فهرست فایل های صوتی منتشر شده در پادکست آوای کتابک

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با فهرست فایل های صوتی منتشر شده در پادکست آوای کتابک را مشاهده کنید.

زیردسته‌بندی‌ها
جرج پرسید: «مامان! امروز شناکردن بهم یاد می‌دی؟ من که حالا دیگه بزرگ شده‌ام.» مادرش لبخند زد: «پسرم تو هنوز یک لاکپشت کوچولویی. هنوز خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری. … اما فکر می‌کنم اشکالی نداشته باشه که بری توی آبگیر و یک شنای کوچولو بکنی.» جرج گفت: «خیلی ممنون مامان!» و به دنبال مادر، به طرف آب رفت. «خیلی‌خوب جرج، بپر توی آب.» جرج ابروهاش رو در هم کشید: «بپرم توی آب؟ اگه بپرم توی آب که غرق می‌شم.» راستش، جرج کمی ترسیده بود. «غرق نمی‌شی. لاکی که داری نمی‌گذاره غرق بشی.» جرج آروم پاش رو توی آب زد: «سرده مامان!» «یکدفعه بپر توی آب!»
چهارشنبه, ۱۶ مهر
تاویش دور باغ پشتی می‌دوید و دمش رو تکون می‌داد. صاحبش نیال پرسید: «چی شده که اینقدر بالا و پایین می‌پری؟ ما که جایی نمی‌ریم … می‌خوایم بریم یک‌کم سیب بچینیم.»
چهارشنبه, ۹ مهر
سال‌های سال پیش و در سرزمینی بسیار دور، خرسی به نام آیسیس زندگی می‌کرد. پشم تن آیسیس مثل برف، سفید بود. بعضی روزها می‌شد که آیسیس، پشم سفیدش رو دوست نداشت. یعنی این پشم سفید براش خسته‌کننده شده بود. یکی از همین روزها، آیسیس روی یک کندهٔ درخت نشسته بود و به همه‌ی پرنده‌ها و حیوون‌هایی که به این طرف و اون طرف می‌دویدن نگاه می‌کرد.
یکشنبه, ۶ مهر
روز جشن تولد هر کسی، فقط یک بار در ساله؛ اما همین یک روز، خیلی لذتبخشه. بنی از مادرش خواست بزرگ‌ترین کیکی رو که تابه‌حال دیده براش بپزه.
دوشنبه, ۱۳ مرداد
جاکوب، جید، جیمز، جارد، جانت، جنیفر، جرمی، جسیکا، جس، جردن، جوی، جودی، جاستین، جیل، جین، جولی، جوآن، جان، جولیان و جمیما نام بیست فرزند مامان الینور بود که باید همیشه حواسش به اون‌ها می‌بود.
شنبه, ۱۱ مرداد
مادر اندرو برای انجام کارهاش از خونه بیرون رفت و اندرو را یک ساعت در خونه تنها گذاشت. اندرو می‌دونست وقتی که در خونه تنهاست چه چیزهایی رو باید رعایت کنه: او باید در خونه بمونه، پشت میز آشپزخونه بنشینه و نقاشی بکشه، اون رو رنگ کنه، و گِل‌بازی کنه. یکی از چیزهایی که مامان فراموش کرد به اندرو بگه این بود که نباید از کیک شکلاتی که مادر تازه درست کرده، بخوره. وقتی مادر از خونه بیرون رفت، اندرو هم به آشپزخونه رفت و با گِل‌هاش بازی کرد. اما نگاهش یکسره به سمت کیک کشیده می‌شد.
سه شنبه, ۳۱ تیر
گیلبرت میو کرد: «امشب می‌خوام اون موش رو بگیرم و برا شام بخورمش. الان چند هفته است که به پنیرها ناخنک می‌زنه و با این کارش منو توی دردسر می‌ندازه. فقط صبر کن ببین چطوری می‌گیرمش و چه بلایی به سرش میارم!» سختی کار اینجا بود که گیلبرت اصلاً این موش ناقلا رو ندیده بود! اون می‌دونست که یک موشی این وسط هست، اما نتونسته بود اون رو در موقع انجام کار خطا بگیره. «همینجا روی دیوار میشینم و چشم‌انتظارش می‌مونم.» گرمای خورشید به تن می‌چسبید و گیلبرت خودش رو جمع کرده بود و شده بود مثل یک توپ: «کار دیگه‌ای که ندارم … همینجا دراز می‌کشم و یک چرتی می‌زنم.» بعد هم خمیازه‌ای کشید و خوابش برد.
