نگاه صفورا نیری به درختان، چنان که دوست‌شان می‌دارد

من درخت‌ها را می‌شناختم. درخت‌های بسیاری را به نام می‌شناسم و دوست‌شان دارم. درخت‌ها برایم نشانه‌ای بودند و هستند از چیزهای دیگر. درخت کاج باغ قدیمی در انتهای کوچه‌مان، خانه‌ی کلاغ‌هاست. درخت سرو میان کوچه را برای بردن تیرآهن و آجر و ساختن خانه همسایه بریدند. درختان خیابانی که در آن زندگی می‌کنم، رنگ دود و غبار دارند. شهرها را هم با درخت‌های‌شان می‌شناختم.

شیراز را همیشه با سروهایش به یاد دارم. من درخت‌ها را به نام و شکلشان می‌شناختم اما خواندن «با هم بزرگ شدیم درخت‌ها و من» برایم تجربه‌ای تازه بود، یک رویارویی شگفت با درخت‌هایی که دوست هستند، مادری می‌کنند و هستی ما میشوند. درخت‌هایی که حس می‌کنند، لبخند می‌زنند، گریه می‌کنند و کشته می‌شوند! درخت‌هایی که هر کدام نامی دارند برای دوستی، دستی برای یاری و کنارشان بزرگ می‌‌شوی. من درخت‌ها را می‌شناختم اما با آن‌ها دوست نبودم. «با هم بزرگ شدیم درخت‌ها و من» یک آشنایی عمیق با زندگی است، لمس زندگی است. آشنایی با درختانی است که از انسان بهترند و درون‌شان تمام هستی در جریان است!: « درون تمام درخت‌ها، تمام هستی در جریان است. من هر بهار، بدون استثنا، از سبز شدن دوباره‌ی درخت‌ها شگفت‌زده می‌شوم. چه بی‌صدا، چه بی‌توقع، چه آرام و متین در سکوت، سبز می‌شوند و دنیا را زیبا می‌کنند.»

 تجربه من در خواندن شعر، با سعدی و حافظ و مولانا آغاز شد و به سهراب سپهری و شاملو و اخوان رسید و کم کم سراغ شعرهای شاعران دیگر کشورها رفتم. فکر می‌کنم این روند وارونه در بیش‌تر خانواده‌هایی که سطح اقتصادی متوسطی داشتند و فرهنگی هم بودند در هم‌نسلان من عادی باشد و عجیب نیست که ما کم‌تر شعر کودک و نوجوان خواندیم و کم کم خودمان انتخاب کردیم چه بخوانیم و گوش دهیم. تجربه هم‌نسلان من در موسیقی هم، به دلیل همین روند وارونه، از گوش دادن به تصنیف‌ها و آوازهای شجریان و ناظری آغاز شد و کم کم به موسیقی ملل رسید. هم فضای پس از انقلاب در این روند تاثیر گذاشت و هم داغ شدن ریشه‌های تاریخی عرفان و تصوف. ما با فضای اجتماعی و سیاسی جامعه، فضاهای متفاوتی را در شعر تجربه کردیم. آشنایی ما با شعر کودک و نوجوان و به ویژه شاعران آن دوران هم از راه تلویزیون بود. این تجربه مشترک بیش‌تر هم‌نسلان من است. اما مجموعه «با هم بزرگ شدیم درخت‌ها و من» برای من تجربه تازه‌ای بود.بین فضاهای شعری که در آن زیسته بودم، چنین تجربه‌ای را سراغ نداشتم. این کتاب متفاوت است در نگاه. گاهی آن‌قدر به درخت نزدیک می‌شوید که این رویارویی برای منِ خواننده شگفت می‌شود. این نگاه متفاوت از کجا می‌آید و فضای زیسته شما در شعر چگونه بوده است؟

خانم خلیفی عزیز، بسیار سپاس‌گزارم که «باهم بزرگ شدیم درخت‌ها و من» را خوانده‌اید و در آن دقیق شده‌اید و آن‌طور که نوشته‌اید برای‌تان تجربه ای تازه بوده است. در جواب به سوال اول شما باید بگویم واقعیت این است که من فکر نمی‌کنم نگاهی ویژه داشته باشم به درخت‌ها، در مقایسه با جمعی زیاد از هم‌وطن‌های‌مان که با درخت‌ها زندگی می‌کنند و تک تک شاخه‌های درخت‌های آشنا را در حافظه دارند و بخشی یا قسمت اعظم نیاز معیشتی آن‌ها را همین درخت‌های عزیز برآورده می‌کنند.

