زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بررسی مجموعه داستان «تهِ خیار» بخش هفتم: شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی

مقاله پیشین را در سایت کتابک بخوانید:

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بررسی مجموعه داستان «تهِ خیار» بخش ششم: صورتک همان صورت است


4. اثر هنری جهانی خلق می‌کند که تماماً خودارجاع و خودبسنده است

«در هر لحظه‌ای، بافت شاد و آرام وقایع می‌تواند فرو بپاشد، نه به سبب فوران نوعی خشونت وحشیانه از پس رویه قواعد اجتماعی (بنا به تصور رایج که ما همگی، در پس نقاب متمدن خویش، وحشیان و آدم‌کشانی بیش نیستیم)، بلکه بدین سبب که آنچه لحظه‌ای پیش جایز شمرده می‌شد به ناگهان به یک رذیلت نفرت‌بار بدل می‌شود، هر چند خود عمل، در واقعیت فیزیکی و بی‌واسطه‌اش یکسان باقی بماند.[1]»

داستان «کار و بار عروسک‌ها» با حساب و کتاب راوی داستان آغاز می‌شود: «گفتم که، امسال چیزی دستمان را نگرفت [...] چیز دندان‌گیری نبود [...] دو تا کامیون بود و چهار تا سواری. اتوبوس خوب است. نان و پول و‌پله دارد. دو سال پیش چند تا اتوبوس داشتیم. سال پیش شد سه تا.» چرا راوی از تعداد ماشین‌ها می‌گوید و آن‌ها ‌را می‌شمرد؟ دلیل نقل داستانش چیست؟ «آخرهای زمستان برف سنگینی گردنه را گرفت [...] اتوبوس‌ها توی سرپایینی گردنه نتوانستند خودشان را نگه دارند. لیز خوردند، آمدند پایین.» آن پایین چه خبر است؟ 

در پایین دره، مردمی زندگی می‌کنند که امرار معاش‌شان از مرگ دیگران است. مرگ کسب‌و‌کارشان است :«ماشین‌هایی که از گردنه می‌افتند غلت می‌زنند و از کوه می‌آیند پایین و می‌روند ته دره، می‌رویم کمک [...] نان و درآمد ما از همین راه است. روستا درآمد ندارد. انتظار می‌کشیم که زمستان بشود و کسب‌وکار رونقی بگیرد.»

راوی مدام دلیل می‌آورد که کارشان زشت ‌یا غیراخلاقی نیست و ما نباید بر کارشان سنجه اخلاقی بگذاریم و داوری‌شان کنیم «نه خیال کنید ما خداخدا می‌کنیم که سواری و اتوبوس بیفتد و ما به نان و نوایی برسیم. اصلاً این‌طور نیست. باور کنید هیچ‌کس در این روستا حاضر نیست خون از دماغ کسی بیاید که او تکه‌ای پنبه بدهد تا فرو کند توی دماغش و ازش پولی بستاند. اینجا همه توی خانه‌هایشان پنبه و چسب و باند و تخته و چوب برای شکسته‌بندی دارند. همه بچه‌ها می‌دانند که چه‌جور زخمی‌ها را از میان آهن‌های مچاله‌شده بیرون بیاورند که قطع نخاع نشوند [...] این‌طور نیست که ما خلاف باشیم و مال آدم‌های بیچاره‌ای را که توی آهن‌پاره‌ها له‌و‌لورده شده‌اند برداریم [...] همه‌چیزشان را می‌بخشند هرچه زودتر به دوا و دکتری برسند [...] البته این کارها را تا آنجا که بشود در راه خدا می‌کنیم. ولی خیلی وقت‌ها همین‌جور مفت از کار در نمی‌آید. ما هم خرج داریم. باید زندگی کنیم. پنبه و باند را که داروخانه همین‌جوری نمی‌دهند.»

