سیندی خرسه روی تختی از گلها نشست. پروانهها و زنبورها دور و برش پرواز میکردن و مشغول جمعکردن گردهٔ گل بودن.
امی و رمی دویدن لای علفهای بلند. گربهی سیاهی داشت اونها رو دنبال میکرد. امی رو به دوستش فریاد زد: «بیا اینجا قایم بشیم!»
لیزی کیسهٔ پلاستیکی پر از تکههای نون رو قاپید و از در جلویی آپارتمانش دوید بیرون. لباس گرمی پوشیده بود: کت زمستونی، دستکش، کلاه و چکمه. باد آرومی میوزید، اما شدتش اونقدر نبود که سرماش، هوا رو پر کنه. لیزی به طرف آبگیر پشت ساختمون خونهشون رفت. چون نیمههای زمستون بود، قسمتی از آب آبگیر یخ زده بود: در کنارهها یخ کلفت بود و روز به روز، یخزدگی به سمت وسط آبگیر پیش میرفت.
روی تابلو نوشته بود: باغوحش. کالی روی درختی که درست کنار در ورودی باغوحش بود نشست. بعد، از روی تابلو پرواز کرد و جلوی فلامینگوها نشست روی زمین. بالش رو باز کرد و به رنگ آبی اون، و بعد به رنگ نارنجیصورتیرنگ پرهای فلامینگوها نگاه کرد. فلامینگوها قشنگ بودن، اما کالی رنگ آبی پرهای خودش رو بیشتر دوست داشت.
موقعی که فلیکر- کرم شبتاب- داشت نزدیک رودخونه پرواز میکرد، ماه کامل رو دید که در آسمون میدرخشه و نور اون در آب، میتابید و میلرزید. ماه، بسیار قشنگ و درخشان بود. در حالی که فلیکر از میان درختان بلند پرواز میکرد، سروصدای ترسناکی شنید. دور و برش رو نگاه کرد، اما نتونست چیزی ببینه. حتماً تنهٔ درختی بوده که در آب رودخونه شناوره.
روزگاری کرم صدپایی بود که سیتا پا داشت. اسمش سینتیا بود و خیلی بامزه بود. اما یک مشکلی داشت که دیگران هم در بارهٔ اون صحبت میکردن: وقتی میرفت پیادهروی، گالشهای قرمز میپوشید.
دونالد، ادوارد، و کارلا خرسهای بزرگ و قهوهای بودن. اونها توی چمنهای نرم و سبزرنگ نزدیک آبگیر نشسته بودن. ادوارد گفت: «من میخوام امروز بزرگترین ماهی رو بگیرم. آخه من بهترین ماهیگیر توی جنگلام!»
دونالد در جوابش گفت: «منم که میخوام بزرگترین ماهی رو بگیرم! ممکنه که تو ماهیگیر بزرگی باشی، اما من از تو بهترم!» اون یک کرم لاغر رو برداشت و به قلاب زد و بعد قلاب ماهیگیریش رو انداخت توی آب: «فقط بشین و نگاه کن! ماهی من از همه بزرگتره!»
«ها! ها! ها! این باغ گل همهاش مال منه!» ادی از خنده ریسه رفت: «من که این دور و بر زنبور دیگهای نمیبینم. حالا هر چقدر که دلم بخواد گردهٔ گل میخورم.» وزوزکنان به سراغ یک گل خشخاش قرمز روشن رفت و شروع کرد به جمعکردن گردهٔ گل.
دیزی پوسوم روی یک درخت چنار، که برگهایی به اندازهٔ توپ فوتبال و شاخههای کلفتتر از تنهٔ فیل داره، زندگی میکنه. دیزی خیلی تنبله؛ تموم روز از دمش آویزون میشه و میخوابه، یا به عقب و جلو تاب میخوره؛ اونقدر که گاهی سرش گیج میره. موهای تن دیزی قهوهایه، به رنگ آبهای یک رودخونهٔ گلآلود.
دیزی اونقدر صبر کرد و منتظر موند تا بالاخره خورشید غروب کنه. بعد، از شاخهٔ درخت چنار پایین اومد. دیزی در شب خیلی خوب میبینه؛ به همین خاطر خیلی دوست داشت وقتی که ستارهها توی آسمون میدرخشن، به این طرف و اون طرف بدوه و زیر تختهسنگها رو نگاه کنه تا حشرات رو پیدا کنه و بخوره.
آبهای نیلگون که مثل شیشه صاف و شفاف بودن، به یک آبگیر کوچک میریختن. دانی اردک هم با جریان آب، وارد آبگیر شد. آب خیلی سرد، و تقریباً به سردی یخ بود. دانی دایرهوار شنا میکرد. چیزی که متوجه شد این بود که اردک دیگهای اون دوروبر نیست و خبری هم از جستوخیز ماهیها نیست؛ اما نمیفهمید چرا.
هانی خرسه شمع رو روشن کرد. شمع، بو کرد و اتاق از عطر دارچین پر شد. هانی عاشق دارچین بود. نور شمع روی دیوارهای غار میلرزید، و به بلورهای کوچک کوارتز که در دیوارهٔ سنگی غار بود برخورد میکرد، و بلورها برق میزد.
