خورشید هنوز سَر نزده بود. علی آقا داشت نان میپخت. گربهی زردی توی دکان نانوایی آمد. خودش را به پاهای علی آقا مالید. علی آقا به گربه نگاه کرد و گفت: «به به! سلام، مو طلایی، صبر کن، همین حالا یک نان برایت میپزم. رنگ آن مثل رنگ موهای تو طلایی میشود. آن وقت من صبحانهی تو را میدهم.»
نان پخته شد. علی آقا کمی شیر روی نان ریخت. نان را جلو گربهاش، مو طلایی، گذاشت. مو طلایی نان و شیر را خورد.
خورشید تازه سر زده بود. بیژن داشت گلهای باغچه را آب میداد. گربهی زردی روی دیوار خانه آمد. از روی دیوار توی حیاط پرید. خودش را به پاهای بیژن مالید. بیژن به گربه نگاه کرد و گفت: «به به! سلام، عسل، صبر کن، همین حالا به گلها آب میدهم. بعد میآیم و صبحانهی تو را میدهم.»
بیژن به گلها آب داد. بعد توی اتاق رفت. کمی شیر توی بشقاب ریخت. شیر را جلو گربهاش، عسل، گذاشت. عسل شیر را خورد.
ظهر بود. خورشید همه جا را روشن کرده بود. زهرا از مدرسه بیرون آمد. از خیابان گذشت. توی دکان سبزی فروشی پدرش رفت. به پدرش سلام کرد. کیفش را روی زمین گذاشت. مادرش داشت در اتاق پشت دکان غذا میپخت. زهرا پیش مادرش رفت و گفت: «مادر، سلام.» گربهی زردی که در اتاق پشت دکان بود خودش را به پاهای زهرا مالید. زهرا گفت: «به به! سلام، گل زرد. صبر کن، همین حالا غذا حاضر میشود و من ناهار تو را میدهم.»
غذا حاضر شد. زهرا کمی غذا توی بشقابی ریخت. بشقاب را جلو گربهاش، گل زرد، گذاشت. گل زرد غذا را خورد.
عصر بود. خورشید کم کم داشت در پشت کوه پنهان میشد. ژاله از مدرسه به خانه آمده بود. مادرش برای او نان و پنیر آورده بود. ژاله داشت نان و پنیر میخورد. گربهی زردی از پنجره توی اتاق پرید. خودش را به پاهای ژاله مالید. ژاله گفت: «به به! سلام، دُم طلا. صبر کن، همین حالا به تو هم نان و پنیر میدهم.»
آن وقت ژاله بشقابی آورد. کمی پنیر روی نان مالید. نان را در بشقاب گذاشت. بشقاب را جلو گربهاش، دم طلا، گذاشت. دم طلا نان و پنیر را خورد.
چند روز گذشت. یک روز صبح علی آقا، مثل هر روز، داشت نان میپخت. منتظر بود که مو طلایی بیاید و خودش را به پاهای او بمالد. ولی مو طلایی نیامد. علی آقا به این طرف و آن طرف نگاه کرد. مو طلایی را ندید. ناراحت شد. آن روز چند تا از نانهای او سوخت.
همان روز صبح بیژن، مثل هر روز، داشت گلها را آب میداد. منتظر بود که عسل بیاید و خودش را به پاهای او بمالد. ولی عسل نیامد. بیژن به این طرف و آن طرف نگاه کرد. عسل را ندید. ناراحت شد. آن روز بیژن درست به گلها آب نداد.
همان روز ظهر زهرا از مدرسه برگشت. به اتاق پشت دکان پدرش رفت. منتظر بود که گل زرد بیاید و خودش را به پاهای او بمالد. ولی گل زرد آنجا نبود. زهرا به این طرف و آن طرف نگاه کرد. گل زرد را ندید. ناراحت شد. آن روز زهرا درست غذا نخورد.
همان روز عصر ژاله نشست تا نان و پنیر بخورد. منتظر بود که دم طلا بیاید و خودش را به پاهای او بمالد ولی دم طلا نیامد. ژاله به این طرف و آن طرف نگاه کرد. دم طلا را ندید. ناراحت شد. آن روز ژاله نان و پنیرش را نخورد.
چند روز دیگر گذشت. مردی از خیابانی میگذشت. دید که از پنجرهی خانهای آتش بیرون میآید. فهمید که آن خانه آتش گرفته است. توی آن خانه کسی زندگی نمیکرد. مرد همسایهها را خبر کرد. همسایهها آمدند تا آتش را خاموش کنند. علی آقا و پدر زهرا توی همان خیابان دکان داشتند. خانهی بیژن و ژاله هم توی همان خیابان بود. علی آقا و بیژن و زهرا و ژاله توی خیابان آمدند. مردم داشتند آتش را خاموش میکردند. در این وقت گربهی زردی از یکی از پنجرههای خانه سرش را بیرون آورد. معلوم بود که گربه ترسیده است.
ناگهان علی آقا فریاد زد: «این گربهی من، مو طلایی، است. چرا آنجا رفته است؟»
همان وقت، بیژن هم فریاد زد: «این گربهی من، عسل، است. چرا آنجا رفته است؟»
زهرا هم فریاد زد: «این گربهی من، گل زرد، است. چرا آنجا رفته است؟»
ژاله هم فریاد زد: «این گربهی من، دُم طلا، است. چرا آنجا رفته است؟»
آن وقت هر چهارتا به هم نگاه کردند. هر چهارتا تعجب کرده بودند. هر یک میخواست بفهمد که گربه مال اوست یا مال دیگری. گربه ناراحت بود. میترسید. علی آقا به بیژن گفت: «بیا، روی شانهی من برو. ببین میتوانی گربه را پایین بیاوری.» بیژن روی شانهی علی آقا رفت ولی دستش به گربه نمیرسید. زهرا دوید و یک سبد آورد. سبد را به بیژن داد. بیژن سبد را گرفت تا گربه خودش را توی سبد بیندازد ولی گربه توی اتاق رفت.
کمی بعد برگشت. گربهی کوچولوی زردی به دندانش گرفته بود. بچه گربه را توی سبد انداخت. باز هم رفت و برگشت. بچه گربهی دیگری آورد. همین طور رفت و برگشت و چهارتا بچه گربهی زرد توی سبد انداخت. بیژن سبد را به علی آقا داد. علی آقا بچه گربهها را به زهرا و ژاله داد. باز سبد را به بیژن داد. بیژن سبد را گرفت. این بار گربهی زرد خودش در سبد پرید.
سبد در کنار خیابان بود. توی سبد چهارتا بچه گربهی زرد با مادرشان خوابیده بودند. علی آقا و بیژن و زهرا و ژاله کنار سبد ایستاده بودند. به هم نگاه میکردند. هیچ یک از آنها حرفی نمیزد.
در این وقت پسر کوچولویی که همه چیز را دیده و شنیده بود گفت: «خوب، آخر نفهمیدیم که این گربه اسمش چیست و مال کدام یک از شماست!» اول آنها هیچ کدام جواب پسر را ندادند. نمیدانستند چه جوابی بدهند. ناگهان ژاله دستهایش را به هم زد و گفت: «این گربه مال هر چهارتای ماست. این چهارتا بچه گربه را که توی این سبد خوابیدهاند میبینی؟ آن یکی از بچه گربهها اسمش مو طلایی است. مو طلایی مال علی آقا است. اسم آن یکی عسل است. عسل مال بیژن است. اسم آن یکی گل زرد است. گل زرد مال زهراست. اسم آن یکی، آن کوچولوی کوچولو، هم دم طلاست. دم طلا مال من است.»