جهان داستانی جمشید خانیان (3)

بخش نخست
بخش دوم

 

 

 

وهم‌ناکی در داستان‌های جمشید خانیان

با تاکید بر «امپراتور کوتوله سرزمین لی لی پوت»

 

 

«وقتی زندگی به رویاهای آدم نزدیک باشه، هر چیزی ممکنه اتفاق بیفته»

(امپراتور کوتوله سرزمین لی لی پوت)

 

خانیان سال‌های بلندی است که در حوزه ادبیات نوجوانان می‌نویسد، اما تا کنون کسی به تحقیق در این زمینه نپرداخته است که گونه و جنس داستان‌های خانیان چیست. اگر قرار باشد که جهان داستانی خانیان شناخته شود، یکی از مهم‌ترین شاخص‌ها برای این شناخت، ارتباط ذهن نویسنده است با جهانی که در داستان خلق می‌کند. آیا خانیان نویسنده‌ای واقع‌گرا است؟ در واقعی‌ترین داستان‌های او که «عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی» است، این واقعیت نیست که بازخوانی می‌شود بلکه چرخش نمادها در ذهن نویسنده است که روی دایره ریخته می‌شود. درست مانند طرح خود داستان که در یک دایره از مرگ یونس آغاز می‌شود و تا باز کردن مرگ او در پایان داستان ادامه دارد. در این چرخش‌ها که صد البته با مارپیچ لگاریتمی ذهن او آمیخته است، وهم و وهم‌ناکی جایگاه خاصی دارد. برای خانیان، جهان، جهانی نیست که ترکیب رویدادهای علت و معلولی باشد. بلکه جهانی است که در آن اسطوره و افسانه در کنار واقعیت، و واقعیت در کنار رویا و وهم همنشین هستند و با هم به زندگی ادامه می‌دهند. در میان همه این وضعیت‌هایی که به ناگزیر در تضاد و گاهی تناقض با هم هستند، یک چیزی باید باشد که جهان داستان‌های خانیان را بامعنا کند؛ و این همان نکته‌ای است که جهان داستانی خانیان را از هر نویسنده‌ی دیگری متمایز می‌کند. جهان داستانی خانیان وهم‌ناک است.

داستان وهم‌ناک اما چیست؟ داستان‌های وهم‌ناک فانتزی نیستند. فانتزی‌ها همیشه داستان‌هایی هستند که رابطه خواننده با دنیایی که در آن خلق شده است، روشن است. شخصیت‌های فراطبیعی یا خارق‌العاده، یا شخصیت‌هایی که ممکن است خارق‌العاده نباشد، اما رفتارهایی که دارند، رفتارهای خودشان نیست، مانند حرف زدن موش‌ها و جانوران یا داشتن رفتارهای انسانی همگی نشانه‌هایی هستند که فانتزی‌ها دنیایی روشن دارند. وقتی که مخاطب به سوی فانتزی می‌رود، می‌داند که این اثر در دنیای واقعی نمی‌تواند وجود داشته باشد و مخاطب هم با خودش قرار می‌گذارد که داستانی می‌خواند متفاوت با جهان واقعی. اما داستان‌های وهم‌ناک Uncanny  که برجسته‌ترین وجه ممیز آن با فانتزی‌ها، عدم قطعیت میان جهان واقعی و جهان فانتزی است، گونه‌ای است که می‌توان داستان‌های خانیان را در چارچوب آن دید و بررسی کرد. این‌گونه از داستان‌ها، بیش‌تر ساخته رویاها و وهم نویسنده است که خواننده را درگیر فضاهایی می‌کند که دائم از خود می‌پرسد مگر ممکن است؟ یعنی خواننده در برابر امر غیرمعمول قرار می‌گیرد. پدیده‌ای که ساخته جهان واقعی است، اما از جهان روزمره متفاوت است. جهانی که یک سرش به ناخودآگاه می‌رسد و سر دیگرش به خودآگاه و ذهن هشیار. نمونه‌ای دیگر از این رفتار غیرمعمول را «یک جعبه پیتزا برای ذوزنقه‌ی کباب شده» می‌بینیم. مگر ممکن است که ظرف‌های درون کمد خودبه‌خود شکسته شوند، وقتی که کسی در آن خانه به جز آدم‌های آن حضور ندارند؟ داستان‌های وهم‌ناک ترکیبِ شک و تردید با قطعیت هستند. ترکیبِ اسطوره و نماد با زندگی روزمره هستند. یونس در داستان «عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی» هم کودکی جنگ‌زده است و هم تبار او تا کهن الگوهای بشری می‌رود. ترکیب کردن این‌ها همه، فقط در داستان‌های وهم‌ناک ممکن است.