آدم‌های این روستا حتی خیریه‌ای درست کرده‌اند تا از بچه‌هایی که پدر و مادرشان می‌افتند توی دره و نابود می‌شوند نگه‌داری ‌کنند. کسب‌وکارشان آنقدر از این مرگ دیگران رونق دارد که روستاییان بالای جاده به آن‌ها حسودی‌شان می‌شود: «چند تا روستا هستند پشت همین کوه‌ها که دارند از حسادت دق می‌کنند می‌ترکند. به همین درآمد ناچیز ما از افتادن کامیون و اتوبوس به دره حسادت می‌کنند دق می‌کنند. چند بار نامه نوشته‌اند که جاده را از بالای کوه ما رد کنید.» این کسب‌وکار فقط از درمان بیماران نیست آن‌ها وسایلی را که از اتوبوس‌ها برمی‌دارند و به گواهی راوی مسافران «خودشان اگر زنده باشند» می‌دهند آن بالا می‌فروشند. راوی می‌گوید «آنها فقط التماس می‌کنند ما را برسانید به دکتر و درمانی.» او ظاهر جمله‌هایی که مسافران از سر استیصال می‌گویند می‌خواند و استدلالش را برای غارت مسافران و گرفتن اموال آنان بر آن بنا می‌کند. انگار راوی این صدا را حذف کرده: «هرچه دارم می‌دهم. همه‌اش برای تو فقط بچه و شوهرم را نجات بده.» و خوانش خودش را آورده: «زن‌ها طلاهاشان را می‌دهند که بچه و شوهرشان را هرچه زودتر به دوا و دکتر برسند [..] آن بالا سر جاده دکه زدیم. دست‌دوم می‌فروشیم از همین‌ها که توی اتوبوس‌ها و سواری‌ها پیدا می‌شود.»  حتی این کسب‌وکار مرگ سبب پیشرفت بچه‌هایشان هم شده است: «بچه‌های ما خیلی باهوش هستند. بعضی از آن‌ها در دانشگاه‌های خارجی و داخلی مهم قبول شدند. بعضی‌ها علاقه‌مند شدند پزشکی بخوانند.» راوی تمام تلاش‌اش را می‌کند که به ما و خودش را بقبولاند که کسب‌وکار آن‌ها از راه مرگ دیگران درست است تا داوری‌شان نکنیم و کارشان را رذیلتی نفرت‌بار ندانیم: «در هر لحظه‌ای، بافت شاد و آرام وقایع می‌تواند فرو بپاشد، نه به سبب فوران نوعی خشونت وحشیانه بلکه بدین سبب که آنچه لحظه‌ای پیش جایز شمرده می‌شد به ناگهان به یک رذیلت نفرت بار بدل می‌شود، هر چند خود عمل، در واقعیت فیزیکی و بی‌واسطه‌اش یکسان باقی بماند.» اما بار این قبولاندن، بر دوششان سنگینی می‌کند. پایان داستان راوی از عروسک‌هایی می‌گوید که صاحب‌شان را خواب می‌بینند، عروسک‌های خرس و فیل و پلنگ و میمون، همان عروسک‌هایی که از ماشین‌های مرگ برداشته‌اند: «مردم اینجا عقیده دارند که عروسک‌ها شب‌ها صاحبانشان را خواب می‌بینند صداشان می‌زنند. اگر گوش کنیم تا سفیده صبح صدای خرس و سگ و فیل و پلنگ می‌آید. صداشان توی کوه می‌پیچد. توی کوچه‌های روستا راه می افتند، به زبان خودشان زوزه می‌کشند ناله می‌کنند و آواز می‌خوانند.» صدای عروسک‌ها صدای چیست و چرا راوی داستانش را برای ما می‌گوید؟ آیا صدای عروسک‌ها همان صدای وجدان، صدایی آزارنده در گوش مانند زوزه و ناله عروسک‌ها، نیست که راحتشان نمی‌گذارد؟ همان صدایی که دلیل نقل داستان راوی شده است؟ مانند داستان «پیشرفت یتیمان»؟ آیا می‌توانیم بر کارشان سنجه اخلاقی بگذاریم؟: «اثر هنری ای که به عنوان اثر هنری با آن برخورد شود در‌ واقع یک تجربه است نه یک گزاره یا پاسخی به یک پرسش. هنر صرف درباره چیزی نیست بلکه خود یک چیز است. اثر هنری چیزی در جهان است و نه صرف متن یا تفسیری در مورد جهان. اثر هنری جهانی خلق می‌کند که تماماً خودارجاع و خودبسنده است.[2]»

