پیش از شروع خواندن این مقاله، میتوانید بخش نخست را مطالعه کنید: نگاهی به روایتهای پسامدرن در فیلمها و کتابهای کودک و نوجوان
پیشدرآمد:
همانگونه که در بخش اول این مقاله آمد، ادبیات کودکان در چند دهه اخیر، راههای متفاوتی را پیموده است که خروجی آن آثاری متفاوت با نگاههای سنتی یا ژانرهای معمولی بوده است. یکی از این مسیرها شکلگیری روایتهای پسامدرن در ادبیات کودکان است. خلق آثاری با نگاه در فضاهای خاکستری که در آن خوب و بد جایگاه ثابتی ندارند، سبب آشفتگی در قضاوتهای ما شده است. ما که در این سرزمین هنوز درک درستی از ساختار و ژرفساختهای ادبیات کودکان و نوجوانان در این دوره متلاطم نداریم طبیعی است که در خلق یا نقد این آثار به بیراهه برویم. در وضعیت فعلی هر تجربهای در این زمینه میتواند با سد ناشر یا منتقدان با نگاه بسته روبهرو شود. اکثریت ناشران ایرانی در این حوزه هیچ نوع ریسکی را برنمیتابند. با اینکه میدانیم برای مثال انتشارکارهای سولوتارف در فرانسه که مهد اندیشه پسامدرن در فلسفه اروپایی است، در مسیری هموار پیش میرود در ایران نه تنها از ترجمه آثار او استقبال چندانی نمیشود که برخی از شناختهشدهترین کارهای او در ایران پشت سد ممیزی مانده. آن هم به دلیل این که این آثار سبب ترس کودکان میشود. سخن گفتن از این موضوع ساده نیست، و راهی برای اقناع کسانی که درک درستی از ادبیات پسامدرن کودک و نوجوان ندارد، وجود ندارد. بازار ادبیات کودکان ایران از انبوه کارهای بیکیفیت در حال خفگی است، اما آثاری که در طیف ادبیات پسامدرن هستند، در حال پرپر شدن. طبیعی است با این وضعیت تا اطلاع ثانوی رشد ادبیات کودکان در ایران متوقف بماند. هدف ما از طرح این بحث بیش از همه هشدار دادن به نسلی است که میخواهند راه نوشتن در ادبیات کودکان را شروع کنند یا شروع کردهاند. برای این که درگیر پوسته محافظهکارانه حاکم بر ادبیات کودکان ایران نشویم باید که درک درستی از روندهای رو به رشد ادبیات کودکان داشته باشیم. این راه تنها با مطالعه عمیق این جریانها ممکن است و ما میکوشیم فانوسی برای روشنی در این راه برافروزیم.
جسارت آشناییزدایی در بوستان سعدی
ادبیات کلاسیک ایران سرشار از نکتهها و درسهایی است که به ما نشان میدهد برای دیگرگونه دیدن باید دیگرگونه فکر کرد؛ از جمله در کارهای شاعر بزرگ، سعدی چنین نکتهها و درسهایی فراوان است. آثار سعدی منبع غنی از حکایتهایی است که میتواند در بازآفرینی ادبیات کودکان به کار رود.
