هوشنگ مرادی کرمانی یکی از شناخته شدهترین نویسندگان ایرانی است. آثار او را چند نسل از خوانندگان در دورهای پنجاه ساله، پیش و پس از انقلاب، خوانده، دیده و شنیده و در حافظه دارند؛ چه آنهایی که نسخهی سینمایی داستانهای او را دیدهاند یا داستانها را از رادیو شنیدهاند و چه آنها که کتابهایش را خواندهاند.
کمتر نویسندهای در ایران معاصر، مانند او در میان مردم شناختهشده و محبوب است. مرادی کرمانی موضوع و بافت فضای داستانهایش را از زندگی مردمی گرفته که با آنها زیسته و در این سادگی اعجاب آفریده است. او دوربینی است که میتواند هم از فاصلهای بسیار نزدیک به ذهن شخصیتها ببیند و حس کند و هم از فاصلهای دور از ذهن و دید شخصیتها؛ همزمان،هم کنار پرنده و گیاهی باشد و هم کنار رزمندهای در جنگ. هم نزدیک به سرباز دشمن باشد و هم سرباز خودی. البته که در ذهن او دشمن و نادشمن و قهرمان و ناقهرمان و خوب و بد وجود ندارد؛ آنچه باارزش است خود زندگی است، نه فقط زندگی انسان که حیات همه موجودات زنده؛ از جیرجیرک تا خر و لاکپشت و گیاهی چون پتوس. همه زبان و صدا دارند تا در صحنه داستانهایش سخن بگویند. او بلندگوی صداهای غایب زندگی است. از نگاه او آنچه این زندگیها را از هم متمایز میکند، فقط وضعیت زیستی است نه نوع لباس پوشیدن یا لهجه و زبان. به همین دلیل میان گنجشک و انسان داستانش تفاوتی نیست. یک رخداد یا سلسلهای از رخدادها زندگی این جانداران، انسان و غیرانسان، را زیر و رو میکند. زندگی سادهی مردمی در کوچهای به یکباره با مرگ کودکی دگرگون میشود، خواب کودکی زندگیاش را تغییر میدهد یا زلزلهای چنان ویرانگر است که بر زندگی نسلها میتواند اثر بگذارد[1]. آنچه مهم است آن رخداد و تاثیرش در زندگی است. او بیش از هر نویسنده ایرانی دیگری از رنج نوشته است اما میان این همه رنج، زندگی جاری و سرشار از رخدادهای شگفتانگیز است.
در سایت کتابک بخوانید: مرادی کرمانی در مواجهه با کهنالگوی روایت-حکایت
در نگاه مرادی کرمانی فقر و ناداری وضعیتی استثنایی نیست که بشود با تغییری آنی آن را برداشت و دور انداخت و پاک کرد. برخلاف اندیشه نویسندگانی که فقر را عارضهای میدانند که بر زندگی سوار شده و آن را از شکل انداخته و با تغییری آنی میتوان آن را زدود. از نگاه او اگر فقر را حتی اگر بتوان زدود، زخمهای آن برای همیشه بر جسم و جان و روح و روان کسانی میماند که طعم آن را چشیدهاند. مرادی کرمانی فقر را در بدنهی زندگی شخصیتهایش درهمتنیده و جاری میبیند و نشان میدهد آنها چگونه با این وضعیت زندگی میکنند. این بینش فلسفی که زندگی را از مرگ قویتر میداند از او نویسندهای متفاوت ساخته است. او درد، رنج و حتی زشتی و خشونت را انکار نمیکند، نادیده نمیگیرد و در داستانهایش نشان میدهد حقیقت از هر چیزی قویتر است.
تقریبا بخش بزرگی از کسانی که در حیطه ادبیات تا حدودی صاحبنظراند و آثار مرادی را خواندهاند او را بیشتر نویسندهای واقعگرا و البته از نوع کلاسیک و سنتیاش ارزیابی کردهاند. اما این ارزیایی میتواند جابهجا شود اگر عمیقتر به آثار او توجه کنیم. باید گفت که او بهویژه در داستانهای دو دهه اخیرش ذهنیتی مدرن دارد که نشان میدهد نوشتن داستان مدرن را هم میشناسد. در کتابهایی مانند «شما که غریبه نیستید» و مجموعه «ته خیار» و «قاشق چایخوری» موضوع داستانها و ساخت روایت او مدرن است. در مجموعه داستانهای سالهای ابتدایی نویسندگیاش هم مانند «تنور» این نگرش و شیوه روایت مدرن، در شماری از داستانها هست مانند داستان «کوچه خوشبخت ما». او هم فضای شهری را مکان و فضای رخدادهای داستانهایش کرده است و هم فضای روستایی را. فضاها و مکانهای داستانهای او هم واقعیت جغرافیایی دارند و هم ساخته پرداخته خودشاند. مرادی کرمانی نویسندهای است که خوب میتواند با زبان بازی کند. یکی از ویژگیهای ممتاز و متمایز داستانهای او زبان گفتاری این داستانهاست، زبانی که نه فقط در گفتوگوها، که در تمامی روایت و بدنه داستان خودنمایی میکند. این زبان گفتاری که ترکیبی از زبان معیار و زبان کوچه و بازار است، داستانهایش را صمیمی، غنی و تصویریتر کرده است؛ زبانی که در پیوند با ساختار داستانهای اوست و مبتنی بر شیوهی قصهگویی و داستاننویسی اوست. مرادی کرمانی همانند قصهگویی در میانهی گروهی از خوانندگان روایت میکند و داستان مینویسد.
