «عماد پسر سقا یاد جوانه دختر حاکم می‌کرد صدای التماس و ناله سگ‌های عاشق درمی‌آورد. جوانه از شنیدن بانگ سگ عاشق شاد می‌شد توی مکتب هم که عماد ادای عوعوی سگ عاشق را در می‌آورد جوانه لذت می‌برد. عماد آن‌قدر بانگ توله سگ عاشق می‌کرد تا جوانه پنجره را باز کند ماه تابان و ستاره‌های درشت و نورانی را ببیند و آه بکشد[...] سگ‌ها می‌آمدند سراغ عماد و سگ نگهبان دنبالشان می‌دوید و عاقبت نیمه‌شب افتاد در آب انبار.» نویسنده مسأله عشق را تا پایان کتاب پنهان می‌کند و نمی‌گوید. او بر خلاف شیخ داستانش می‌داند راز را باید چگونه پنهان کند تا امکان داوری شتاب‌زده را از ما بگیرد و باورهای‌مان را به چالش بکشد. در داستان مرادی، همه‌ی انسان‌ها در جامعه بخش‌هایی از یک بافته هستند. سقای فقیر و حاکم شهر در قضیه آب‌انبار به هم پیوند می‌خورند. پسر سقای فقیر دوست پسر بازرگان شهر است، هم‌شاخه و برگ یک تنه هستند.

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بررسی مجموعه داستان «تهِ خیار» بخش ششم: صورتک همان صورت است

7.    نمایش من

اکنون در یک جمع‌بندی کلی باید گفت، اگر آموزه حکایت قابوس‌نامه، اخلاقی و از نوعی است که به مخاطب خود می‌آموزد که در هر وضعیتی خود را برای نیازی که دارد به پستی نکشد، در روایت مرادی چیزی دیگر خودنمایی می‌کند. آن اصلی که دیگری در زمانی زمان‌مند در گذشته برای تو به جا گذاشته، نمی‌تواند در این زمانه و با تجربه زیسته من همساز باشد. اگرچه ممکن است، اصل یکی باشد، اما من باید حق تجربه کردن داشته باشم. باید سگ شوم و باید در سگ بودن خود هم تجربه کنم. حق داوری کردن هم با خودم است و نه دیگران و دیگری. 

مرادی صدای کودکان را می شنود، تیپ‌ها را شخصیت و مردم می‌کند و یک‌یک به روی صحنه می‌آورد و پشت صحنه‌ی حکایت پندآموز قابوس‌نامه را نشان می‌دهد. از این داستان نمی‌توان به سادگی پندی گرفت، همچون کودکان مکتب که بسیار آموخته و پندها گرفته‌اند اما نه همان پند سرراست شیخ را. در پایان کتاب، مردمان باور دارند که نمایش عماد، هنری است که هر کس توان دیدن آن را ندارد: «عماد شاد بود و موفق. نام او در دهان ها افتاده بود[...] ببینید پسر سقایی چه گونه همت کرد تا بدین جایگاه رسید او از طعن آنان که هیچ هنری ندارند نهراسید. مرحبا… مرحبا!»

در سایت کتابک بخوانید: به بهانه زادروز «هوشنگ مرادی کرمانی» برای «هوشو»های عشق کتاب

8.    من هم هیچم!

«یک جوک قدیمی یهودی هست درباره‌ی گروهی از یهودیان که در کنیسه‌ای گرد آمده بودند و علنا اقرار می‌کردند در پیشگاه خداوند عالم هیچند. اول، خاخامی برمی‌خیزد و می‌گوید: خداوندا! می‌دانم که موجودی بی‌ارزشم. به خدا هیچم!.حرفش که تمام می‌شود، تاجر متمولی برمی‌خیزد و بر طبلِ سینه کوبان بانگ برمی‌آورد که: خداوندا! من هم موجودی بی‌ارزشم. فکر و ذکرم شده مال دنیا. به خدا هیچم. پس از این نمایش نظرگیر، یهودی فقیر ساده‌لوحی هم با پیش می‌گذارد و او هم اعلام می‌کند: خداوندا! من هم هیچم. تاجر پولدار در گوش خاخام می‌گوید: امان از روزگار! چه وقاحتی! این یارو کیست که جرأت کرده ادعا کند او هم هیچ است![4

طنزی که هوشنگ مرادی کرمانی در «آب‌انبار» به کار برده از همین جنس است. شیخ در شکستن خود و هیچ‌انگاری دنبال بلندمرتبگی است. سقای فقیر و دردکشیده کجا می‌تواند ادعای هیچ بودن کند وقتی خود هیچ است! نادیده گرفته می‌شود و هر روز زندگی تحقیر می‌شود. 

