یکی از روزهای مامان عنکبوت، قصه صوتی

مامان عنکبوت، رنگ سیاهی داشت و به تازگی شوهرش را از دست داده بود و حالا چهار بچه‌اش را تماشا می‌کرد. اون همهٔ چیزهایی را که یک مامان عنکبوت باید به بچه‌هاش بیاموزه،‏ به اون‌ها یاد داده بود: این که چطور تار بتنند و شکار کنند. چطور شبنم صبحگاهی روی تارها را بنوشند. اون هر روز بهشون الفبا یاد می‌داد. اما هیچ فایده‌ای نداشت… هر یک از بچه‌عنکبوت‌ها فقط یک حرف الفبا را تونسته بود یاد بگیره.

«هری» بلد بود حرف «آ» را بنویسه. او کلمه‌های آب، اسب، اتاق و انسان را یاد گرفته بود. اما کلمه‌ای که از همه بیشتر دوست داشت «اُختاپوس» بود، چون اُختاپوس مثل «هری» هشت تا پا داره.

«فازی» بلد بود حرف «ر» را بنویسه. او کلمه‌های رُز، رشته، رنگین‌کمان و راهرو را یاد گرفته بود.

«کریپی» بلد بود حرف «د» را بنویسه. او کلمه‌های دام، دراز، دوباره و دلگرم را یاد گرفته بود.

«کراولی» بلد بود حرف «م» را بنویسه. او کلمه‌های مرمر، میمون، موز و مار را یاد گرفته بود.

یک روز مامان عنکبوت آنقدر ناامید و ناراحت شد که از تار تنیده‌شده‌اش بالا رفت و شروع کرد به گریه. تار، در یک باغ گل، میان گل‌های رُز و داودی تنیده شده بود.

بچه‌عنکبوت‌ها که دیدند مادرشون اینقدر ناراحته، خواستند کاری کنند که اون خوشش بیاد و خوشحال بشه. اون‌ها از بالای چند تا گل توی باغ، رشته‌ای از تار عنکبوت کشیدند و حرف‌هایی را که بلد بودند به اون آویزون کردند.

مامان عنکبوت وقتی صدای بچه‌ها رو شنید که او را صدا می‌زدند، بالا را نگاه کرد. حروفی که به رشته تار آویزان بودند، کلمه‌ای را ساخته بودند که مامان را به لبخند واداشت: مــادر.

مادر دست‌هاش رو از هم باز کرد؛ چهار بچه‌عنکبوت دویدند و خودشون را در آغوش مادرشون انداختند. حالا مامان عنکبوت خوشحال بود. او فهمیده بود که بچه‌های اون هم مادرشون رو دوست دارند.

فایل صوتی
برگردان:
علی حسین قاسمی
نویسنده
مارگو فاليس
Submitted by editor95 on