بیشتر صاحبنظران و ویراستاران درباره ضرورت و اهمیت گفتارینویسی در گفتوگوهای داستانها سخن گفتهاند اما درباره آن در زبان داستان و خارج از گفتوگوهای آن چیز زیادی نگفتهاند. گره کار گویا تنها در شکستهنویسی یا گفتارینویسی بدون شکستهنویسی در گفتوگوها بوده است.
اما هوشنگ مرادی کرمانی آگاهانه در بیشتر داستانهایش از شکستهنویسی در گفتوگوها پرهیز کرده اما هم زبان گفتوگوها و هم زبان داستان به زبان گفتاری نزدیک است.
«قصههای مجید»:
قصههای مجید با راوی اول شخص روایت میشود. موضوع و بافت داستانهای مرادی کرمانی در این مجموعه، هم برگرفته از زندگی خودش است، هم ساخته و پرداخته ذهنش. او داستانها را براساس شخصیت مجید شکل داده است.[2] مجید مانند هوشوی کتاب «شما که غریبه نیستید» مادربزرگی دارد که با او زندگی میکند. شماری از شخصیتهای این قصهها هم برگرفته از زندگی کسانی است که مرادی در سالهای ابتدایی زندگی حرفهایش با آنها زیسته است. راوی اول شخص این مجموعه داستان بهجای اینکه مدام خودش و زندگیاش را روایت کند، به زندگی مردمان پیرامون خودش هم میپردازد؛ درست مانند هوشوی شما که غریبه نیستید که راوی زندگی خودش و برشهایی از زندگی مردمان دیگر روستاست. این ویژگی روایت هوشنگ مرادی کرمانی است.
قصههای مجید سرشار از اصطلاحات عامیانه است. حسین نیر در کتاب «نشستن واژه در قصه» این اصطلاحات را از متن داستانها بیرون کشیده و معنا کرده. منتها او زبان قصههای مجید را زبان عامیانه و متداول مردم استان کرمان میداند. درست است که اصطلاحاتی مانند «روباه قشوکرده[3]» کرمانی است اما بیشتر اصطلاحات قصههای مجید برگرفته از گنجینه زبان عامیانه و محاوره است و بهرهگیری از اصطلاحات کرمانی برای غنا بخشیدن به زبان و بیان مقصودی است که تنها با آن اصطلاح به دست میآید؛ مانند همین روباه قشوکرده که حالت زار و نزار و لاغر مجید را نشان میدهد و ضمنا از زبان بیبی گفته میشود که کهنسال است و مخزن امثال و زبانزدها و در راستای نمایش شخصیت گوینده یعنی بیبی است. و این اصطلاح رگه طنزی هم به جمله میدهد.
مرادی کرمانی خود هرجا که از اصطلاح یا واژهای محلی بهره برده، در پانوشت صفحه آن را معنا کرده و چنین مواردی انگشتشماراند زیرا او خود میداند، به سبب تجربهی خواندن بسیاری از داستانهای نویسندگان بزرگ ایران و سالها زندگی در تهران، باقی اصطلاحات عامیانه این کتاب کمابیش در همه جای ایران متداول و فهمیدنی است.
در سایت کتابک بخوانید: هوشنگ مرادی کرمانی در آینهی زمان
نمونههایی در قصههای مجید:
«مش اسدلله که از سماجت و پیله کردن من بیشتر جوشی شده بود و خون خونش را میخورد، دنبال چیزی میگشت که بکوبد تو کلهی من و خیال خودش را راحت کند.»
«خون خونش را میخورد» و «جوشی شده بود» اصطلاحات عامیانه است برای نشان دادن نهایت خشم و بیان احساس عصبانیت.
نحو این جملهها گفتاری است؛ یعنی برای شکستن زبان و بیان شفاهی این جملهها تنها کافی است «را» به «رو» تبدیل شود و دو فعل «بکوبد» و «کند» به بکوبه و کنه و شاید یک «یه» پیش از «چیزی» بیاید. باقی همان نحو زبان گفتار است. مرادی در بیشتر جملههایی که کنشی را نشان میدهد فعل را به ابتدای جمله آورده مانند همین جمله «بکوبد تو کلهی من» که هم نحو گفتاری شده و هم کنش زدن بر سر را نشان میدهد. واژه «کله» به جای سر، که از واژگان زبان گفتاری است تقریباً در همه داستانهای قصههای مجید به جای سرهایی آمده است که دارند بار طنز داستان را حمل میکنند! «سر» یا جایی آمده که از شرم به زیر انداخته شده یا برای اشاره به سری که قرار نیست کسی را به خنده بیاندازد و لبخند بر لبان خواننده بنشاند، برای اشاره به سری عزیز! مرادی تقریباً همه جا از واژه «تو» به جای «در» و «بر» استفاده میکند که از واژگان زبان گفتاری است، حتا در همین جمله (بزند تو کله من) از «تو» به جای «توی» استفاده میکند که به آهنگ نرم و طبیعی گفتار نزدیکتر است.