یکی از اشعار شگفت سعدی در باب اول بوستان است، شعری بلند در تدبیر و تأخیر در سیاست، که در میانه آن، از دیدن ابلیس در خواب میگوید: «ندانم کجا دیدهام در کتاب- که ابلیس را دید شخصی به خواب» چهره ابلیس در آن خواب، چونان حور و بلند بالاست. چون خورشید از چهرهاش نور میبارد و آنقدر زیباست که کسی را که خواب میبیند، شگفتزده کرده: «ای عجب، این تویی- فرشته نباشد بدین نیکویی» او از ابلیس میپرسد چرا تو که اینقدر زیبایی، در جهان به زشتی شهره شدهای؟ «تو کاین روی داری به حسن قمر-چرا در جهانی به زشتی سمر؟» ابلیس از این سخن، زاری و گریه میکند و میگوید که آن چهره زشت و پلید از آن او نیست اما چه کند که «قلم در کف دشمن است» و کسانی که از او بیزارند، او را با چهرهای زشت نقاشی میکنند و از زشتی او داستانها میگویند. غرض سعدی از آوردن این خواب، نصحیت به کسانی است که با سخن دیگری، به نزدیکان خود بدبین میشوند. در این شعر، پادشاهی با بدگویی وزیر کهن خود، به وزیر جوان بدگمان شده است: «گمان بردمت زیرک و هوشمند- ندانستمت خیره و ناپسند» وزیر تازه خود را بیگناه میداند: «مرا چون بود دامن از جرم پاک- نیاید ز خبث بداندیش پاک» و پادشاه به او میگوید که وزیر کهن بدگویی او را کرده و وزیر جوان میخندد و به تمسخر میگوید: «حسودی که بیند بجای خودم-کجا بر زبان آورد جز بدم/ مرا تا قیامت نگیرد بدوست/ چون بیند که در عز من ذل اوست» پس او با زیرکی و تدبیر، حکایت دیدن ابلیس را به خواب، برای پادشاه تعریف میکند. وزیر با وارونه کردن، معکوس کردن زشتی و ظاهر ابلیس که به پلیدی به جهان شهره است، میخواهد نشان دهد که وقتی ابلیسی که همه او را زشترو میدانند، میتواند چنین زیبا باشد پس به هر آنچه میشنوی نباید به سادگی اعتماد کنی و به هر آنچه میبینی باید با دیده شک بنگری: «مرا همچنین نام نیک است لیک/ ز علت نگوید بداندیش نیک- وزیری که جاه من آبش بریخت/ به فرسنگ باید ز مکرش گریخت- ز صاحب غرض تا سخن نشنوی- که گر کار بندی پشیمان شوی»
پادشاه از سخنان و استدلال وزیر جوان شگفتزده میشود و او را میبخشد. ترفندی که وزیر با واورنگی زشتی ابلیس در این حکایت به کار میبرد، چنان زشتی سخن وزیر کهن را پوچ و بیاعتبار میکند که سبب رهاییاش از خشم شاه و مرگ میشود.
آیا وارونگی میتواند از ترس و وحشت در داستانها چهره دیگری بسازد؟
وارونگی ترس
«افسانههای پریان برتر از حقیقتاند؛ نه از ان جهت که به ما میگویند اژدها وجود دارد، بلکه از آن جهت که به ما میگویند اژدها نیز از پا درمیآید[1].»
وارونگی ترس گاهی راهی برای شناخت و پردازش ترس است. اما ترس چیست؟ ترس بخشی از مکانیزم دفاعی انسان است که از لحظه تولد با او ظهور و رشد میکند. انسان مانند هر موجود زندهای از سوی بیرون تهدید به نابودی میشود. ترس واکنشی به این خطر است که ما از خود بروز میدهیم. گاهی ریشه ترسها واقعی و گاهی بیاساس و خیالی است. برخی از افسانهها برای مقابله با ترس آفریده شدهاند. مانند افسانه «کدو قلقلهزن» که پیرزن، شخصیت اصلی این افسانه، اگر از حیوانات درنده سر راهش بترسد هیچوقت نمیتواند به خانه برسد. بنابراین او برای رهایی و گریز از ترس درون پوستهای میرود که در این افسانه کدویی بزرگ است. پوسته کدو به او کمک میدهد که مراحل تشدید شونده ترس را یکی یکی پشت سر بگذارد تا به سلامت به خانه برسد. در اینگونه افسانهها ترس وارونه نیست. بلکه پدیدهای مستقیم است که در چهره حیوانات درنده بازنمایی شده است.
