روزِ اولِ تعطیلات بود و شهر هنوز خوابآلود. مغازهٔ نانوایی سرِ کوچه تازه کرکرهاش را بالا داده بود و بوی نانِ داغ مثل یک خطِ نامرئی توی هوا میپیچید. سارا پشتِ میزِ اتاقش نشسته بود و کاغذِ بزرگی را جلوی خودش پهن کرده بود؛ آنقدر بزرگ که از لبههای میز آویزان میشد. مدادش را روی کاغذ گذاشت و یک خط کشید، بعد مکث کرد، بعد یک خطِ دیگر.
این کاغذ، نقشه بود. نه نقشهٔ شهر، نه نقشهٔ گنجِ دزدانِ دریایی؛ نقشهٔ یک «مسیر». مسیری که از اتاق شروع میشد، از راهرو میگذشت، از پلهها پایین میرفت، وارد حیاط میشد، از کنارِ درختِ انار رد میشد و میرسید به انباریِ قدیمیِ تهِ حیاط. انباریای که سالها درش بسته بود و فقط بعضی وقتها، وقتی باد میآمد، صدای لولاهایش میپیچید.
سارا از وقتی شنیده بود قرار است انباری را خالی کنند، ذهنش پر شده بود از سؤال. داخلش چه بود؟ چرا همیشه قفل بود؟ چرا کسی دربارهاش حرف نمیزد؟ و مهمتر از همه: اگر قرار است خالی شود، یعنی میشود قبلش یک بار دید؟
مداد را گذاشت کنار. نقشه هنوز کامل نبود. چند جا خطها قطع میشدند. سارا به آن نگاه کرد و گفت: «بعداً درستش میکنم.»
صدای مامان از آشپزخانه آمد: «سارا! صبحونه سرد شد!»
سارا کاغذ را تا کرد و گذاشت توی کشوی میز. صبحانه را خورد، چای را فوت کرد، لقمه را گاز زد، اما ذهنش توی انباری بود. پدر گفت: «بعدازظهر میریم انباری رو یه نگاهی بندازیم.» و همین جمله، مثل یک مهرِ رسمی، نقشهٔ سارا را واقعیتر کرد.
بعدازظهر، هوا گرمتر شد. سایهها کوتاه شدند. سارا رفت سراغ کشو و نقشه را دوباره درآورد. اینبار با خودکار، چند نشانه اضافه کرد: یک دایره کنار درخت انار، یک مربع برای انباری، و یک فلش بزرگ که از پلهها پایین میرفت.
آرین، برادرِ کوچکترش، آمد توی اتاق. گفت: «چی میکشی؟»
سارا گفت: «هیچی.» و نقشه را سریع تا کرد.
آرین گفت: «نقشهست؟»
سارا شانه بالا انداخت. گفت: «یه چیزی مثل نقشه.»
آرین گفت: «میخوای گنج پیدا کنی؟»
سارا لبخند نزد. گفت: «نه.»
وقتی پدر کلیدِ انباری را آورد، صدای فلزش توی دستش یک جور وعده داشت. همه رفتند حیاط. درخت انار هنوز سبز بود. چند انار کوچک لابهلای برگها دیده میشد. انباری همانطور قدیمی و خاموش ایستاده بود.
پدر قفل را باز کرد. در با صدای کشداری باز شد. بوی خاکِ کهنه و چوب و چیزهایی که سالها جابهجا نشده بودند، بیرون زد. نورِ حیاط تا نیمهٔ انباری میآمد، اما تهش تاریک بود.
مامان گفت: «اول وسایل سبک رو بیاریم بیرون.»
پدر رفت داخل. یک جعبهٔ مقوایی آورد. بعد یک چهارپایهٔ لق. بعد یک سطل زنگزده. سارا کنار در ایستاده بود و نگاه میکرد. چیزی که انتظارش را داشت، نمیدانست چیست، اما حس میکرد هنوز نیامده.
آرین رفت جلوتر. گفت: «منم میام.»
مامان گفت: «نه، تاریکه.»
سارا هم نرفت. فقط نگاه کرد. وقتی پدر رفت داخل، نورِ بیرون کمتر میشد و سایهها کش میآمدند. سارا نقشه را توی جیبش لمس کرد. نقشه میگفت باید جلوتر برود؛ اما پاهایش همانجا ماند.
