جیمی- عروس دریایی- در اعماق دریا زندگی میکرد. اونجا بسیاری عروس دریاییها و همینطور ماهیهای دیگه در اندازههای مختلف زندگی میکردن. جیمی دنبالههای بلندی داشت که ازش آویزون بودن. اون از این دنبالهها برای گرفتن میگوهای کوچولو و غذای ناهارش استفاده میکرد. چشمهای بزرگ و گردش به اون کمک میکردن تا در زیر آب، خوب ببینه. وقتی کوسهای رو میدید که به اون طرف میاد، به ته دریا میرفت و میون جلبکها و گیاهان دریایی دیگه پنهون میشد.
بلوط، اسم موش کوچولویی بود که توی یک درخت پیر زندگی میکرد. در فصل بهار که گلها شکوفه میکردن و پروانهها به پرواز درمیاومدن، بلوط توی لونهاش مینشست و رقص گلهای صورتی، آبی، و زرد رو در نسیم ملایم بهاری تماشا میکرد. در فصل تابستون، توی درخت جای خوبی برای زندگی بود؛ چون با این که بلوط گرمش میشد، اما لونهاش، توی سایه و هواش، خنک بود. در پاییز که برگها به زمین میافتادن، تنها کاری که داشت این بود که به بیرون از اون درخت پیر نگاه کنه تا برگهای طلایی، قرمز، زرد و نارنجی رو که همهجا رو پر کرده بودن ببینه. زمستون که میاومد، داستان طور دیگهای بود.
مامان عنکبوت، رنگ سیاهی داشت و به تازگی شوهرش را از دست داده بود و حالا چهار بچهاش را تماشا میکرد. اون همهٔ چیزهایی را که یک مامان عنکبوت باید به بچههاش بیاموزه، به اونها یاد داده بود: این که چطور تار بتنند و شکار کنند. چطور شبنم صبحگاهی روی تارها را بنوشند. اون هر روز بهشون الفبا یاد میداد. اما هیچ فایدهای نداشت… هر یک از بچهعنکبوتها فقط یک حرف الفبا را تونسته بود یاد بگیره.
اسباببازی که گریگوری بیشتر از همه دوست داشت، یک زرافهٔ پارچهای بود به اسم «چهلتیکه». هر جا که میرفت، چهلتیکه رو با خودش میبرد. اگر گریگوری و خانوادهاش برای خوردن غذا به غذاخوری شیک میرفتند، چهلتیکه هم میرفت.
در دوردست شمال، جایی که باد، نفس یخآلودش رو بر زمین میدمید، پسر کوچکی به نام کیمو زندگی میکرد. اون و خونوادهاش در یک ایگلو زندگی میکردن که از قطعات بریدهشدهٔ برف یخزده ساخته شده بود. اونها لباس گرم به تن میکردند و همیشه، هر وقت که بیرون میرفتند دستکش، چکمه، و پالتوی کلفت میپوشیدند.
گونههای ویولت سرخ میشد. وقتی که کسی در بارهٔ چشمها، لبخند، یا لپهای گوشتالود ویولت به او چیزی میگفت، سرخ میشد. گونههاش مثل آتش، گل میانداخت و مژههاش میلرزید.
زیردریایی توی آب پایین و پایین و پایینتر رفت… اون قدر پایین که رنگ آب، آبی تیره شده بود… نزدیک به رنگ سیاه. سارا و چاد از پنجرهٔ زیردریایی بیرون رو نگاه کردند. سارا گفت: «بابا من که هیچی نمیتونم ببینم. فکر نمیکنم ماهیها بتونن در چنین عمقی زندگی کنن.»