هوشنگ مرادی کرمانی در موزه کودکی ایرانک
«قرار شده که بچهها بیرودربایستی و صاف و پوست کنده جواب معلم را بدهند. پچپچ افتاد توی بچهها و حتی چند نفری رنگشان را باختند. من هم پاک واخوردم و دست و پایم را گم کردم.»
این چند جمله پر از اصطلاحات عامیانه است: صاف و پوستکنده= صریح و روشن، پچپچ افتادن= زیر لبی و آهسته حرف زدن، رنگ باختند= ترسیدند، پاک واخوردن= حسابی و بسیار جا خوردن، دست و پا گم کردن= دستپاچه و مضطرب شدن.
اصطلاحاتی مانند «دست و پایشان را گم کردند» یا «رنگشان را باختند» ضمن اینکه احساسات مختلف بچهها را نشان میدهد، زبان را به زبان گفتار نزدیک و صمیمت ایجاد میکند. این اصطلاحات هم زبان داستان را از تکرار و ابتذال نجات میدهد و هم حالت کودکان را نشان میدهد. اگر مرادی به جای گم کردن دست و پا از اضطراب استفاده میکرد دستپاچگی و بیقراری بچهها که با لرزش و وول خوردن همراه است درست نشان داده نمیشد. حتی برای توضیح این اصطلاح هم دست به دامان زبان عامیانه شدیم! از طرفی اصطلاح «صاف و پوست کنده» تمامی معانی روشن و صریح حرف زدن و بدون حاشیه سر اصل مطلب رفتن را یکجا در خود جای داده.
در کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستانهای هوشنگ مرادیکرمانی بخش نخست: مرادی کرمانی، روایت سرگردانی میان «من» و «من دیگر»
«دست چپم را پیاله کردم و گرفتم زیر دماغم.» نحو جمله گفتاری است، فعل «گرفتن» ابتدای جمله دوم آمده. واژه «دماغ»، از واژگان زبان محاوه، به جای بینی استفاده شده و اصطلاح پیاله کردن دست، زبان را تصویری کرده است. به جای دست گرفتن زیر بینی میگوید دستش را پیاله کرده. و این تصویری از جمع کردن انگشتها به ذهن و چشم خواننده میآورد.
«آب توی سماور قلقل جوش میخورد و من عین مجسمه چهارزانو نشسته بودم و نگاهش میکردم. سماور میجوشید، بیتابی میکرد و هیکل گندهاش میجنبید. بخار داغ از سوراخها و درزهایش بیرون میزد. من از دست کمی از او نداشتم. همینجور حرص میخوردم. بیتابی میکردم، میلرزیدم و کلهام داغ شده بود.»
در این جملهها کانونیگر[4] کودکی است که دارد بین خودش و سماور جوشان همانندی ایجاد میکند و حسهای خودش را به سماوری جوشان تشبیه میکند و چهرهای انسانی به سماور میدهد. نکته اینجاست که ما چهره خودمان را در بدنه صیقلی سماور میتوانیم ببنیم! البته تصویری کشآمده و از فرمافتاده. مرادی کرمانی به ذهن و زبان مجید نزدیک است و برای همین از زبان گفتاری و اصطلاحات عامیانه استفاده میکند. مجید نوجوانی است که با مادربزرگش در خانهای قدیمی زندگی میکند. اسباب و اثاثیه این خانه نشان از تنگدستی اهل خانه و سنتی بودن فضای خانه دارد. چشمانداز مجید برای تشبیهها و همانندسازیها در همین فضای کوچک محصور است، پس طبیعی است او که در خانه مدام همراه و همدم بیبی است و فضای شخصی و خصوصی برای خود ندارد، بیتابی و بیقراری و غم و ناراحتی خودش را با سماور اتاق همانند ببیند. واژگانی مانند «عین» به جای مانند و «گنده» به جای بزرگ و «کله» به جای سر که، پیشتر هم اشاره کرده بودیم، از واژگان محاورهاند که زبان مجید را در این داستان میسازند و ذهن او را بازتاب میدهند.
شما که غریبه نیستید:
شما که غریبه نیستید زندگینامه هوشنگ مرادی کرمانی به قلم خود اوست. او در این کتاب، داستان زندگی هوشوی پنج ساله تا هوشنگ نوزده ساله را روایت میکند. در این بازهی زمانی چهارده ساله او هم روایتگر رخدادهاست و هم نظارهگر آنها. او هم زندگی خودش را روایت میکند و هم برشهایی از زندگی دیگران را. از زندگی پدربزرگ و مادربزرگش، آغبابا و ننهبابا، میگوید، از پدر بیمار و جنونزدهاش، تا عمه و عموهایش. روستایش سیرچ و شهر کرمان را نشان میدهد. از مدرسه ابتدایی و مدرسه شبانهروزی میگوید. او روایتگر رنج خود و درد دیگران است. این جابهجایی میان شخصیتها و دیدن با چندین چشم، که مرادی در قصههای مجید هم چنین کرده بود، نوع روایت و زبان داستان را متمایز و ممتاز کرده است. راوی مدام به ذهن خودش و دیگران نزدیک و دور میشود. دوربین روایتگر گاهی آنقدر نزدیک است که گوشه چشم و دندان شخصیت را نشانمان میدهد و گاهی آنقدر دور و با لنزی باز که گستره وسیعی از سیل و آسمان و زمین را با جزئیات روایت میکند.
