تاویش دور باغ پشتی میدوید و دمش رو تکون میداد. صاحبش نیال پرسید: «چی شده که اینقدر بالا و پایین میپری؟ ما که جایی نمیریم … میخوایم بریم یککم سیب بچینیم.»
تاویش دستهای نیال رو لیسید. اون، رفتن به باغستان رو خیلی دوست داشت. فقط در پاییز و در فصل چیدن سیبها بود که اون میتونست به باغستان بره. نیال یک سطل بزرگ طلاییرنگ دستش گرفته بود و داشت به طرف درختها میرفت: «بیا پسر، بیا یککم سیب بچینیم.» تاویش واقواق کرد و دور نیال دوید و چرخید، طوری که کم مونده بود نیال رو به زمین بزنه.
نیال گفت: «این سیبها رو نگاه کن … چقدر قرمز و خوشگلان! مطمئنام که ترد و آبدارن. تو چرا نمیری اینور و اونور رو بگردی تا من سیب بچینم؟» کافی بود که نیال این حرف رو به تاویش بگه. اون هم به میون درختها پرید تا ببینه چه چیزهای تازهای میتونه پیدا کنه.
همینطور که همهی بوهای تازه رو بو میکشید، بینیاش تکون میخورد. تاویش بوی سیبهای رسیده رو خیلی دوست داشت. چند تا از همین سیبها روی زمین افتاده بود. یکی رو با بینیاش لمس کرد: یک کرم چاقوچله از توی سیب خزید بیرون و توی چشم تاویش زل زد. تاویش خواست کرم رو گاز بگیره، ولی کرم دوباره خزید توی سیب.
یک ملخ پرید و از اونجا گذشت. تاویش از این درخت به اون درخت، به دنبالش رفت. بویینگ! بویینگ! بویینگ! در پرش آخر، ملخ درست نشست روی نوک بینی خیس و سیاه تاویش. تاویش سعی کرد با زبان بلندش اون رو بلیسه و دور کنه، ولی ملخ جستی زد و رفت میون درختها.
تاویش سه تا سنجاب رو بالای یک درخت دید. اونها از تاویش ترسیده بودن، چون تابهحال چنین حیوونی رو توی باغستان ندیده بودن. تاویش به سمتشون پارس کرد، اما اونها به جای هر کاری، رفتند بالاتر. بنک! یک سیب از درخت کنده شد و افتاد درست روی سر تاویش. تاویش به سیب نگاه کرد و بعد با دندونهای تیزش سیب رو گاز زد. آب سیب توی چشمهاش پاشید. تاویش سرش رو تکون داد، یک تکه از سیب رو کند و جوید.
نیال صداش زد: «تاویش … آهای پسر!» تاویش شروع کرد به پارس کردن و به سمت صاحبش دوید. «من این سطل رو پر کردهام. برای امروزمون بسه. تو چی؟ بهت خوش گذشت؟ کیف کردی؟»
تاویش دمش رو تکون داد. همینطور که داشت سطل پر از سیب قرمز رو بو میکشید، متوجه یک پرندهٔ آبی روی شاخهٔ درخت شد. پرید روی سطل و شروع کرد به پارس کردن به سمت پرنده. نیال به تاویش دستور داد: «ولش کن پسر! اون فقط یک پرندهاس. اگه ساکت باشی و سروصدا نکنی، ممکنه برات چهچه هم بزنه. یالا! از روی سطل بیا پایین.»
تاویش پایین پرید. او و نیال آروم ایستادن به گوش دادن به صدای پرندهٔ آبی، که حالا داشت میخوند. «چی بهت گفتم تاویش؟ باید حیوونها رو آزاد بذاری تا بهت حال بدن. … خوب دیگه، حالا بیا بریم خونه تا یکی دو تا کیک سیب درست کنم با همدیگه بخوریم.»
تاویش پارس کرد و دوتایی به سمت خونه و به سمت کیک سیب به راه افتادن؛ و تاویش از خوشحالی مدام دور نیال میدوید و میچرخید.