یکی از شخصیتهای ترسناک و پرتکرار افسانهها و قصههای عامیانه، گرگ است. در بیشتر قصهها، گرگها شکارچیانی درندهخو و خطرناک و گرسنهاند که تهدیدی برای انسانها به ویژه کودکاناند. گرگها در این قصهها نمادی از طبیعت وحشی و رامنشده و ناایمن هستند که نمیشود به آنها اعتماد کرد. از گرگ قصه «شنل قرمزی» گرفته تا گرگ قصه «سه بچه خوک» تا گرگ «چوپان دروغگو». در این داستانها گرگها، احمق و یا اهلی نیستند. آنها جانورانی حیلهگرند که نقشه میکشند و دیگری، بیگانه، خطرناکی هستند که باید از محیط انسانها دور نگه داشته شوند؛ چه در لباس گرگی خودشان و یا با ظاهر گرگ و با باطن انسان که نمادی از دیگری آزارگر و یا پلید هستند، آنها شخصیت محبوب افسانهها و قصههای عامیانه نیستند.
اما نویسندگانی مانند نیل گیمن، پیتر نیکل، امیلی گرویت و یا چنان که در بخش اول این مقاله آمد، سولوتارف و رولد دال، شخصیت گرگ را وارونه کردهاند. گرگ این داستانها، شکست میخورد، احمق و مضحک است و یا دانا و مهربان و آدابدان است. گرگ این داستانها شباهتی با گرگ افسانه ندارد و میتوان به آنها خندید، به سخرهشان گرفت و یا مجذوب دانایی و هوششان و حتی آواز خوششان شد. در این وارونگیِ شخصیت، گرگ باهوش، آدابدان و آوازهخوان خطری برای هیچکس ندارد. گرگی که بتوان به او خندید را میتوان شکست هم داد.
اگر گرگها از توی دیوار بیرون بیایند کار تمام است!
« هیولاها خودشان میترسند. به همین دلیل هیولا هستند.[2]»
«گرگهای توی دیوار[3]» داستان گرگهایی است که در دیوارهای خانه ساکن شدهاند، گرگهایی که در دیوارهای خانهای بزرگ و قدیمی لانه کردهاند و همه اعضای خانواده میدانند آنجا هستند اما هیچکدام جرئت به زبان آوردن نامشان و تصور بیرون آمدنشان از دیوارها را ندارند جز مدی، دختر کوچک خانواده که متوجه خشخش، ترقتروق، جنبوجوش، و حرکت دزدانه و خزیدن گرگها در دیوارها میشود و به همه از خطری میگوید که تهدیدشان میگویند. اما همه، مادر و پدر و برادر، به او میگویند که دربارهاش چیزی نگوید چون اگر گرگی وجود داشته باشد و بخواهد از دیوارها بیرون بیاید: «دیگر کار تمام است.» لوسی که متوجه حرفهای بقیه نمیشود میپرسد: «چه کاری تمام است؟» و مادر میگوید: «کار. همه میدانند.» لوسی میپرسد که چه کسی این را گفته و اینبار پدر پاسخ میدهد که: «مردم. همه.»
حتی برادر لوسی هم باور دارد که این را همه میدانند که اگر گرگها از توی دیوار بیرون بیایند کار تمام است! اما هیچکس نمیداند چه کاری تمام است فقط همه چیزی را باور دارند که باقی مردم هم به آن باور دارند. پس پدر، مادر و برادر نه گرگها را میشناسند و نه میدانند چهقدر ترسناک هستند و یا چه کاری میتوانند بکنند فقط میدانند اگر گرگها بیرون بیایند باید از خانه بروند. و نیمههای یک شب، گرگها از دیوار بیرون میآیند و همه از خانه فرار میکنند و دیگر نمیخواهند به آنجا برگردند چون میدانند: «گرگها دارند در خانه آنها تلویزیون تماشا میکنند و از انباری آشپزخانه غذا میخورند و با شادی و پایکوبی گرگانه بالا و پایین میروند.» گرگهای داستان نیل گیمن، شباهتی با گرگ افسانه دارد؟ این گرگها نه کسی را شکار میکنند و نه به اعضای خانواده آسیبی میرسانند. گرگهای این داستان شبیه مهاجمانی هستند که خانه آنها را تصرف کردهاند که از مرزهای خودشان، دیوارها، عبور کردهاند و صاحب قلمرو و سرزمین دیگری شدهاند. گرگها برخلاف افسانهها از بیرون، جنگل، به درون، خانه، حمله نکردهاند. از خود خانه بیرون آمدهاند. اما زندگی خانواده را مختل کردهاند. یعنی ترس به جای تهدید از بیرون، از درون خانه بیرون آمده. این همان وارونگی در این داستان است، همان شوخیای که گیمن با گرگها و ما میکند تا به ما نشان دهد که گاهی ترسها درونی هستند و میتوانند پوچ و مسخره باشند. اگر با آنها روبهرو شویم و نزدیک آنها را بشناسیم شاید بتوانیم به آنها بخندیم و ببینیم چهقدر این ترسهای ناشناخته، آشنا و شکستپذیر هستند!
