دربارهی ماکس فلتهاوس
ماکس فلتهاوس، متولد شهر دن هاگ، در هلند بود، از والدینی آزاداندیش که روی تربیت فرزندشان متمرکز بودند؛ کودکی بازیگوش که در مدرسه تنها هنر و ورزش را دوست داشت. در دوره جنگ جهانی دوم که هلند اشغال شد وضعیت آشفتهای داشت، ماکس از سال 1941 تا 1944 به کالج هنر آرنهم رفت. در سالهای 1946-1953 ماکس به حزب کمونیست پیوست و کاریکاتورهای سیاسی برای یک روزنامه وابسته به جناح چپ میکشید. ماکس عاشق سادگی کارهای طنزآمیز سئول اشتبرگ[1] طنزپرداز امریکایی و برترام ویز[2] هلندی و سکون رنگ و فرم جورجیو موراندی[3] ایتالیایی بود.
در سال 1952 ماکس استودیوی خود را راه انداخت و روی طرحها و لوگوهای شرکتهای هلندی بزرگی مانند شل و فیلیپس کار میکرد و با تصویرگران معروفی مانند فیپ وستندورپ[4] و سبک فوویستها آشنا شد. نکته جالب این که ماکس هیچگاه نخواست از این تصویرگرها یا سبکها تأثیر بگیرد و همیشه از نفوذ سبکها و شخصیتهای هنری دور ماند و از ساختن کارهای خلاقانه به نام خودش لذت میبرد.
در سایت کتابک بخوانید: ماکس فلتهاوس، تصویرگر و خالق داستانهای جذاب
موضوع «خانه» در تصویرگری همیشه دغدغه ذهن او بوده است. در سال 1971 او نخستین کتاب تصویری خود «نقاش و پرنده» را به زبان آلمانی منتشر کرد. این کتاب به همه کسانی تقدیم شده است که نمیدانند به کدام خانه یا سرزمین تعلق دارند. در نمایشگاه فرانکفورت ۱۹۸۰ کارهای یانوش[5] نویسنده و تصویرگر صاحب نام آلمانی تأثیر بسیار زیادی بر او گذاشت و ایده تمرکز کامل بر آفرینش و انتشار کتابهای کودکان را از او گرفت.
در سال 1983 با کتاب «آقا کوچولو خانهاش را از دست میدهد» که برای نخستینبار شخصیت قورباغه در آن آمده، آقا کوچولو را هم خلق کرد که در یک شیشه مربا زندگی میکرد. این درست مانند وضعیت خودش بود که در آن زمان خانه نداشت و مدیر انتشارات آندرسن پرس گفته بود: بیا خانهی من زندگی کن!
مدیر انتشارات بلندآوازه و بینالمللی آندرسن پرس به ماکس فلتهاوس فضایی برای کار و پناه داد هم چنان که به رالف استیدمن[6] و دیوید مککی[7] داده بود که فلتهاوس کارهایشان را بسیار تحسین میکرد. مدیر انتشارات آندرسن پرس نمیتوانست به احساساتی بودن کار فلتهاوس بیتوجه باشد، زیرا که این به گرمای عاطفی مربوط میشد که از درون داستان و تصویرها میجوشید.
در سایت کتابک بخوانید: دیوید مککی خالق کتابهای المر
در سال ۱۹۸۹ داستان «شاهکار تمساح» و «قورباغه عاشق» که از سوی کودکان نامزد جایزه شده بود، برنده جایزه «مداد طلایی» شد. در دهه 1990 ماکس به آپارتمانی نقل مکان کرد که کنار خیابان بود. گاراژی داشت که آن را استودیوی خودش کرد و باغی که کنار خانهاش بود. این گامی در نزدیک شدن به رویاهایی بود که در آن بتواند هرآن چه را دوست دارد تصویر کند. او اکنون میتوانست با گربهاش از خیابان عبور کند، یا هنگام بازی شطرنج الکترونیک به موسیقی جاز گوش دهد و درخت سیب باغ را ببیند. این درخت سیب مانند درخت سیب رویاهای او نبود، اما به آن نزدیک بود.