جهان اثر هنری متعلق به خودش است هرچند شبیه به ساز‌وکار جهان واقعی ما باشد. این هنر است که می‌تواند درک ما را از زندگی دگرگون کند و باورها را به چالش بگیرد. هنر سبب می‌شود که تلخی واقعیت برای ما تحمل‌پذیرتر شود. اگر بر داستان و کنش های داستانی سنجه اخلاقی بگذاریم، واقعیت را بر داستان منطبق کردیم و این تفسیر به تمامی اشتباه است. هنر است که سنجه‌ی اخلاق ما را به هم می‌ریزد: «اگر دربرابر چیزی در یک اثر هنری همان واکنش اخلاقی‌ای را نشان دهیم که به عملی در زندگی واقعی نشان می‌دهیم واکنش متناسبی نشان نداده‌ایم.[3]»

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش نخست: مرادی کرمانی، روایت سرگردانی میان «‌من»‌ و «من دیگر»

5. انسان می‌تواند بدون سر برای مرگ برقصد

«ایده‌ی بازگشت جاویدان، ایده‌ی مبهمی است؛ و نیچه اغلب دیگر فیلسوفان را با این ایده مبهوت کرده است فکر کنید هر چیزی که ما یک بار تجربه کرده‌ایم روزی باز گردد؛ و این بازگشت تا ابد تکرار شود این افسانه‌ی دیوانه‌وار چه معنایی دارد؟ بیایید این افسانه‌ی بازگشت جاویدان را وارونه در نظر بگیریم؛ یعنی زندگی‌ای که یک بار و برای همیشه نابود می‌شود که دیگر بازنمی‌گردد مثل سایه بی‌وزن، از پیش مرده و چه این زندگی ترسناک باشد یا زیبا یا، عالی، ترس خوبی و زیبایی‌اش هیچ معنایی ندارد.[4]»

«چغندر» آخرین داستان مجموعه «ته خیار» است؛ داستان روستایی که مردمانش در هول و ولای تدارک عروسی و مرگ هستند. پیرزن‌ها و پیرمردها و آن‌ها که رمقی به تن ندارند باور کرده‌اند مرگشان سر رسیده پس نه چیزی می‌خورند نه می‌آشامند و گشنه و تشنه به آب جوی نگاه می‌کنند و می گویند: «عمر همین است، مثل آب می‌گذرد و برنمی‌گردد.» و یا دراز به دراز می‌خوابند و می گویند: «من رفتم» و مرگ می‌آید و تمام. در میان این مرگ، دخترها و پسرهای جوان تندتند دست به کار تدارک عروسی‌اند تا نفر بعدی نمرده تا مرگ دیگری نیامده، باید عروسی بعدی را گرفت: «فکر می‌کردند هر لحظه یکی از عزیزانشان از دار دنیا می‌رود و تا مدت‌ها نمی‌توانند عروسی بگیرند.» پس صبر جایز نیست. مرگ انگار عجله دارد: «مردم دل‌مرده و غمگین، عروسی فراوان!» چه اتفاقی در روستا افتاده که سبب سلطه سایه مرگ و میل عروسی شده است؟ «همه‌اش تقصیر شکرالله بود. شش تا قبر تو قبرستان کنده بود. قبرها دهانشان باز بود. عین آدم گرسنه خوراک می‌خواستند. این قبرها مال آدم خاصی نبود.» شکرالله قبرکن روستاست و قرار است به زیارت برود. با خودش حساب کرده در این یک ماهی که نیست مردم نباید کار مرگ‌شان لنگ بماند! پس پیش از مردن شان برای‌شان قبر کنده است و آن‌قدر هم در کارش ماهر است که دغدغه مردم روستا قبرهای اوست انگار همگی برای مردن آماده‌اند و کابوسشان از مردن نیست، از این است که بمیرند و شکرالله قبرشان را نکنده باشد: «روستایی‌ها شب‌ها خواب‌های بد می‌دیدند. خواب می‌دیدند که شکرالله به رحمت خدا رفته و آن‌ها مرده‌اند و هیچ‌کس نیست برای‌شان قبر عمیق و گشاد بکند.» عجیب است؟

