رایلی دوست داشت گربهها رو دنبال کنه. توی خونهٔ اونها چهار تا گربه بود و رایلی همیشه دنبالشون میدوید و سعی میکرد دُمشون رو بکشه.
مادر رایلی میگفت: «بسه دیگه رایلی، این کار رو نکن! با این کار گربهها رو میترسونی و ممکنه اتفاقی براشون بیفته.»
اما رایلی به حرفهایی که مادرش میگفت توجه نمیکرد. هر وقت یک گربه میدید، سعی میکرد اون رو بگیره. برای همین روی صورت هیچکس به اندازهٔ رایلی، خراشیده و خونی نبود.
یک روز مادر رایلی مجبور بود بره بیرون:
– «رایلی! من برای خرید بیرون میرم. مامانبزرگ توی اتاقش خوابیده. تو برو بیرون و تاببازی کن تا من برگردم. به گربهها هم کاری نداشته باش.»
بعد رایلی را بوسید و رفت.
رایلی وقتی مطمئن شد مامان رفته، لبخندی زد و با خودش گفت: «حالا میتونم گربهها رو بگیرم و هیچکس هم منو نمیبینه.» اول به سراغ تختخواب مامانش رفت تا ببینه آیا گربهای زیرش پنهون شده یا نه. وقتی اونجا گربهای پیدا نکرد، یواشکی به اتاق مادربزرگ رفت.
– «باید بیسروصدا کارم رو بکنم. فقط نگاهی زیر تختخواب مامان بزرگ بندازم …». رایلی لبهٔ روتختی رو که بالا زد، بچهگربهٔ خاکستری از زیر تخت بیرون دوید.
– «گرفتمت!» رایلی چنگ انداخت و گربه رو گرفت و محکم نگهش داشت. گربه روی دستهای رایلی پنجول میکشید و تلاش میکرد فرار کنه؛ چون گربهها دوست ندارند کسی اونها رو بگیره و نگه داره.
رایلی گربه رو بیرون بُرد و زیر درخت نشست. گربه سروصدا میکرد و میخواست فرار کنه، اما رایلی اون رو محکم گرفته بود.
مادربزرگ از خواب بیدار شد و دَم در اومد و صدا زد: «رایلی، کجایی؟ نکنه یکی از گربهها رو تو دستت گرفتهای … یا داری دُمشون رو میکِشی؟!»
رایلی که نمیخواست مادربزرگ اون رو ببینه که چه کار میکنه، بچهگربه رو رها کرد. گربه با شتاب پرید روی درخت و تا جایی که میتونست بالا و بالاتر رفت و شروع کرد به میومیوکردن.
رایلی گفت: «هیس! ساکت. نمیخوام مامانبزرگ تو رو ببینه.» بعد با دستش به بچهگربه اشاره کرد و گفت: «بیا پایین پیشی. من کاریت ندارم… اذیتت نمیکنم.»
بچه گربه میدونست که اگر از درخت پایین بیاد، رایلی سعی خواهد کرد بگیردش؛ پس بالای درخت موند و میومیو کرد.
مادر رایلی از خرید برگشت. خواروباری رو که خریده بود به آشپزخونه برد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. رایلی ایستاده بود و دستهاش را رو به بالا گرفته بود. مادر با خودش گفت: « این پسر داره چه کار میکنه؟!»
مادر بیرون رفت و بچهگربه رو بالای درخت دید.
– «رایلی، چه کار کردهای؟»
مادربزرگ از خونه بیرون اومد: «اون پیشی منه. رفته بالای درخت!» و بعد شروع کرد به گریه.
رایلی، مادربزرگ رو نگاه کرد و ناراحت شد. تقصیر اون بود که بچهگربه بالای درخت رفته بود. دوید توی بغل مادر بزرگ و از شدت ناراحتی، هقهق گریه کرد و گفت: «ببخشید مامانبزرگ. معذرت میخوام. دیگه گربهها رو دنبال نمیکنم … دیگه نمیگیرمشون … دیگه دمشون رو نمیکِشم…»
سرانجام مادر تونست بچهگربه رو از روی درخت پایین بیاره. اون هم یکراست پرید توی بغل مادربزرگ. مادربزرگ اون رو نوازش کرد و گربه هم برای مادربزرگ آهسته خُرخُر میکرد.
از اون به بعد، دیگه هیچوقت رایلی گربهها رو آزار نداد. اونها هم وقتی فهمیدند که او نمیخواد بگیردشون، آروم میاومدن کنارش و میگذاشتند تا اونها رو نوازش کنه. اینطوری خیلی بهتر از قبل بود: هم گربهها راضیتر بودند و هم رایلی.