فرشته‌ی نگهبان

پدرش پیش از تولد او در جنگ کشته شده بود. وقتی که مادرش هم مرد، «کیت» تنهای تنها شد. عمو «ناگی» و خاله «میلی» کیت را پیش خودشان به مزرعه بردند. مزرعه‌ی عمو ناگی در یکی از دهکده‌های مجارستان بود. او با زنش خاله میلی و پسرشان جانسی در آن مزرعه زندگی می‌کردند. جانسی سه سال از کیت بزرگ‌تر بود.

کار عمو ناگی تربیت و فروش اسب بود. عمو ناگی با عده‌ای از مردان دهکده اسب‌های وحشی را اسیر می کردند. آن ها را در چمن زار وسیعی که دور آن را دیوار کشیده بودند، نگاهداری می‌کردند. عمو ناگی بعضی از اسب‌ها را به مزرعه می‌آورد و تربیت می‌کرد. بعضی از آن‌ها را هم به شهر می‌برد و می فروخت.

کیت شش ساله بود که به مزرعه آمد. خاله میلی به کیت درس می‌داد. عمو ناگی و جانسی به او اسب سواری یاد می‌دادند. همه‌ی آن‌ها کیت را خیلی دوست می‌داشتند. کیت دختری باهوش و خنده رو بود. او همیشه می‌خندید و بازی می‌کرد و آواز می‌خواند. گاهی آن قدر بلند می‌خندید و فریاد می‌کشید که صدایش به آخر مزرعه می‌رسید. برای همین بود که عمو ناگی به شوخی اسمش را «دختر جیغی» گذاشته بود.

بعضی از روزها کیت غمگین بود. آرام می‌نشست. حرف نمی‌زد. نمی‌خندید. حتی غذا هم نمی‌خورد. خاله میلی می‌دانست که کیت به یاد مادرش افتاده است. آرزو می‌کرد که کیت با او حرف بزند. به او بگوید که چرا غصه می‌خورد تا بتواند او را دلداری بدهد. ولی کیت از همه چیز حرف می‌زد، جز مادرش. پنج سال بود که کیت با آن‌ها زندگی می‌کرد. در این مدت حتی یک بار هم اسم مادرش را به زبان نیاورده بود. خاله میلی و عمو ناگی هر وقت که می‌خواستند با کیت درباره ی مادرش حرف بزنند، او ناراحت می‌شد و از اتاق بیرون می‌رفت.

شب بود که عمو ناگی به خانه آمد و گفت: «می‌خواهم چندتا اسب به شهر ببرم و بفروشم.» بعد رو کرد به جانسی و گفت: «جانسی، فردا صبح باهم به چمن زار می‌رویم. چندتا اسب انتخاب می‌کنیم و پس فردا آن‌ها را به شهر می‌بریم.» حرف‌های عمو ناگی که تمام شد، کیت گفت: «من هم با شما می‌آیم.» عمو ناگی گفت: «ما مجبوریم که صبح زود حرکت کنیم. تو با خاله میلی ظهر به چمن زار بیا.» ولی کیت آن قدر اصرار کرد که عمو ناگی اجازه داد که او هم با آن‌ها به چمن زار برود.

هوا تازه روشن شده بود که عمو ناگی و جانسی و کیت به چمن زار رسیدند.

مردهایی که در چمن زار کار می‌کردند منتظر عمو ناگی بودند. بابا مارتن پیر و همه‌ی مردهای چمن زار که زیر دست او کار می‌کردند جلو آمدند و به عمو ناگی سلام کردند. عمو ناگی از اسب پیاده شد و با همه‌ی آن‌ها سلام و احوال پرسی کرد. پیرمرد گفت: «آقای ناگی، من بچه‌ها را پیش زنم به کلبه می‌برم. تو مردها را قسمت کن تا زودتر کار را تمام کنیم.» عمو ناگی گفت: «نه، بابا مارتن، جانسی دیگر پسر بزرگی شده است. او با ما می‌آید. تو کیت را به کلبه ببر.» کیت جلو آمد و گفت: «عمو ناگی، خواهش می‌کنم اجازه بده که من هم با شما بیایم.» عمو ناگی گفت: «این کار درست نیست. اگر اسب‌ها رم کنند، تو زیر دست و پای آن‌ها از بین خواهی رفت. نه، تو به کلبه برو.» کیت سرش را پایین انداخت و به طرف اسبش رفت تا به کلبه برود.

جانسی که دید کیت غصه دار شده است، گفت: «پدر، کیت سوارکار خوبی است. اجازه بده که او هم با ما بیاید. من از او مواظبت می‌کنم.» عمو ناگی نگاهی به کیت انداخت و گفت: «خیلی خوب، کیت، تو هم با ما بیا. ولی درست گوش کن، اگر بترسی و یکی از آن جیغ‌های بلند بکشی، همه‌ی اسب‌ها رم می‌کنند.» کیت خندید و گفت: «قول می‌دهم که هر اتفاقی که افتاد جیغ نکشم.»

