روز اول آذر بود. آن روز برای نازی روز خیلی خوبی بود. نازی وقتی که از مدرسه به خانه آمد، مادر بزرگش را در خانه دید. مادر بزرگ نازی در ده زندگی میکرد. نازی و مادرش هر تابستان پیش او میرفتند ولی مادر بزرگ خیلی کم به شهر میآمد.
نازی خودش را در آغوش مادر بزرگ انداخت. او را بوسید و بوسید. از خوشحالی نمیدانست چه بکند. دلش نمیخواست از آغوش مادر بزرگ بیرون بیاید. ولی مادرش به او گفت: «نازی، مادر بزرگ پاهایش درد میکند. کنار برو و بگذار راحت روی صندلی بنشیند.»
نازی از آغوش مادر بزرگ بیرون آمد. مادرش گفت: «مادر بزرگ نمیتواند راحت راه برود. من و تو باید سعی کنیم که کارهایی که او دارد برایش بکنیم. نباید بگذاریم که خودش از جایش بلند بشود. حالا تو پیش مادر بزرگ بنشین تا من بروم و کارهایم را بکنم.»
نازی پیش مادر بزرگ نشست. آنها مدتی باهم حرف زدند. نازی خوشحال بود که مادر بزرگ پیش آنهاست ولی وقتی که فکر میکرد که پاهای مادر بزرگ درد میکند، اوقاتش تلخ میشد.
نازی از آن روز به بعد، هر روز عصر که از مدرسه به خانه میآمد، پیش مادر بزرگ میرفت. تا شب پیش او میماند. مادر بزرگ مجبور بود که بیشتر وقتها روی صندلی بنشیند. نمیتوانست بلند بشود و راه برود. برای همین بود که گاهی کمرش هم درد میگرفت. نازی دلش میخواست یک بالش روی صندلی مادر بزرگ بگذارد ولی آنها توی خانهشان، جز بالشهایی که شبها زیر سرشان میگذاشتند، بالش دیگر نداشتند.
روزها پشت سر هم میگذشتند. کم کم روز مادر نزدیک میشد. یک روز نازی با خودش گفت: «روز مادر یک دسته گل برای مادرم میخرم. یک بالش هم برای مادر بزرگ میخرم.» بعد سر قُلک پولهایش رفت. پولهایی را که توی آن بود بیرون آورد. پول دسته گل را از روی آنها برداشت. پنج تومان دیگر برایش ماند. نازی با خودش گفت: «آیا میشود با پنج تومان یک بالش خرید؟»
روز بعد روز جمعه بود. نازی از مادرش اجازه گرفت. از خانه بیرون رفت. سر کوچهی آنها یک فروشگاه بزرگ بود. توی آن فروشگاه همه چیز می فروختند. نازی میدانست که توی آن فروشگاه بالش هم دارند. توی فروشگاه رفت. بالش نرم و قشنگی پیدا کرد. با خودش گفت: «همین را میخرم.» ولی وقتی که قیمت آن را دید، ناراحت شد. قیمت بالش خیلی بیشتر از پنج تومان بود. نازی فهمید که نمیتواند آن بالش را بخرد. کمی در فروشگاه گشت. به جایی رسید که در آنجا شیرینی می فروختند. ناگهان به یاد زهرا خانم افتاد.
زهرا خانم خانم پیری بود که در آخر کوچهی آنها خانه داشت. خانهاش خیلی کوچک بود. زهرا خانم برای همسایهها لباس میدوخت. بعضی از روزها نازی به خانهی زهرا خانم میرفت. بعضی از روزها زهرا خانم به خانهی آنها میآمد تا برای مادر نازی لباس بدوزد. نازی زهرا خانم را دوست داشت. وقتی که به خانهی او میرفت برایش آبنبات میبرد. زهرا خانم خیلی خوشش میآمد که با چایش آبنبات بخورد.
نازی با خودش گفت: «از روزی که مادر بزرگم آمده است پیش زهرا خانم نرفتهام.» آن وقت با یک تومان از پولهایش آبنبات خرید و به خانهی زهرا خانم رفت.
زهرا خانم از دیدن او خوشحال شد. نازی به زهرا خانم گفت که مادر بزرگش آمده است. به زهرا خانم گفت که پاهای مادر بزرگ درد میکند. به زهرا خانم گفت که دلش میخواسته است برای مادر بزرگ بالش بخرد، ولی قیمت بالش خیلی زیاد بوده است. وقتی که حرف میزد، به صورت زهرا خانم نگاه میکرد. دید که زهرا خانم اوقاتش تلخ است.
زهرا خانم گفت: «خوب، دخترم، پس تو پول نداشتی که برای مادر بزرگ بالش بخری! حتماً اوقاتت هم تلخ شد.»
نازی گفت: «بله، زهرا خانم. ولی مثل اینکه اوقات شما هم تلخ است، نه؟»
زهرا خانم گفت: «چرا. ولی چیزی نیست فقط کمی ناراحتم. صاحب خانه گفته است که باید اجارهی خانه را زیاد کنم. من پیر شدهام. دیگر نمیتوانم زیاد کار کنم. پول زیادی به دست نمیآورم. نمیتوانم اجارهی خانه را زیاد کنم. میخواهم به خانهی برادرم بروم.»
