فهرست فایل های صوتی منتشر شده در پادکست آوای کتابک

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با فهرست فایل های صوتی منتشر شده در پادکست آوای کتابک را مشاهده کنید.

زیر دسته بندی ها
«مری، توی اتاق خوابت انگار که قیامت شده. همین الان برو اتاقت رو مرتب کن!» این دستور مامان بود. اما مری دوست نداشت اتاقش رو مرتب کنه. روز خوبی بود و اون دلش می‌خواست بره بیرون و بازی کنه: «بعداً مرتبش می‌کنم مامان.» «بعداً نه، همین الان مرتب می‌کنی. الان چند روزه که بهت گفته‌ام اتاقت رو مرتب کن. لباس‌هات وسط اتاق روی هم کُپه شده. بیشترشون هم کثیفن. جورابای کثیفت رو انداخته‌ای زیر تخت و یک ظرف خالی عسل هم بالای کمدته. دلت می‌خواد وقتی که خوابی، زنبورها بیان تو اتاق خوابت و از سروکولت بالا برن؟»
یکشنبه, ۱۱ آبان
تکه‌های درشت برف داشت از آسمون می‌بارید. بادی که می‌وزید هر یک از تکه‌های برف رو با خودش می‌چرخوند و به همه طرف می‌برد و بالاخره اون رو روی زمین یخزده رها می‌کرد. کِلِر، خرگوش صحرایی با گوش‌های دراز، پنجه‌های بلند و دم کرک‌پوش، به دنبال چیزی می‌گشت تا بخوره. در زمستان هویج سبز نمی‌شه؛ به همین خاطر باید به خوردن ساقه‌ی گل‌ها، بوته‌ی خشک‌شده‌ی توت‌فرنگی‌ها، و علف‌های خشکیده رضایت می‌داد.
سه شنبه, ۶ آبان
بوریس هیچ دوستی نداشت. اون خرس ترشرویی بود و به همه‌ی حیوون‌های دیگه‌ای که سر راهش می‌دید، غرش می‌کرد. بعد با خودش می‌گفت: « هیچکس منو دوست نداره.» و به قسمت دیگه‌ای از جنگل می‌رفت. یک روز که از این همه راه رفتن خسته شده بود، روی تپه‌ای دراز کشید و خوابش برد. چند تا از حیوون‌ها، اون کپهٔ بزرگ قهوه‌ای‌رنگ پشمالو رو روی تپه دیدن و چون نمی‌دونستن که بوریس چقدر بداخلاقه، به بالای تپه دویدن و از سر و کولش بالا رفتن و خودشون رو توی آغوش گرم و پشمالوش جا دادن.  
سه شنبه, ۲۹ مهر
تیم و پدرش می‌خواستن به ماهیگیری برن. تیم باید روی زانو می‌نشست و با دست، زمین رو می‌کند تا کرم پیدا کنه. بالاخره ده تا کرم پیدا کرد و اون‌ها رو توی یک قوطی گذاشت. پدر گفت: «تیم، دیگه وقت رفتنه. تو که کرم داری، نه؟» پدر هم یک قوطی کرم داشت. «من که دیگه نمی‌تونم صبر کنم … می‌خوام برم و از رودخونه چند تا ماهی آزاد بگیرم.» تیم گفت: «من دلم می‌خواد قزل‌آلا بگیرم. ده تا هم کرم دارم. ولی دست‌هام حسابی گِلی شد.» پدر گفت: «دستات رو بشور تا بریم.»
یکشنبه, ۲۷ مهر
جرج پرسید: «مامان! امروز شناکردن بهم یاد می‌دی؟ من که حالا دیگه بزرگ شده‌ام.» مادرش لبخند زد: «پسرم تو هنوز یک لاکپشت کوچولویی. هنوز خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری. … اما فکر می‌کنم اشکالی نداشته باشه که بری توی آبگیر و یک شنای کوچولو بکنی.» جرج گفت: «خیلی ممنون مامان!» و به دنبال مادر، به طرف آب رفت. «خیلی‌خوب جرج، بپر توی آب.» جرج ابروهاش رو در هم کشید: «بپرم توی آب؟ اگه بپرم توی آب که غرق می‌شم.» راستش، جرج کمی ترسیده بود. «غرق نمی‌شی. لاکی که داری نمی‌گذاره غرق بشی.» جرج آروم پاش رو توی آب زد: «سرده مامان!» «یکدفعه بپر توی آب!»