به همین دلیل باید گفت، جهان داستان‌های خانیان جهان نویسنده‌ای رویابین است. رویایی که در خواب می‌گذرد و در وهم‌ناکی بیداری فرو می‌رود. جهانی که می‌خواهد از تاریکی بی‌کران به روشنی بی‌کران برسد اما در میانه‌ی این دو بی‌کرانگی چرخ می‌خورد. دو سویی که در هم تنیده‌اند و نه جای روشنایی بی‌کران در داستان‌های او مشخص است نه تاریکی بی‌کران: «کجاست سمت روشنایی بی‌کران یا سمت تاریکی بی‌کران؟ کدام سو؟ » (غوص عمیق)

جهان داستانی او، سرگردانی در وهم است. پیچش وهم‌ناک پیرنگ داستان‌های او هم از این جنس است. وهم‌ناکی  چونان گردابی در جهان واقعیت داستان‌های او چرخ می‌خورد و همه چیز را می‌بلعد. وهم، سویه‌ی قوی داستان‌های اوست.

از این وضعیت وهم‌ناک است که هیچ یا تهی، در داستان‌های او زاده می‌شود. جهان داستانی خانیان، ظرفی است از هیچ که هر چه در آن بریزی در خود می‌بلعد، از تاریخ تا افسانه و اسطوره، از دنیای مدرن تا سنتی، از شهر تا روستا، از خانه‌های آپارتمانی در شهر تا خانه‌های روستایی، از خیابان تا رود، از شهر تا دریا، از پرندگان تا ماهیان، از  آسمان تا زمین. تفاوتی نمی‌کند فضای داستان او در کجا و چه باشد یا از چه ساخته شده و شخصیت‌ها چه کسانی باشند، جهان داستانی او همه چیز را می‌بلعد. همه چیز را می‌تواند در خود ببلعد. جهان داستانی او یک تهی بی‌کران است: «هیولای خفته سیاه آرام آرام دارد تاج سپیدار را می‌بلعد؛ ب ل ل ل ع!» (امپراتور کوتوله سرزمین لی لی پوت)

در داستان‌های او از این «هیچ» چیزی پرتاپ می‌شود به خواب، رویا و وضعیت وهم‌ناک؛ آن چیز می‌تواند یک جعبه باشد، یک پسر، یک غریبه و... در داستان‌های او چیزی به این تهی بی‌کران پرتاب می‌شود. داستان‌های او کرانه‌مند نیستند چه روشنایی بی‌کران باشد و چه تاریکی بی‌کران. ابتدا و انتهای داستان‌های او در این گرداب وهم‌ناک چرخ می‌خورد و به هم می‌رسد مانند ابتدا و انتهای داستان‌ «امپراتور کوتوله‌ی سرزمین لی لی پوت» که با یک «جییییییییغ» آغاز می‌شود و به پایان می‌رسد یا ابتدا و انتهای داستان «ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی‌اش» که شکلی از یک مارپیچی لگاریتمی است.