در سایت کتابک بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب گرگهای توی دیوار
پدر و مادر و پسر نمیخواهند دیگر به خانه برگردند: «پدر لوسی گفت: باید برویم در مدار قطب شمال زندگی کنیم... برادرش گفت: به نظرم باید برویم در فضا زندگی کنیم... مادرش گفت: باید برویم در صحرای آفریقا زندگی کنیم... برویم در جزیرهای متروک زندگی کنیم، میتوانیم در کلبهای پوشالی با دیوارهای پوشالی در جزیرهای وسط دریا زندگی کنیم... میتوانیم در یک بالن زندگی کنیم.... میتوانیم در خانهای درختی، بالای درختی بلند زندگی کنیم...» هر کدام پیشنهادی میدهند و جایی را برای زندگی انتخاب میکنند فقط لوسی است که باور دارد: «یا میتوانیم برگردیم و دوباره در خانهی خودمان زندگی کنیم.» لوسی نمیخواهد از خانهشان برود. او میخواهد با گرگها روبهرو شود چون عروسکش را توی خانه جا گذاشته و عروسکش با گرگها تنها مانده.
پس لوسی به خانه بازمیگردد و به آرامی توی دیوارها میخزد: «از داخل به درون خانه رفت و به درون دیوار اتاق خوابش.» در آنجا چه میبیند؟ گرگی بزرگ و چاق که جورابهای او را پوشیده و خرناس میکشد. لوسی به آرامی از پشت تابلوی اتاق بیرون میآید و عروسکش را برمیدارد. او با عروسکش پیش پدر و مادر و برادرش برمیگردد. یک شب دیگر میآید و بیرون از خانه هوا سرد است. لوسی پیشنهاد میدهد به خانه بازگردند، به درون دیوارهای خانه بروند که هوا گرم است! وقتی به درون دیوارها میروند چه میبینند؟ گرگهایی که ذرت بوداده و نان و مربا میخورند، از روی نردهها سر میخورند، لباسهای مهمانی اعضای خانواده را پوشیدهاند و مهمانی گرفتهاند و آواز میخوانند و پایکوبی میکنند. پس گرگهای درندهخو و وحشی و قاتل کجا هستند؟ این گرگها خندهدار هستند یا ترسناک؟ تمامی رفتار آنها که شبیه انسانهاست! آنها حتی بازی ویدیویی انجا میدهند و موسیقی مینوازند. آنها بیشتر از اینکه گرگ باشند، مهمانهایی ناخوانده و کثیف و شلخته هستند! آیا نمیتوان آنها را شکست داد؟ برای شکستشان باید چه کار کرد؟ «دیگر وقتش رسیده تکلیف آن گرگها را روشن کنیم.»
