آیرین هر روز یک ظرف پُر از بستنی میخورد. البته این که زیاد اشکالی نداشت؛ اشکال اینجا بود که آیرین تنها به خوردن بستنی راضی نمیشد. اون یک ظرف شکلات کاکائویی، یک آبنبات چوبی، یک پاکت سیبزمینی سرخشده، و سه تا بطری نوشابهٔ گازدار میخورد.
مامان به آیرین هشدار داد: «آیرین، نباید این قدر هلههوله بخوری. داری چاق میشی!»
آیرین دلش نمیخواست چاق بشه، اما از خوردن خیلی خوشش میاومد و نمیتونست خوراکی نخوره. کاری که آیرین دوست داشت این بود که بره توی حیاط خلوت، روی تاب بشینه و تاببازی کنه. آیرین پاهاش را به زمین میزد، خودش را به عقب و جلو تاب میداد و بالا و پایین میرفت.
یک روز آیرین، بعد از خوردن یک ظرف بستنی گردو – توتفرنگی، رفت تا تاببازی کنه. روی تاب نشست، اما دید که توی تاب جا نمیشه. طنابهایی که به تختهٔ تاب بسته شده بود پاهاش رو فشار میداد و جای نشستن رو براش تنگ و ناراحت میکرد. آیرین دوید توی خونه: «مامان … تاب دیگه اندازهام نیست… مامان … تاب دیگه اندازهام نیست … کوچیک شده … نمیتونم تاببازی کنم.» بعد گوشهای نشست و شروع کرد به گریه.
مامان از پنجرهٔ خونه، تاب رو نگاه کرد. تاب همون تاب قبلی بود و فرقی نکرده بود. مامان از آیرین خواست که گریه نکنه و بهش گفت: «آیرین! … گوش کن چی میگم! تاب کوچیک نشده، تو چاق شدهای. از بس خوراکیهای ناجور خوردهای، دیگه تاببازی هم نمیتونی بکنی. فکر نمیکنی وقتش شده تا دیگه خوراکیهای بد نخوری؟»
آیرین به تاب نگاه کرد و گفت: «بله مامان، بله… دیگه بستنی نمیخورم… دیگه سیبزمینی سرخشده و نوشابه نمیخورم.»
– «ببین عزیزم، تو هنوز هم میتونی چیزهایی رو که دوست داری بخوری… اما همه رو با هم نباید بخوری. یک روز بستنی بخور، یک روز شکلات کاکائویی بخور. تازه، من یک فکر خوب دارم: چطوره هر روز من و تو با هم بریم پارک، راه بریم و قدم بزنیم؟ میریم اونجا به مرغابیها غذا میدیم و بادبادک هوا میکنیم.»
– «باشه مامان، خیلی خوبه!»
از اون روز به بعد، آیرین به خوراکیهایی که میخورد بیشتر توجه میکرد. اون هویج و سیب و گلابی میخورد. هر روز فقط یک شیرینی کوچولو میخورد و بعد با مامانش به پیادهروی میرفت.
بعد از چند هفته، آیرین دوباره توی تاب جا شد و دوباره به سراغ تاب و تاببازی رفت و دیگه کسی هم به اون نگفت «شکمو».