عمو ناگی به مردها گفت: «سه تا از شما به طرف شمال و سه تا به طرف جنوب چمن زار بروید. و من و بابا مارتن به طرف غرب می‌رویم. جانسی و کیت و دوتا از شما به طرف شرق بروید. آهسته تا کنار دیوار چمن زار اسب برانید بعد به طرف طویله برگردید. اسب‌های وحشی را پیش برانید. آن‌ها را توی طویله جمع می‌کنیم تا من از میانشان اسب‌هایی را که می‌خواهم انتخاب کنم. کیت، اگر اسب‌ها رم کردند تو اسبت را کنار بکش و در گوشه‌ای بایست. جانسی، تو هم فراموش نکن که قول داده‌ای که مواظب کیت باشی.»

جانسی و کیت و دو مرد به طرف دیوار شرقی چمن زار رفتند. به دیوار رسیدند و بعد به طرف طویله برگشتند. هشت تا اسب وحشی جلو آن‌ها بودند. آن‌ها اسب‌ها را به جلو می راندند. یک دفعه کبوتری از لای علف‌های چمن زار پرید. یکی از اسب‌های وحشی رم کرد و به عقب برگشت. اسب‌های دیگر به دنبال او دویدند. یک لحظه جانسی چیزی ندید. بعد دید که اسب کیت هم رم کرده است. اسب‌ها دور می‌شدند. اسب کیت هم در میان آن‌ها بود. جانسی نمی‌دانست چه بکند. نگاهش به کیت و اسب او بود. با خودش می‌گفت: «همین حالا کیت از اسب به زمین می‌افتد و زیر دست و پای اسب‌ها می‌ماند.»

چند لحظه‌ی دیگر هم گذشت. کیت سعی می‌کرد که اسبش را رام کند. نزدیک بود که جانسی نفسش بند بیاید. ولی همه چیز به خوبی گذشت. کیت اسبش را رام کرد. اسب کیت ایستاد. اسب‌های وحشی هم که پشت سر اسب کیت می‌دویدند کم کم آرام شدند و ایستادند. جانسی نفس راحتی کشید و به طرف کیت رفت.

 کار از اول شروع شد. کیت و جانسی و دو مرد اسب‌ها را به طرف طویله راندند. اسب‌ها وارد طویله شدند. جانسی در طویله را بست و با کیت به طرف کلبه رفت.

ظهر شده بود. بابا مارتن و عمو ناگی جلو کلبه ایستاده بودند. خاله میلی تازه از راه رسیده بود. عمو ناگی از دو مردی که با جانسی و کیت بودند پرسید: «بچه‌ها چطور بودند؟ شما را ناراحت نکردند؟» یکی از مردان گفت: «بچه‌ها؟ من اگر به جای شما باشم آن‌ها را «بچه‌ها» صدا نمی‌زنم. به آن‌ها می گویم: «قهرمان‌ها!»»

همه به طرف کلبه رفتند. بابا مارتن گفت: «به کلبه‌ی من خوش آمدید.» در این وقت ننه مارتن جلو دوید و گفت: «خدا را شکر! خدا را شکر که همه‌ی شما به سلامت برگشتید. وقتی که من این دختر کوچولو را روی اسب در میان اسب‌های رم کرده دیدم با خود گفتم: یک دقیقه‌ی دیگر تکه‌ی بزرگ او گوشش خواهد بود. راستی عجیب است. آقای ناگی، شما چطور اجازه می‌دهید که دختری به سن و سال او دنبال اسب‌های وحشی بدود؟ آدم به یاد قصه‌ی «موش اسب سوار» می افتد.»

همه سر میز غذا نشستند. عمو ناگی رویش را به جانسی کرد و گفت: «خوب بگو ببینم، چه اتفاقی افتاده است؟ مگر اسب‌ها رم کردند؟» همه چشم به دهان جانسی دوختند.

جانسی همه چیز را تعریف کرد. بعد گفت: «پدر، ننه مارتن اسم خوبی روی کیت گذاشت. من اگر جای شما باشم دیگر او را «دختر جیغی» صدا نمی‌زنم. به او می گویم: «موش اسب سوار.»»

بابا مارتن دستش را روی موهای کیت کشید و گفت: «دخترم، خطر بزرگی از سرت گذشت. حتماً فرشته‌ای نگهبان توست.» کیت لحظه‌ای ساکت ماند بعد سرش را بلند کرد و گفت: «شاید، شاید این فرشته مادرم باشد.»

همه دیدند که چشم‌های کیت پر از اشک شد. خاله میلی که در طرف دیگر میز نشسته بود لبخندی زد.

راستی که آن روز روز خوبی بود، هوا خوب بود، همه خوشحال بودند. کیت کوچولو مثل یک قهرمان رفتار کرده بود. بالاتر از همه‌ی این‌ها کیت سکوتش را شکسته بود و از مادرش حرف زده بود. دیگر خاله میلی می‌توانست از مادرش با او حرف بزند و او را دلداری بدهد.

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on