من هم مثل شما در خانواده‌ای از گروه متوسط به دنیا آمدم و بزرگ شدم. باغچه‌ای داشتیم با گل‌هایی و درخت‌هایی که پدر و مادرم عاشقانه دوست‌شان داشتند و از آن‌ها مراقبت می‌کردند. بیش‌تر تعطیلات آخر هفته و بخشی از تعطیلات تابستانی ما هم در طبیعت می‌گذشت، که آن وقت‌ها خیلی دور از خانه‌های مردم نبود. یادم هست یک بار شاخه‌ی درخت هلویی که فکر می‌کنم در اثر پیوندی که پدرم به آن زده بود باری بیش از حد توان و طاقتش داده بود، شکست. شاخه‌ای نسبتا ضخیم و پر از هلوهایی که تازه داشتند صورتی می‌شدند. تاسف و تاثری را که در نگاه پدرم بود، هنوز هم به روشنی به یاد می‌آورم. شاید بشود گفت در فضایی با نگاه مهربانانه مثل نگاه به یکی از اعضای خانواده - به درخت‌ها، بزرگ شده‌ام. نمی‌توانم منتی بر سر سبز و بلنِد آن‌ها بگذارم  بسیار کسان دیگر هستند که درخت‌ها را دوست دارند و عملا هم این عشق را ثابت می‌کنند؛ حال آن‌که من در عمل، کاری برای درخت‌ها نکرده‌ام. فقط ‌دوست‌شان داشته‌ام و برای‌شان شعر گفته‌ام.

 

ترتیب شعرها انتخاب خودتان بود؟ من در این ترتیب تولد، رشد، بالندگی و کمال را می‌بینم.

درست است. شعرها ترتیبی دارند. مشخصا، از یک سالگی تا اواخر سال‌های نوجوانی. اولین شعر با «یک ساله بودم . . .» شروع می‌شود و آخرین شعر به «شانزده، هفده، هجده سالگی اشاره می‌کند. در شعر «درخت خانه‌ی ما» هم اشاره‌ای به گذر زمان هست: «مثل من، چهار ساله بود / مثل من، هفت ساله شد . . .   

 

شما در این کتاب، نگاهی مدرن دارید و از انسان از دست رفته و انسانیت از دست رفته می‌گویید. درخت و انسان را به هم شبیه می‌کنید. درخت برای‌تان بهانه‌ای است برای گفتن و سرودن از چیزهای دیگر. مانند انسانیت، عشق، آرزوهای از دست رفته یا امیدهای محقق نشده و یا چشم انتظار آمدن یک روز خوب هستید، یک دنیای خوب! بهتر است بگویم تلفیقی از آرزوها و ناکامی‌های تاریخی انسان.

این که گفته‌اید درخت و انسان را شبیه به‌هم می‌کنم، کمی جای حرف دارد! شاید بهتر است بگوییم سعی می‌کنم انسان را – و فقط انسان را – به پیدا کردن شباهتی با درخت‌ها، تشویق کنم. کاملا درست می‌گویید که چشم انتظار آمدن روزی خوب هستم. وقتی برای نوجوانان می‌نویسم، آرزومنِد ِطلوع همه‌ی خوبی‌ها برای آن‌ها هستم. نوجوانی، دورانی پیوسته با آرزوهاست. ناکامی‌ها هم در امتداد آرزوها پیش می‌آیند و منشاء آرزوهای بعدی می‌شوند. وقتی برای آن‌ها می‌نویسم، دیگر در سن خودم نیستم. سفری و بازگشتی ذهنی دارم به سال‌های نوجوانی. دلیل خوب دیگری، که باعث می‌شود نوشتن برای آن‌ها را این همه دوست داشته باشم !