آغاز داستان‌های او در پایان داستان‌ها فرو می‌رود، در هم می‌پیچد. در همین فضای درهم پیچیده است که شخصیت‌های او تلاش می‌کنند تا از تاریکی بی‌کران راهی به روشنایی بیابند اما گرداب این تاریکی بالاخره یکی را خواهد بلعید. اما داستان با رفتن شخصت تمام نمی‌شود چون دیگری می‌ماند تا داستان ادامه داشته باشد. برای همین است که در داستان‌های او شخصیت‌های همزاد را می‌بینیم. یکی می‌رود تا دیگری بماند چه در مرگ باشد چه در سکوت و چه داستان زندگی او افسانه‌ بشود. یکی برای دیگری‌ها می‌رود چه با عشق و چه با مرگ. چه در روشنایی بی‌کران زندگی فرو رود و چه در تاریکی غرق شود. عشق و مرگ و زندگی در داستان‌های او در هم می‌پیچند و بالاخره یکی را می‌بلعند مانند ناهیِ داستان «ناهی»، بابورِ «قلب زیبای بابور» یا یونسِ «عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی».

یا از میان این جفت، این دو همزاد، یکی، دیگری می‌شود در ترکیب با او و بلعیده می‌شود. در تاریکی بی‌کران می‌رود یا به روشنایی بی‌کران، مانند آیدا در «امپراتور کوتوله سرزمین لی لی پوت» و رهی در «گفت‌وگوی جادوگر بزرگ با ملکه جزیره رنگ‌ها».

در داستان‌های خانیان، رفتن یکی، رهایی دیگری‌ست اما رهاشدگی در بی‌کران: «آن‌ها به خاطر تو به خاطر تو بیرون از آب افتادند و بال بال زدند و مردند به خاطر تو بابیلو تا تو همچنان به راهت ادامه دهی هم چنان...» (غوص عمیق)

شخصیت‌های داستان‌های او باید خودشان را به این جریان بی‌کران وهم‌ناک بسپارند، در گرداب آن وارد شوند تا قهرمان ابدی داستان شوند: «خودت را به منِ هدایت‌کننده بندها بسپار تا قهرمان قصه خودت باشی» (غوص عمیق)

قهرمانی که خودش و وهم‌ناکی‌اش ترکیبی از همه شخصیت‌های همان داستان است، ترکیبی از آرزوها و ترس‌ها و تضادها مانند آیدای «امپراتور کوتوله‌ی سرزمین لی لی پوت».

خانیان مدام بین همه چیز پل می‌زند و داستان را در داستان دیگری، خیالی دیگر فرو می‌برد تا از این وهم‌ناکی داستانی راه رهایی نباشد و داستانی که به ظاهر در واژه‌ها و روی کاغذ تمام شده در ذهن ادامه یابد: «کلاغ‌ها همان‌طور که من بااشتیاق به طرف پنجره می‌روم، به سمت درخت هجوم می‌برند و به سرعت، تاج پهن و انبوه آن را سیاه می‌کنند و تو دیگر حتی نمی‌توانی برگ‌های قلبی شکل و پوست سفید آن را ببینی درست مثل روزها و کتاب‌ها که قبل از شروع سفید و درخشان هستند و بعد با هر اتفاق در روز، یا هر کلمه در کتاب، سیاه می‌شوند.» (امپراتور کوتوله‌ی سرزمین لی لی پوت)

خانیان یک فضای تهی می‌آفریند که شخصیت‌ها همه در آن گم شده‌اند و گم‌گشتگی، ایده‌ی غالب داستان‌های اوست. برای همین است که شخصیت‌های داستان‌های او هویت‌های چندباره‌ای دارند و این چندپارگی خودش را در شخصیت‌های دیگر داستان نشان می‌دهد که همگی طرحی از ترس‌ها و آرزوهای قهرمان داستان هستند.

