«گاهی تنها روزنی که ما میتوانیم چهره انسان را ببینیم، همان چهره واقعی که در پشت صورتکها پنهان کرده است، ادبیات است. گاهی داستانها بازتابی از بحرانهای گوناگونی هستند که انسان درون آن غوطه میخورد. بیشتر انسانها، نمیتوانند از این بحرانها جدا شوند انگار که بستر زیستشان است؛ اما گروهی کمتر دلشان میخواهد بدانند که چرا انسان چنین چشم بر همه حقیقتهایی که میتوانند دیده شوند، میبندد و نمیخواهد آنها را ببیند. بحرانهایی که گاهی میتواند مرزهای انسانیت را از جنبه تیرگی جابهجا کند. یکی از این بحرانها که در همسایگی کشور ما در حال رخ دادن است، به خوبی عیار کور شدن چشمان کسانی را نشان میدهد که خود را پرچمدار جهان مدرن میدانند. آنها با چشمانی کور در برابر دوربینها حاضر میشوند تا درباره به مسلخ بردن یک ملت و یک فرهنگ به خود و دیگران دروغ بگویند. فرودگاه کابل و پرت شدن نوجوان فوتبالیست از هواپیما تنها آن بخش از فاجعهای است که دوربینها ضبط کردهاند. بخشهای ناپیدای این روایت آنجا است که چشمان کور سیاستمداران در هر کجای جهان شلاقهای آماده طالبان را که باز آمدهاند بر تن زنان و کودکان و همه مردم این سرزمین بکشند، نمیبینند. کورند یا خود را به کوری میزنند هنگامی که میگویند این سبک زندگی آنان است. ما میرویم تا آنها در سبک زندگی خود آزاد باشند. نقد و سنجش دو کتاب یکی ادبیات بزرگسال و دیگری از ادبیات کودک و نوجوان را نویسندگان این بررسی در هنگامهای به دست گرفتهاند که مردم افغانستان و به ویژه زنان و کودکان آن خطه زیر فشاری سخت و مرگبار هستند. بیپناه و درمانده. دغدغه آنها در این وضعیت طرح این پرسش بوده است که چرا عقل انسان کور است و کوری در حق و حقیقت ریشه در چه جنبههایی از وجود این انسان پیچیده دارد.»
محمدهادی محمدی
ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند
«به مردی کور بگویید: "آزادی!" دری را که از دنیای خارج جدایش میکند باز کنید. بار دیگر به او میگوییم آزادی برو و او نمیرود. همانجا وسط جاده با سایر همراهاناش ایستاده و میترسند، نمیدانند کجا بروند.[1]»
پشت چراغ قرمز چهارراهی، راننده یکی از ماشینها فریاد میزند که دریای شیری رنگی مقابل چشماناش را گرفته. او نمیتواند ببیند! این آغاز داستانی دربارهی پدیده چندوجهی و تمثیلی کوری است.
پشت چراغ قرمز آن شهر که نامی ندارد، رانندهای که نابینا شده مردمی را دور خودش جمع میکند و کسانی میخواهند به او کمک کنند. در همینجا نخستین رخداد سیاه داستان اتفاق میافتد. کسی که برای کمک آمده، یک دزد است و به طمع دیگری، راننده را به خانه میرساند. این نابینایی ناگهانی که حالا شبیه یک بیماری واگیردار در حال گسترش است، تمامی بیماران یک چشمپزشک و خود او را هم کور میکند. تنها کسی که کور نمیشود، همسر چشم پزشک است. او میماند تا شاهد سیاهیهای این داستان باشد، تا چشم خوانندهی این داستان باشد، تا ببیند پشت این ظواهر متمدن، چه بربریتی نهفته است.
تمامی مبتلایان به این نابینایی به آسایشگاهی فرستاده میشوند تا قرنطینه شوند. در غیاب چشمهایی که میبینند و آن سوی دیوارهای آسایشگاه، کمکم کسانی لباس انسانیت را از تن درمیآورند و گرسنگانی تشنه به خون و جان میشوند که در ازای دادن غذا به دیگران، از آنها شرف و وجدانشان را طلب میکنند. تنها چشم بینای این آساشگاه مخوف، نجاتدهندهی دیگران میشود و آنها را از مرگ و تجاوز میرهاند و به بیرون میبرد. اما آن بیرون، دنیای پوستانداخته، پلیدیاش را به روی شهر قی کرده است، در آن بیرون، داستان بقا به هر بهایی در جریان است. شهر پر از نابینایانی شده است که از هم میدزدند، یکدیگر را میزنند و چونان مردگانی از گور برگشته، به غارت مشغولاند.
