افسانه ها و قصه های ملل برای نوجوانان

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با افسانه ها و قصه های ملل برای نوجوانان را مشاهده کنید.

زیر دسته بندی ها
پس از آن‌که هفت سال دوران خدمت ژان به استادش پایان یافت، به او گفت: «استاد، دوره خدمت من تمام شده و می‌خواهم نزد مادرم برگردم. مزد مرا بدهید.» استاد جواب داد: تو در کمال وفاداری و درستکاری به من خدمت کردی و چنین خدمتی سزاوار مزدی شایسته است.» پس یک شمش طلا را در سفرهای پیچید و آن‌را روی دوش خود گذاشت و راه بازگشت به سوی خانه را در پیش گرفت. در طی راه بر اثر سنگینی بار مجبور بود دائم یک پایش را جلوی پای دیگر بگذارد، در حالی که مرد دیگر سرزنده و خوشحال سوار بر اسبی چابک به حال یورتمه از کنار او می‌گذشت.
دوشنبه, ۲۶ مهر
روزی و روزگاری جوانی که در حرفه قفل‌سازی مهارت بسیار داشت به پدرش گفت که اکنون می‌خواهد به راه بیفتد و بخت و اقبال خود را در جهان گسترده بیازماید. پدر پاسخ داد: «بسیار خوب، من از این حرف بسیار خوشحالم.» و مقداری پول برای مخارج سفر در اختیار پسر گذاشت. جوان بی مقصد و هدف راه جهان را در پیش گرفت و به هرکجا رسید جویای کار شد. پس از گذشت چند وقت، دریافت که حرفه قفل‌سازی دیگر نیازهای او را برآورده نمی‌سازد و به علاوه دیگر این حرفه را دوست ندارد، بلکه مایل است شکارچی شود. در این هنگام شکارچی‌ای را دید که جامه سبز بر تن داشت و از او پرسید از کجا می‌آید و به کجا می‌رود. جوان پاسخ داد که کارگر قفل‌ساز است، اما دیگر آن پیشه را دوست ندارد و می‌خواهد شکارچی شود و آیا حاضر است او را به شاگردی بپذیرد؟
شنبه, ۱۰ مهر
در روزگاران گذشته پادشاه و ملکه‌ای در کمال صلح و صفا زندگی می‌کردند. آن‌ها دوازده فرزند داشتند که همه پسر بودند. روزی از روزها پادشاه به همسرش گفت: «اگر فرزند سیزدهم که قرار است متولد شود، دختر باشد کاری می‌کنیم که همه پسرها بمیرند تا دخترمان ثروت‌های سرشار داشته‌باشد و تنها وارث کشور ما بشود.» و دستور داد دوازده تابوت ساختند که درون آن‌ها پر از تیغه‌های خنجر بود و در هرکدام یک بالش کوچک هم برای زیر سر مرده وجود داشت. تابوت‌ها را در اتاقی در بسته پنهان کرد و کلید اتاق را به همسرش داد و به او گفت که در این‌باره با کسی سخن نگوید.
سه شنبه, ۲ شهریور
هیزم‌شکن بینوایی با زن و دو فرزندش، یکی پسر به نام هانسل و دیگری دختر به نام گرتل در حاشیه جنگل بزرگی زندگی می‌کردند. هیزم‌شکن غذای چندانی برای سیرکردن شکم خود و خانواده‌اش نداشت و یک‌بار که سراسر کشور را قحطی فراگرفته‌بود فراهم‌کردن نان روزانه آن‌ها نیز برایش میسر نبود. یک شب که هیزم‌شکن بسیار آشفته و آزرده خاطر بود و با غم واندوه فراوان به بستر رفت، آهی کشید و به زنش گفت: «عاقبت کار ما به کجا می‌کشد؟ چطور می‌توانیم شکم فرزندانمان را سیر کنیم، در حالی که دیگر چیزی برای خودمان نداریم؟» زن پاسخ داد: «چاره‌ای جز این نیست که بامداد فردا بچه‌ها را به جنگل ببریم و در نقطه پر درختی آتش روشن کنیم و به هرکدام تکه‌ای از نان باقی‌مانده بدهیم و خودمان مشغول کار شویم و سپس آن‌ها را در همان جا رها کنیم. دیگر راه خانه را پیدا نخواهند کرد و با این راه از دستشان خلاص خواهیم‌شد.»
سه شنبه, ۲۶ مرداد
روزی و روزگاری مرد ثروتمندی همسری داشت که بیمار شد و چون احساس کرد که روزهای پایان عمرش فرا رسیده‌است یگانه دخترش را به بالین خود فراخواند و به او گفت: «دختر عزیزم، با ایمان و خوش قلب باش تا خداوند همواره تو را یاری کند و من هم از فراز آسمان‌ها چشم به تو خواهم‌دوخت و مراقب حال تو خواهم‌بود.» مادر این را گفت، چشمانش را بست و درگذشت. دخترک هر روز بر سر گور مادر می‌رفت و می‌گریست و باایمان و خوش‌قلب باقی‌ماند. هنگامی که زمستان فرارسید و فرش سفیدی از برف گور سرد زن را پوشاند و سپس آفتاب بهاری فرش سفید را برچید، مرد ثروتمند زن دیگری گرفت. ..