یکی از اون روزهای خوابآور تابستون بود. آفتاب، داغ بود؛ رودخونه کمآب بود و انگار هیچکس دوست نداشت کاری بکنه. اما خانم هیپو اینطوری نبود. به نظر اون، چهار فرزندش باید هر روز کارهای روزانهشون رو – هر چی که باشه – انجام بدن. برای همین صداشون زد: «بچهها، وقت کاره.»
خانم و آقای پوسوم با بچههاشون پولی، پائولا و پرسی روی یک درخت بلند زندگی میکردن. اونها خونوادهٔ خوشبختی بودن و در کنار همدیگه از زندگی لذت میبردن. هر شب در حالی که از دمشون آویزون بودن به خواب میرفتن. بله، خوابیدن خونوادهٔ پوسوم اینطوری بود. خانم و آقای پوسوم روی بالاترین شاخهها میخوابیدن و سه فرزندشون روی شاخههای پایینتر.
ساختمون «سرای سوپ» به شکل چکمه بود. اتاقهای زیادی داشت که همهشون پنجره داشتن و هر کسی که دلش میخواست، میتونست اونجا زندگی کنه. گربهها، سگها، خرسها، خرگوشها، موشها، و پرندهها، همگی در کنار هم زندگی میکردن.
رومپر رفت بیرون تا دونه و هستهٔ میوه جمع کنه. وقتی که برگشت، دید که یک بچهراکون توی لونهاش خوابیده. رومپر دونهها و هستهها رو کف لونه گذاشت و به راکون درحال خواب خیره شد: خاکستری، با حلقههای سیاه و سفید به دور چشمها. دمش هم نوارهای رنگی داشت و به نظر خیلی خسته میرسید.
رومپر نمیدونست باید چکار کنه. تازه میخواست چیزی بگه که راکون بیدار شد. چشمهاش رو کاملاً باز کرد و به رومپر نگاه کرد. اول از ترس شروع کرد به لرزیدن؛ اما بعد تودهٔ دونهها و هستهها رو دید، و چشمهاش برق زد.
لیزا بهترین طنابباز تمام روستا بود. بعضی از دوستان اون، وقتشون رو با عروسکبازی، یا حل معما، یا نقاشی با مداد شمعی میگذروندن؛ ولی لیزا وقتش رو با طناببازی میگذروند. حالا میتونست بالاتر و سریعتر بپره و بدون این که خسته بشه، مدتها طناببازی کنه.
یک روز لیزا و دوستهاش- جک و مری- داشتن توی پارک تاببازی میکردن. لیزا یک آگهی دید که روی یک درخت چسبونده بودن: «آهای جک و مری، نگاه کنین.
اسباببازیفروشی ویلسون میخواد یک مسابقه برگزار کنه … مسابقهٔ طناببازی. به برنده یک طناب بازی خیلی عالی جایزه میدن، با یک سال مصرف شکلات.»
کاری که برادلی خیلی دوست داشت این بود که روی تختش بالا و پایین بپره. مادر همیشه به اون میگفت: «برادلی روی تخت نپر. یک بار پرت میشی و میافتی روی چیزی و آسیب میبینی.»
اما برادلی اصلاً به حرفهای مادرش گوش نمیکرد. هر روز صبح، بعد از بیدار شدن از خواب، روی تخت خوابش بالا و پایین میپرید. گاهی بالشش و گاهی هم پتوهاش روی زمین میافتاد.
مامان برای بریجت یک گربه خرید.
– «اسم پیشی، ملوسکه و خیلی بازیگوشه. اگر چه خوشش نمیاد، باید اون رو هفتهای یک بار بشویی، و هر روز صبح باید بهش غذا بدی.»
بریجت گفت: «باشه… باشه….»
ابیگل، ورونیکا و ناتالی به جشن تولد دوستشون کاتارین رفته بودند.اونها با هم بازی کردند و کیک و بستنی خوردند. وقتی کاتارین هدیههای تولدش رو باز کرد، همهٔ روبانهای هدیهها رو به موهاش بست. ابیگل، ورونیکا و ناتالی از این کار او خندهشون گرفت.
رایلی دوست داشت گربهها رو دنبال کنه. توی خونهٔ اونها چهار تا گربه بود و رایلی همیشه دنبالشون میدوید و سعی میکرد دُمشون رو بکشه.
جولی، پنج برادر و دو خواهر داشت. جولی خواهر و برادرهاش را خیلی دوست داشت، اما یک مشکلی بود: اونها همه در یک رختخواب میخوابیدن. هر شب بعد از این که جولی موهای خرماییرنگ بلندش رو شونه میکرد و دندونهاش رو مسواک میزد، به رختخواب میرفت.
تنها کاری که گارت میکرد، گریه کردن بود. از وقتی چشمش رو باز میکرد و از خواب بیدار میشد، تا وقتی که مادر اون رو دوباره میخوابوند، گریه میکرد. نه دلش درد میکرد و نه گوشش؛ گریه میکرد، چون چیزی نبود که اون رو خوشحال کنه.
دونالد میخواست به ماهیگیری بره. از پدرش خواست تا باهاش بیاد، اما پدر خیلی کار داشت. از مادر خواست تا باهاش بیاد، ولی مادر ظرفها رو میشست و کارهای دیگهای هم داشت. برادر و خواهر هم که نداشت. با خودش گفت: «مثل این که باید خودم تنها برم.»