یکشنبه, ۱ تیر
امروز صبح برای قدم زدن به جنگل رفتم. یک سبد برداشتم و دستکش‌های گرمی پوشیدم. هدفم جمع کردن چند بلوط و برگ درخت، و دیدن چند زاغ کبود، فنچ، و کبوتر بود. باد ملایمی می‌وزید، که بسیار برام خوشایند بود؛ هوا تمیز بود و من، بازدم خودم رو می‌دیدم. در گذر از کوره‌راهی که از میون درخت‌ها می‌گذشت، در خیال فرو رفتم، و به تعطیلات آینده – عید دلخواهم، هالووین- اندیشیدم.   به یک دسته از درخت‌ها رسیدم که سر به آسمون می‌ساییدن. درخت گردو، نارون، بلوط، و کاج.
شنبه, ۱۰ خرداد
کریسی بیرون مرغدونی راه می‌رفت و دونه‌هایی رو که جک کشاورز برای اون و مرغ‌های دیگه ریخته بود از زمین برمی‌چید. کریسی عاشق زندگی در مزرعه بود. هر چی که دلش می‌خواست اونجا بود: هر نوع دونه‌ای که دلش می‌خواست بخوره، زندگی در کنار مرغ‌های دیگه در مرغدونی، و امنیت در برابر حیوونای وحشی. تنها چیزی که از اون می‌خواستن این بود که روزی یک تخم بگذاره؛ که این هم کار سختی براش نبود. حتی بعضی روزها دو تا تخم می‌گذاشت.
چهارشنبه, ۷ خرداد
تام و سام، دو اردک زردرنگ، در آبگیر توی بوستان زندگی می‌کردن. بعضی روزها پسرکی به نام امی به آبگیر می‌اومد و به تام و سام تکه‌های نون می‌داد. تام و سام شناکنان می‌چرخیدن و به این خوراکی‌های خیس، نوک می‌زدن. گاهی هم سرشون رو زیر آب می‌کردن تا اگه ماهی از اون دور و بر رد می‌شه، بگیرن.
چهارشنبه, ۷ خرداد
لیلا و لئون توی یک غلاف نخود نشستن و روی آبگیر شناور شدن. اون‌ها که دو تا کفشدوزک بودن، گرمای خورشید رو روی بال‌های قرمز خال‌خالی‌شون احساس می‌کردن.     دو تا اردک شناکنان گذشتن. لیلا و لئون برای اون‌ها دست تکون دادن. اردک‌ها هم براشون «کواک» کردن و رد شدن. قورباغه‌ای از یک طرف آبگیر به طرف دیگه پرید. لیلا و لئون براش دست تکون دادن. قورباغه هم «غورغور» کرد و پرید لای بوته‌ها.
چهارشنبه, ۷ خرداد
آیرین هر روز یک ظرف پُر از بستنی می‌خورد. البته این که زیاد اشکالی نداشت؛ اشکال اینجا بود که آیرین تنها به خوردن بستنی راضی نمی‌شد. اون یک ظرف شکلات کاکائویی، یک آبنبات چوبی، یک پاکت سیب‌زمینی سرخ‌شده، و سه تا بطری نوشابهٔ گازدار می‌خورد.
دوشنبه, ۱ اردیبهشت
امی و رمی دویدن لای علف‌های بلند. گربه‌ی سیاهی داشت اون‌ها رو دنبال می‌کرد. امی رو به دوستش فریاد زد: «بیا اینجا قایم بشیم!»
شنبه, ۱۶ فروردین
پسر باران، که با ابرهای بهاری زاده شد، بر جنگل‌های گیلان بارید و رویید و سبز شد، اما نابهنگام، توفان مرگ درخت زندگی‌اش را شکست.
پنجشنبه, ۱۵ اسفند
مامان برای بریجت یک گربه خرید. – «اسم پیشی، ملوسکه و خیلی بازیگوشه. اگر چه خوشش نمیاد، باید اون رو هفته‌ای یک بار بشویی، و هر روز صبح باید بهش غذا بدی.» بریجت گفت: «باشه… باشه….»