یکی از شاگردان سابق و دوستان فلتهاوس درباره او چنین میگوید: ماکس همیشه به طور طبیعی مثبتاندیش است، حتا زمانی که دنیا به کام او نبود باز او چنین بود. شخصیت کیکر یا همان قورباغه درست همان چیزی است که ماکس فکر میکند. او جهانی را آفریده است که خودش دوست دارد در آن زندگی کند. و این سبب شناخت او شده است.
اقلیتها همیشه برای این که پذیرفته شوند باید ثابت کنند که خوب هستند. ما تنها زمانی افراد را با رنگ پوست و دیدگاههای متفاوت میپذیریم که در آنها چیزی مثبت یا رفتاری خوب را دیده و تجربه کرده باشیم. من نمیگویم این خوب است. چیزی هست که هست. هئیت داوران جایزه اوا پرون از دانشگاه کاتولیک برابانت[8] این کار فلتهاوس، که نفرت از غریبهها را با داستانهایی مانند قورباغه و غریبه در برابر دیدگان قرار داده است، تشویق و تمجید کردند.
آن چیزی که ماکس فلتهاوس را به انتشارات اندرسن پرس رساند، آزاد بودن در آفرینش کتابهای تصویری و شیوه خاص کارش در برابر بوم سفید و دلبستگی به نقشمایههای نمادین مانند سیب و پرنده سیاه و علاقهاش به جانورانی بود که در مجموعه قورباغهها است که در کارهای او بسیار شناخته شده و در جهان تحسین شده است.
دیدار و گفتوگو با ماکس فلتهاوس
به دیدار او در یکی از خیابانهای شهر لاهه (هلند) میرویم. بر تابلویی روی پنجره آپارتمان نام او حک شده است. کنار در خانه بوتهای درهم و پوشیده از برگ است که لانه پرندهای در آن دیده میشود. درون آپارتمان چوبی همه چیز ساده است. یکی از کارهای جورجیو موراندی بر دیوار است. اکنون ماکس ۸۱ ساله از ما استقبال میکند. مردی سالمند که جوان مینماید. پشت میزش که پوشیده از کاغذ و کتاب است مینشیند. در حالی که سیگار به دست دارد به گفتوگو با ما میپردازد. هرچه بیشتر در کنار او وقت میگذارانیم بیشتر او را شبیه همان قورباغههایی میبینیم که در کتابهایش تصویر کرده است.
استودیوی ماکس در جایی که پیش از این گاراژ بوده در کنار باغی کوچک با درختان میوه قرار دارد. در استودیو یک دوچرخه، نقاشیها و طراحی از کار قورباغه است. پوسترهای بزرگ، اسباببازیهای قورباغه، خوک و دیگران، بازیها، سیدیها، نامههای کودکان، هدیه و نقاشی. روی میز او مشرف به باغ، عینک، یک دستگاه شطرنج الکترونیکی، رنگهای گواش، خودکار و طرحها قرار دارد. همه چیز معمولی به نظر میرسد.
ماکس فلتهاوس این گونه سر سخن را باز میکند: هیچ وقت انتظار موفقیت نداشتم. این برای من همیشه چیزی مانند شگفتی بوده است. به عنوان طراح گرافیک شروع کردم و اندکی درآمد از این راه داشتم. در زمان فراغتم نقاشی میکشیدم، اما این برای گذران زندگی کافی نبود. من طراحی را دوست داشتم اما در سنی خاص آن را کنار گذاشتم و به ساختن کتابهای تصویری پرداختم. در این بستر میتوانستم هر کاری که میخواستم انجام دهم، نقاشی بکشم و از خودم داستان بگویم، نه به این دلیل که کسی از من درخواست کرده بود. بلکه برای دل خودم این کار را میکردم.
وقتی که معلم بودم همیشه از دانشآموزان میخواستم کارشان را با کشیدن یک سیب شروع کنند. این کار آسان بود. بعد میگفتم حالا درون سیب را بکشید. بنابراین باید سیب را تکه تکه میکردیم تا بتوانیم داخل سیب را نگاه کنیم. یا این که همان طور که میدانید هلند کشور دوچرخههاست، پس از آنها میخواستم که اجزای دوچرخه را برایم بکشند و البته هیچکس نمیتوانست این کار را انجام دهد. این خیلی تعجبآور بود. بنابراین کوشیدم به آنها بیاموزم که وقتی در خیابان راه میروند به پیرامون نگاه کنند، به چیزهای معمولی نگاه کنند.
