یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود سه تا زن داشت. رفت برای زن اولیش یک انگشتر خرید بهش داد و گفت: «به آن دو تای دیگر نگو که آنها حسودی میکنند.» آن وقت برای زن دومیش گوشواره گرفت و سپرد بهش، که: «به هووهای دیگرت نگو.» برای زن سومیش النگو خرید باز هم سپرد که، به زنهای دیگرش نگوید.
زن اولیش خواست به آنهای دیگر بفهماند که شوهرش او را خیلی دوست دارد و براش انگشتر خریده. آمد از اتاق بیرون دستش را شروع کرد به تکان دادن و گفت: «چرا خانه را نروفتی.» او هم که گوشواره گوشش بود مطلب را فهمید بیرون آمد و گوشش را جلو گرفت و گفت: «برای اینکه تو نگفتی.» زن سوم هم خواست به آنها بفهماند که او هم النگو دارد. زود از اتاق آمد بیرون دستش را هی تکان داد و گفت: «این خانه روفتن نمیخواست. این همه گفتن نمیخواست.» هیچی، سه تا هووها به همدیگر فهماندند که شوهره برایشان چیز خریده. شب که شوهره آمد خانه یک کتک کاری مفصلی کردند. بیچاره مرد که یک جا پول داد، یک جا کتک خورد و زد از در بیرون.