داستان‌های خانیان، بازتاب میل و ترس‌های ناخودآگاه قهرمان داستان هستند. ترس‌هایی در محیط پیرامون و در درون شخصیت. اضطراب‌های زندگی در این دنیای مدرن. تشویش‌هایی که تمامی ندارند.

در فضای وهم‌ناک داستان‌های او هر چیز آشنایی می‌تواند به عنصری ناآشنا و غریبه و ترسناک و حتی خطرناک تبدیل شود. این ویژگی ادبیات وهم‌ناک است که واقعیت را تبدیل به چیزی ناآشنا می‌کند و آن‌چه را پنهان است، آشکار. اما برای این‌که چیزی آشنا به عنصری غریبه تبدیل شود باید چیزی بدان اضافه شود. از این جنس است که در داستان‌های او با سایه‌های سیاه و تاریکی بی‌کران سروکار داریم. این تاریکی چه از یک باور قدیمی آمده باشد یا یک افسانه و اسطوره یا سپیداری که با کلاغ‌ها پوشیده شده است. کلاغ‌هایی که صدای‌شان، حضورشان، هیبت‌شان شکل‌دهنده به اوهام است: 

«حالا تاج سپیدار درست مثل هیولای خفته سیاهی است که سر و بال و دم و گردن بی‌شماری دارد و انگار دارد از خواب دیو بیدار می‌شود.»

از خودبیگانگی، مسخ شدگی، چندگانگی شخصیت و داشتن همزاد همه از ویژگی‌های ادبیات وهم‌ناک است که به روشنی در داستان‌های خانیان دیده می‌شود. برای نمونه در داستان «امپراتور کوتوله سرزمین لی لی پوت» آیدای داستان در پایان به کلاغی تبدیل می‌شود و همزاد او در داستان، آواست. تمامی امیال و آرزوهای آیدا، در ساکنان دیگر آپارتمان‌شان دیده می‌شود. در ادبیات وهم‌ناک داستان‌های خانیان، تمامی امیال می‌توانند زنده شوند، مانند درخت انجیر خاطرات پدر و جعبه‌ی مرموز داستان. همه چیز در این داستان‌ها می‌تواند مرموز و سحرآمیز باشد.

 

رخدادهای داستان‌های او از واقعیت‌های روزمره ساخته می‌شود اما با حضور وهم، به عنصری بیگانه تبدیل می‌شوند. چیزهای ناممکن در داستان‌های خانیان، به کمک علت‌های طبیعی و فراطبیعی، ممکن می‌شوند. شک و تردید و دودلی، ویژگی رفتاری غالب شخصیت‌های داستان‌های اوست. از این جهت است که گاهی با گروتسک هم سروکار داریم در داستان او. مانند داستان «غوص عمیق» که پر از صحنه‌های هراس‌آور است.

نام داستان‌های خانیان هم از این فضای آشنای ناآشنا شده‌ی وهم‌ناک ریشه گرفته است. نام‌هایی غریب که ریشه در عناصر روزمره و آشنای زندگی دارند. نام‌هایی که همه از رخدادها و عناصر پیرامون و در دسترس ساخته شده‌اند اما چنان بیگانه هستند که به سختی در ذهن می‌مانند و همین نام‌ها خود دعوتی هستند برای خواندن داستان او، بیگانه‌هایی آشنا مانند: «یک جعبه پیتزا برای ذوزنقه کباب شده» و «ادسون آرانتس دوتاسیمنتو و خرگوش هیمالیالی‌اش».