همسر پزشک، چندنفری را به خانهی خود میبرد و شبی را در آسایش به سر میبرند. فردای آن روز، وقتی از خواب برمیخیزند، کمکم پردهی سفید از مقابل چشمانشان کنار میرود و بینا میشوند. اما دنیایی که دوباره بر آن چشم گشودهاند متفاوت از دنیای پیشین است. اکنون میدانند انسان میتواند چه باشد: «چرا ما کور شدیم؟ دکتر جواب میدهد: نمیدانم، اما شاید روزی بفهمیم. زن دکتر جواب میدهد: میخواهی نظر مرا بدانی؟ من فکر میکنم ما کور نشدهایم، ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند.[2]»
داستان با یک کوری ناگهانی آغاز میشود. ابتدا تصور میکنند که نابینایی بدترین رخداد ممکن است اما کمکم در غیاب بینایی و داوری چشمها، لایههای کثیف شهر خودش را نشان میدهد. مردمی که میدزدند، تجاوز میکنند و رحمی ندارند. انگار که فقط در حضور چشمهاست که خوبی یک فضیلت است. وقتی چشمها نمیبیند، ارتکاب به هر کاری، پرداخت هر بهایی برای زنده ماندن، مجاز است. انگار که آدمی همان است که در نهان انجام میدهد.
«حقیقت غاری است در کوههای سیاه[3]» اعترافی در تاریکی است. رویارویی دو انسانی است که یکی سیاهی دروناش را پذیرفته و با جرئت از آن میگوید و این سیاهی به او قدرت میدهد و دیگری که پشت سپیدی ظاهرش پنهان شده است. راوی هوشمند این داستان میداند که قرار است در پایان داستان، پرده بیافتد؛ پس دشمناش را به جایی میبرد که جز چشمهای خودش، نگاهی دیگر و داوری دیگری در کار نیست تا دشمناش در این نقطهی تاریک که استعارهای برای پایان و بخش تاریک و دستنیافتنی هستی است که در داستان همه از آن میگریزند، سیاهی دروناش را بیرون بریزد، تا جرئت کند که اعتراف کند و او بتواند پیش چشمان ما انتقام بگیرد و از داوری ما نهراسد تا همدلی ما را در پایان داستان به دست آورد و به ما نشان دهد که نابینا هستیم به پنهان آدمی، تا ببینیم که حقیقت در تاریکی پیدا میشود.
به همانجایی برمیگردی که از آنجا آغاز کردهای
داستان با اعتراف مرد کوچکاندامی آغاز میشود که راوی داستان است. او برای تمامی کارهای بدی که در زندگی داشته، میتواند خودش را ببخشد جز برای داوری نادرست دربارهی دخترش و تنفر از او: «نمیتوانم خودم را ببخشم...هیچ چیز آرامم نمیکند.» راوی در عذاب است و سفری را آغاز کرده تا از این عذاب رهایی یابد و انتقام بگیرد. سفری ده ساله که ما در این روزهای پایانیاش همراهاش هستیم و شاهد رخدادهایی که او برایمان از نگاه خودش بازگو میکند در یک داستان تصویری بلند.
او همسفری دارد، کالوم مک انیس، که قرار است راه غاری را به او نشان دهد که دروناش گنجی تاریک پنهان است، گنجی که کمتر کسی از ترس دچار شدن به عواقباش، سراغ آن میرود، گنجی در میان غاری در کوههای سیاه.
کالوم مک انیس، مردی بلندقد و درشتاندام و قویهیکل است. او غارتگری است که خانه، همسر و داراییهای خوبی دارد: «فکر میکردی خانهی یک دکتر یا قاضی باشد، نه خانهی غارتگری حاشیه نشین» کالوم یک بار در جوانی به این غار رفته و مقداری از طلا را برداشته که به گواهی ساکنان آن مناطق، نفرینی برای صاحباش به همراه دارد: «درباره نفرینش چیزهایی شنیدهام. شاید همین نفرینها باعث شده طلاها تا حالا بماند.»