این شیوهی روایت، زبانی چندگانه در شما که غریبه نیستید ساخته است. او هم گفتاری نوشته هم رسمی.
در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستانهای هوشنگ مرادیکرمانی بخش دوم: غریبهترین آشناها
نمونههایی در شما که غریبه نیستید:
«شلوار مرا درمیآورد که خجالت میکشم و میروم پشت پرده. پرده را دور پر و پایم میگیرم [...] ننهبابا پارچهای ابریشمی میآورد و کمی ازش قیچی میکند و پدرم از آن لیقه درست میکند. لیقه را که از نخهای ابریشمی است میتپاند توی مرکبها.» بخش اول جمله تا پیش از قلاب، بیان حال و حالتهای هوشو از زبان مرادی کرمانی است و به همین دلیل میزان گفتارینویسی در آن بیشتر است، از جابهجایی فعل گرفته تا آوردن مرکبهای اتباعی مانند پروپا. میبینیم که مرادی دارد همزمان و قدم به قدم روایت میکند. او انگار دوباره شش ساله شده، به همین دلیل روایت و فعلها در زمان و به زمان حال است و لحظه به لحظه کشمکشهای روانی و احساس هوشو را تصویر میکند. بخش دوم روایت، درست کردن دوات است. اینجا هوشو نظارهگر است و میزان گفتارینویسی کمتر است. گفتارینویسی را اینجا در به کارگیری واژهای مانند «تپاند» میبینیم به معنای فروکردن و واژه «توی» به جای داخل یا در.
«توی خانه هم همینجورم. قندان را ازم قایم میکنند. اگر دستم بهش برسد تو یک چشم به هم زدن ته قندان را بالا میآورم.» این بخش چون از زبان هوشو است و بیان احساسات او، زبان صمیمیتر است و واژهها گفتاری اند مانند همینجورم، توی، قایم کردن و اصطلاح عامیانه ته چیزی را بالا آوردن. نحو جملهها هم گفتاری است یعنی اگر واژههای خانه به خونه، را به رو، اگر به اگه، یک به یه، برسد به برسه و میآورم به میارم بدل شود، با شکستن چند واژه، کاملاً آهنگ گفتار را میشنویم و حس میکنیم و نیازی به تغییری در نحو نیست. در ادامه چون روایت گرانی و نبود قند و چای است زبان روایت بیشتر رسمی میشود: «قند و چای گران است. خیلیها چایشان را با خرما و انجیر و مویز میخورند.» آهنگ و لحن این دو بخش با اینکه هر دو در یک بند نوشته شدهاند با هم متفاوت است، گرچه هنوز حضور واژه «خیلیها» به جای خیلی از مردم به چشم میآید. واژگان زبان گفتار و محاوره ستارههای سوسوزن متنهای مرادیاند، گاه در هماهنگی با هم کهکشانی میسازند و گاه تکستارهای در جملهای سوسو میزند.
«علی چالهای بکن و این رو بذار توش و روشو خاک بریز که بو نکنه.» زبان گفتاری و شکسته است و در ادامه روایت، زبان رسمی میشود: «شب پوست را تکه تکه میکند. میاندازد روی آتش. پشمها میسوزد و پوست گرم و نیمه پخته میشود و میخورد.» زبان تصویری و بدون شکستن واژگان است. در ادامه که زبان ننهبابا است و هوشو روایت میکند زبان ابتدا بدون شکستگی است و سپس شکسته میشود. دلیلش هم این است که مرادی کرمانی به سرعت نتوانسته زاویه دید را برگرداند و کمی طول کشیده برای همین زبان ابتدا بدون شکستگی است و سپس واژهها شکسته میشود: «شکمش دم کرده بود، مثل طبل شده بود. داشت میترکید. مثل مار به خودش میپیچید [...] یکهو به فکرم رسید که چه کار کنم. به نوکرمان گفتم دست و پاهاش رو با ریسمون ببند که تکون نخوره. آغبابات هم یه شیشهی بزرگ روغن کرچک آورد.» مرادی کرمانی در شما که غریبه نیستید صرفا خاطرات را به یاد نمیآورد، او خاطرات را میسازد؛ با احضارشان به زمان حال و چینش صحنه و پرداخت شخصیت، درست مانند یک نمایشنامه. به همین دلیل هم ننهبابا راوی این خاطره است هم هوشنگ مرادی کرمانی، مرادی کرمانی در جلد ننهبابا رفته و از زبان او خاطره را تعریف میکند، برای نزدیکی به زبان او واژگان را میشکند، اما از آنجا که خود صحنهپرداز این خاطره است و روایت را از بر دارد گاهی مرز میان خود و شخصیت نمایش، ننهبابا، محو میشود و واژگان سالم او وارد متن خاطره میشود.