«امپراتور کوتوله‌ی سرزمین لی لی پوت» یکی از بهترین داستان‌های خانیان در نمایش این جهان وهم‌ناک و پیچیده است. آیدا، دختر شانزده ساله داستان، کلاغ‌ها را دوست دارد. کلاغ‌های درخت سپیدار کوچه پشتی آپارتمان چهار طبقه‌شان. آیدا که دختری غرق در رویاست، بیدار شدن‌اش از خواب هر روز با صدای کلاغ‌هاست. بین باز شدن چشم‌های آیدا تا بیداری فاصله‌ای است و همین فاصله همان جایی است که اوهام می‌آفریند و در همین فاصله آیدا به رویاها بسیار نزدیک می‌شود و آن‌چه در رویای‌اش ممکن است را در واقعیت پیرامون خود هم ممکن می‌کند. غارغار کلاغ صبحگاهی او را به اوهام می‌برد: «پلک‌هایم زودتر از خودم از خواب بیدار می‌شوند با کوچک‌ترین صدا. در این حالت، که زیاد هم طول نمی‌کشد؛ چشم‌هایم کاملاً باز هستند و به نقطه‌ای دور و نامعلوم خیره مانده‌اند. بعد که بیدار می‌شوم سوزشی را توی چشم‌هایم احساس می‌کنم... می‌دانم که قار قار صبحگاهی کلاغ‌ها بوده است که پلک‌هایم پریده‌اند.»

«جییییییییییییییییییییغ!» داستان با جیغ آغاز می‌شود و با جیغ تمام می‌شود. این دو جیغ، هم یکی هستند و هم یکی نیستند. یکی هستند، چون هر دو صدای یکی از همسایه‌های آیداست که از موش ترسیده و هم یکی نیستند چون همین جیغ است که اوهام را به داستان آورده و روایت منطقی رخدادها را بر هم زده است. جیغی که یک جعبه‌ی کادوپیچ شده را به یک آپارتمان چهار طبقه‌ای می‌برد که تنها صدای پیرامون آن، صدای کلاغ‌هاست. کلاغ‌هایی که نگاه و دنیای آیدای داستان با آن‌ها معنا می‌شود یا جعبه‌ای که سبب این جیغ می‌شود. همان چرخشی که در پیرنگ داستان معنادار شده است:

«خیلی‌ها با خودشان حرف می‌زنند بلند بلند حرف می‌زنند و بلند بلند فکر می‌کنند. درست مثل کلاغ‌ها، خود من یکی از همان‌ها هستم، قار قار قار...»

«آفاق خانم همین‌طور به من خیره مانده است. چشم‌هایش، درست مثل چشم‌های یک کلاغ، خیس و محو و قرمز است و لب‌هایش به اندازه‌ای که ملخی بزرگ و سبز بین آن‌ها قرار بگیرد، بازمانده است.»

«آفاق خانم می‌تواند یک کلاغ واقعی باشد... او درست مثل کلاغ‌ها نه گریه می‌کند و نه غرورش را می‌شکند... بغض می‌کند و سرش را بالا می‌گیرد و اگر به جای دهان، منقار قوی و درازی داشت آن را به سمت افق دور می‌چرخاند و با چشم‌های خیس و قرمزش از روی منقار خیره می‌شد به جایی که شاید دشت پهناوری باشد با درختان بلند.»

«بعد هر سه‌شان مثل سه تا کلاغ می‌پرند پشت کامیون و شروع می‌کنند به باز کردن طناب‌ها.»

جیغی که کلاغ‌ها را از شاخه پرانده و غارغارشان را آغاز کرده و کلاغ‌هایی که جعبه‌ای را به این آپارتمان آورده‌اند: «چرا می‌گن کلاغ‌ها موذی و مضرند؟ از آینه رو برمی‌گردانم. یک مرتبه چشمم می‌افتد به گوشه‌ی پایین آسانسور... یک جعبه‌‌ی کادوپیچ شده زیبا...» جعبه‌ای که هر کدام از ساکنین خانه‌ها چیزی را در آن می‌بینند که آروزی‌اش را دارند یا از آن گریزان‌اند. مازیار، مادرش را در آن می‌بیند، هومن، بمب و آیدا، امپراتور را و خانم ساعی، بچه موشی که او را ترسانده و سبب همان جیغ شده است.

