داستان و قصه های طنز و خنده دار برای نوجوانان
در این صفحه داستان های طنز و خندهدار عمدتا کوتاه، از نویسندگان مطرحی چون عزیز نسین، رسول پرویزی و ... قرار داده ایم که خواندن آنها برای نوجوانان و همچنین بزرگسالان بسیار جذاب و شیرین خواهد بود.
برای دسترسی به سایر داستانهای مناسب برای نوجوانان میتوانید روی لینکهای زیر کلیک کنید:
عمو جانم یک افسر بازنشسته است ... مرد مهربان و خونگرمی است. ویلای بزرگش به قدری ساکت و آرام و زیباست که آدم خیال میکند بهشت همین جاست ...
همیشه هم با اصرار زیاد از ما دعوت میکند به دیدش برویم، «سورهای» خوبی میدهد، اما از بس که حرف میزند طرف سرسام میگیرد. لذت سور خوردن و استراحت در ویلا از دماغ میهمانها در میآید....
سه شنبه, ۲۵ خرداد
زن زیبا و شیک پوشی سر پل بزرگ استانبول داد میکشید:
«آهای ... آهای کمک کنین .... کیفم رو برد ... کمک.. دزد رو بگیرین نذارین فرار کنه.»
در یک لحظه رفت و آمد عابرین قطع شد و همه متوجه جهتی که آن زن نشان میداد شدند. مرد پا برهنه و ژنده پوشی که کف زن را قاپیده بود با تقلای عجیبی پلهها را چهار تا یکی میکرد و پایین میرفت تا شاید بتواند از دست آن زن و همینطور پلیس فرار کنه.
زن همینطور یک نفس فریاد میکشید:
«به دادم برسین کیفم رو برد.. کمک کنین نذارین فرار کنه..»
دوشنبه, ۲۴ خرداد
وقتی بخشدار تغییر کرد تمام اهل قصبه از ته دل خوشحال شدند...
علتش هم این بود که بخشدار قبلی میخواست سکوهای جلوی خانهها و دکانهای ما را بردارد ...
هرچی میگفتیم: «جناب بخشدار این سکوها برای سوار و پیاده شدن از روی الاغها لازمه وما نمیتونیم بدون (سکو) الاغ سواری کنیم. بهخرجش نمیرفت که نمیرفت ...
چهارشنبه, ۱۲ خرداد
غم و شادی با هم مسابقه داشتند، حیاط مدرسه غرق درخنده و گریه بود. شاگردی كه از دالان مدرسه میگذشت. لب و لوچهاش آویزان بود. اما وقتی به حیاط میرسید، موج شادی بچهها محاصرهاش میكرد و آنوقت او هم مثل همهی بچهها میخندید. این خندهها، خنده قبا سوختگی بود.
ماجرا چه بود؟
سه شنبه, ۱۱ خرداد
داییجونم همیشه به ما نصیحت میکرد:
-تا میتونین به مردم کمک کنین ... عدم همکاری و کمک به همنوع حال ملت و مملکت ما را به این روز انداخته.. یادتون باشه کلمه «بهمن چه مربوطه» را از زندگیتان حذف کنین همیشه طرفدار حق و حقیقت باشین و پیوسته به هموطنانتان کمک کنین.
یکشنبه, ۹ خرداد
برای کتک خوردن یک انسان دلایل و بهانههای متعددی وجود دارد...
سه شنبه, ۱۴ بهمن
پدرم گفت:
دورموش، پسرم، این سودای شهر رفتن که به سرت زده، بیا و محض رضای خدا فراموش کن، شهر مثل ده نیست. آگه وسط خیابون از تشنگی جون بدی هم هیچکسی پیدا نمیشه یه قطره آب بریزه تو حلقت.
ولی من به حرفهایش گوش ندادم و گفتم:
آخه پدر، با هزار لیرهای که تو سال بهم میدی که نمیتونم زندگی کنم. بس که تو کوهستانها چوپونی کردم و گاو و گوسفندها رو پاییدم، چیزی نموده زنم رو که تو غار زندگی میکنه، از یاد ببرم.
پدرم با خشم گفت:
یکشنبه, ۱۲ بهمن
داخل سالن پر از کسانی بود که برای شرکت در حراج آمده بودند. توی این شلوغپلوغی یکی از رفقای قدیمی هم را دیدم... پرسید:
سه شنبه, ۲۳ دی
بله قربان!
اطاعت میشه قربان!
قسمتِ پخش 9 نفر کارمند داشت. دور تا دور اتاق نشسته بودیم و سرمان گرم کار خودمان بود. تمام کارمندها قدیمی بودند، بهجز من و کریم که تازه استخدام شده بودیم. به همین دلیل، هنوز رئیسکل را نمیشناختم و وقتی وارد اتاق ما شد، از جایم بلند نشدم؛ اما یکی از رفقا که پشت سرم نشسته بود با مشت به پهلویم زد:
یکشنبه, ۲۱ دی
مثل کسی که دندانش درد میکند، یک دستش را روی صورتش گرفته و دست دیگرش را روی سرش گذاشته بود. ناراحت و پریشان وارد اتاق شد و با عصبانیت شروع به غرغر کرد:
تف! آبرومون رفت! بیچاره شدیم!
قیافه و سرووضعش نشان میداد آدم آبروداری است.
خیلی تعجب کردم و گفتم:
بفرمایید بشینید...
انگار حرف مرا نشنیده باشد، دوباره تکرار کرد:
سه شنبه, ۱۶ دی