مامان پوسوم، بچهاش آلبرت رو تکون میداد تا بخوابه. اون با دمش از شاخهٔ درخت آویزون شده بود و آروم به عقب و جلو تاب میخورد. جنگل، ساکت و آروم بود، درست همونطور که آلبرت دوست داشت. پروانهها دور و بر گلها پرواز میکردن، اما صدایی از اونها برنمیخاست. آلبرت چشمهای بزرگ قهوهایرنگش رو بست و در حالی که مادرش آروم لالایی میخوند، به خواب رفت.
«غرررر! غرررر! غرررر!»
آلبرت چشمهاش رو باز کرد و هق و هق، شروع کرد به گریه. مادر هم از این صدا خوشش نیومده بود. آلبرت با شکایت گفت: «من میترسم مامان!»
«غرررر! غرررر! غرررر!» خرس درشتهیکلی از لای درختها به سمت مامان پوسوم و آلبرت دوید.
آلبرت به مادرش چسبید: «مامان … اون خرسه میخواد ما رو بخوره؟ خیلی بلند غرش میکنه.»
مادر زیرلب گفت: «نگران نباش عزیزم. این خرسه باهات کاری نداره.»
«غرررر! غرررر! غرررر!» خرس درشتهیکل زیر درخت ایستاده بود.
مادر رو به خرس گفت: «آقا خرسه! چرا اینقدر صداتو بلند میکنی؟ آلبرت تازه خوابش برده بود و من هم داشتم از آرامش جنگل لذت میبردم که با این غرشهای بلند، سررسیدی! هم آلبرت رو ترسوندی و هم این که همهٔ پروانهها رو فراری دادی.»
خرس دور و برش رو نگاه کرد. هیچ پروانهای اون اطراف نبود. آلبرت با چشمانی که قطرههای درشت اشک در اون موج میزد به خرس نگاه میکرد. مامان پوسوم هم اخم کرده بود. خرس گفت: «ببخشید. نمیخواستم تو رو بترسونم یا آلبرت رو بیدار کنم. اصلاً حواسم نبود که صدای غرشم بلنده. از این به بعد سعی میکنم آروم باشم. تو هم دیگه بخواب آلبرت.»
آلبرت محکمتر به مادرش چسبید. مادر گفت: «خیلی خوبه که دیگه آروم غرش میکنی. خیلی ممنون.»
خرس درشتهیکل راهش رو کشید و رفت توی جنگل. «غرر! غرر! غرر!»
مادر لبخند زد: «میبینی آلبرت، خرسه دیگه آروم غرش میکنه. حالا دیگه بخواب.» بعد هم دوباره شروع کرد به تاب خوردن و لالایی خوندن. چیزی نگذشت که آلبرت به خواب رفت و پروانهها هم دوباره به سراغ گلها رفتن. و باز هم جنگل در آرامش زیبایی فرو رفت.