کتاب ته خیار


خرید کتاب ته خیار


این دنیای هوشنگ مرادی کرمانی در داستان‌های مجموعه «ته خیار» است؛ دنیایی که هیچ مرگی و دردی نمی‌تواند در آن قهقهه خنده را بایستاند و متوقف کند. پایان این داستان شگفت، وقتی شکرالله از زیارت برمی‌گردد کسی درون یکی از قبرها خاک شده که از همه قبراق‌تر و سرحال‌تر بوده. مرگ نه گوشش به قبرها بدهکار است نه بیماری. مرگ هرکه را که دلش بخواهد بی‌حساب‌وکتاب با خود خواهد برد! دنبال چه می‌گردید؟ معنایی برای مرگ؟

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش دوم: غریبه‌ترین آشناها

داستان «تا پیچ کوچه» از آخرین سوتک‌ساز می‌گوید، از جشنی برای تقدیر از آخرین بازمانده، از سوتک‌سازی که به گفته خودش هیچ‌کس صدای سوتک‌هایش را دوست نداشته: «من هشتاد سال سوتک ساختم، و فحش خوردم و نفرین شنیدم از پدرها و مادرها و مادربزرگ‌ها که پدرشان درآمد و گوش‌شان پاره شد و اعصاب‌شان خرد شد از صدای سوتک.» به نظر او راه نشنیدن این صدا این است که دیگران هم همین صدا را درآورند: «آدم وقتی خودش صدایی درمی‌آورد هرجور صدایی باشد، کیف می‌کند. اما از صداهای دیگران خوشش نمی‌آید و فحش می‌دهد.» او سوتک‌اش را درمی‌آورد و از دیگران می‌خواهد که با او همراهی کنند. این آخرین باری است که سوتک‌ساز سوتک می‌زند و این آخرین بار را چنان با قدرت می‌زند، چنان در سوتک فوت می‌کند که باقی جانش را در این دم می‌گذارد: «پیرمرد آن قدر بچه شد و سوتک زد و در خیال توی کوچه‌ها دوید تا حالش بد شد. نفسش گرفت. رها نکرد. لذت می‌برد [...] سرخ شد، از صندلی افتاد. روی زمین درازکشید [...] اول سوتک از دستش افتاد و بعد دستش افتاد.» او دارد می‌میرد و جماعت برایش کف می‌زنند، برای آخرین سوتک‌ساز جهان. آن‌ها خیال می‌کنند که پیرمرد شیرین‌کاری می‌کند. این شیرین‌کاری آخرین بازی پیرمرد است با زندگی، معامله او با مرگ است. پیرمرد می‌میرد: «در حافظه و خیال مردم و بچه‌ها می‌دوید.» پیرمرد مجسمه سنگی می‌شود توی میدان. و مردم چه می‌کنند؟ به یادش سوتک می‌زنند: «مردم دورتادور میدان ایستاده بودند نگاه می‌کردند. انگشت روی بینی می‌گذاشتند که یعنی سکوت. میدان در سکوت بود. هیچ‌کس سوت سوتک نمی‌زند.»

مجموعه «ته خیار» مملو از صداها است؛ از صدای راویان غیرقابل اعتماد داستان‌های «کسب‌وکار عروسک‌ها» و «پیشرفت یتیمان» تا صدای ذهن راوی داستان «میان باد و ابر»، صدای وجدان‌ها، صدای مرگ و خرخر کردن، صدای بلند خندیدن به سقوط دیگران، خندیدن به صداهایی که از بدن انسان بیرون می‌آید، صدای گریه‌ها و شیون‌ها، صداهای جانوران و قهقهه زدن به فاجعه. هوشنگ مرادی کرمانی نویسنده‌ای است که در داستان‌هایش به مرگ صدا داده، به شر اجازه حضور داده و از شخصیت‌هایش خواسته با مرگ برقصند مانند رقص محکومان بی‌سر داستان «پیشرفت یتیمان.» او شر را در دنیای ادبیات به رسمیت شناخته است. شجاعت و صراحت او در مواجه با چنین موضوعاتی از او نویسنده‌ای ساخته که داستان‌هایش، حتی یکی، شبیه دیگری نیست؛ مانند پیرمرد سوتک‌ساز داستان «تا پیچ کوچه» که دوست نداشت هرگز سوتک‌هایش شبیه دیگری باشد: «هیچ وقت آرزو نکردم سوتکی بسازم که عین آن یکی که ساختم صدا کند [...] یک بار سوتکی ساختم که صدایش عین سوتکی بود که چهل سال پیش ساخته بودم، زود شکستمش.» او داستان‌هایش را با صداهایی در ذهنش نوشته که به او می گفتند این را ننویس چندش‌آور است! صداهایی که انگشت روی بینی می‌گذاشتند و به او می‌گفتند سیسسس! 

