پرسید کتاب دوست دارید؟

 پدرم آدم خسیسی نبود ولی کتاب غیردرسی هیچ جوره در سبد خریدش جا نمی‌گرفت و از این بابت‌ چه تحقیرها که نکشیدم از دختر همسایه‌ای که کتاب‌های طلایی‌اش(مجموعه‌ای کتاب قصه با جلد سیاه و چاپ طلایی) را می‌آورد درب خانه و با قر و قمیش محبورمان می‌کرد به تعریف کردن و خواندنش گوش کنیم.

ده ساله بودم(حدودا) با زیرشلواری مامان دوز دمپایی‌هایی که از فرط دویدن و بازی کردن لب‌هایشان آویزان شده بود و دست و صورتی که از کثیفی(به زبان مادر) شکم چند گربه رو سیر می‌کرد. طبق معمول روزهای تابستان بی هدف در کوچه و خیابان‌های سبزوار با پسر دایی و پسر خاله ولگردی می‌کردیم. ناگهان با ساختمانی روبرو شدیم عجیب و زیبا که وسط زمین‌های خاکی پیدا شده بود، پسردایی‌ام بزرگتر بود و جسورتر جلو رفت و ما به دنبالش، خنکی، عطر و خانمی با سر و وضعی که از معلمین هم شیکتر می‌نمود.

 توجهی که به ما کرد اصلا برایم قابل فهم نبود، پرسید کتاب دوست دارید، همان جا بی هیچ مدرک و پولی کارت عضویت صادر کرد. حالا کتاب انتخاب کنید برای من با آن سابقه قحط کتاب دو جلد از قطورترین کتاب‌ها را انتخاب کردم.

 به گمانم خاطرات چرچیل از جنگ جهانی دوم یا یک همچین چیزایی بود. دیگر به خاطر نمی‌آورم ظاهرا پسردایی‌ام قرار بود کتاب را پس بدهد، داد یا نه، ولی از آن چند کودک من خوره کتاب شدم، پسردایی‌ام معلم بود و کتاب دوست و از بازی روزگار زمانی که برای خرید کتاب برای بچه‌های دهگلان از کردستان به تهران می‌آمد تصادف کرد و درگذشت. و چنان است که آرم کانون مرا به دوردست‌ها می‌برد.

دسته‌ها:
نویسنده
حمیدرضا همت آبادی
Submitted by editor on