در کتاب
اسماعیل شجاع:
اسماعیل شجاع، هم داستانی است ساخته ذهن نویسنده و هم اشاراتی برگرفته از کودکی خود مرادی کرمانی دارد. چنانکه خود او در مقدمه قصههای مجید نوشته یکی از شیوههای داستاننویسیاش گرفتن نکتهای از زندگی خود و با خیال شاخوبرگ دادن به آن است. او در کتاب شما که غریبه نیستید، کتابی که دو دهه بعد از داستان اسماعیل شجاع نوشته شده، درباره ترسش از مارهایی میگوید که وقتی در کودکی توی صندوقخانه زندانی میشده کابوسشان را میدیده: «سالهای سال است که کابوس مار میبینم. هر وقت حالم بد است و انتظار خبر بدی را میکشم و خوابم میبرد، خواب مار میبینم. خواب میبینم که ماری یواش یواش خودش را از پاهایم بالا میکشد. من خوایبدهام، مار روی شکمم میآید و کمکم میآید روی سینهام و دور گردنم میپیچد. هر چه جیغ میکشم کسی به دادم نمیرسد.».
در اسماعیل شجاع هم اسماعیل مدام کابوس مارهایی را میبیند که میخواهند خفهاش کنند: «شب خواب مار میدید. مارهای سیاه و بلند که آرام از کنار پاهایش بالا میآمدند، میآمدند روی سینه و کمکم خودشان را به گلویش میرساندند و روی صورتش میخزیدند. دور گردنش حلقه میزدند. گلویش را فشار میدادند [...] هرچه جیغ میکشید کسی صدایش را نمیشنید..»
بالاخره یک شب اسماعیل خواب عجیبی میبیند و ترس مار در او برای مدتی از بین میرود و آنقدر نترس و شجاع میشود که شروع میکند به آزار رساندن به مارهای روستا! اسماعیل حتی به حشرهها هم رحم نمیکند. تا روزی او ماری را میکشد و مردم به او میگویند که جفت ماری که کشته شده حتما از اسماعیل انتقام میگیرد. و این باعث میشود کابوسهای اسماعیل دوباره بازگردد.
این داستان کوتاه، هم در روایت و هم در گفتوگوها به زبان گفتاری نوشته شده است. مرادی کرمانی به ذهن اسماعیل بسیار نزدیک است و ترسهای او را میشناسد زیرا اسماعیل کودکیهای خود اوست، هوشو است. او برای ساخت این زبان گفتاری از مرکبهای اتباعی مانند صافوصوف استفاده میکند، نحو را به زبان گفتار نزدیک میکند و گاهی برخی واژگان را در گفتوگوها میشکند.
در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی بخش سوم: آنان که گول نخوردهاند به خطا میروند
نمونههایی در اسماعیل شجاع:
«کلههای مثلثی مارها، زبان، چشمها و تن لیز و چندشآورشان را که توی خواب میدید و میدید که دور گردنش حلقه زدهاند، میلرزید، نمیتوانست کاری بکند.» به جای واژه سر از «کله» استفاده میکند تا هم ذهنیت و زبان اسماعیل را نشان دهد و هم به زبان گفتار نزدیک شود. آوردن واژه محاوره «چندشآور» هم برای نشان دادن احساس انزجار اسماعیل به مارهاست.
«بیا آب بخور... دیدی که چیزی نیست. حالا راحت بگیر بخواب.» مرادی دو فعل را پشت سرهم به کار میبرد به جای بخواب میگوید «بگیر بخواب» این گفتوگوی مادر است با اسماعیل و درست مانند زبان گفتار.
«پدرش رفته بود شهر، پی کار.» به جای دنبال کار رفتن مینویسد «رفتن پی کار» که اصطلاحی عامیانه است.
«زمستانها میرفت و تابستانها پیدایش میشد.» به جای آمد، مینویسد «پیدایش میشد». این اصطلاح هم به سرزده و بیبرنامه آمدن پدر اشاره میکند هم زبان را گفتاری میکند.
«همانطور که مشق مینوشت کنار صفحه کاغذ عکس مار میکشید. همهجور ماری میکشید. [...] شل و وارفته، صاف و صوف.» این واژههای محاوره و مرکبهای اتباعی(همهجور، شل و وارفته، صاف و صوف) به زبان، ویژگی گفتاری میدهد. اسماعیل «عکس» مار میکشد. او نقاشی نمیکند بلکه «عکس میکشد» این واژه به ذهنیت و زبان اسماعیل نزدیک است.
«با او رفت گردش.... بردش به کوهها... از کوهی رفت بالا.... مار اشاره کرد که اسماعیل سنگ را بردارد. اسماعیل سنگ را برداشت. » این تکرارها (مار اشاره کرد که سنگ را بردارد. اسماعیل سنگ را برداشت) به این دلیل است که دارد قدم به قدم روایت و تصویر میکند. ما خواب اسماعیل را میخوانیم و همپای او آرام آرام و قدم به قدم پیش میرویم و همان اندازه میبینیم که او میتواند ببیند.
در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی بخش چهارم: از سربار تا سرخور تا مرگی با چشمهای بیدار
مادر:
مرادی کرمانی چند داستان درباره زلزله دارد. داستان «نمک» در آخرین مجموعه داستان او «قاشق چایخوری» و «مادر» در مجموعه «لبخند انار»، هر دو از غمانگیزترین داستانهای اوست با نگاهی تازه، صریح و پر از درد که صراحت زبان و بیانش در نمایش درد گاهی خواننده را شوکه و بهتزده میکند.
