انبار پر از کیسههای بذر بود. میلی و مادی موشه، از سوراخ لونهشون نگاه کردن و امیدوار بودن که اون دو تا گربه، اون دور و بر نباشن. میلی گفت: «من گرسنهام. میخوام برم یککم از اون بذرها بخورم. باید خیلی خوشمزه باشن.»
بینی مادی تکون خورد: «ببین میتونی گربهها رو این دور و بر ببینی؟»
میلی گفت: « آره. میبینمشون. بالای کیسههای بذر خوابیدهان.»
مادی زیرزیرکی خندید: «فکر میکنم بتونیم بدون این که اونها بیدار بشن، یککم از اون بذرها برداریم و برگردیم به لونهمون.»
هر دو تا موش از سوراخشون به سمت یک سطل چوبی که اون نزدیکی بود دویدن و از اون بالا رفتن و داخلش شدن. مادی از لبهی سطل، یواشکی نگاه کرد: «یک دونه بذر روی زمین جلوی بینی گربههه افتاده. میخوام برم اون رو بیارم.» بعد، از لبهی سطل پایین پرید و به سمت دونه دوید. اما به جای این که اون رو برداره و توی سطل برگرده، همونجا ایستاد و دونه رو خورد.
میلی دوید و رفت بالای یک کیسه و با دندون، اون رو سوراخ کرد. با این کار، بذرها روی زمین سرازیر شد: «وای نگاه کن! دونهها رو!» و دوید و چند تا از دونهها رو خورد.
در حالی که موشها داشتن بذرها رو میخوردن، گربهها خواب بودن و خورخورشون بلند بود. وقتی کار موشها تموم شد، نگاهی به گربهها انداختن. مادی گفت: «بیا یککم خوش بگذرونیم. تا حالا نشده که توی انبار، بازی کنیم.»
موشها از روی علوفه و چنگکها دویدن و از یک تکهی بزرگ تار عنکبوت آویزون شدن و تاب خوردن. وقتی که دیگه خسته شدن، بغلشون رو پر از دونه کردن و به لونهشون برگشتن. میلی با خنده گفت: «تا وقتی که گربهها خواب باشن، موشها میتونن بازی کنن.»
اون و مادی هر قدر که دلشون میخواست دونه خوردن، تا این که شکمشون حسابی پر شد.