نازی میدانست که زهرا خانم دوست ندارد که به خانهی برادرش برود. میدانست که خانهی کوچک خودش را خیلی دوست دارد. ناراحت شد. نمیدانست به زهرا خانم چه بگوید. زهرا خانم گفت: «چیزی نیست، دخترم. ناراحت نباش. همه چیز درست میشود.» بعد نگاهی به دور و بر اتاق کرد یک دفعه به یاد چیزی افتاد. گفت: «ببین، نازی. من پنج تا بالش دارم. مادرم مرغ و اردک نگاه میداشت. برای همین است که من این همه بالش دارم. آن بالش قرمز را به تو میدهم. پارچهی روی آن پاره است. برو و با پولی که داری پارچه بخر. پارچهی روی بالش را عوض میکنیم. آن وقت آن را برای مادر بزرگ ببر.»
نازی گفت: «نه، زهرا خانم. قیمت بالش خیلی زیاد است. چرا بالشتان را به من بدهید؟»
زهرا خانم گفت: «زیاد باشد. تو چرا پولهایت را میدهی. برای من آبنبات میخری؟ ما دو تا باهم دوستیم. بدو، برو، پارچه بخر و بیا!»
نازی رفت و پارچه خرید. زهرا خانم نشست و با پارچهای که نازی خریده بود رویهی تازهای برای بالش دوخت. بعد پارچهی قرمز و پارهی روی بالش را بیرون آورد. زیر آن پارچهی دیگری بود آن را هم بیرون آورد. زیر آن پارچهی دیگری بود آن را هم بیرون آورد. به کیسهی سفیدی که پرها توی آن بودند رسید. ناگهان دستش به چیزی خورد. گفت: «نمیدانم توی این پرها چیست!» سر کیسهی پر را باز کرد. دستش را توی پرها کرد. یک کیسهی کوچک از توی آنها بیرون آورد. توی آن کیسه چیزی بود. در کیسه را باز کرد. چیزهایی را که توی آن بود روی زمین ریخت. ناگهان او و نازی باهم فریاد کشیدند. توی کیسهی کوچک پر از پول طلا بود!
مدتی زهرا خانم از خوشحالی نتوانست حرف بزند. بعد به نازی گفت: «این پولها را مادرم در اینجا پنهان کرده است. او میخواست جای آنها را به من بگوید ولی یک دفعه حالش به هم خورد و مرد.»
دیگر زهرا خانم مجبور نبود که از خانهاش بیرون برود. دیگر میتوانست حتی آن خانه را بخرد. از خوشحالی گریه کرد. بعد رفت و صورتش را شست. رویهی نو را روی بالش کشید. به نازی گفت: «بیا، این بالش! یکی از این پولهای طلا را هم بردار. اگر تو نمیخواستی به مادر بزرگت هدیه بدهی، من هرگز آنها را پیدا نمیکردم!»
نازی گفت: «نه، زهرا خانم، متشکرم! اجازه بدهید که بالش را همین جا بگذارم. روز مادر میآیم و آن را میبرم.»
زهرا خانم گفت: «روز مادر خودم آن را برایت میآورم.»
چند روز دیگر هم گذشت. روز مادر رسید. آن روز عصر نازی از مدرسه به خانه آمد. زهرا خانم آنجا بود. نازی فهمید که بالش را آورده است توی اتاقش رفت. آنجا، روی میز، بالش را دید. روی بالش یک عروسک بزرگ بزرگ نشسته بود. این عروسک بزرگترین عروسکی بود که نازی تا آن روز دیده بود. کنار عروسک، توی یک جعبهی کوچک، یک ساعت کوچک و قشنگ بود. نازی نمیدانست آن عروسک و ساعت از کجا آمدهاند. خواست برود و از مادرش بپرسد. در همان وقت زهرا خانم توی اتاق آمد. نازی گفت: «زهرا خانم، متشکرم که بالش را آوردید ولی نمیدانم این عروسک و ساعت مال کیست.»
زهرا خانم گفت: «من دوست کوچکی دارم. این دوستم به من گفت که روز مادر یک بالش به مادر بزرگش هدیه میدهد.» من با خودم گفتم: «خوب، پس به مادرش چه هدیه میدهد؟ رفتم و برای مادرش این ساعت را خریدم. وقتی که ساعت را میخریدم، این عروسک آنجا بود.» گفت: «تو خیال میکنی که دوست کوچک تو مادر خوبی برای من بشود؟» گفتم: «چرا نشود؟ او دختر خیلی خوبی است، پس مادر خوبی هم میشود. آن وقت عروسک از من خواهش کرد که او را هم برای دوست کوچکم بخرم. من هم او را خریدم.»
نازی حرفهای زهرا خانم را شنید. خندید. بعد دوید و زهرا خانم را بوسید. بعد هم عروسک را در آغوش گرفت. بالش و ساعت و دسته گل را هم برداشت و با زهرا خانم پیش مادر و مادر بزرگش رفت.