 این جیغ، داستان را در گرداب وهم‌ناک تکرار می‌اندازد. نشانه‌ها در داستان از جایی به جای دیگر می‌روند. پیراهن نارنجی پدر آیدا، بر تن مردی در خیابان است و بر تن پسر آقاق خانم. «اولی که پیراهن نارنجی جیغی به تن دارد... پنجه دست دیگرش را مثل چنگک توی صورت دومی فرو می‌کند. آفای رحیمی این طرف و آن طرف می‌پرد و مثل کلاغ بال بال می‌زند.» کفش پاشنه بلند قرمز مامان در خانه‌ی همسایه هم هست و ساعت مچی پدر و پسر آفاق گم شده‌اند. پدربزرگ مازیار همان پدربزرگ پسر آفاق خانم است. کلید جا مانده آیدا همان کلیدی است که مادر مازیار بارها گم‌اش کرده و جای‌اش گذاشته. همه چیز در راه‌پله این ساختمان چهار طبقه و در خانه‌های‌اش مدام در حال تکرار است. این نشانه‌ها و تکرارها حلقه‌هایی می‌شود برای اتصال زنجیری در داستانی که مدام چرخ می‌خورد و دنیای واقعیت و وهم را یکی می‌کند: «خوبی آپارتمان این است که کوچک و جمع‌وجور است. چهار طبقه‌ی نقلی دارد با چهار واحد دوخوابه. یعنی در هر طبقه فقط یک واحد. آسانسور دارد و یک حیاط کوچک، باغچه‌ای کوچک و پارکینگی برای چهار ماشین. از بین ساکنین، فقط خانم ساعی است که ماشین ندارد. ما یک ماتیز بژ داریم که فقط مامان می‌تواند پشت فرمان آن بنشیند. بابا اگر بنشیند، نمی‌داند با پاهای بلندش چه‌کار باید بکند. آقای مرادی، طبقه دوم، یک پراید سفید زخم و زیلی دارد و آقای منصوری، طبقه سوم، یک پژو 405.»

نگاه خانیان نه تنها در انتخاب فضا و ایده مدرن است، بلکه در ساختار و ساختمان داستان هم نگاهی مدرن دارد. زندگی شهری و آپارتمانی ملال‌آور داستان‌های خانیان با ورود یک چیز، که می‌تواند جعبه، راز و یک افسانه و داستان باشد، از ملالت بیرون می‌آید. اما سرانجام زندگی در این خانه‌های ملال‌آور، سرگشتگی در اوهام است: «گوشه پایینی آسانسور، نزدیک در. آنجا یک جعبه کادوپیچ شده زیبا، بسیار زیبا، با روبانی طلایی، به طرز عجیبی به دیواره اسانسور تکیه داده شده است درست مثل امپراتور کوتوله سرزمین لی لی پوت در کتاب سفرهای گالیور... مثل گالیور خم می‌شوم و ...»

حتی اگر سروکله‌ی یک جعبه‌ی اسرارآمیز پیدا شود، باز هم در این دنیای آپارتمانی همه چیز وهم‌ناک است. از این جهت است که فصل‌های داستان در هم فرو می‌روند یا رخدادهای یک فصل تکرار می‌شوند. مانند فصل دسیلیون که کلیدی که آیدا پیش از این توی جیب‌ انداخته، جیب مانتویی که خودش انگار بی‌انتها است: «جیب کوچک مانتوم آن‌قدر گود است که فکر می‌کنم به راحتی می‌تواند مثل یک چاه ویل خیالی سرتاسر کره زمین را قطع کند. گاهی اوقات فکر می‌کنم اگر روزی خودم داخلش بیفتم، بدون توقف و با سرعت سرسام‌آور هشت کیلومتر در ثانیه پایین می‌روم و بعد از یک ساعت و بیست و چهار دقیقه دوباره برمی‌گردم سر جای اولم.»