در سایت کتابک بخوانید: در ستایش روایت و روایت‌گری، هوشنگ مرادی کرمانی، بار دیگر نامزد جایزه جهانی آسترید لیندگرن (آلما) 2024

در نگاه مرادی کرمانی زندگی جایی تمام می‌شود که تو دیگر رشد نمی‌کنی، ادامه نمی‌دهی، قد نمی‌کشی: «رشد می‌کند، پیش می‌رود تا جایی که دیگر قدرت کشیدن ندارد. می‌ایستد و دیگر هیچ یعنی تمام.» همانند ایستادن استاد سوتک‌ساز میانه میدان. آخرین دم او آخرین فوت‌هایی بود که در سوتک‌اش دمید: «رؤیای مدرن یک کابوس است کابوس تکرار، کنش بی‌سرانجام و احساس استهلاک.[5]»

در دنیای مرادی کرمانی می‌شود به مرگ، به درد، به افتادن و از دست دادن خندید. انسان می‌تواند بدون سر برقصد یا ساعت‌ها از ته دل بخندد و خنده‌اش نه از شادی که از سقوط و پرت شدن انسان دیگری باشد مانند خنده‌های داستان «خندان خندان»: «کی گفته به جای ازبین بردن دردها به آن‌ها بخندیم؟ [...] دردها که تمام‌شدنی نیستند یکی دو تا نیستند.» 

«خندان خندان» داستان ارثی است که دختران یک خانواده از آن بهره دارند. داستان زنان و دختران خانواده‌ای که تنها چیزی که آن‌ها را می‌خنداند زمین خوردن دیگران است: «من سال‌هاست که به افتاده‌ها می‌خندم [...] وقتی می‌خندم طرف دردش یادش می‌رود او هم می‌خندد.» هوشنگ مرادی کرمانی می‌داند زندگی ممکن است تنها به لحظه‌ای بند باشد؛ لحظه‌ای که پیرزنی در مغازه‌ای دولا می‌شود تا سکه‌هایش را جمع کند و صدایی که از بدنش درمی‌رود مرد مغازه‌دار را به خنده بیاندازد تا نقل فندقی در دهانش راه نفسش را ببندد و تمام! زندگی تمام شود با همین «خنده پوک» و مرگ به همین سادگی می‌آید. آیا چیزی که پوک است خود زندگی نیست که ما تلاش می‌کنیم به آن معنا دهیم، که رخدادهای زندگی‌مان پشت هم ردیف کنیم، معنا کنیم و برای کارهایمان دلیل بیاوریم؟ آیا مرگ پوک نیست؟

آثار هوشنگ مرادی کرمانی


خرید آثار هوشنگ مرادی کرمانی


زندگی در نگاه هوشنگ مرادی کرمانی همین خنده‌های پوک است مانند رقص‌های بی‌سبب داستان‌های این کتاب، رقص مردگان بی‌سر و رقص ماهی‌ای در تنگ که دور جنازه ماهی دیگری در داستان «دهل و لگن» می‌رقصد: «ماهی کوچک تازه رسیده، پاک مرد. شناور شد توی آب تنگ [...] صدای زنی آمد: آغاز سال نو مبارک باد. نوای ساز و دهل آمد. ناگهان بچه‌ماهی جان گرفت. زنده شد توی آب چرخ خورد رقصید با ساز و دهل.» تنگی که نشانه‌ای از تحویل سال و آمدن روزگاری نو است اما همین لحظه‌ خوش با مرگ یک ماهی درون تنگ آغاز می‌شود. آیا انسان همان ماهی اسیر در تنگ تَنگ زندگی نیست؟

در سایت کتابک بخوانید: به بهانه زادروز «هوشنگ مرادی کرمانی» برای «هوشو»های عشق کتاب