دوشنبه, ۲۵ مرداد
در روزگاران قدیم مردی بود که هفت پسر داشت و هرچه آرزوی دختر می‌کرد خدا دختری به او نمی‌داد. سرانجام همسرش به او امید فرزندی دیگر را داد و چون کودک به دنیا آمد، دختر بود. همه بسیار خوشحال شدند، اما کودک بسیار ضعیف و کوچولو بود و به علت ناتوانی مجبور بودند به او غسل تعمید مخصوص بدهند. پدر با شتاب یکی از پسران را فرستاد تا آب از چاه بیاورد و شش پسر دیگر هم با او رفتند و چون هر کدام می‌خواست پیش از دیگران آب از چاه بکشد سبو از دستشان به درون چاه افتاد و پسران که نمی‌دانستند چه کنند همان جا ماندند و هیچ کدام جرئت بازگشت به خانه را نداشت.
چهارشنبه, ۲۰ مرداد
بامداد یک روز تابستانی خیاط کوچولویی نزدیک پنجره کارگاه در طبقه سوم ساختمان روی میز کارش نشسته بود و شاد و سرخوش سرگرم دوخت و دوز بود. در این هنگام صدای یک زن روستایی از کوچه به گوشش رسید که فریاد می‌زد: «مربا! آی مربای خوب داریم!»
یکشنبه, ۱۰ مرداد
در زمان قدیم ارباب ثروتمند و خودخواهی بود که کسی را به حساب نمی‌آورد و به دهقان‌ها کم‌ترین توجهی نداشت. زیرا به نظر او روستاییان مردمان کثیفی بودند و شایستگی آن‌را نداشتند که با او صحبت کنند. به همین دلیل به خدمت‌گزاران خود دستور داده بود، از ورود آن‌ها جلوگیری نمایند. یک روز دهقانان دور هم جمع شدند و درباره ارباب و خودخواهی او صحبت می‌کردند، یکی از آن‌ها با غرور تمام گفت: - من اربابم را از نزدیک دیدم و در یکی از مزرعه‌ها با او روبرو شدم.
دوشنبه, ۳ خرداد
در زمانه‌ای قدیم پادشاهی بود، در یکی از روزها وقتی روی تخت نشسته بود، سفیر یکی از کشورها پیشش رسید. این سفیر حتی یک کلمه هم حرف نزد فقط با گچ سفید، در اطراف تخت پادشاه خطی کشید آن‌وقت ساکت و آرام کمی دورتر از تخت شاه فرار گرفت.
یکشنبه, ۲ خرداد
در زمان قدیم دهقانی سگی داشت تا موقعی که سگ جوان و زرنگ بود، و از خانه‌اش مراقبت می‌کرد دهقان او را پیش خود نگه‌داشت، اما وقتی پیر شد و قوای خود از دست داد صاحبش نسبت به او بی‌اعتنا گشت و او را از خانه بیرون کرد. ناچار سگ به‌طرف مرزعه‌ها رفت و در آن‌جا موش یا هر حیوان دیگری که به‌چنگش می‌رسید می‌خورد و به‌این وسیله شکمش را سیر می‌کرد.
یکشنبه, ۲۶ اردیبهشت
در روزگارانی که آرزوها هنوز برآورده می‌­شدند، شاهزاده‌ای به دست جادوگری طلسم شد و در دورن یک بخاری چدنی بزرگ در میان جنگل زندانی گردید. سالیان دراز گذشت، اما هیچ کس نتوانست او را از این بند رها سازد. روزی شاهزاده خانمی در آن جنگل راه گم کرده بود، به طوری که قلمرو پادشاهی پدرش را پیدا نمی‌­کرد. بعد از گذشت نه روز، سرانجام خود را در برابر یک صندوق چدنی یافت. صدایی از درون آن شنید که می‌­گفت: از کجا می‌­آیی و به کجا می‌­روی؟» دختر پاسخ داد: «من کشور پادشاهی پدرم را گم کرده‌­ام و نمی‌­توانم به خانه بازگردم.»