کلیدی که در این جیب مانتو، انگار دچار بی‌زمانی شده است. وقتی آیدا به خانه بازمی‌گردد کلیدی که توی جیب‌اش بوده روی در است و وقتی کیسه پلاستیک را داخل می‌برد و دوباره باز می‌گردد، می‌بیند باز کلید روی در است و کیسه میوه‌ای که داخل برده، بیرون. این جعبه خاصیت جادویی و رمزگون بودن خودش را در تکرار اوهام نشان می‌دهد و بی‌زمانی و بی‌نهایت، خودش را در عنوان فصل‌ها که از میلیون آغاز می‌شود و بالا می‌رود. آیدا عددها را از بزرگ‌ترین‌ها به خاطر می‌سپرد، شعار او این است: «به خاطر پروازهای بلند/ عددها را از میلیون به خاطر بسپار...»

وهم‌ناکی، هم خودش را در تکرارها نشان می‌دهد هم در خاطره‌هایی که به واقعیت روزمره زندگی آیدا بدل شده‌اند. همه چیز از ذهن آیدا بیرون آمده و زنده شده و تصویرهای ذهن او در تصویرهای واقعیت پیرامون‌اش در هم تنیده مانند درخت انجیر کوچه. درختی که آیدا در فصلی از رمان درباره‌ی آن می‌گوید و در چند فصل بعد از آن می‌خوانیم که این درخت در گذشته بوده نه در اکنون، در خاطره‌ی پدر آیدا بوده:

«ابتدای بن بست ما درخت انجیر کوچک و بی‌بخاری هست که در طول روز پر می‌شود از گنجشک‌های شیربرنجی کوچولو که فقط بلدند جیک جیک کنند. گنجشک‌ها روی درخت انجیر می‌نشینند و به میوه بی‌خاصیت آن نوک می‌زنند و از شیرابه سفید آن می‌خورند.»

«بی‌مسماتر از اسم کوچه ما که نیست: «اَن... جیر.» مردم از کجا بدانند که موقعی، در سال‌های خیلی دور، توی کوچه ما درخت انجیر بی‌خاصیتی بوده و شاخه‌هایش پر می‌شده از گنجشک‌های شیربرنجی؟ بابام می‌گوید درخت انجیری که ابتدای کوچه ما بوده، از آن درختانی نبوده که انجیرش خوردنی باشد. با این همه، ‌ای کاش بود.»

خانیان توصیفی دقیق و ریزپردازانه از رخدادهای ساده روزمره دارد. روزمرگی در داستان او تنه‌ی داستان است تا روی‌اش وهم را سوار کند و آشنا را ناآشنا کند: «یک قلپ چای تلخ صبحانه برای شروع فعالیت مغز کافی است. و بعد، نوازش برشی از پنیر خامه‌ای روی نان تست و باز یک قلپ چای تلخ و تمام.»

او ساده‌ترین چیزها را تبدیل به رخدادی عجیب می‌کند: «وقتی ماشین‌ها یک یک مثل اسب‌های خسته جنگلی که از دهان‌شان بخار بیرون می‌زند به خانه برمی‌گردند...»

«کوچه بی‌درخت مثل زبانی است که برای مسخرگی بیرون آورده باشی.»

«نفسم را مثل قلوه سنگی خفن پرت می‌کنم به طرف گونه‌های گوشتالوی دو لپه‌ای‌اش.»

«صدای خانم ساعی طوری تیز است که انگار کلمات از ته گلویش روی سطح صاف و لغزنده شیشه لیز می‌خورند که انگار خروسی است که دارد حرف می‌زند. قوقولی قوقو. قوقوقوقو؟ قوقولی قوقو...»

