امروز صبح برای قدم زدن به جنگل رفتم.
یک سبد برداشتم و دستکشهای گرمی پوشیدم.
هدفم جمع کردن چند بلوط و برگ درخت،
و دیدن چند زاغ کبود، فنچ، و کبوتر بود.
باد ملایمی میوزید، که بسیار برام خوشایند بود؛
هوا تمیز بود و من، بازدم خودم رو میدیدم.
در گذر از کورهراهی که از میون درختها میگذشت، در خیال فرو رفتم،
و به تعطیلات آینده – عید دلخواهم، هالووین- اندیشیدم.
به یک دسته از درختها رسیدم که سر به آسمون میساییدن.
درخت گردو، نارون، بلوط، و کاج.
برگهاشون در میان ریشههای برآمده از زمین، پراکنده بودن،
با رنگهایی که رنگینکمون، در آفتاب صبحگاهی ساخته بود.
اونجا قرمز روشن و خرمایی، تند و آجری،
نارنجی پرتغالی، مسی، زرشکی و طلایی بود.
بقیه کهربایی، زرد تیره، زرد آتشی، و آلبالویی،
قرمز براق، قهوهای بود؛ بعضی کهنه و در حال پوسیدن.
من اونها رو جمع کردم. از هر رنگ، چندتا برداشتم.
اونها رو توی سبدم انداختم.
در همین حال بود که یک دوست پشمالو باعث تعجبم شد؛
یک بلوطجمعکن بود، یک سنجاب.
یکیدو تا مخروط کاج از درخت افتاده بود.
من اونها رو هم در سبد کنار چیزهای دیگه گذاشتم.
بعد به خونه برگشتم، و با شتاب از جادهٔ خاکی اومدم.
در راه از کنار لانهٔ متروک یک سینهسرخ گذشتم.
وقتی به خونه رسیدم، گرمای آتش به من خوشامد گفت.
بخاری ترقوتروق صدا میکرد و گرمای اون به خوبی احساس میشد.
من سبد پرارزشم رو روی میز گذاشتم،
گنجینهای که من رو به یاد زیبایی پاییزی که صبح اون روز دیده بودم میانداخت.