در داستان «قلنبه قلنبه» پدر خانواده توی بشکه‌ای رفته تا قلنبه‌های آسفالت را صاف کند. او خودش غلتک آسفالت شده و از معنای زندگی برای دخترش می‌گوید: «زندگی عین این پشت‌بام است همه‌اش قلنبه‌قلنبه است باید صافش کرد. من باشم کمی از این قلنبه‌ها را صاف می‌کنم نباشم خودتان تو و برادرهات مادرت باید همه قلنبه ها را صاف کنید تعارف ندارد» پدری که در بشکه دارد از کارها و مهارت‌هایش تعریف می‌کند و از بچه‌ها می‌خواهد از او یاد بگیرند، ناگهان با همین بشکه از پشت‌بام به زمین می‌افتد و تمام! «مادر آمد تو سرزنان رفت روی بام. پا کوفت روی قلنبه‌ها. بد گفت به بخت و اقبالش. به قلنبه‌ها که هیچ وقت صاف نشدند.» آیا این داستان‌ها کمدی‌های سیاه نیستند؟ کمدی‌هایی که در آن از صحنه‌های تاریک و دهشتناک خبری نیست، چراغ خاموش نمی‌شود و همه‌چیز زندگی روزانه و عادی است و ما می‌توانیم در هر لحظه داستان به مرگ و مصیبت بخندیم؛ چون ادبیات جرأت مواجه با شر را به ما می دهد: «در ادبیات است که می‌توانیم چشم انداز انسانی را در کلیت آن ببینیم چرا که ادبیات نمی‌گذارد، اجازه نمی‌دهد بدون دیدن طبیعت بشری در تخطی‌گرانه‌ترین جنبه آن زندگی کنیم [...] این ادبیات است که برای ما امکان آن را فراهم می‌کند که بدترین ها را بشناسیم و به ما می‌آموزد چطور با آن‌ها مواجه شویم و چطور بر آن‌ها غلبه کنیم. انسانی که در بازی شرکت می‌کند در همان بازی است که نیروی غلبه بر آن چیزی را پیدا می‌کند که قبل از مواجه با آن وحشتش را داشته است.[6]»

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بخش سوم: آنان که گول نخورده‌اند به خطا می‌روند

6.رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

«در جهان بازگشت جاویدان، وزن مسئولیت تحمل‌ناپذیر بر همه‌ی حرکات‌مان سنگینی می‌کند. اگر بازگشت جاویدان سنگین ترین بارها باشد، زندگی ما می‌تواند با سبکی باشکوهش در برابر آن بایستد. این سبکی باشکوه چیست؟ فقدان مطلق یک بار باعث می‌شود که انسان از هوا سبک‌تر شود، اوج بگیرد و زمین و هستی زمینی‌اش را رها کند و به موجودی نیمه واقعی تبدیل شود؛ موجودی که حرکاتش همان قدر که آزادانه‌اند، بی‌اهمیت نیز هستند. پس کدام را باید انتخاب کرد؟ سنگینی یا سبکی؟[7]»

داستان «مورچه بیابان» داستان علیجان است که در کویر سوزانی که در تابستان، آتش بادش آدم را کور می‌کند و در زمستان پوست صورت را می‌کند و مغز استخوان را می‌جود، خانه‌ای با خشت برای خودش، زنش و دخترش می‌سازد: «علیجان تو باد داغ کویر از چاه آب می‌کشید تا مشتی آب به سر و صورتش بزند و تر و تازه و زنده شود. بنشیند به خوردن لوبیاپلو که سوسن برایش پخته بود.»

علیجان همراه با گنجشک‌ها و مورچه‌های بیابان، لوبیاپلو و نان و قند می‌خورد و بعد از آن می‌خوابد: «علیجان توی شکم بلند و آبی آسمان خوابید و زیر لب گفت زندگی تو این دنیا ساده و راحت است خوش است.» علیجان که توی حوض خواب و خیال شنا می‌کند از سوزش کفلش از خواب می‌پرد. مورچه‌ای زیر انگشتش می‌آید همان مورچه‌ای که نان‌ونمک علیجان را خورده است. مورچه را بین دو انگشتش می‌گیرد که مورچه به زبان می‌آید: «قند نداری؟ علیجان گفت دارم ولی نمی‌دهم پررو.» علیجان دوباره کار خشت‌مالی را از سر می‌گیرد و این بار تیزی خاری پایش را خراش می‌دهد. خار را با سوزنی که سوسن در وسایلش گذاشته در می‌آورد. مورچه‌ها از او قند می‌خواهند تا سرگرم شوند و دوباره علیجان را گاز نگیرند. علیجان دو قند را به هم می‌سابد و باران نرمه‌های قند بر سر مورچه‌ها می‌بارد. میان باران قند علیجان دوباره در حوض خیال شناور می‌شود و عروسی دخترش را خیال می‌بافد. مورچه‌ها زیر باران قند می‌رقصند و علیجان هم همراهشان شروع می‌کند به رقصیدن: «پرنده‌ها و خزنده‌ها از گوشه کنار دشت و بیابان آمدند. کف پایش به زمین می‌خورد درد می‌کرد. کفلش می‌سوخت. ماری سر دیوار نشست و رقص علیجان را تماشا کرد.»

