زیردریایی توی آب پایین و پایین و پایینتر رفت… اون قدر پایین که رنگ آب، آبی تیره شده بود… نزدیک به رنگ سیاه. سارا و چاد از پنجرهٔ زیردریایی بیرون رو نگاه کردند. سارا گفت: «بابا من که هیچی نمیتونم ببینم. فکر نمیکنم ماهیها بتونن در چنین عمقی زندگی کنن.»
چاد که صورتش رو به پنجره چسبونده بود، گفت: «راست میگه بابا! بیرون هیچی نیست. بهتره بریم بالا، روی آب.»
بابا، زیردریایی رو به بالا هدایت کرد، تا جایی که آب دیگه عمیقی نداشت و تیره نبود و رنگ آبی آب، بهتر دیده میشد.
چاد و سارا دوباره نگاه کردند. چاد گفت: «هنوز هم نمیتونم چیزی ببینم.»
سارا گفت: «من یک چیزی میبینم. یک نهنگ بزرگه که حباب بیرون میده و به من لبخند میزنه.»
در همین موقع، نهنگ شیرجهای زد و به زیر زیردریایی رفت. چاد که نگاه کرد گفت: «سارا اَلَکی میگه بابا. اونجا هیچ نهنگی نیست.»
بابا گفت: «اگر باز هم با هم بگومگو کنین، دیگه اجازه نمیدم با من توی زیردریایی بیایید.»
چاد اخمهاش توی هم رفت و به کنار پنجرهٔ دیگه رفت تا از اونجا دریا رو نگاه کنه.
سارا ناگهان گفت: «بابا… بابا… باز هم نهنگه اومد. باز داره به من لبخند میزنه». و حبابهایی رو که از کنار پنجره رو به بالا میرفت، تماشا کرد.
چاد دوید و اون رو از سر راه کنار زد و گفت: « بذار ببینم.»
نهنگ شناکنان از کنار پنجرهٔ زیردریایی گذشت.
– «وا ا ا ا ای! سارا الکی نمیگه… یک نهنگه… که لبخند میزنه و حباب درست میکنه… راست گفتی سارا ..!»
– «خیلی خوب. تا من کارم رو میکنم، شما دو تا نهنگه رو تماشا کنید.»
بابا این رو گفت و نگاهی به دستگاهها و ابزارهاش کرد و سرگرم نوشتن و یادداشت کردن شد.
نهنگ تا چند ساعت دنبال زیردریایی اومد و بعد راهش رو گرفت و رفت. سارا و چاد، رفتن نهنگ رو با افسوس نگاه کردند. باز میخواستند بگو مگو کنند که بابا گفت: «خوب دیگه، کار من تموم شد. حالا دیگه بریم روی آب.»
اون شب، سارا و چاد توی رختخوابشون، تنها به فکر نهنگ و لبخند اون بودند و آرزو میکردن باز هم هر چه زودتر، با پدر سوار زیردریایی بشن و زیر آب گشت بزنند.