چند دقیقه بعد، پدر گفت: «اینجا یه صندوقه.»
سارا تیز شد. گفت: «صندوق؟»
پدر صندوقِ چوبی کوچکی را کشید بیرون. قفل نداشت، اما درش سفت بود. گذاشتش کنار. گفت: «بعداً بازش میکنیم.»
سارا حس کرد یک چیز دارد از دست میرود؛ مثل وقتی که داستان را درست وقتی هیجانش بالا میرود، میبندند. گفت: «الان بازش کنیم.»
مامان گفت: «بعداً. الان کار داریم.»
صندوق همانجا ماند. سارا نگاهش کرد. نقشهٔ توی جیبش سنگینتر شد.
شب، وقتی همه خوابیدند، سارا بیدار بود. صدای ساعتِ دیواری میآمد. تیک… تاک… تیک… تاک… نقشه را از جیبش درآورد. زیر نورِ کمِ چراغخواب، خطوطش واضح نبود. چند جا هنوز خالی بود. سارا با خودکار یک فلش تازه کشید؛ فلشی که از تخت میرفت به راهرو، از راهرو به پلهها، از پلهها به حیاط، از حیاط به انباری.
درِ اتاق را آرام باز کرد. راهرو تاریک بود. نورِ چراغخواب مثل یک جزیرهٔ کوچک پشت سرش ماند. پلهها را آرام پایین رفت. هر پله یک صدا داشت. سارا قدمها را شمرد.
حیاط خنکتر بود. درخت انار سایه انداخته بود. انباری همانجا بود. سارا جلو رفت. در نیمهباز بود. داخل تاریکتر از بعدازظهر.
نقشه گفت جلوتر. سارا نفسش را نگه داشت و یک قدم برداشت. بوی انباری شبها فرق میکرد؛ سنگینتر. صندوق همانجا بود. سارا نشست کنار صندوق. دستش را گذاشت روی چوبِ سرد. درش را کمی تکان داد. باز شد.
داخل صندوق، چیزهای عجیبی نبود. چند دفتر قدیمی، یک قاب عکس شکسته، و یک بسته نامه با نخ بسته شده. سارا یکی از دفترها را برداشت. رویش با خودکار نوشته بود: «یادداشتها.»
دفتر را باز کرد. خطها نامرتب بودند. تاریخها مالِ سالها پیش. دربارهٔ چیزهای ساده نوشته بود: تعمیرِ سقف، کاشتنِ درخت، خریدنِ نان. بعد بین صفحهها یک نامه افتاد بیرون. سارا نامه را برداشت. بازش کرد. نامه خطاب به کسی بود که دیگر اینجا نبود. دربارهٔ نگرانیها نوشته بود، دربارهٔ تصمیمهایی که آسان نبودند، دربارهٔ چیزهایی که کامل نشدند.
سارا نامه را تا کرد. صندوق دیگر شبیه گنج نبود. بیشتر شبیه یک اتاقِ کوچکِ پر از فکر بود. سارا دفتر را سرِ جایش گذاشت. نامهها را مرتب کرد. درِ صندوق را بست.
وقتی برگشت، نقشه توی جیبش مچاله شده بود. فلشها روی هم افتاده بودند. بعضی مسیرها اشتباه بودند. سارا درِ انباری را بست و قفل نکرد. حیاط آرام بود.
صبح، وقتی پدر صندوق را باز کرد، گفت: «بیشترش کاغذه.»
سارا گفت: «آره.» و چیزی اضافه نکرد.
بعدازظهر، سارا نقشه را دوباره پهن کرد. بعضی خطها را پاک کرد. بعضی را پررنگتر کرد. یک گوشهٔ کاغذ نوشت: «همهٔ مسیرها معلوم نیست.»
نقشه کامل نشد. اما سارا کاغذ را تا کرد و گذاشت توی کشو. اینبار، سنگین نبود.
شب، وقتی خوابید، صدای ساعت دوباره آمد. تیک… تاک… و نقشهای که کامل نبود، آرام در کشو ماند.