چهارشنبه, ۱۶ مهر
تاویش دور باغ پشتی می‌دوید و دمش رو تکون می‌داد. صاحبش نیال پرسید: «چی شده که اینقدر بالا و پایین می‌پری؟ ما که جایی نمی‌ریم … می‌خوایم بریم یک‌کم سیب بچینیم.»
چهارشنبه, ۹ مهر
سال‌های سال پیش و در سرزمینی بسیار دور، خرسی به نام آیسیس زندگی می‌کرد. پشم تن آیسیس مثل برف، سفید بود. بعضی روزها می‌شد که آیسیس، پشم سفیدش رو دوست نداشت. یعنی این پشم سفید براش خسته‌کننده شده بود. یکی از همین روزها، آیسیس روی یک کندهٔ درخت نشسته بود و به همه‌ی پرنده‌ها و حیوون‌هایی که به این طرف و اون طرف می‌دویدن نگاه می‌کرد.
یکشنبه, ۶ مهر
روز جشن تولد هر کسی، فقط یک بار در ساله؛ اما همین یک روز، خیلی لذتبخشه. بنی از مادرش خواست بزرگ‌ترین کیکی رو که تابه‌حال دیده براش بپزه.
دوشنبه, ۱۳ مرداد
جاکوب، جید، جیمز، جارد، جانت، جنیفر، جرمی، جسیکا، جس، جردن، جوی، جودی، جاستین، جیل، جین، جولی، جوآن، جان، جولیان و جمیما نام بیست فرزند مامان الینور بود که باید همیشه حواسش به اون‌ها می‌بود.
شنبه, ۱۱ مرداد
مادر اندرو برای انجام کارهاش از خونه بیرون رفت و اندرو را یک ساعت در خونه تنها گذاشت. اندرو می‌دونست وقتی که در خونه تنهاست چه چیزهایی رو باید رعایت کنه: او باید در خونه بمونه، پشت میز آشپزخونه بنشینه و نقاشی بکشه، اون رو رنگ کنه، و گِل‌بازی کنه. یکی از چیزهایی که مامان فراموش کرد به اندرو بگه این بود که نباید از کیک شکلاتی که مادر تازه درست کرده، بخوره. وقتی مادر از خونه بیرون رفت، اندرو هم به آشپزخونه رفت و با گِل‌هاش بازی کرد. اما نگاهش یکسره به سمت کیک کشیده می‌شد.
سه شنبه, ۳۱ تیر
گیلبرت میو کرد: «امشب می‌خوام اون موش رو بگیرم و برا شام بخورمش. الان چند هفته است که به پنیرها ناخنک می‌زنه و با این کارش منو توی دردسر می‌ندازه. فقط صبر کن ببین چطوری می‌گیرمش و چه بلایی به سرش میارم!» سختی کار اینجا بود که گیلبرت اصلاً این موش ناقلا رو ندیده بود! اون می‌دونست که یک موشی این وسط هست، اما نتونسته بود اون رو در موقع انجام کار خطا بگیره. «همینجا روی دیوار میشینم و چشم‌انتظارش می‌مونم.» گرمای خورشید به تن می‌چسبید و گیلبرت خودش رو جمع کرده بود و شده بود مثل یک توپ: «کار دیگه‌ای که ندارم … همینجا دراز می‌کشم و یک چرتی می‌زنم.» بعد هم خمیازه‌ای کشید و خوابش برد.