و آدمها از توی دیوار بیرون میآیند: «بزرگترین گرگ داد زد: وقتی آدمها از توی دیوار بیرون بیایند دیگر کار تمام است.» و گرگها میروند و همه چیز در خانه مانند گذشته میشود. اما آیا ترسها و تهدیدها تمام شدهاند؟: «لوسی چیز بامزهای شنید. در خانه صدای خشخش میشنید.. صدایی که دقیقا شبیه صدای فیلی بود که میخواهد جلوی عطسهاش را بگیرد.» اما اینبار لوسی نمیترسد و نگران نمیشود. چون میداند اگر فیلها از دیوارها بیرون بیایند آنها باید چه کار کنند. در حقیقت گیمن به ما می گوید ترس میتواند شکلهای گوناگونی داشته باشد اما میتوان با آن روبهرو شد: «برای کودکان تصویری از دنیایی مهربان و بیخطر نمیسازی. به آنها میگویی که هیولاهایی وجود دارند، چیزهای ترسناکی هست، اما این ترسها را میتوان شکست داد.[4]»
تصویرهای کتاب هم در کنار داستان شگفت آن، شبیه یک فیلم سینمایی عمل میکنند. کلاژی از واقعیت و خیال. ترکیبی از عکس و نقاشی با فیلمهای تودرتو و رنگهای تند و درهمی که آشفتگی را نشان میدهند. این کتاب یک اثر پسامدرن است که دنبال پاسخ و یا طرح پرسش نیست. او برای نقد ترس و تهدید از ابزار غافلگیری و طنز و تمسخر استفاده میکند. چرا که: «هدف پسامدرن یک تجربه واحد و کامل نیست، بلکه میکوشد به سوی وضعیتی دایره المعارفگونه حرکت کند، یعنی به هزاران نقطه دسترسی داشته باشد یا بینهایت واکنش تفسیری.[5]»
نیکوکاری گرگ راهی برای وارونگی ترس
«اگر شر ترسناک نباشد، پیروزی بر شر هیچ فایدهای ندارد.[6]»
«گرگ نیکوکار[7]» قصهای است که پدربزرگی برای نوهاش میگوید، قصهای که نوهای میگوید پدربزرگش برایش تعریف کرده. پس ما قصه را از راویی میشنویم که کسی برای او گفته. این کتاب، قصهای در قصه است و ما از ابتدا میدانیم که داریم قصهای را میشنویم قصهای که میخواهد رویِ دیگر قصههای پیشین باشد و قصدش را از روایت به ما میگوید. این روایتگری پستمدرن است.
چرا پدربزرگ راوی این قصه شده؟ چون باور دارد آنچه درباره جانوران و خصیصههایشان میگویند سادهلوحانه و نادرست است: «به جانوران نسبتهای گوناگونی میدهند. برای نمونه میگویند گرگ شرور است، خرگوش ترسو است، روباه زیرک است و جغد باهوش... این باورهای سادهلوحانهی مردم است و به همان اندازه درست که بگوییم همهی اسکاتلندیها خسیساند، همه اسپانیاییها مغرورند یا همه دختران لهستانی زیبا هستند.» و پدربزرگ یک داستان تعریف میکند که همه چیز در آن متفاوت است: «آنگاه او داستانی برایمان تعریف میکرد که همه چیز در آن به صورت دیگری بود. روباه، خیلی زیرک نبود و جغد هم خیلی باهوش نبود. گرگ، نیکوکار بود و هنر درمانگری داشت. که البته چنین چیزی در میان گرگها خیلی به ندرت دیده میشود. پدربزرگ اسم آن را داستان گرگ نیکوکار کذاشته بود.» همه چیز وارونه است، گرگ نیکوکار، روباهی که زیرک نیست و جغدی که باهوش نیست. نقشها جابهجا شدهاند. خصیصهها دیگرگون شدهاند. روباه جانور شکارچی و خونریز جنگل میشود، جغد فریب میدهد و گرگ قانونگذار و نظمدهنده به جنگل است.