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بخش چهارم: از سربار تا سرخور تا مرگی با چشم‌های بیدار

هوشنگ مرادی کرمانی مجموعه «ته خیار» را به پیرمردی چاق هدیه کرده که هر شب: «خواب های پاره‌پاره، سیاه و تلخ می‌دید چون برمی‌خاست، می‌نشست خواب‌ها را می‌دوخت رنگ می‌زد، شکر می‌زد، کتاب می‌کرد و می‌فروخت.» واژه «چاق» یا حتا «پیرمرد»، این کتاب نخستین بار سال 1393 منتشر شده، در این جمله قرار است ما را از نویسنده کتاب دور کند. او نه پیرمرد بوده، نه چاق؛ اما کاری که او در این مجموعه داستان می‌کند همان کاری نیست که پیرمرد چاق کوچولو و تنها می‌کرد؟ او کابوس‌هایش، خواب‌های پاره‌پاره سیاه و تلخ‌اش را- به تکرار واژه «تلخ» از همان نخستین داستان مجموعه "ته خیار" تا داستان‌های دیگر مانند "میان ابر و باد" نگاه کنید- رنگ و شکر می‌زند و داستان می‌کند و می‌فروشد؟ یا اصلا چرا نوشتن برای پیرمرد دوختن پاره‌های تلخ و سیاه خواب‌ها ست؟ چون «نوشتن برای مرادی درمان است. درمان زخم‌های بازی که از دنیای مرگ می‌آیند.»

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بخش پنجم: آگاهی بازتابنده؛ ویرانه‌های جهانی رهایی‌یافته

علیجان داستان «مورچه بیابان» همان پیرمرد است که میانه سوختن و درد، میان آتش باد تابستان کویر، همراه با باران خیال‌اش می‌رقصد، سبک می‌رقصد، رقص او ‌چه از جنون باشد چه از آگاهی، رقصی بی‌معنا و بی‌سبب است که سازوکار داستان شیرین‌اش کرده. هوشنگ مرادی کرمانی همان پیرمرد است علیجان است؛ سبک، رها و آزاد که میانه‌ی درد می‌خندد، و در انتخاب میان سنگینی و سبکی زندگی، سبکی را برگزیده است و برای همین می‌تواند میانه‌ی میدان زندگی چنین برقصد و به مرگ بخندد.

«شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی، اما حال که به آن دعوت شده‌ای تا می‌توانی زیبا برقص.»
چارلی چاپلین


پانویس

۱- علیه تفسیر. سوزان سانتاگ. ترجمه مجید اخگر. مقاله مرگ تراژدی. نشر بیدگل 1395

۲- علیه تفسیر. سوزان سانتاگ. ترجمه مجید اخگر. مقاله مرگ تراژدی. نشر بیدگل 1395

۳- علیه تفسیر. سوزان سانتاگ. ترجمه مجید اخگر. مقاله مرگ تراژدی. نشر بیدگل 1395

۴- سبکی تحمل‌ناپذیر هستی. میلان کوندرا. ترجمه حسین کاظمی یزدی. نیکونشر. 1402

۵- علیه تفسیر. سوزان سانتاگ. ترجمه مجید اخگر. مقاله مرگ تراژدی. نشر بیدگل. 1395

۶- ادبیات و شر. ژرژ باتای. ترجمه فرزام کریمی. نشر سیب سرخ. 1399

۷- سبکی تحمل‌ناپذیر هستی. میلان کوندرا. ترجمه حسین کاظمی یزدی. نیکونشر. 1402

Submitted by editor69 on