کلید طلایی

یک روز سرد زمستانی که برف سنگین زمین را در چادری سفید پوشانده بود پسری بینوا از کلبه بیرون رفت تا با سورتمه‌اش هیزم جمع‌آوری کند. وقتی مقداری هیزم جمع کرد و روی سورتمه گذاشت دست‌هایش آن‌قدر یخ بسته بودند که تصمیم گرفت هرچه زودتر به خانه برگردد و آتش روشن کند تا کمی گرم شود.

در این هنگام برف سنگین را با دست‌ها کنار زد تا راه باز کند و درحالی که مشغول خراشیدن زمین و کندن یخ‌ها بود یک کلید طلایی پیدا کرد. به خیال این‌که در محل کلید قفل هم باید باشد زمین را کاوید و یک صندوقچه آهنی یافت. با خود گفت: «ای کاش کلید به در صندوقچه بخورد، باید در آن چیزهای گران‌بهایی گذاشته شده‌باشد.» همه جای بدنه صندوقچه را گشت و سوراخی نیافت. سرانجام روزنه‌ای پیدا کرد، اما آن‌قدر کوچک بود که به چشم نمی‌آمد. کلید را آزمایش کرد و کلید به آسانی به آن خورد. یک بار کلید را در قفل چرخاند و اکنون باید صبر کنم تا قفل را باز کند و در صندوقچه را بگشاید، در این هنگام خواهیم دید چه چیزهای شگفت‌انگیزی در صندوقچه گذاشته شده‌است.

Submitted by skyfa on