برای همین با ایجاد رابطه‌های بینامتنی در داستان‌های‌اش با داستان‌ها و کتاب‌های دیگر به آن‌ها وزن می‌دهد. رابطه‌هایی که رخدادهای اجتماعی هم بر آن موثر هستند و در بیرون کتاب جریان هم دارند: «کتاب سفرهای گالیور را جابه‌جا می‌کنم.»، «صدای حرکت آسانسور را می‌شنوم و بعد موسیقی از کرخه تا راین».

داستان‌های خانیان، داستان انکار است، انکار همه چیز. از داستان و ساختارش که خودش را در تقطیع روایت، تقارن روایت‌های هم‌زمان و به هم ریختگی توالی زمانی نشان می‌دهد تا انکار شخصیت که خودش را در دگردیسی و مسخ و شخصیت همزاد نشان می‌دهد. داستان‌ خانیان از همه چیز گریزان است و هیچ می‌آفریند. شخصیت‌های داستان‌های او هم گریزان از همه چیز هستند و دنبال هیچ می‌روند. جعبه‌ای که آیدا نمی‌داند چیزی در آن است یا نه، یا برای کیست. مهم این است که این جعبه، همه رویای آیدا می‌شود. آیدای شانزده ساله که حتی از صدای گنجشک‌ها گریزان است و فقط دنیای کلاغ‌ها برای‌اش معنا دارد: «هنوز صدای مزاحم گنجشک‌ها را می‌شنوم. دلم می‌خواهد با یک قارقار درست و حسابی، به قول سمانه همه‌شان را دچار یک اپیدمی خفگی خفن کنم.»

«جیک جیک جیک... مهم نیست؛ داخل که بروم، صدای شیربرنجی‌ها به قعر چاه خیالی‌ام فرو می‌رود. هیسسسسسسس!. از پشت در، صداهایی می‌شنوم. دو نفر دارند با هم قارقار می‌کنند. می‌ایستم. صدای قارقار آفاق خانم را می‌شناسم.»

او در فصلی که در تکرار فصل اول داستان است، کلاغ می‌شود؛ مسخ شدگی و دگردیسی، و سرانجام: «باید یک‌بار خوردن ملخ را امتحان کنم ببینم چه مزه‌ای می‌دهد.» اما این دگردیسی این‌جا تمام نمی‌شود. آیدا در فصل آخر، آوا می‌شود و آوا کسی است که جعبه را باز می‌کند. دختر آفاق خانمی که از نظر آیدا بیش‌ترین شباهت را به کلاغ دارد و هم سن و سال آیداست: «می‌خواهم در جعبه را بلند کنم که ناگهان صدای جیغ عجیبی را می‌شنوم. می‌ترسم. در جعبه را سر جایش می‌گذارم و نفس عمیقی می‌کشم. صدای مامان توی گوشم می‌پیچد: آوا، مامان، تو که باز داری با خودت حرف می‌زنی... برمی‌گردم تا مامان را ببینم. نمی‌بینم. مامان نیست. حالا آیدا هم نیست. پاگرد و پله و ساختمان و... هیچی نیست. هیچی جز من و یک جعبه کادوپیچ شده زیبا. در جعبه را برمی دارم جیییییییییییییغ!»

آوا بیش از هر کسی به رویا نزدیک می‌شود و در جعبه را باز می‌کند. جعبه‌ای که ترس و آرزوهای همه در آن است، جعبه‌ای که آیدا همه ترس و آرزوهای دیگران را در آن می‌بیند. قهرمانی که خودش و وهم‌اش ترکیبی از همه شخصیت‌های همان داستان است، ترکیبی از آرزوها و ترس‌ها و تضادها. آوا به رویا نزدیک می‌شود و همه چیز را در این جهان رویا ممکن می‌کند و در وهم فرو می‌رود.

«وقتی زندگی به رویاهای آدم نزدیک باشه، هر چیزی ممکنه اتفاق بیفته»

----

منبع: فانتزی در ادبیات کودکان، محمدهادی محمدی

نویسنده
عادله خلیفی
پدیدآورندگان:
Submitted by editor2 on