کالوم ابتدا نمیپذیرد که همراه راوی داستان شود اما به طمع پول، و درپایان داستان میبینیم، که در آرزوی رسیدن دوباره به گنج، با راوی همراه میشود. اگر راوی به درون غار برود و با گنج بیرون بیاید، این بار لازم نیست تا کالوم بهایی را در ازایاش بپردازد: «وقتی به غار رسیدیم، من وارد نمیشوم. خودت باید طلاها را بیرون بیاوری.»
بین این دو گفتوگوها کوتاه است اما پرمعنا. راوی داستان، مرد کوچکاندام، (او حتا نام خود را به ما نمیگوید) بارها در متن از کسانی در داستان میگوید که واژهها را به سختی و مانند سکههای طلا خرج میکنند، باد واژهها را از دهانشان میرباید و در بر زبان آوردن واژهها محتاط و خسیساند؛ اما هیچکس مانند او، قدر و قیمت واژه را نمیشناسد.
وقتی به پایان داستان میرسیم، ناگزیریم که بازگردیم به همانجایی که از آن آغاز کردهایم: به آغاز داستان. دوباره میخوانیم و این بار میبینیم راویِ زیرک داستان چطور آگاهیاش را تا پایان داستان، از خواننده از کالوم مک انیس و حتا از پیرزن پیشگو پنهان کرده است. هیچکس مانند او نمیداند چطور میتواند بگوید و نگوید. او بسیار میگوید اما میداند ما چیزی بیش از او آنچه میخواهد یا میگذارد بدانیم نمیفهمیم و ما را در پی کشف حقیقت با خود تا پایان ماجرا میکشد.
واژهها در این داستان سرنخ میدهند و گمراهات میکنند اگر قدرشان را ندانی! کالوم مک انیس قدر واژه را نمیشناسد، آنچه شنیده را به آنچه میخواهد بشنود برمیگرداند. این دو در میانهی راه به پیرزن پیشگویی میرسند: «پیرزن با دقت به آن خیره شد. سپس گفت: "به همانجایی برمیگردی که از آنجا آغاز کردهای[4]. از بیشتر مردان بالاتر خواهی بود. و به جایی میروی که هیچ گوری در انتظارت نیست." کالوم گفت: "یعنی میگویی نمیمیرم؟" پیرزن گفت: " این سرنوشتِ دستِ چپ توست. من چیزی بیش از آنچه به تو گفتهام نمیدانم." [5] او (پیرزن) بیشتر میدانست. این را در چهرهاش دیدم.»[6]
خرید کتاب غاریست در کوههای سیاه
پیرزن به کالوم میگوید جایی که میروی گوری در انتظارت نیست و کالوم میپرسد یعنی نمیمیرم؟ پیرزن معنی واژگانی را که بر زبان رانده میداند راوی نیز میداند اما پیرزن نمیداند که راوی میداند و کالوم تا درخت مرگ نیز نخواهد فهمید پیرزن در دست چپش چه خوانده بود. او به جایی میرود که از آنجا آغاز کرده، بیگور و بلندتر از بیشتر مردان! آویخته بر درختی بر بلندای درهای.
مرد کوچکاندام با تردستی با واژها بازی میکند، دروغ نمیگوید اما حقیقت را، رازش را پنهان میکند. میپرسد که بداند تو چه میدانی: از مرد قایقران دربارهی غار، از پیرزن پیشگو دربارهی معنای گفتههایش و از کالوم مکانیس دربارهی گذشتهاش میپرسد. او پاسخ تمام این پرسشها را میداند اما در هر پاسخ، آگاهی دیگری را میسنجد. «گفت: "در گذشتهات مرگ میبینم، در آیندهات هم مرگ میبینم." گفتم: "مرگ در آیندهی ما همیشه در انتظار است".» راوی میداند پیرزنِ پیشگو چه دیده و در کف دستش چه خوانده اما با جملهای، پیشگویی و کفبینی سهمناک پیرزن را به حقیقتی ساده اما فریبنده برمیگرداند: "مرگ در آیندهی همه ما هست!" یعنی همه میمیریم؟ نه! راوی این را نمیگوید اما با این واژگان، بذر فریب را در ذهن کالوم مک انیس میکارد. او گمان میکند طالعاش از راوی، مرد کوچکاندام، خجستهتر است چرا که پیشگو به او گفته گوری در انتظار او نیست اما در آیندهی راوی مرگ هست!
