کریسی بیرون مرغدونی راه میرفت و دونههایی رو که جک کشاورز برای اون و مرغهای دیگه ریخته بود از زمین برمیچید. کریسی عاشق زندگی در مزرعه بود. هر چی که دلش میخواست اونجا بود: هر نوع دونهای که دلش میخواست بخوره، زندگی در کنار مرغهای دیگه در مرغدونی، و امنیت در برابر حیوونای وحشی. تنها چیزی که از اون میخواستن این بود که روزی یک تخم بگذاره؛ که این هم کار سختی براش نبود. حتی بعضی روزها دو تا تخم میگذاشت.
در یک صبح گرم تابستونی که کریسی داشت توی خاکها رو نوک میزد، کرمی رو دید که توی خاکها داشت به راه خودش میرفت. کریسی قدقد کرد: «کرمها خیلی خوشمزهان.» آروم به طرفش رفت. همین که خواست اون رو نوک بزنه، کرم رفت توی سوراخی که در زمین بود. کریسی که از فرار کرم داشت دیوونه میشد، با عصبانیت توی سوراخ رو نوک زد. بعد از مدتی دست برداشت و دوباره رفت به سراغ برچیدن دونهها. اما حواسش جمع بود تا اگه کرم دوباره از سوراخ بیرون اومد، اون رو ببینه.
ناگهان کرم پیداش شد: سرش رو کمی از سوراخ بیرون آورد؛ انگار که داشت به کریسی میخندید. کریسی یک قدقد بلند کرد و به طرف کرم دوید. با این که خیلی سریع دوید، اما کرم فوراً توی سوراخ برگشت. کریسی گفت: «قد قد قد قدا قدا! قد قد قد قدا قدا! قد قد قد قدا قدا!» چند دقیقه نزدیک سوراخ ایستاد و منتظر موند، اما وقتی دید که کرم نمیخواد بیرون بیاد، باز به سروقت دانهبرچیدن خودش برگشت.
چند دقیقه بعد، کرم دوباره سرش رو از سوراخ بیرون آورد. این بار کمی بیشتر از دفعهی پیش سرش بیرون بود. کریسی خواست توجهی نکنه و به دانهخوردن ادامه داد؛ اما کمکم عصبانی شد … آخه انگار که کرم داشت به اون میخندید. ناگهان با تمام سرعتی که میتونست به طرف سوراخ دوید. همین که به سوراخ رسید، کرم توی سوراخ رفت. با عصبانیت گفت: « قد قد قد قدا قدا! قد قد قد قدا قدا! قد قد قد قدا قدا!» این بار به سر وقت دونهها برنگشت. رفت و پشت بشکهی آب اسبها پنهون شد. ساکت ایستاده بود و منتظر کرم بود تا بیرون بیاد.
کرم، سرش رو بیرون آورد و به سمت مرغدونی نگاه کرد. سردرگم شده بود. کریسی دستش رو جلوی نوکش گرفت و یواشکی خندید. کرم، باز هم بیشتر بیرون اومد و آروم شروع کرد به رفتن به سمت دونهها. کریسی فهمید که وقتش رسیده. از پشت بشکهٔ آب بیرون اومد، یک « قد قد قد قدا قدا»ی بلند کرد و خودش رو رسوند به کرم؛ اون رو با نوکش گرفت و قورت داد. بعد هم گفت: « قد قد قد قدا قدا! قد قد قد قدا قدا! قد قد قد قدا قدا!» اما این بار قدقدش از خوشحالی بود: کرم رو گول زده، و حالا سیر شده بود. کریسی به سروقت دونهها برگشت، اما یک دونه هم نمیتونست بخوره. رفت به مرغدونی، توی لانهاش نشست و تخم گذاشت.