داستان مادر از زبان دختری است به مادرش و با راوی اول شخص روایت میشود. در این داستان، دختر در نامهای که به مادرش نوشته از زنده ماندن خود گله میکند که چرا مادر، پدر دختر را برای نجات او، که در آن زمان نوزادی بوده، به خانه زلزلهزده فرستاده و سبب ماندن پدر زیر آوار و کشته شدن او شده. دختر گمان میکند مادر و برادرانش او را مقصر مرگ پدر میدانند. (داستان تنها از زبان دختر است و نامه او به مادرش. تنها چند سطر پایانی داستان، پاسخ بسیار کوتاه مادر به نامه اوست. پس این تنها گمان دختر است که مادر و برادرانش او را مقصر مرگ پدر میدانند.) و او هم مادرش را مقصر این اتفاق میداند.
در این داستان رنگی از طنز نیست. داستان با دو زبان روایت میشود؛ زبانی در روایت رخدادهای زلزله که زبانی رسمی است و زاویه دید دانای کل و سوم شخص محدود دارد و زبان نامهی دختر به مادر که زبانی گفتاری است و زاویه دید اول شخص دارد.
در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی بخش پنجم: آگاهی بازتابنده؛ ویرانههای جهانی رهایییافته
نمونههایی در داستان مادر:
«امشب شانزده سالم تمام میشود. یعنی شد. حالا که دارم این نامه را برایت مینویسم دو ساعت است که رفتهام توی هفده سال.» دختر همانطور که میگوید و با خود حرف میزند نوشته است. «حالا که دارم»، «دوساعت است که رفتهام توی هفده سال» زبان گفتاری است.
«اسدلله چراغ به دست میدوید. از رودخانه و باغ و درخت و جوی میگذشت. تند میرفت، رسید به خانهاش. جلوی اتاقهای فروریختهاش کپر بود.» زبان رسمی است و گفتاری نیست. زیرا این بخش توصیف است و از ذهن دختر دورتر است و روایت رنج دیگری است که دختر از زبان دیگران شنیده است. اینجا انگار نویسنده است که روایت میکند نه دختر.
«من همچنان توی تاریکی عر میزنم. هنوز هم تو تاریکی زندگی عر میزنم.» «عر زدن» اصطلاحی عامیانه است که بیشتر برای گریههای بلند کودکان به کار میرود و نشان میدهد که دختر هنوز مثل کودکیاش بلند و بیامان گریه میکند و فریاد میزند .«تو» به جای در، چنانکه گفتیم از واژگان زبان گفتاری است.
خندان خندان:
خندان خندان داستان ارثی است که به دختران خانوادهای میرسد. داستان زنان و دختران خانوادهای که تنها چیزی که آنها را میخنداند زمین خوردن دیگران است. داستان با سینما رفتن دو نامزد آغاز میشود، آرش و رعنا. در این صحنه است که آرش متوجه میشود تنها چیزی که رعنا را میخنداند، افتادن و زمین خوردن دیگران است. همین موضوع سبب بروز مشکلاتی در زندگی آرش میشود که هر چه میگذرد عمیقتر میشود و آرش نمیتواند آن را حل کند. داستان زبانی طنز دارد. مرادی کرمانی در این داستان، بیشتر از جملههای کوتاه و اصطلاحات عامیانه استفاده میکند که در جهت تقویت فضای طنزآلود داستان، نمایش کنشها و افزودن ضرباهنگ جملههاست. جملههای کوتاهی که کنشهای افتادن و زمین خوردن را نشان میدهند یا نمایش حالتهای مختلف خندیدناند. از آنجا که زاویه دید این داستان سوم شخص است نسبت به داستانهایی که مرادی کرمانی زاویه دید اول شخص دارد یا سوم شخصی که به ذهن نویسنده نزدیکتر است، مانند اسماعیل شجاع، گفتارینویسی کمتری دارد.
نمونههایی از خندان خندان:
«رعنا داشت از خنده میمرد، کبود شده بود؛ عین آلو. آرش میترسید باز سکسکهاش بگیرد، نگرفت، خدا را شکر.» این جملهها از بخش توصیف داستان است و نه گفتوگو. اما نحو گفتاری است و زبان تصویری. «کبود شده بود؛ عین آلو» که کبودی چهره رعنا بر اثر خنده مداوم را نشان میدهد. رعنا داشت از خنده مدام نفسش بند میآمد و خفه میشد. واژه «عین» دارایی زبان محاوره است. در میان این روایت گفتاری «خدا را شکر» انگار از زبان آرش گفته شده. زاویه دید داستان چنانکه گفتیم سوم شخص محدود است و در بیشتر صحنهها آرش کانونیگر است یعنی ما تنها همان چیزی را میبینیم که در زاویه دید آرش است و فراتر از آن چیزی نمیبینیم به همین سبب صدای او وارد متن روایت شده که نفس راحتی کشیده و میگوید «خدا را شکر».
«خندهاش خوب و راحت نبود. ترسخند بود. میترسید لبولوچهاش را بکشد تو هم و ترش کند نامزدش برنجد، ول کند و برود.» لبولوچه، تو هم کشیدن، ترش کردن، ول کردن، همه از داراییهایی زبان محاوره است. شیوه بیان هم گفتاری است. مرادی به جای رفتن مینویسد «ول کند و برود.» در زبان و بیان او هر فعلی با دو فعل نشان داده میشود! هر کنشی تنها و ناگهانی نیست، حالت و مقدمهای دارد. رفتن رعنا یعنی رها کردن و «ول کردن» زندگی پس رعنا فقط «نمیرود.»، زندگی را ول میکند و میرود.