شنبه, ۱۰ اسفند
باز باران با ترانه شعر کودکانه، تا مرزهای یک خاطره جمعی به مناسبت صدو‌ده‌امین زادروز گلچین گیلانی (۱۱ دی ۱۲۸۸ در سبزه میدان رشت - ۲۹ آذر ۱۳۵۱ در لندن)
چهارشنبه, ۷ اسفند
ابیگل، ورونیکا و ناتالی به جشن تولد دوست‌شون کاتارین رفته بودند.اون‌ها با هم بازی کردند و کیک و بستنی خوردند. وقتی کاتارین هدیه‌های تولدش رو باز کرد، همهٔ روبان‌های هدیه‌ها رو به موهاش بست. ابیگل، ورونیکا و ناتالی از این کار او خنده‌شون گرفت.
سه شنبه, ۶ اسفند
نگاهی به سه‌گانه «والد، فرزند، کتاب» و پیوند آن با پرسشگری کودکان یک کودکان خواهان کشف جهان پیرامون خود هستند، از این رو ذهنی سرشار از پرسش دارند. آن‌ها به بخشی از پرسش‌های‌شان به کمک تجربه‌های عملی مانند بازی، پاسخ می‌دهند. اما بخشی را نیز با والدین و مراقبین بزرگ‌سال خود در میان می‌گذارند. دو وجود و یا نبود «صداقت» در ارتباط‌های روزمره میان والدین و کودکان، عامل جداکننده شیوه‌های درست و نادرست در فرزندپروری به‌شمار می‌آید.
سه شنبه, ۶ اسفند
رایلی دوست داشت گربه‌ها رو دنبال کنه. توی خونهٔ اون‌ها چهار تا گربه بود و رایلی همیشه دنبالشون می‌دوید و سعی می‌کرد دُمشون رو بکشه.
چهارشنبه, ۳۰ بهمن
جولی، پنج برادر و دو خواهر داشت. جولی خواهر و برادرهاش را خیلی دوست داشت، اما یک مشکلی بود: اون‌ها همه در یک رختخواب می‌خوابیدن. هر شب بعد از این که جولی موهای خرمایی‌رنگ بلندش رو شونه می‌کرد و دندون‌هاش رو مسواک می‌زد، به رختخواب می‌رفت.
چهارشنبه, ۲۳ بهمن
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک گربه بود و یک طُرقه بود و یک خروس خوشگل و چاق و چله که ته جنگل، تو یک کلبه چوبی سه تایی با هم زندگی می‌کردند.
جمعه, ۴ بهمن
مامان عنکبوت، رنگ سیاهی داشت و به تازگی شوهرش را از دست داده بود و حالا چهار بچه‌اش را تماشا می‌کرد. اون همهٔ چیزهایی را که یک مامان عنکبوت باید به بچه‌هاش بیاموزه،‏ به اون‌ها یاد داده بود: این که چطور تار بتنند و شکار کنند. چطور شبنم صبحگاهی روی تارها را بنوشند. اون هر روز بهشون الفبا یاد می‌داد. اما هیچ فایده‌ای نداشت… هر یک از بچه‌عنکبوت‌ها فقط یک حرف الفبا را تونسته بود یاد بگیره.
پنجشنبه, ۳ بهمن
کتاب‌خوانی پدر و مادر برای نوزاد، نوپا و خردسال، تأثیر شگرفی بر میزان علاقهٔ آن‌ها به کتاب‌خوانی می‌تواند داشته باشد، و آمادگی آن‌ها را برای خواندن مستقل در آیندهٔ نزدیک افزایش دهد. در این راستا، چند راهکار ساده را پیشنهاد می‌کنیم که از همین امروز آن‌ها را می‌توانید به‌کار ببرید:
شنبه, ۲۸ دی
اسباب‌بازی که گریگوری بیشتر از همه دوست داشت، یک زرافهٔ پارچه‌ای بود به اسم «چهل‌تیکه». هر جا که می‌رفت، چهل‌تیکه رو با خودش می‌برد. اگر گریگوری و خانواده‌اش برای خوردن غذا به غذاخوری شیک می‌رفتند، چهل‌تیکه هم می‌رفت.
جمعه, ۲۷ دی