-آیا خودت را ادامهدهنده راه نقاشان بزرگ هلندی در سدههای گذشته مانند پیتر دوهوک[9] و ورمیر[10] میبینی؟
نه، من به این موضوع فکر نمیکنم، البته ما با سنت این نقاشان بزرگ شدهایم و به طور طبیعی این سنت در من وجود دارد.
- آیا این اتفاقی است که در بسیاری از داستانهای تو یک سیب وجود دارد؟ سیب تو همان سیبزمینی وینسنت ونگوگ است. نمادی از زندگی مشترک، زیر نور همان ماه همیشه نورانی؟ یا به اشتراک گذاشتن غذا که عنصری اساسی در همه داستانهای تو است.
بله سیب نماد است. من سیب را دوست دارم نه برای خوردن بلکه برای نگاه کردن. من یک درخت سیب دارم. سیب نماد زندگی، سلامتی، شادی است.
- محض اطلاع، آیا شخصیتهای خرگوش و موش در داستان تو این سیب خاص را نخوردهاند؟ تو یک لطیفه خوب درباره خوردن سیب دانش از سوی موش ساختی. او مانند تو هلندی است. او میتواند فرانسه و انگلیسی حرف بزند و آلمانی را بخواند. و قورباغه تحتتأثیر قرار میگیرد؛ کاری که خرگوش نمیتواند بکند و در انگلستان هم کسی نمیتواند.
(فلتهاوس با شادمانی میخندد)
موش خاص است، روشنفکر و یک مسافر - کوشیدهام از شهرت بد موش دفاع کنم. و البته قورباغه بسیار جذابتر از موش است. میتوان گفت او به گونهای زندگی میکند که من از جنگ جان سالم به در بردم.
- آیا بیشتر در گونهی افسانه، مینویسی و تصویر میسازی؟
از نظر من منتقدان فقط به برچسبهایی نیاز دارند تا شما را به آن بچسبانند. کار من فقط داستان است. ساختن داستان.
- در داستانهای تو جانوران هستند، اما قورباغه شخصیت مرکزی را دارد، انتخاب قورباغه در این جایگاه برای چیست؟
برای این که قورباغه موجودی است که در هر جای جهان پیدا میشود. در هلند که قورباغه یکطوری، بخشی از هلندی بودن ماست. زمانی من ایده داستان قورباغه عاشق را به ناشری در هلند پیشنهاد دادم. گفت: نه، عشق در کتاب کودک، این غیرممکن است. ما نمیتوانیم چنین کتابی را بفروشیم. و بعد آندرسن پرس به من گفت این کتاب مال ما و این طوری شد که با موفقیت قورباغه همراه شدم.
- خوک داستانات عجیب و غریب است. مانند شخصیتهای دیگر داستانات هیچ چیزی نپوشیده و فقط یک پیشبند برای پختوپز جلویش بسته است. چرا او این طوری است؟
رنگ خوک یک جوری است انگار برهنگی را به نمایش میگذارد. برای همین مجبور شدم پیشبندی جلویش ببندم.
- اوه! من همیشه فکر میکردم خوک میخواهد طبیعی بودناش را به نمایش بگذارد که این طوری تصویر کردهای. میدانی در برخی از ترجمه کتابها که نام خوک میآید -مانند ترجمه بنگالی- به او نام دیگری دادهاند؟ میتوانی بگویی چهقدر بر ترجمهها به زبانهای دیگر کنترل داری؟
من تنها میتوانم نسخههای انگلیسی، آلمانی و فرانسوی را بفهمم. بیشتر نه. نمیدانم. هیچ ایدهای از این که کتابهایام چهطور به زبان چینی یا ژاپنی و هندی ترجمه میشود ندارم. فقط امیدوارم خوب باشند.
- از کتابهایی که شخصیت جانوری دارند به کدام علاقه دارید؟
باد در بیدزار، وینی دپو، قورباغه و وزغ و شاهقورباغه از داستانهایی است که دوست دارم.
- برخی از داستانهایی که نوشتی بخشی از زندگی خودت است. این نظر درست است؟ چه وقتهایی داستانها به سراغات میآیند؟
نه همیشه. اما گاهی بله. گاهی وقتی که در خیابان راه میروم یا غذا میخورم، ناگهانی داستانی در ذهنام جرقه میزند. بعد هفتهها صبر میکنم و سرانجام آن را کامل میکنم.