«رعنا داشت از خنده میترکید زود روسریاش را لوله کرد، قلمبه کرد و چپاند تو دهانش که خندهاش بند بیاید.» از خنده ترکیدن، قلمبه، چپاندن و بند آمدن خنده متعلق به زبان محاوره است. لوله کردن و قلمبه کردن و چپاندن توی دهان، هم حالت مچاله و جمع کردن روسری را نشان میدهد و زبان را تصویری میکند و هم اینجا به متن جنبه طنز میدهد چون این قلمبه کردن و چپاندن (روسری) در دهان رعنا است! و نه مثلاً در داستانی جدی چپاندن و فرو کردن روسری در شکاف پنجرهای است برای مهار دود آتش. زیرا میدانیم مرادی حتا در داستان دردناکی مانند مادر هم از اصطلاحات زبان محاوره مانند «عر زدن» بهره برده که ما را به خنده نمیاندازد.
«مادر که سخت دلگیر شده بود، بند نشد و رفت.» بند شدن از اصطلاحات زبان عامیانه است و یعنی مادر نماند و رفت.
نتیجه:
هوشنگ مرادی کرمانی نویسندهای است که زبان روایت کردن را خوب میشناسد و اهمیت آن را در داستاننویسی میداند. او میراثدار جمالزاده در نثر فارسی است. زبان داستانهای او روان و ساده و صمیمی است و چون به نحو گفتار نزدیک است، از گنجینه واژگان گفتاری و اصطلاحات عامیانه بهره میبرد و روایتهای او تقلیدی است از شیوه بیان گفتاری و شفاهی. به همین دلیل و با همین ترفند به جای امر به خوابیدن و فعل «بخواب» از «بگیر بخواب» استفاده میکند یا به جای فعل «نشست» یا جمله «روی صندلی نشست.» این جمله را به کار میبرد: «دست گرفت به صندلی، بلند شد نشست.» این جملهها به زبان ویژگی تصویری میدهد و کنش و حالت بلند شدن شخصیت را به خوبی نمایان میکند. در همین جملهای که گفته شد، آوردن دو فعل پشت سر هم تقلیدی است از شیوه بیان گفتاری و شفاهی. اصطلاحات عامیانه در دست او مصالحی است برای غنی کردن زبان داستان، شخصیتپردازی، بیان دقیق مقصود و نمایش حالتهایی که جز با این اصطلاحات به تصویر درنمیآیند. برای نمونه استفاده با از اصطلاح «وول خوردن» به جای تکان خوردن، جنبیدن و چرخیدن بچه را در شکم مادر نشان میدهد و زبانی مناسب شخصیت داستانش میسازد. شخصیتهایی که همانطور که گفتیم بیشتر از مردم عادیاند. همچنین این اصطلاحات عامیانه، زبان را از یکنواختی و تکرار نجات میدهد. مثلاً او در داستان خندان خندان برای نمایش حالتهای گونهگون خندیدن و نجات زبان از تکرار و بیان دقیق مقصود، هم از اصطلاحات عامیانه بهره میبرد، هم از آواهایی که تقلید صدای خندههای متفاوتاند و به زبان داستان ویژگی گفتاری میدهند: قاه قاه خندید، کِرکِر خندید، هرهر خندید، غش غش خندید که همگی صداهای خندههای بلند را نشان میدهد و با این حال هر کدام معنای متقاوتی را به ذهن میآورد مثلاً در غشغش خندیدن شادی هست و در هرهر خندیدن نشانی از تمسخر و پخپخ خنده که خنده فروخورده را نشان میدهد و آواهای ها... ها...ها ،هه...هه...هه، صدای خنده را به زبان داستان وارد میکند.
در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی بررسی مجموعه داستان «تهِ خیار» بخش ششم: صورتک همان صورت است
او بلندگوی صداهای غایب زندگی است. او این صداها را به متن داستان وارد میکند تا زبان و متن را زنده کند. صدای لیزخوردن و کشیده شدن بدن کف سالنی صیقلی قروو...تتت...، صدای افتادن از پلهها، پله به پله، تپتپ، قلقل سماور، فیشفیش مار و....
به کارگیری مرکبهای اتباعی هم علاوه بر نزدیک کردن زبان به زبان گفتار و زبان عامیانه رگههای معنایی ایجاد میکند. مثلاً «آفتابه لکنته شکستهپکسته» چیزی بیشتر از ترک و شکستگی آفتابه را نشان میدهد و برکهنگی و فرسودگی یا اگر به زبان مرادی سخن بگوییم "قراضگی" آفتابه هم دلالت میکند. یا همانطور که حسین نیر هم نوشته بین «پولوپله» نداشتن و پول نداشتن تفاوت هست. پولوپله نداشتن یعنی چیزکی و پول کمی دارد. این اصطلاحات نزد مرادی هم ابزار بیان دقیق مقصود اوست هم صمیمت و نزدیکی بین متن و خواننده ایجاد میکند و افزون بر همه اینها رنگی از طنز به داستان میبخشد.