گرگ در جنگلی زندگی میکند که از پدرانش آموخته وظیفهی هر گرگی مراقبت از نظم جنگل است. داستان به ما میگوید او جانوران را نمیخورد فقط آنها را میترساند تا از بیشه بیرون نیایند: «اگر خرگوشی شبها میخواست به علفزار برود دندانهای سفیدش را به او نشان میداد و چنان غرغر خطرناکی میکرد که خرگوش کوچولو از ترس فرار کند و در بیشه پنهان شود.» داستان میگوید تمام رفتارهای ترسناک گرگ، نه برای آزار جانوران که برای مراقبت از آنهاست. چون برخلاف قصههای دیگر این گرگ نیست که دشمن جانوران است بلکه روباه و جغد دشمن جانوران هستند. تا همینجا میبینید که چگونه همه چیز وارونه شده است. راوی این قصه در قصه، باور دارد که ویژگیهایی که به جانوران نسبت میدهند سادهلوحانه است و گرگ نه تنها شکارچی نیست که درمانگر است و برخلاف افسانهها، ترس از گرگ در جنگل سبب نظم و محافظت از جانوران میشود. اما تا زمانی که گرگ هست، جغد جایگاهی ندارد. پس یک شب جغد به گرگ چیزی میگوید و گرگی که در جایگاه قانونگذاری برای جنگل است بیرون میراند و خودش جای او را میگیرد. جغد ترس دیگری را به جنگل میآورد. او نمیخواهد کسی از او بترسد پس از کس دیگری کمک میگیرد، یک روباه: «آیا وضع شما گرگها عجیب نیست؟ همه جانوران از شما میترسند. ولی در واقع میبایست شما را مانند ما جغدها به دلیل فهم و هوشتان دوست داشته باشند. این دندان قروچه رفتنها به چه درد میخورد؟ بهتر است بروی و دنیا را بگردی و یک کار درست و حسابی یاد بگیری.» دندان قروچههای گرگ به چه کاری میآمد؟ جانوران را از خطر دور میکرد. پس گرگ شبیه گرگهایی که میشناسیم رفتار نمیکند. جانوران از او میترسند اما با ترس از خطرات جنگل دور میشوند.
گرگ جنگل را ترک میکند: «گل توتک میچید، سبزی خشک میکرد.» و به پرواز پرندگان نگاه میکند. جانوران دیگر که این رفتار گرگ را میبینند: «پچ پچ کنان میگفتند: گرگه خل شده است البته نه با صدای بلند!» چون از گرگ میترسند.
در کتابک بخوانید: معرفی کتاب گرگ نیکوکار
اکنون که گرگ رفته است چه رخ میدهد؟ دوره جغد آغاز میشود. او جانوران را فرامیخواند: «و از آغاز دورهای زرین خبر داد. او گفت: دیگر کسی نخواهد ترسید. دورهی حکومت وحشت به پایان رسیده است و همه آزادند هر کاری دلشان میخواهد بکنند.» و این جمله عجیب و کلیدی داستان: «روباه این حرف را تایید کرد و با حرص مرغی را به دندان گرفت.»
«همه آزادند هر کاری دلشان میخواهد بکنند..» چه کسانی آزادند؟ مرغ و خرگوشی که دیگر کسی نیست تا آنها را خطرها حفظ کند. جغد چرا جانوران را آزاد میکند؟ یا بهتر است بگوییم چرا آنها را به دورهای زرین فرامیخواند و ترس را از آنها دور میکند؟ آیا دورهی حکومت وحشت به پایان رسیده است؟ جملهی جغد به پایان نرسیده که روباه مرغی را میخورد.
«به یک معنا حق با جغد بود. دورهای خوش برای برخیها شروع شده بود. قویترها به یکباره خود را نیرومندتر احساس کردند گستاخها پرروتر شدند و عربدهکشان فریادهایشان گوشخراشتر شد... هیچکس متوجه نشد که ترسوها ترسوتر و بی سروصداها کم و بیش لال شدند...» اینها به چشم کسی نمیآید.
زمستان میرسد. سرمای سخت، جانوران را بیمار و گرسنه میکند. جغد که به تعبیر کتاب این وضع نکبتبار را میبیند میگوید: «تکانی به خود بدهید. از قدیم گفتهاند حرکت و جنبش گرمتان میکند و برایتان خوب است!» روباه از خرگوش میخواهد تکان بخورد و او را دنبال و شکار میکند.
اما دوره حکومت جغد به پایان رسیده چون گرگ به جنگل بازمی گردد و کاغذ کوچکی روی درخت میچسباند: «امروز مطب آقای دکتر گرگ گشوده میشود.»
چه کسی از برگشت گرگ نگران است؟ «جغد فریاد کشید: جانتان را نجات دهید! بدبختی از آسمان رسید!