سه شنبه, ۲۴ فروردین
در روز گارهای قدیم دو برادر بودند یکی ثروت زیادی داشت و دیگری بی‌چیز بود، برادر ثروتمند نسبت به تمام همسایه‌ها مهربان بود اما نسبت به برادر بی‌چیز خود علاقه‌ای نشان نمی‌داد چون می‌ترسید مبادا برادرش چیزی از او مطالبه کند. برادر بیچاره نیز این موضوع را درک کرده بود و هرگز چیزی از او نمی‌خواست در یکی از سال‌ها قبل از ایام عید وقتی زن برادر بیچاره دید که در خانه چیزی برای خوردن نیست به شوهرش گفت: چطور باید عید امسال را بگذرانیم؟ اقلا پیش برادرت برو و از او بخواه تا به ما کمی گوشت بدهد، شنیدم که دیروز گاوی را سر بریده است.
دوشنبه, ۲۳ فروردین
در زمان‌های بسیار قدیم دو برادر بودند، یکی خیلی ثروتمند بود و دیگری خیلی فقیر. روزی دو برادر باهم روبرو شدند و بنای صحبت را گذاشتند. برادر فقیر گفت: -چقدر زندگی تلخ است ولی آدم عاقل کسی است که با درستی و پاکی زندگی کند. برادر ثروتمند در جواب گفت: -گفتی درستی و پاکی؟ کجا می‌شود آن‌را بدست آورد؟ درستی وجود خارجی ندارد، نادرستی جای همه چیز را گرفته است. برادر فقیر حرفش را تصدیق کرد و گفت: ولی برادر پاکی و درستی از همه چیز بهتر است.
یکشنبه, ۲۲ فروردین
در زمان‌های قدیم دو برادر بودند، یکی از آن دو ثروت زیادی داشت و دیگری هم برعکس برادرش آدم بدبختی بود، حتی برای گرم کردن جایی که در آن زندگی می‌کرد هیزم نداشت. در یکی از سال‌ها سرما و یخبندان زیاد شده بود، ناچار تصمیم گرفت به جنگل برود و هیزم تهیه کند اما چون اسب نداشت نمی‌دانست، به ‌چه وسیله باید هیزم‌ها را حمل نماید، با خود گفت بهتر است پیش برادرش برود واسب او را قرض کند.
سه شنبه, ۱۷ فروردین
در روزگارهای قدیم اربابی بود که خیلی ظلم روا می‌داشت و نسبت به زیردستان و کسانی که برایش کار می‌کردند، کم‌ترین رحمی نمی‌کرد و آن‌قدر از آن‌ها کار می‌گرفت که بیچاره‌ها از پا در می‌آمدند و خسته می‌شدند و قوای خود را از دست می‌دادند، حتی روزهای تعطیل نیز به‌آنها فرصت نم‌یداد تا استراحت کنند.
دوشنبه, ۱۶ فروردین
در زمان‌­های بسیار قدیم مردی بود به نام شهیداله. این مرد واقعا آدم تنبلی بود. هیچ‌کاری از دستش به عمل نمی‌­آمد. به همین دلیل زن و بچه‌­هایش همیشه گرسنه بودند و لباس­‌های آن‌ها به‌قدری پاره بود که جرأت نمی­‌کردند آن‌را بپوشند و میان مردم ظاهر شوند. زن شهیداله او را ملامت می­‌کرد که نمی‌­خواهد تن به کار دهد و شهيداله هم در جواب می‌­گفت: -زیاد ناراحت نباش! ممکن است ما حالا بیچاره باشیم ولی به‌زودی وضع ما بهتر خواهد شد.
چهارشنبه, ۲۰ اسفند
مردی سه پسر داشت. دو پسر بزرگ‌اش بچه‌های شوخ و خوبی بودند و کارهای خانه را انجام می‌دادند، اما پسر کوچک‌اش ایوان که جوان بی‌آزاری بود وضع دیگری داشت. او یا در جنگل می‌رفت و قارچ‌ها راجمع می‌کرد و یا در خانه کنار بخاری دراز می‌کشید و استراحت می‌نمود. وقتی پیرمرد حس کرد که مرگ‌اش نزدیک شده است، هر سه پسر را خواست و به‌آن‌ها گفت: بچه‌های من شما باید پس از مرگم سه شب متوالی آن‌هم هر شب یک‌نفر از شما سر قبرم حاضر شود و برای‌من نان بیاورد.
دوشنبه, ۱۸ اسفند
در زمان‌های خیلی قدیم پادشاهی بود که سه پسر داشت. وقتی پسرها بزرگ شدند، روزی پادشاه آن‌ها را خواست و گفت: بچه‌ها، دلم می‌خواست پیش از آن‌که پیر می‌شدم و قدرت و توانایی خود را از دست می‌دادم شما ازدواج می‌کردید و من می‌توانستم بچه‌های شما یا نوه‌های پسر و دخترم را می‌دیدم. هر سه بر پدرشان گفتند: پدرجان هرطوری که شما دستور بدهید ما عمل خواهیم کرد، اما اول به ما بگویید با چه دخترانی باید ازدواج بکنیم؟
سه شنبه, ۲۱ بهمن