داستان «آب‌انبار» با زبانی ساده اما نزدیک به زبان ادبیات کهن نوشته شده است. آنچه بیش از هم به چشم می‌آید و شگفتی کتاب هم در آن است، طنز زیرکانه‌ای است که هوشنگ مرادی کرمانی در سطر سطر داستان پنهان کرده: «شوخی کردن، نوعی خطر کردن است، گونه‌ای صداقت، شجاعت، ترس، افشاگری و مداخله.[...] کمدین‌های خلاق چیزی را به گفت در می‌آورند که دیگران از گفتنش خجالت می‌کشند، حقیقت را درست از چیزی بیرون می‌کشند که آنان را می‌ترساند[...] شوخی دارای همان حقیقت‌جویی جلابخشی است که هر هنر اصیل و بزرگی واجد آن است.[5]»


پ. ن:
«نه داستان از واقعیت جداست و نه تاریخ می‌تواند پیوندش با روایتگری را انکار کند[6]»

«نان کمیاب است. گرسنگی توی آبادی بیداد می‌کند[...] در مدرسه هر کس تکه‌ای نان توی کیفش دارد باید مواظبش باشد که بچه‌ای سراغش نرود[...] شرط‌بندی و بردوباخت ها سر نان است. محمود تکه‌ نانی تو کیفش دارد. با او شرط می‌بندم که شیشه‌ای نفت بخورم و نان بگیرم[...] شیشه‌ی نفت را سر می‌کشم. بوی نفت تو دماغم می‌پیچد. نفت را قورت می‌دهم. دلم آشوب می‌شود. می‌خواهم بالا بیاورم. نمی‌توانم. نفت از گلویم بالا می‌آید، می‌آید تو دهانم، قورتش می‌دهم. نفت همراه آب دهانم برمی‌گردد تو گلو و معده‌ام. بچه‌ها نگاهم می‌کنند. حالم بد می‌شود. می نشینم، سرم گیج می‌رود. محمد دستپاچه می‌شود. نانش را توی دستم می‌گذارد: بیا بخور شرط را بردی. نان را گاز می‌زنم. می‌جوم. نان جویده با نفت با آب دهانم با بوی نفت قاطی می‌شود. خمیره‌ی نان نفت آلود را بالا می‌آورم. عق می‌زنم عق می‌زنم معلم می‌آید. بچه‌ها و محمود می‌گریزند. باقی نان را توی جیبم می‌چپانم[...] سرم گیج می‌رود. بوی نفت مزه‌ی نفت از دهانم بیرون نمی‌رود. دل و روده‌هام می‌سوزد. دنیا بوی نفت می‌دهد.»

این سطرها بخشی از کتاب «شما که غریبه نیستید» زندگی‌نامه‌ای به قلم هوشنگ مرادی کرمانی است. زیاده بر سخن است که بخواهیم بر این سطرها و مقایسه‌اش با کتاب، چیزی بنگاریم. تنها به همین بسنده می‌کنیم که زندگی واقعی می‌تواند تلخ‌تر، برنده‌تر و طاقت‌فرساتر از هر داستانی باشد. همه کودکان مکتب داستان «آب‌انبار» نان دارند حتی عماد که فقیرترین کودک مکتب است. شرط‌ها در آن مکتب بر سر حلوایی چرب و شیرین و زعفرانی بود و در روستای زادگاه هوشنگ مرادی کرمانی، در کودکی او، شرط‌ها بر سر نان بسته می‌شد. هوشنگ مرادی کرمانی نویسنده‌ای با نگاهی زیبا به انسان و زندگی است که برخلاف شیخ مکتب داستانش در پی اصلاح و سخن‌وری نیست اما از داستان‌هایش و نگاه انسانی‌اش بسیار می‌توان آموخت. 


پانویس

۱- زندگی در دنیای متن: گفت‌وگو با پل ریکور. ترجمه بابک احمدی. نشر مرکز. به نقل از سایت بی‌کاغذ/اطراف

۲- پل ریکور، زمان و حکایت، مهشید نونهالی، جلد اول، انتشارات گام نو، تهران، ۱۳۸۳، ص ۱۳۱

۳- همان، ص ۱۳۲

۴- اسلاوی ژیژک و جان میلیانک. هیولای مسیح : پارادوکس یا دیالکتیک؟. ترجمه صالح تجفی

۵- شوخی. تری ایلگلتون. ترجمه مسعود شیربچه. نشر گستره. 1403 

۶- زندگی در دنیای متن: گفت‌وگو با پل ریکور. ترجمه بابک احمدی. نشر مرکز. به نقل از سایت بی‌کاغذ/اطراف
 

Submitted by editor69 on