- تا اینجا دربارهی فضای درونی و بستهای که در داستانها جریان دارد حرف زدیم. چشماندازهای بیرون از خانه چهقدر برایت مهم هستند؟
- کتاب «قورباغه در زمستان» برای من به گونهای بود که توانستم از رنگهای متفاوت در آن استفاه کنم. در حالی که قورباغهی من همیشه در جاهای سرسبز زندگی میکند. این طوری بود که یک سال به زمستان فکر کردم و چشماندازهای سفید آن که بتوانم به آن نگاه کنم. کتابی که بیشتر برای من شکل نقاشی را دارد. هنوز هم فکر میکنم بهترین کاری است که انجام دادهام.
- به چه شیوهای کار میکنی؟
( ماکس در حالی که دفتر A4 خودش را نشانمان میدهد)
من همزمان روی یک کتاب، هم طراحی میکنم و هم مینویسم. این کار را با مرکب طراحی انجام میدهم. اینطوری شما ترس از صفحه یا بوم خالی را شکست میدهید. بعد برای مدتی کاری نمیکنم. تا ایدهها در من پخته شوند.
- چرا این قدر تصویرها را قاب میکنی؟
با قاب کردن هر تصویر دنیایی خاص برای آن میسازی و آن را از بقیه دنیا جدا میکنی. بنابراین میتوانم جانوران داستانام را در جایی که متفاوت است قرار دهم و ببینم.
- در هنگام کار چهقدر به تقابل متن و تصویر فکر میکنی؟ برای مثال صحنهای آشفته با متنی شاد؟
- من هیچگاه به این موضوع فکر نمیکنم. تصویرها همیشه برای من اولویت دارند. ماهها و ماهها وقت از من میگیرند. من یک نقاش و تصویرگر هستم. نوشتن آسان است. بعد با هم و یکی میشوند. وقتی که دفتر طراحیام را بر میدارم، متن و تصویر با هم از سرم بیرون میریزد.
ماکس با گواش کار میکند. تکنیکی که در آن با رنگآمیزی لایههای مختلف آبرنگ استفاده میشود تا در کار عمق ایجاد شود. در این سبک رنگها احساس برانگیزند. شما نمیتوانید این لایهها را بشمارید، تنها میتوانید آن را بشناسید. برای هماهنگی کامل اثر، ماکس کار را از میانه داستان شروع میکند. سپس در دو جهت به سوی اول و پایان، کار را پیش میبرد. هنگامی که همه آنها آماده شد، یکییکی آنها را بررسی میکند تا در پیوست باهم باشند.
- وقتی که روی «شاهکار تمساح» کار کردی به نقاشانی نظر داشتی که همه چیز را روی بوم سفید کار میکردند؟
نه.
- اما روبرت رایمن[11] که نقاشی امریکایی است مانند تمساح تو کار میکند، چون روی بومهای نقاشی قدیمیاش باز نقاشی میکشد.
بله (میخندد) روی رنگ سفید شما میتوانید کارهای خیلی خوبی را با آرامش انجام دهید. کارهایی که از جنبه رنگی کمی با سفید تفاوت دارند.
ما فکر میکردیم که تو تأثیر زیادی از این و آن گرفتهای، در حالی که میبینیم این طوری نیست.
(ماکس بلند میخندد)
این وظیفه هنرمند است که پیش از هر کاری با احساساش برای مردم کاری انجام دهد. اگر کسی به طرف آن نیامد پس کاری انجام نداده است. اگر مردم نیایند آن را ببینند پس شما کاری انجام ندادهاید. در اینجا هرسال از هنرمندی میخواهند که روی داستانی تصویر بگذارد. یک سال از من خواستند. موضوع آن سال هنر بود. فکر کردم: بله! تمساح من برای چنین چیزی ایدهای خوب است. خیلی زود داستانی داشتم با دو دلیل. اول از همه امکانی برای فانتزی بود: چشمانت را ببند و ببین چه رخ میدهد و چرا نقاشی سفید وجود دارد. این ایده برای من جواب داد. آنها این روش را همهجا به کار بردند و موفقیتآمیز بود و ایده یا دلیل دوم که برای من ویژه است: دستانداختن یا تمسخر هنر است. در گذشته ما استادانی مانند ماتیس، کلی و پیکاسو داشتیم و چیزی برای دیدن وجود داشت. در سالهای اخیر شیوهای که هنر در آن پیش میرود متفاوت با گذشته است. این نقاشی نیست. فقط ایده است. و چنین چیزی برای مردم کسلکننده است. برای همین در صفحههای آخر «شاهکار تمساح» از او میپرسند در مورد تمساح چهطور؟ او نقاشیهای سفید زیادی کشیده که در سرتاسر جهان مشهور شده و این سبب خندهام میشود.