یکشنبه, ۱ تیر
امروز صبح برای قدم زدن به جنگل رفتم. یک سبد برداشتم و دستکش‌های گرمی پوشیدم. هدفم جمع کردن چند بلوط و برگ درخت، و دیدن چند زاغ کبود، فنچ، و کبوتر بود. باد ملایمی می‌وزید، که بسیار برام خوشایند بود؛ هوا تمیز بود و من، بازدم خودم رو می‌دیدم. در گذر از کوره‌راهی که از میون درخت‌ها می‌گذشت، در خیال فرو رفتم، و به تعطیلات آینده – عید دلخواهم، هالووین- اندیشیدم.   به یک دسته از درخت‌ها رسیدم که سر به آسمون می‌ساییدن. درخت گردو، نارون، بلوط، و کاج.
شنبه, ۱۰ خرداد
کریسی بیرون مرغدونی راه می‌رفت و دونه‌هایی رو که جک کشاورز برای اون و مرغ‌های دیگه ریخته بود از زمین برمی‌چید. کریسی عاشق زندگی در مزرعه بود. هر چی که دلش می‌خواست اونجا بود: هر نوع دونه‌ای که دلش می‌خواست بخوره، زندگی در کنار مرغ‌های دیگه در مرغدونی، و امنیت در برابر حیوونای وحشی. تنها چیزی که از اون می‌خواستن این بود که روزی یک تخم بگذاره؛ که این هم کار سختی براش نبود. حتی بعضی روزها دو تا تخم می‌گذاشت.
چهارشنبه, ۷ خرداد
تام و سام، دو اردک زردرنگ، در آبگیر توی بوستان زندگی می‌کردن. بعضی روزها پسرکی به نام امی به آبگیر می‌اومد و به تام و سام تکه‌های نون می‌داد. تام و سام شناکنان می‌چرخیدن و به این خوراکی‌های خیس، نوک می‌زدن. گاهی هم سرشون رو زیر آب می‌کردن تا اگه ماهی از اون دور و بر رد می‌شه، بگیرن.
چهارشنبه, ۷ خرداد
لیلا و لئون توی یک غلاف نخود نشستن و روی آبگیر شناور شدن. اون‌ها که دو تا کفشدوزک بودن، گرمای خورشید رو روی بال‌های قرمز خال‌خالی‌شون احساس می‌کردن.     دو تا اردک شناکنان گذشتن. لیلا و لئون برای اون‌ها دست تکون دادن. اردک‌ها هم براشون «کواک» کردن و رد شدن. قورباغه‌ای از یک طرف آبگیر به طرف دیگه پرید. لیلا و لئون براش دست تکون دادن. قورباغه هم «غورغور» کرد و پرید لای بوته‌ها.
چهارشنبه, ۷ خرداد
آیرین هر روز یک ظرف پُر از بستنی می‌خورد. البته این که زیاد اشکالی نداشت؛ اشکال اینجا بود که آیرین تنها به خوردن بستنی راضی نمی‌شد. اون یک ظرف شکلات کاکائویی، یک آبنبات چوبی، یک پاکت سیب‌زمینی سرخ‌شده، و سه تا بطری نوشابهٔ گازدار می‌خورد.
دوشنبه, ۱ اردیبهشت
امی و رمی دویدن لای علف‌های بلند. گربه‌ی سیاهی داشت اون‌ها رو دنبال می‌کرد. امی رو به دوستش فریاد زد: «بیا اینجا قایم بشیم!»
شنبه, ۱۶ فروردین
پسر باران، که با ابرهای بهاری زاده شد، بر جنگل‌های گیلان بارید و رویید و سبز شد، اما نابهنگام، توفان مرگ درخت زندگی‌اش را شکست.
پنجشنبه, ۱۵ اسفند
مامان برای بریجت یک گربه خرید. – «اسم پیشی، ملوسکه و خیلی بازیگوشه. اگر چه خوشش نمیاد، باید اون رو هفته‌ای یک بار بشویی، و هر روز صبح باید بهش غذا بدی.» بریجت گفت: «باشه… باشه….»
شنبه, ۱۰ اسفند
باز باران با ترانه شعر کودکانه، تا مرزهای یک خاطره جمعی به مناسبت صدو‌ده‌امین زادروز گلچین گیلانی (۱۱ دی ۱۲۸۸ در سبزه میدان رشت - ۲۹ آذر ۱۳۵۱ در لندن)
چهارشنبه, ۷ اسفند