روباه به موش کوچولو گفت: بیا فرار کنیم! و او را به دندان کشید.
جغد فریاد زد: گرگی که درمان میکند، گرگی است در پوست میش!
روباه گفت: درست است! و با زبان خود تلنگری به موش زد و او را بلعید.
جغد ناله کنان گفت: اول نگاه کن، بعد اعتماد کن! هر کسی که ذرهای عقل در سر دارد از گرگ پرهیز میکند! نسخهپیچیهای او را میشناسیم! گردنات را گاز میگیرد و آنگاه تو زود خوب میشوی.
روباه لبخندی به جغد زد و با اشتیاق به کبک نگاهی انداخت.»
در کتابک بخوانید: داستان کودک از نگاه سولوتارف، بخش نخست
سرما سختتر میشود و حتی روباه هم دیگر چیزی برای خوردن پیدا نمیکند. هرچهقدر هم که همه چیز برای جغد خوب پیش برود و بتواند بر همه سلطه داشته باشد اما او هم مقهور طبیعت میشود. همه بیمار میشوند اما کسی به مطب گرگ نمیرود. گرگ با خودش فکر میکند: «جانوران هنوز هم از او میترسند. جغد باعث ترس بیشتر آنها شده بود.» گرگ که صبرش تمام شده، وسایلش را جمع میکند تا از جنگل برود اما در میان برفها، موجود مچالهشده فلکزدهای را میبیند، یک خرگوش و او را به لانهاش میبرد. او خرگوش را مداوا میکند و خرگوش هم پنجه او را میبوسد و تشکر میکند. خرگوش برای جانوران دیگر، داستان نجاتاش را تعریف میکند و جغد که میبیند روزبهروز قدرتاش در جنگل کم میشود چه میکند؟ او باید ترس از گرگ را در ذهن جانوران نگه دارد تا بتواند دوباره بر جنگل حکومت کند: «تو فقط طعمهای برای به دام انداختن دیگرانی. گرگ تو را درمان کرد تا دیگران را بخورد. من دندانهای مرگبار او را میشناسم. جغد مکثی کرد و منتظر ماند تا روباه حرفاش را تایید کند.» اما روباه بیمار است و او هم به گرگ نیاز دارد: «در کمتر حکایتی پیش میآید که خرگوش روباه را پیش دکتر ببرد، ولی اینجا اتفاق افتاد.»
گرگ برای روباه، فقط خوردن میوه و گیاه تجویز میکند. پس روباه هم دیگر نمیتواند گوشت بخورد و حکومت جغد به پایان رسیده است: «از آن روز به بعد همه جانوران جنگل به دانایی و دانش گرگ باور پیدا کردند.»
در کتابک بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب «گرگ نیکوکار»
و جغد تنها کسی است که به گرگ بیاعتماد میماند و به جانورانی که هنوز به او گوش میدهند میگوید: «گرگ همیشه گرگ میماند!» اما کتاب اینجا تمام نمیشود. پدربرزگ میگوید که روباه هرازگاهی به حالت قبلیاش برمیگردد و گوشت میخورد اما پدربزرگ این را آهسته میگوید چون نمیخواهد پایان خوب داستان را خراب کند!
وارونگی ترس در این داستان اگرچه عاملی سرگرم کننده است، اما خود برآیند تفکری است که می خواهد کلیشه های ذهنی درباره ترس از موجودات ترسناک را برهم بزند یا جابه جا کند.
