پسر کاملا جدید

عنوان لاتین
Brand new boy

اگر بفهمید شاگرد جدیدی که همین‌ چند روز پیش روی نیمکت کلاس نشسته بود، الان تکه‌تکه‌شده توی یک چمدان بزرگ است چه احساسی پیدا می‌کنید؟! چشمان‌تان گرد شده و از وحشت به خودتان می‌لرزید؟ نترسید! نه، این یک داستان جنایی یا ترسناک نیست! فقط پای یک «پسر کاملاٌ جدید» در میان است، که در واقع اصلاً انسان نیست. گیج شده‌اید؟ شاید بهتر باشد ماجرا را از ابتدا برای‌ شما توضیح دهیم.

یک روز، در میانه‌ی سال تحصیلی، پسری به نام جورج، همراه با یک خانم و آقا، وارد مدرسه‌ای معمولی شدند. جورج پسر خوبی به نظر می‌رسید با چشمان آبی بی‌حالت و موهایی نرم و روشن. از لحظه‌ی ورود جورج به کلاس، بیشتر بچه‌ها از او خوش‌شان آمد. در کلاس ریاضی، جورج از همه باهوش‌تر بود و انگار هیچ‌کسی نمی‌توانست از او جلو بزند. هر پاسخ درستی که می‌داد، یکی از همراهانش، با لبخند، چیزهایی توی دفترچه‌اش یادداشت می‌کرد. اما در کلاس انشا، جملاتی که جورج نوشت خیلی خشک و رسمی از آب درآمد و همه‌ی بچه‌ها را متعجب کرد. با وجود این، مدیر مدرسه و همراهان جورج مدام به هم نگاه می‌کردند و لبخند می‌زدند.

 

حالا بچه‌های معمولی این مدرسه‌ی معمولی احساس می‌کردند که یک پای ماجرا می‌لنگد؛ چرا در تمام مدت روز، چند نفر باید مراقب جورج می‌بودند؟! یا چرا جورج بعضی جملات را مدام تکرار می‌کرد؟ بعد از روی دادن اتفاقات بسیار، در روز پایانی مدرسه، قرار شد پرده از این ماجرا برداشته شود. برای همین چمدانی به مدرسه آورده شد و بعد از باز شدن دَرِ آن، بچه‌ها در کمال تعجب، با چیزی مواجه شدند که حتی تصورش را هم نمی‌کردند: بدن از هم جداشده‌ی جورج داخل چمدان چیده شده بود! بله، جورج یک پسر کاملاً جدید بود! یک ربات پیشرفته که حالا باید دوباره به شرکت ربات‌سازی برمی‌گشت تا پیشرفته‌تر شود. اما بیلی، لوئیس، ماکسی و دنیل که از این اوضاع اصلاً راضی نبودند، جورج را دزدیدند (و به عبارتی او را نجات دادند) زیرا می‌خواستند همچنان با او دوست بمانند!

رمان «پسر کاملاً جدید» را دیوید آلموند، نویسنده‌ی محبوب کودکان و نوجوانان، نوشته است. او در این داستان، معمولی بودن را ستایش می‌کند و ترجیح می‌دهد که همچنان بچه‌های معمولی قهرمان داستانش باشند تا ابرربات‌های که در آینده می‌توانند جهان را تصرف کنند. این داستان ماجرای دوستی و دوست داشتن از جنسی تازه است. پسرک آهنین داستان باهوش است اما دوست داشتن و دوست داشته شدن را بلد نیست، عواطف را درک نمی‌کند و از چشیدن لذت‌ها، حتی خوردن و آشامیدن بی‌بهره است! شاید آلموند هنگام نوشتن این رمان نیم‌نگاهی به کودکانی داشته که والدینی بسیار سخت‌گیر دارند که از سنین کودکی آن‌ها را از دنیای کودکانه جدا کرده، لذت‌ها را بر آنان حرام می‌کنند و فقط و فقط از آن‌ها توقع دارند کارهای تکراری انجام دهند و در عین حال، باهوش و بااستعداد باشند. همان‌طور که در صفحات ابتدایی داستان، بیلی از خودش می‌پرسد: «خیلی عجیب است. چرا هر صبح همین کارها را می‌کنیم؟ چرا دسته‌جمعی وارد مدرسه می‌شویم، در صف می‌ایستیم، به همان چیزهای تکراری گوش می‌کنیم، همان سرودها را می‌خوانیم... و با چهارتا معلم حرف می‌زنیم؟ چرا هیچ‌کس نمی‌فهمد چقدر این‌ها عجیب است؟ چرا رفتار همه مثل ربات است؟»

در این کتاب، دیوید آلموند با کمک قهرمانان کوچک، اما دانا و پرعاطفه‌ی داستانش، طعم زندگی کردن و لذت بردن را به رباتی بی‌احساس می‌چشاند و در این خلال، گویی لذت بردن را دوباره به خود آنان یادآور می‌شود. شاید دیوید آلموند در این داستان خطاب به نوجوانان و حتی بزرگ‌ترها می‌گوید: «دوست داشتن حتی دل آهنین یک ربات را هم نرم می‌کند و لبخند را به چهره‌اش هدیه خواهد داد. پس لطفاً معمولی بمان و دوست‌ داشتن را از یاد مبر!»

گزیده‌هایی از کتاب

  آن شب در کمد را باز نمی‌کنم. می‌خواهم فراموش کنم چه چیزی داخل آن است. به‌کلی از توان من خارج است.؛ به‌کلی زود است. بالش را روی سرم می‌گذارم. به خودم می‌گویم: «دیگر فکر نکن. دیگر به یاد  نیاور.» ولی نمی‌توانم.

برگردان
شهلا انتظاریان
تصویرگر
تصویرگر
Marta Altés, مارتا آلتس
سال نشر
1399
نویسنده
David Almond, دیوید آلموند
نگارنده معرفی کتاب
Submitted by skyfa on