 

شعرهای شما موسیقی محزونی دارد که شبیه موسیقی ایرانی نیست، موسیقی شعرهای‌تان هم مدرن است. هنگام سرودن این شعرها به آهنگ یا آهنگ‌هایی فکر می‌کردید و یا آهنگی در ذهن‌تان جاری بود؟

«لحن» یا آهنگی که در شعرهای من توجه شما را جلب کرده، از هیچ پیش زمینه‌ی ذهنی یا هیچ  آهنگ از پیش فکر شده‌ای سرچشمه نمی‌گیرد. به صورتی کاملا طبیعی و همزاد، آرام و پنهانی، همراه با کلام می‌آید. شاید به همین دلیل کلمه‌ی «محزون» را به کار برده‌اید.

 

شما به درخت شخصیت می‌دهید. درخت را انسان می‌بینید اما انسانی متعالی. انسانی که آزار نمی‌رساند، با همه دوست است و می‌بخشد و دو رنگی و دورویی ندارد: «گاهی دوست‌ها تغییر می‌کردند اسم‌های‌شان هم. اما درخت‌ها همیشه همان اسم‌ها را داشتند...» درخت‌ها حتی از دوستان بهترند و به هیچ انسانی شبیه نیستند: «دوست‌ها را می‌توانستم به درخت‌ها شبیه ببینم درخت‌ها را، اما به هیچ‌کس!» درخت‌ها از انسان‌ها بهترند. این نگاه انسانی به درخت از کجا می‌آید؟

-این که درخت‌ها از بسیاری آدم‌ها بهترند، چنان واضح است که هیچ مخالفتی را نمی‌پذیرم اگر بخواهید صفحه‌های زیادی را پر می‌کنم از نام آدم‌هایی که حتی مقایسه کردن‌شان با درخت‌ها‌، می‌تواند شما را به گریه بیندازد از شدت ظلمی که به درخت‌ها خواهد رفت! در کتابی نوشته شده در دهه‌ها قبل، می‌خواندم که طبق بررسی‌های انجام شده در آن زمان، متوجه شده بودند که درخت‌ها هم زندگی اجتماعی دارند و درخت‌های هم نوع، از طریق ریشه‌های‌شان می‌توانند در صورت بروز مشکلی برای درخت دیگر، به او غذا برسانند و زنده نگهش دارند. شما چه فکر می کنید درباره‌ی مقایسه‌ی انسان‌ها و درخت‌ها؟  

 

شما از ایران دور هستید، از جهت مکانی. نمی‌دانم چه‌قدر از نظر ذهنی به فضای شعر کودک و نوجوان ایران نزدیک هستید و چه‌قدر در این سال‌ها این شعرها را دنبال کرده و خوانده‌اید. نمی‌خواهم بپرسم تعریف شما از شعر نوجوان چیست و شعر نوجوان باید چگونه باشد. چنین پرسش‌هایی به پاسخ نخواهند رسید. اما می‌خواهم بدانم شما هنگام سرودن شعر به نوجوان فکر می‌کنید یا به انسانی که فرقی نمی‌کند چه سنی داشته باشد؟ فکر می‌کنم شما انسان را می‌بینید بدون سن و حتی سابقه تاریخی و اجتماعی آن.

می‌دانم که شاعرانی خوب، برای بچه ها کار می‌کنند و می‌نویسند. باید قدردان آن‌ها بود. شعر نوجوان، با شعر کودک تفاوت پیدا می‌کند. تا آن جا که من می‌دانم (اگر این‌طور نیست، لطفا از اشتباه بیرونم بیاورید) تعداد کمی هستند که در حیطه‌ی شعر نوجوان کار می‌کنند. همه جا ـ کم و بیش – همین‌طور است. سرودن برای نوجوانان کار دشواری است، مثل خوِد دوران نوجوانی، که دشوارترین و سرنوشت‌سازترین دوران زندگی هر انسانی است.