گرگ گیاهخوار
«ترس چیز فوقالعادهای است، البته در دوزهای کوچک. شما سوار بر قطار ارواح به سوی تاریکی میروید، اما میدانید درها سرانجام باز میشوند و دوباره به روشنایی روز قدم خواهید گذاشت.[8]»
«گرگها[9]» داستان خرگوشی است که به کتابخانهای میرود و کتابی انتخاب میکند درباره گرگها! تا همینجا وارونگی را میتوانید ببینید. همزمان هم خرگوش و کتاب توی دست او را میبینیم هم در زمینه تصویر، صفحههای کتابی را که خرگوش میخواند. کتابی در کتابی دیگر است! در کتاب خرگوش، اطلاعاتی درباره زندگی، محلها و وضعیت سکونت گرگها نوشته شده. خرگوش غرق خواندن کتاب است و متوجه نمیشود که از پشت کتاب در زمینه تصویر، گرگی او را میپاید! کم کم خرگوش کتابخوان بدون اینکه متوجه باشد از پاها و دم گرگ بالا میرود، گرگی که بسیار بزرگ است و با چاقو و چنگال منتظر خوردن اوست!
در کنار این هیجان تصویری در متن کتاب دانستنیهای علمی درباره گرگ میخوانیم از تعداد دندان و قدرت آرواره گرفته تا پوست پر از مو و کک گرگ: «گرگها بیشتر از گوشت تغذیه می کنند. آنها حیوانات بزرگی مانند گاومیش و گوزن شاخدار شکار می کنند. البته از پستانداران کوچک تر هم خوششان میآید...» و یکی از این پستانداران خرگوش کتابخوانی است که روی دماغ گرگ نشسته با چهرهای ترسان و متعجب!
پایان کتاب چه میشود؟ :«در این جا نویسنده اعلام میکند بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود. تا مدتی که این کتاب نوشته شد هیچ خرگوشی خورده نشده. برای همین نویسنده برای خوانندههای دل نازک پایان دیگری نوشته است. خوشبختانه گرگ گیاهخوار از آب درآمد.» و کتاب میگوید خرگوش و گرگ با هم دوست شدند و ساندویچ مربا خوردند!
وارونگی ترس و نمادهای شناختهشده ترسناک روایتی است که در بسیاری از کتابهای کودک دیده میشود و هرروزه هم بر شمار آنها افزوده میشود. هر کتابی نیز ویژگیهای خود را دارد. شیوه روایت، نوع کلاژ تصویرها، تا حضور نویسنده در کتاب و پایانهایی متفاوت برای هر داستان. این وارونگیها و تفاوتها سبب میشود که ذهن کودکان امروز با پیچیدگیها و سیالیت جهان مدرن و پسامدرن به خوبی آشنا شود و در این جا نیز ادبیات کودکان نقش خود را برای آمادهسازی ذهنی و فکری کودکان برعهده دارد. کاری که در حوزه ادبیات کودکان ایران به طورکلی غایب است و هر روز بیشتر ما را از کاروان ادبیات کودکان در جهان جدا میکند: «وقتی منتقدان من را متهم میکنند که ایدههای ترسناک به کودکان میدهم، پاسخ من این است که این ایدهها از قبل در ذهن آنها وجود دارد. تو چیزی به آنها نمیگویی که ندانند... اما اگر نشان دهی که این هیولاها همیشه پیروز نمیشوند، داری به آنها چیزی متفاوت و ارزشمند یاد میدهی.[10]»
[1] . جی. کی. پترسون. کتاب کورالین. نیل گیمن. ترجمه آتوسا صالحی. نشر افق. 1401
[2] نیل گیمن. اقیانوس انتهای جاده. ترجمه فرزاد فربد. نشر پریان.
[3] . نیل گیمن. گرگهای توی دیوار. ترجمه فرزاد فربد. نشرپریان
[4] https://samthielman.com/2014/05/07/qa-with-neil-gaiman/
[5] گلن وارد، پست مدرنیسم. ترجمه قادر فخر رنجبری ابوذر کرمی. نشر ماهی
[6] https://www.themarginalian.org/2014/03/20/neil-gaiman-ghost-stories/
[7] . گرگ نیکوکار. پیتر نیکل. ترجمه آرش برومند. توبا صابری. انتشارات تاک
[8] . https://www.themarginalian.org/2014/03/20/neil-gaiman-ghost-stories/
[9] . گرگ. امیلی گرویت. ترجمه رضی هیرمندی. انتشارات علمی و فرهنگی
[10] . https://samthielman.com/2014/05/07/qa-with-neil-gaiman/