- و آیا بنمایههای تکراری مانند سیب و پرنده سیاه در کارهای تو مهم هستند؟ معنای پرنده سیاه برای تو چیست؟ آیا آنها بخشی از کنش داستان هستند؟ چرا آنها همیشه در حال دیدن و نظر کردن به کار دیگران هستند؟
همه پرندگان برای من جالب هستند، اما در این جا که من زندگی میکنم و در باغام، بیشتر پرندگانی که میبینم سیاه هستند. آنها وظیفه خاصی برعهده ندارند. من فقط هر بار در داستانهایم آنها را هم قاچاقی میآورم.
- آیا میخواهی مثل یک بچه چیزی را توضیح دهی؟
بله! بله! (ماکس درست مانند یک کودک این را میگوید) در نهایت همه چیز از روان یا جان سرچشمه میگیرد و چرایی هم برای آن وجود ندارد. من میخواهم این را برای خود داشته باشم. اگر کسی از شیوهای که کار میکند بسیار آگاه باشد، دیگر اسیر فریب نمیشود و چیز مهمی را از دست نمیدهد. کودکان تنها کسانی هستند که پاک و بیآلایش هستند و ما باید برای آنها کار درست را انجام دهیم. احترام به یکدیگر، زندگی، دوستی خوب، همبستگی و آزادی. مغز انسان سرشار از ایدهها است. اما این که چهطور و چهگونه این ایدهها به داستان تبدیل میشوند گفتناش سخت است. تنها شرطش این است که به خودتان فضایی بدهید که اندیشه و احساستان فرصت سرریز شدن داشته باشد. آن چه که مهم است این که به خودتان این جرئت را بدهید که در کارهایتان خودتان باشید. خود بودن بزرگترین دستاورد است. برای این کار هیچ دستور پختی وجود ندارد. در مورد من، خوشبختیام این بود که قورباغه بودم.
اکنون داستانهای قورباغه به ۱۴ کتاب میرسد. «قورباغهی عاشق» به بیش از ۴۰ زبان ترجمه شده است. از جمله جایزههایی که ماکس فلتهاوس برای کتابهایاش گرفته، جایزه مداد نقرهای و جایزه پریکس دِ تیریز Prix de Treize (دوبار) از هلند، جایزه گرافیک انجمن تصویرگران امریکا، جایزه فهرست بهترین کتابهای آلمان (دوبار) و جایزه هانس کریستین آندرسن در سال ۲۰۰۴ بود. از شخصیتهای داستانهای او اسباببازیهای فراوان، بازیها و روایتهای صوتی ساخته شده است. نام فلتهاوس در هلندی به معنای خانه صحرایی است. ماکس هم خودش در روایتها و تصویرها فضای باز را ترجیح میدهد. جایی که او احساس امنیت و در خانه بودن دارد. او خالق موجودات مستقلی بود و به آنها فضا داد تا خودشان باشند، زمانی را با دوستان خود گذراندن، نه در فضایی تجملی، و به هم متکی بودن و اشتیاق برای این که آزادی خودشان را داشته باشند.
ماکس فلتهاوس در ژانویه سال ۲۰۰۵ در اوج موفقیت درگذشت. جهیدن شکوهمند قورباغه، سادگی همراه با جزییات موشکافانه در کار او همیشه زنده خواهد ماند و این گفتوگوی عاشقانه شاهدی برای آن است.
پانویس
1- Saul Steinberg
2- Bertram Weihs
3- Giorgio Morandi
4- Fiep Westendorp
5- Janosch
6- Ralph Steadman
7- David McKee
8- Catholic University of Brabant
9- Pieter de Hoogh
10- Vermeer
11- Robert Ryman