شعرهایی را دیده‌ام که نام شعر نوجوان را برخود دارند اما در واقع، شعرهایی ضعیف برای بزرگسالان هستند که چون به درد آن‌ها نخواهد خورد، خرج نوجوانان می‌شود! این، مهم‌ترین وجهِ قابل ذکر و شاید بتوان گفت مخربِ «شعر نوجوان» می‌تواند باشد.

من از دوران کودکی شعر نوشته‌ام، آن هم برای بزرگسالان! از سال ۱۳۸۶ با اولین کتابم «منِ آبی، منِ سبز» شروع کردم به نوشتن برای نوجوانان. قبل از آن هم چند مجموعه شعر برای کودکان داشتم که همه در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده بودند. اعتراف می کنم که دشوارترین رده‌ی سنی مخاطب شعر، نوجوانان هستند. تیزهوشی آن‌ها را نباید از نظر دور داشت. تقلب را به‌سرعت درمی‌یابند و البته ارزش‌ها را هم. من با علاقه و احترام، نوجوان را دستِ کم نمی‌گیرم. هنگام نوشتن برای آن‌ها، دقیقا به «نوجوان» فکر می‌کنم که انسانی است رو به تعالی. همه‌ی حرف‌ها را می‌توان با او زد اما با کلمات صیقل یافته. دیگر این‌که شعر کودک یا نوجوان قابل قبول، باید برای بزرگسالان هم خواندنی و مطبوع باشد. یعنی باید مختصات یک شعر خوب را داشته باشد به تمامی. و اضافه بر این خیلی از بزرگسالان در گوشه‌ای از قلب‌شان، بخشی از کودکی و نوجوانی خود را حفظ کرده‌اند! 

 

درخت‌ها نه درخت! شعرهای شما کلی نگر است تا فردنگر. اسم‌های درخت‌های بسیاری را در این کتاب می‌بینیم و می‌خوانیم. حتی زمانی که از درخت سخن می‌گویید یک درخت خاص را در نظر ندارید و درخت برای‌تان هم‌زمان که شاخه و برگ و ریشه است انگار درون‌اش تمام هستی در جریان است.

دقیقا. درون تمام درخت‌ها، تمام هستی در جریان است. من هر بهار، بدون استثنا، از سبز 

شدن دوباره‌ی درخت‌ها شگفت‌زده می‌شوم. چه بی‌صدا، چه بی‌توقع، چه آرام و متین در سکوت، سبز می‌شوند و دنیا را زیبا می‌کنند.

 

مادر و درخت‌هایی که مادر هستند در این شعرها. کودکانی که درختان مادرشان هستند. شما با درختان بزرگ شده‌اید سال‌های کودکی، نوجوانی و جوانی و بزرگسالی. به درخت شناسنامه می‌دهید و به همه زندگی‌تان دعوت‌اش می‌کنید در همه لحظه‌های‌تان جاری است. درخت برای‌تان مادر است، زمین است، هستی است و یا چیز دیگری است؟

با توجه به پاسخ‌هایی که تا به‌ حال داده‌ام، مشخص است که درخت‌ها، در نظر من، همه‌ی صفاتی را که شما بر شمرده‌اید دارند، به کمال.

 

«در شبی پاییزی/ اره برقی‌ها/ نعره کشیدند و درخت‌ها را بریدند/ فریادشان را می‌شنیدم. صدای افتادن آن‌ها/ مثل افتادن یک گروه از آدم ها بر خاک وحشت آور بود/... و فکر نکردند که کشتن/ فقط کشتن انسان‌ها نیست. درخت ها هم کشته می شوند...» قلب هایی که امید سبز شدن دارند چه انسان باشند چه درخت، بریدن‌شان از زندگی وحشت‌آور است. مرگ درخت را به گونه‌ای نشان می‌دهید که حتی از مرگ انسان هم مهیب‌تر است این تصویر بسیار تازه است. چرا از کشتن استفاده کرده‌اید برای درخت؟

حدود بیست سال پیش بود. پشت خانه‌ی ما در تهران، خانه‌ای بود قدیمی، با حیاطی بزرگ و پر از درخت‌های بلند. خانه فروخته شد و یک شب در تاریکی، اره برقی‌ها آمدند و شروع کردند به قطع درخت‌ها برای آماده کردن زمین و ساخت آپارتمان. در سکوت شب، موقع بریده شدن درخت‌ها و افتادن آن‌ها بر خاک، صدایی می‌آمد شبیه به ناله‌هایی خفه. دهشتناک بود و باور نکردنی. همان «کشتن» بود. من فقط این حادثه را در چند کلمه بازگو کردم.

