گیلبرت میو کرد: «امشب میخوام اون موش رو بگیرم و برا شام بخورمش. الان چند هفته است که به پنیرها ناخنک میزنه و با این کارش منو توی دردسر میندازه. فقط صبر کن ببین چطوری میگیرمش و چه بلایی به سرش میارم!» سختی کار اینجا بود که گیلبرت اصلاً این موش ناقلا رو ندیده بود! اون میدونست که یک موشی این وسط هست، اما نتونسته بود اون رو در موقع انجام کار خطا بگیره. «همینجا روی دیوار میشینم و چشمانتظارش میمونم.» گرمای خورشید به تن میچسبید و گیلبرت خودش رو جمع کرده بود و شده بود مثل یک توپ: «کار دیگهای که ندارم … همینجا دراز میکشم و یک چرتی میزنم.» بعد هم خمیازهای کشید و خوابش برد.
برودی توی باغ جستوخیز میکرد و از میان گلحناها، رزها، گلهای داوودی، و گلمیناها به این طرف و اون طرف میدوید. «اون گربه خنگه، گیلبرت هم اوناهاش … نگاش کن … سر کار، خوابش برده. اون هیچوقت نمیتونه منو بگیره … خیلی تنبله.» برودی موشه خندید و به سمت باغچهٔ سبزیجات دوید: «جانمی …! گوجهفرنگیها رسیدهان و میتونم شکمی از عزا دربیارم.» بعد یک گوجهفرنگی از شاخه کند و روی زمین نشست تا اون رو بخوره. سایهٔ برگها هم اون رو از نور خورشید محافظت میکرد: «وای که چقدر خوشمزهاس.»
وقتی گوجهفرنگی رو تموم کرد، به داخل خونه دوید و پنیرها رو پیدا کرد: «فکرش رو بکن: پنیر اینجا منتظر من نشسته، و گیلبرت هم مثل همیشه خوابه.» برودی اونقدر پنیر خورد که شکمش باد کرد. «حالا وقت چرتزدنه.» این رو گفت و آروم به سمت باغ رفت. وقتی گیلبرت رو دید که هنوز روی دیوار خوابیده، خندهاش گرفت. بدون این که بترسه، به ستونی که درست پایین همونجایی بود که گیلبرت خوابیده بود، تکیه داد و دراز کشید. چیزی نگذشت که اون هم خوابش برد.
ناگهان، صدای فریاد یک نفر بلند شد: «گیلبرت! باز موشه رفته به سروقت پنیرها، و یکی از گوجهفرنگیهای مسابقهای منو هم خورده!» چشمهای گیلبرت کاملاً باز شد. «همین الان برو اون موشه رو پیدا کن!»
گیلبرت آه کشید، از روی دیوار پرید پایین و به سمت باغچهی گل رفت، ولی خوب میدونست که اصلاً نمیتونه موشه رو پیدا کنه. اما اگه فقط زیر بینیاش رو نگاه میکرد ….!