این دو سرانجام از راهی خطرناک و سخت به غار میرسند، راهی که در آن مرد کوچکاندام یکبار جان کالوم را نجات میدهد و ما در پایان میبینیم که چرا چنین کرده و چه نقشهای برای کالوم داشته است. هنگامی که به نزدیک غار میرسند، راوی سوالی از کالوم میپرسد و راز سیاه او آشکار میشود: «ما هر دو مردانی را کشتهایم، به عمرت زنی را کشتهای کالوم مک انیس؟» و کالوم از مرگ دختری میگوید که به طمع تصاحب گاوهایاش، او را از موهایاش به درختی بسته و یک سال رهایاش کرده و پس از یک سال وقتی به آنجا برگشته با اسکلت دختر روبهرو شده است.
اینجاست که ما معنای تمامی تداعیهای راوی داستان را متوجه میشویم؛ آنچه او از موهای سرخ زنان به خاطر میآورد، مرگ، استخوان، درختها و تکرار واژهی مرگ. این دختر، فرزند راوی داستان است همان کسی که راوی از ابتدای داستان به دلیل داوری نادرستی که دربارهاش داشته نمیتواند خود را ببخشد. راوی در یک سال گمشدن دخترش، گمان میکرده که او فرار کرده است اما یک سال بعد با پیدا شدن جسدش، عذاب راوی و تلاش او برای پیدا کردن قاتلاش آغاز میشود و ما را در این سفر با خود همراه میکند.
سپیده میزند، راوی به داخل غار میرود: «همیشه فکر میکردم غار پر از طلاست... ثروتی را مجسم کرده بودم اما اصلا چنین چیزی نبود، فقط سایه بود و سنگ.» پس طلاها کجا هستند؟ «زمزمهای که زمزمه نبود، از اعماق کوه گفت: تو طلا خواهی دید... با صدای بلند گفتم: آیا واقعی خواهد بود یا فقط توهم است؟... زمزمه سر شوق آمد و گفت: مثل مردی فانی حرف میزنی که برای هر چیز دو حالت متصور است. چیزی که خواهی دید و لمس خواهی کرد، طلاست.» در غار طلایی نیست اما به چشم کسانی که طلا میخواهند، سنگهای غار طلا میشود. «اگر بتوان آن را دید، لمسش کرد، آن را دزدید و برایش آدم کشت، طلاست. پس چه فرقی میکند که طلاست یا چیز دیگر؟ طلا میخواهند و من به آنها طلا میدهم.»
و راوی میپرسد که در ازای طلا چه چیزی میگیرد؟ صدای غار پاسخ میدهد چیزی که آنها نیازی به آن ندارند، مزه لذت و شادمانی که اگر درونشان حساش میکردند به طمع طلا و یافتن خوشبختی نمیآمدند: «همان چیزی که برایش ارزشی قائل نیستند. مزهی قلب، گازی کوچک و لیسی از وجدانشان؛ نقره روح. ذرهای از من با آنها از این غار خارج میشود.» و تا زمانی که زنده هستند از آنها تغذیه میکند، از وجدانشان و از دریچهی چشمانشان به دنیا نگاه خواهد کرد تا اینکه بمیرند.
راوی میخواهد که او را ببیند و صدای غار، در هیبت دختر مردهی راوی با او ظاهر میشود با حدقههای خالی و به تمامی استخوان با موهای سرخ.
او چیزی را نشان راوی میدهد که دوست دارد ببیند. صدای غار، تاریکی درون غار، به راوی کمک میکند و خنجری از استخوان با او میدهد تا در برابر کالوم بتواند از خودش دفاع کند. هر چیزی که تاریکی غار به کسی بدهد، در ازایاش تاوانی خواهد داشت.
راوی از غار بیرون میآید و چون طلایی همراه خود ندارد با کالوم درگیر میشوند و هر دو از کوه پرت میشوند و به روی درختی میافتند. کالوم زخمی است از خنجری که مرد کوچکاندام به او زده است. راوی خودش را از کوه بالا میکشد و نجات میدهد. کالوم از او میخواهد که با طناب برگردد و نجاتاش دهد و راوی پاسخ میدهد: «برمیگردم، با طناب. سوگند خوردهام. یک سال بعد.»
راوی راه خانه را در پیش میگیرد جایی که همسرش در انتظار اوست اما همیشه چه در خواب و چه در بیداری، صدای کالوم را در گوش خواهد داشت تا روزی که بمیرد. این تاوانی است که او میپردازد. این همان صدای تاریکی است که تا مرگ با او خواهد، ذرهای از تاریکی، و همان تاوانی که او میپردازد.