 

«لحظه‌هایی هست/ که باید کنارش بایستم/ دست سردش را بگیرم/ زبری جوانه‌ها را زیر ناخن‌هایش حس کنم/ یاد بهار بیافتم و دور شوم از حالی که خوش نیست..» راوی این شعرها، سرد است، بی‌حوصله و غمگین. او فقط در کنار درخت‌ها رنگی از آرامش دارد و سبز است. شاید برای همین است که مرگ درخت برای‌اش چنین سخت است چون تنها معنای زندگی است برای او. این سردی در نگاه یک دیدگاه شخصی است یا نگاهی مدرن و اجتماعی؟

نوجوان، یک انسان کامل است. همیشه خوش‌حال نیست. غم‌های خود را دارد و هراس‌های خود را. ساده لوحی است اگر بخواهیم فقط از شادی‌ها و خوش‌حالی‌های بی‌پایه و امیدهای واهی حرف بزنیم با نوجوانی که «مرگ» را می‌شناسد، بیماری‌ها و مشکلات و ناکامی‌های شخصی و خانوادگی و اجتماعی را می‌شناسد و بسیاری دیگر از دردها را. در این شعر، یکی از همان لحظه‌های ناخوش، تصویر شده است. اما، کنار درخت و با لمس جوانه‌ها زیر پوست آن، نویِد آمدن بهار داده می‌شود، بدون تظاهر به شادی‌های بی‌جهت و افراطی و تصنعی.

لینک خرید کتاب

 

«می‌ترسم آن قدر با چشم‌های بسته نگاه‌شان کنم که یادم برود چه‌طور باید چشم‌ها را باز کرد!» این چشم ها نمی خواهد رو به دنیا باز شود چرا؟ ناامید است؟

شعر شروع می‌شود با: «اگر بگویند چشم‌هایت را ببند ...» پس بستن چشم‌ها خودخواسته نیست. چشم‌ها آن‌قدر محو زیبایی هستند که نمی‌خواهند باز شوند! شاید بد هم نباشد  

اگر زیبایی‌ها را در نگاه – این‌جا به درخت‌ها ـ ذخیره کرد برای رویارویی با واقعیتی که پر از  

مشکلات طبیعی و غیرطبیعی زندگی است. برای نوجوان هم .  

 

«گاهی فکر می‌کردم /که یک روز در یک زمستان کسی با سازی ساده/ از راه می‌رسد/ می‌نشیند کنار درخت‌ها/ آن قدر می‌نوازد/ تا جوانه‌ها/ بیدار شوند از خواب!» این آرزوی صفورا نیری است یا انسانی که به معجزه آمدن کسی باور دارد که قرار است بیداری بیاورد؟

من به معجزه فکر نمی‌کنم. به آرزو، به امید، چرا. این شعر، حرف از آرزو می‌زند و از امید به روییدن جوانه‌ها، به آمدن بهار. حرف از اشتیاقی درونی می‌زند با تظاهری آرام، که  

می‌خواهد صدایش را با سازی ساده به گوش برساند.

نکته‌ای که باید اضافه کنم این است که من مخاطب نوجوان خود را از حدود سن ۱۵ به بعد در نظر می‌گیرم. می‌دانم که در ایران برای نوجوانان دو یا سه دوره‌ی سنی، تعریف شده است .  

امیدوارم شما را خسته نکرده باشم. از آشنایی با شما خوشحالم. آرزو می‌کنم سلامت باشید و تا حد ممکن شاد.

  

صفورا نیری ۲۵ اسفند 1399

 

مصاحبه کننده:
Submitted by editor74 on