روز جشن تولد هر کسی، فقط یک بار در ساله؛ اما همین یک روز، خیلی لذتبخشه. بنی از مادرش خواست بزرگترین کیکی رو که تابهحال دیده براش بپزه.
مادر صدوبیستتا تخممرغ، بیستوپنج کیلو آرد، شیر، وانیل، و شکر رو با هم توی یک ظرف خیلی بزرگ ریخت. بعد هم باید روی یک صندلی میایستاد و با یک بیل، مخلوط کیک رو هممیزد. مادر اونقدر هم زد و هم زد تا این که همه چیز، خوب با هم مخلوط شد.
پنج ساعت طول کشید تا همهی کیک توی فر بپزه. وقتی پختن کیک تموم شد، اون رو روی میز آشپزخانه گذاشتن تا سرد بشه. بنی و مادرش مجبور شدن ناهارشون رو توی اتاق نشیمن بخورن، چون روی میز آشپزخونه دیگه جایی برای نشستن و غذاخوردن نبود.
بنی خیلی هیجانزده بود. دلش میخواست از کیک بخوره: «مامان، این کیک خیلی بوی خوبی داره. میشه هنوز که روش رو تزئین نکردهای ازش بخورم؟»
مامان گفت: «نه … نه … نه … نخیر بنی!» و اون رو از آشپزخونه بیرون کرد و گفت که باید صبر کنه تا مامان کارش رو تموم کنه.
مادر یک ظرف بزرگ ژلهٔ وانیلی آماده کرد. لایهٔ اول روی کیک رو توتفرنگی چید و بعد، اون رو با خامه پوشوند. با این که بلند کردن و نگه داشتن ظرف ژلهٔ وانیلی سخت بود، مادر ژلهٔ وانیلی رو روی تمام سطح کیک ریخت. ژله از کنارههای کیک پایین چکید و تموم آشپزخونه با بوی خوش شیرینی پرشد. مادر شمعها رو توی کیک فرو کرد و تزئینات دیگه رو هم در جای خودش گذاشت: «بنی، حالا میتونی بیای و از کیک بخوری. تولدت مبارک عزیزم!»
بنی دوید توی آشپزخونه و کاری کرد که مادر چشمهاش از تعجب همینطور باز موند: بنی پرید وسط کیک تولد! ژلهها و تکههای کیک، پخش شد توی آشپزخونه. مقداری هم روی موها و صورت مامان افتاد. مادر خندید و اونها رو به طرف بنی پرت کرد.
«دستت درد نکنه مامان. من که تا حالا کیک تولد به این خوبی ندیده بودم. دستت درد نکنه!»