آدمی همان است که در نهان انجام می دهد
در جایی از داستان وقتی مرد کوچکاندام از فاصلهای دور به جزیره مه گرفته نگاه میکند که غار در آن پنهان است، دربارهی حقیقت اینچنین میگوید: «حقیقت یک مکان است. در ذهنم مثل یک شهر است. میتواند صدها جاده باشد. هزاران کوره راه، که همگی در نهایت تو را به یک جا میبرد. مهم نیست از کجا آمدهای، چه راهی را انتخاب کردهای، اگر به سمت حقیقت گام برداری، به آن میرسی.» مرد کوچکاندام از میان مه دورویی و فریب، به غار میرسد و حقیقت را مییابد و به ما هم نشان میدهد تا نتوانیم او را داوری کنیم، نتوانیم برای کارش سنجهای اخلاقی بگذاریم و آن را بسنجیم. در غیاب روشنی در آن غار، هر کاری مجاز است چون بهایی دارد. تنها کاری که غار میکند، انعکاس درون آدمهایی است که برای یافتن طلا میآیند.
در تاریکی و سیاهی آن غار، تاریکی درون آنها به چشمشان نمیآید. تفاوت در این است که پس از بیرون رفتن از غار، این سیاهی را دیگر نمیتوانند از کسی پنهان کنند و همه میدانند جویندگان طلا نفرین شدهاند. این نفرین، همان سیاهی درونشان است. آنها پیش از ورود به غار، نفرین شده بودند و گرفتار تاریکی. در رمان کوری هم، وقتی بینایی باز میگردد، همه میدانند که به چه نفرینی دچار شده بودند که سیاهی از درونشان از شهرشان بیرون ریخته بود. در این سیاهی است که حقیقتِ پنهان شده، آشکار میشود که همه میفهمند تا آن روز نابینا بودهاند به راستی، که حقیقت در تاریکی پیدا میشود. «به مرد کوری بگویید: "آزادی!" دری را که از دنیای خارج جدایش میکند باز کنید. بار دیگر به او میگوییم آزادی برو و او نمیرود. همان جا وسط جاده با سایر همراهش ایستاده و میترسند نمیدانند کجا بروند.» جرئت کنیم و از تاریکی بیرون بیاییم، ما حقیقت را یافتهایم. در تاریکی روزهای سیاه، گنجی پنهان است.
«مرید اندیشید: ‹ما کوریم›، و نشست و رمانِ کوری را نوشت تا به آنان که احتمالا آن را میخوانند یادآوری کند که اگر زندگی را خوار کنیم، خِرَد را تباه کردهایم؛ که هر روزه، قدرتمندانِ دنیایِ ما به شأنِ انسان توهین روا میدارند؛ که دروغِ عالمگیر جای حقایقِ جمعی را گرفته است؛ که انسان همان زمان که لزومِ احترام به همنوعانش را فراموش کرد، احترام به خودش را نیز کنار گذاشت.[7]»
[1] کوری. ژوزه ساراماگو. مترجم: مینو مشیری. صفحه 240. 1378
[2] . کوری. ژوزه ساراماگو. مترجم: مینو مشیری
[3] . حقیقت غاریست در کوههای سیاه. نویسنده: نیل گیمن. تصویرگر: ادی کمپل. مترجم: فرزاد فربد. نشرپریان. 1396
[4] . در ترجمهی فارسی این جمله چنین نوشته شده: «به همانجایی برمیگردی که از آن آمدهای.» ما با توجه به متن انگلیسی ( Yo return to where you began ) واژهی "آغاز کردن" را به جای واژه ی "آمدن" گذاشتیم. واژهی "آمدن" دلالت دقیق گفتهی پیرزن را نشان نمیدهد. کالوم مک انیس تاریکی را از غار آغاز کرده است و بنا بر پیشگویی پیرزن به همانجا برمیگردد.
[5] .ترجمهی این جمله در متن ترجمهی فارسی نیامده بود.
[6] . ترجمهی این جمله هم از نویسندگان این متن است. ترجمهفارسی این جمله در کتاب درست نیست.
[7] . مترجم: مسعود غفوری. https://www.theguardian.com/books/2006/apr/15/featuresreviews.guardianreview1