مرادی کرمانی با بازیهای زبانی آشناست، هرچند که در بررسی این داستانها هم دیدیم که گاهی مرز میان گفتارینویسی و نوشتار رسمی کمرنگ شده و یا زبان روایت و گفتوگو درهم شده، اما با این همه، او به قدرت زبان در بیان قصه باور دارد. مرادی کرمانی قصهگویی است که آنچه میگوید روایت میکند. انگار خوانندگانش دورتادور او نشستهاند و او با صدای بلند برایشان تعریف میکند. انگار همزمان کسی به نویسنده گوش میدهد و او دارد برایش تعریف میکند. شخصیتهای داستانهایش هم هنگام روایت پیش چشمانش حاضر هستند، آنها را میبیند و صدایشان را میشنود.
او در شما که غریبه نیستید به ذهن خودش همانقدر نزدیک است که به ذهن شخصیتهای دیگر داستان زندگیاش. از نگاه او، من، بافتهای، مجموعهای از ما است. برای همین است که او میتواند آدمهای بسیاری را با خودش در داستانهایش همراه کند. همین زاویه دید سبب شده که زبان قصههای مجید هم رسمی باشد هم گفتاری. هم شکسته و هم سالم. این "ما "های درون "من" است که به زبان او وزن میدهد و غنیاش میکند این نگاه کردن با چندین چشم و سخن گفتن با چندین زبان است که چنین روایت و زبانی در داستانهایش ساخته است.
در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی بررسی مجموعه داستان «تهِ خیار» بخش هفتم: شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی
او زبان گفتاری را زمانی به کار برده که به خودش در روایت داستان نزدیک بوده، مانند قصههای مجید، اسماعیل شجاع و زبان رسمی را زمانی به کار برده که روایتگر زندگی دیگران بوده و یا اندوه بیشتری در قلمش است، مانند روایتهای داستان مادر و بخشهایی از شما که غریبه نیستید.
زبان گفتاری داستانهای او، بیش از آنکه الگوبرداری از زبان گفتاری داستانهای پیشین فارسی باشد، ساخته و پرداخته ذهنیت خود اوست. این زبان گفتاری که ترکیبی از زبان رسمی و زبان کوچه و بازار است، داستانهایش را صمیمی و غنی و زبان داستان را هم تصویریتر کرده است. زیرا زبان گفتاری امکان بیشتری برای روایتهای نزدیک به ذهن مردم دارد. این زبان برای نویسندهی قصهگویی مانند مرادی کرمانی ابزاری است برای بهتر گفتن و بهتر نشان دادن
منابع:
انور، منوچهر (1398)، زبان زنده، تهران، کارنامه.
ریمون-کنان، شلومیت (1387)، روایت داستانی: بوطیقای معاصر، ترجمه ابوالفضل حری، تهران، نیلوفر.
صلحجو، علی (1391)، اصول شکستهنویسی: راهنمای شکستن واژهها در گفتوگوهای داستان، تهران، مرکز.
صلحجو ،علی (1386)، بشکنیم یا نشکنیم، مترجم، ش 45.
طبیبزاده، امید (1398)، فارسی شکسته: دستور خط و فرهنگ املایی، تهران، کتاب بهار.
فیضی،کریم(1396)، هوشنگ دوم: گفتوگو با هوشنگ مرادی کرمانی، تهران، معین.
کامشاد، حسن (1394)، پایهگذاران نثر جدید فارسی، تهران، نی.
کریمی قمی، منصوره( 1398)، اتباع در زبان و ادب فارسی، رشد آموزش زبان و ادب فارسی، ش 2.
مرادی کرمانی، هوشنگ(1387)، قصههای مجید، تهران، معین.
مرادی کرمانی، هوشنگ (1402)، شما که غریبه نیستید، تهران، معین.
مرادی کرمانی، هوشنگ(1401)، «اسماعیل شجاع»، در: بقچه، تهران، معین.
مرادی کرمانی، هوشنگ (1401)، «مادر»، در: بقچه، تهران، معین.
مرادی کرمانی، هوشنگ (1401)، «خندان خندان»، در: بقچه، تهران، معین.
نیر، حسین (1391)، نشستن واژه در قصه: واژگان، اصطلاحها، کنایهها و ترکیبهای عامیانه محلی در قصههای مجید، تهران، فرهنگستان زبان و ادب فارسی.
[1] . اشاره به داستانهای کوچه خوشبخت ما، اسماعیل شجاع و مادر.
[2] . مرادی کرمانی در مقدمه قصههای مجید در پاسخ به این پرسش که «مجید زندگینامه خودتان است یا حاصل خیال؟» مینویسد که مجید با همه علاقهها و ضعفها و تنهاییها و بیکسیها بسیار شبیه شخصیت خود اوست اما همه قصهها قصه زندگی او نیست و بعضی را بر اساس شخصیت مجید ساخته.
[3] . برو تو آینه رنگ و حالتو نگاه کن. شدی عین روباه قشو کرده، قصههای مجید، ص 476.
[4] . اصطلاحی است در روایتشناسی که برای تمایز بین کسی که میگوید یعنی راوی، و کسی که میبیند به کار میرود. این اصطلاح را ژرار ژنت وضع کرده و بنا بر نظریه او گفتن و دیدن، روایتگری و کانونیشدگی، میتواند از آن دو عامل روایی متفاوت باشد.