کتاب «جنگی که نجاتم داد» داستان دختر نوجوانی است که به سبب نقص مادرزادی نمیتواند حرکت کند. داستان در سال ۱۹۳۹ سال آغاز جنگ جهانی دوم رخ میدهد، دورهای كه معلولیت جسمی معادل معلولیت ذهنی شمرده میشد.
آدا به همراه برادر و مادرش در لندن زندگی میکند. یکی از پاهای آدا مشکل دارد و نمیتواند راه برود. مادر که خرج زندگی بر دوشش است با آدا بسیار نامهربان است. او آدا را در خانه زندانی کرده است و به او اجازه نمیدهد بیرون برود. یک بار که ادا خود را از پلههای خانه به پایین میرساند مادر آن قدر او را کتک میزند که از شانهاش خون میآید: «هیچی نیستی! فقط مایه خجالتی. هیولایی با اون پات. فکر کردی خوشم میاد عالم و آدم تو را ببینن»
دنیای آدا به خانه کوچکشان و فضایی که میتواند از پنجرهی اتاقش ببیند محدود است و از بسیاری چیزها مانند درخت یا چمن هیچ تصور و شناختی ندارد. تنها دلخوشی او برادر کوچکش است اما وقتی برادرش آن قدر بزرگ میشود که به مدرسه برود آدا میفهمد که باید کاری برای خودش بکند و پنهان از چشم مادر یاد میگیرد که چگونه راه برود. جنگ جهانی دوم شروع میشود و کودکان به مناطق روستایی فرستاده میشوند تا از بمباران در امان باشند. آدا امیدوار است که مادر او را همراه برادرش جیمی به منطقهی امن بفرستد. اما مادر با بیرحمی میگوید که هیچ خانواده «درست و حسابی» او را نخواهد پذیرفت. اما آدا نمیخواهد این فرصت ویژه را برای خلاص شدن از دست مادر نامهربانش از دست بدهد.
او با برادرش فرار میکند و به همراه کودکان دیگر سوار قطار میشود. در روستا خوشبختانه هیچ خانوادهای آن دو را به خاطر ظاهر کثیف و نحیفشان نمیپذیرند و مامور دولت ناچار آنها را به خانم اسمیت میسپارد.
خانم اسمیت که خود نیز به سبب افکار متفاوتش با پدرش مشکل دارد، به آدا فرصت میدهد که تواناییهایش را بشناسد و اعتماد به نفسش را به دست میآورد و خود را دوست بدارد.
این کتاب در فهرست ۲۰۱۷ کتابهای برگزیده برای کودکان با نیازهای ویژه دفتر بین المللی کتاب برای نسل جوان معرفی شده است.