زنان شاعر ادبیات کودک و نوجوان تاجیکستان (بخش دوم) (از محبوبه نعمت زاده تا لطافت کنجایه وا)

Submitted by editor69 on

پیش از مطالعه این بخش،‌بخش نخست را بخوانید:‌ زنان شاعر ادبیات کودک و نوجوان تاجیکستان (بخش نخست)

در بخش اول این مقاله با گل‌چهره سلیمانی و آزاد امین‌زاده آشنا شدیم. حال در مقاله‌ی پیش رو، با محبوبه نعمت‌زاده، موجوده حکیمووا‌ و لطافت کنجایه‌وا و نمونه‌هایی از شعر آن‌ها آشنا می‌شویم.

آشنایی با محبوبه نعمت‌زاده

محبوبه نعمت‌زاده، روزنامه‌نگار و شاعر توانمند تاجیکستان، در 7 فوریه 1949 در شهر دوشنبه به دنیا آمد. وی در رشته‌ی روزنامه‌نگاری دانشگاه ملی تاجیکستان تحصیلات خود را ادامه داد و در سال 1971 فارغ‌التحصیل شد. در سال‌های 1971 تا 1992 در روزنامه‌ی انباز و مجلات فیروزه و چشمه در سمتِ خبرنگار و سپس مدیر شعبه فعالیت‌ کرد؛ همچنین مدتی خبرنگار و مدیر بخش ادبیات و صنعت روزنامه‌ی سمرقند بود. در سال‌های 1996 تا 2000 در روزنامه‌ی آواز سمرقند و هفته‌نامه‌ی کودکانه‌ی آیینه فعالیت داشت. سال‌های 2002 تا 2009 نیز گزارشگر و گوینده‌ی رادیوی «صدای خراسان» در ایران بود. در حال حاضر، وی در شهر سمرقند زندگی می‌کند. نعمت‌زاده برای کودکان و نوجوانان شعرها و داستان‌های زیبایی به چاپ رسانده است. از جمله: باران بهاری (1980)، افسانه‌ی دختر زرگر (1990)، مهربان (1996)، تولدت مبارک (1998)، بانوی بابا (2000)، گریه ‌کنم یا که نی؟ (2006)، مادر جان، مادرم (2012)، باغ شمال (2013). کتاب‌های او در دوشنبه‌، سمرقند و تاشکند منتشر شده‌اند. 

محبوبه نعمت زاده

نمونه‌ای از اشعار وی:

باد خوش تابستان                                                                                                                                   می‌آید از دورادور 
باد خوش تابستان 
جان را می‌بخشد حضور 
باد خوش تابستان

بادْ هَندلک[1] آرد 
از پالیز بابا جان 
از حَولی[2] همسایه 
بوی جُواری‌بریان[3]

باد خوش تابستان 
در دیده‎ها خواب آرد 
از شاخه‌ی درختان 
باران میوه بارد

لفظ مادری 
دوگانه[4] گشتیم 
در شهر کابل 
با دختر شوخ 
مَرغوله[5] کاکل

رویش گندمگون 
مژگان[6] دراز است 
نگاهش روشن 
از شرم و ناز است

همچون دو لاله 
با هم‌ مانندیم 
ترانه در لب 
هر دو خرسندیم

باشد هماهنگ 
نام وَی ‌و من 
نام او چمن 
نام من سمَن

سخن بگوییم 
هر دو با دری 
بین ما یک است 
لفظ مادری

دخترک بی‌هنر 
سحرگهان از همه پیش 
نانوادختر می‌خیزد 
دست‌ورویش را شسته 
آرد گندم می‌بیزد

با خیال شعر نَو 
شاعره خیزد از خواب 
دخترک شاهی‌باف 
دارد به کارش شتاب

دخترک دانشجو 
خواند کتاب از سحر 
زردوز ماهر از شوق 
می‌دوزد طاقی[7] زر

دخترک بی‌هنر 
آخر به چه می‌کوشد؟ 
سَقچ[8] خَرَد از بازار 
در سر ره فروشد

گریه کنم یا که نی؟ 
پیش پا خورده به سنگ 
در راه اَفتیدم[9] 
نگاه کردم به اطراف 
کسی ندیدم 
اِ، کجا رفته باشد 
پدر جان من 
کی از کارش می‌آید؟ 
مادر جان من

حتی نمی‌نماید 
خواهرم تابان 
گریه کنم یا که نی؟ 
مانده‌ام حیران

منظره 
در بین سبزه‌زاران 
سه دانه لاله رویید 
بزغاله تازان آمد 
آن‌ها را دید و بویید

میمون بچه‌ جانش را 
کرد به پشتش سوار 
پر می‌خواهد گشاید 
چوجه[10] ‌ی مرغ چپار[11]

خرسکی از پنجره 
کلّه‌ی خود بیرون کرد 
اما نداند آن را 
باید چسان درون کرد

خرگوشک این را دیده 
خنده زند قاه‌قاه 
غیلیده روی سبزه 
کُلچه‌چه[12] می‌رود راه

آهو چسان می‌دود 
وای، ورا پای نیست! 
پای ورا چون کشم؟ 
در ورقم جای نیست...

گربه‌چه‌ی من                                                                                                                                             دارم من یک گربه‌چه 
سفیدک باادب 
در بالای کَت[13] نرم 
به راحت می‌کند خواب

روزانه موشکان را 
سور ـ سورِ ـ سور[14] می‌کند 
شب که رسید در برم 
سور ـ سورِ ـ سور می‌کند

موش او را بیند از دور 
دیر ـ دیرِ ـ دیر می‌کند 
این‌خیل[15] گربه هر روز 
پِلَو خورد، می‌ارزد!

بارانک بهاری 
شِبر ـ شِبر می‌باری 
از بام و در می‌شاری 
با قطره‌های نرمت 
به من چنان می‌فاری

وه چه خوش، تازه شسته 
رَهرَو و در و دیوار 
برگ گل و درختان 
تازه کردی از غبار

شیشه‌های تریزه[16] 
شد پرجلا و رخشان 
روی حولی، آزاده[17]  
گَردی نیابی در آن

بارانک بهاری 
هرگه ببار، التماس 
از روب و چین حولی 
تا بشوم من خلاص

در سایت کتابک بخوانید: بهار در شعر شاعران کودک و نوجوان تاجیکستان

آشنایی با موجوده حکیمووا‌

یکی از دیگر شاعران تاجیک که برای کودکان اشعار و نوشته‌های زیبایی دارد موجوده حکیمووا‌ است. او در 5 می 1932 در شهر خجند متولد شد. بعد از گذراندن تحصیلات دانشگاهی، در سال 1958 کار روزنامه‌نگاری را آغاز کرد. در سال‌های 1962 ـ 1970 کارمند و سردبیر ‌مجله‌های پیانیر تاجیکستان و مشعل بود. پس از آن نیز به مدت دو سال (1970 ـ 1971) سردبیر روزنامه‌ی کمسومول تاجیکستان شد. وی در سال‌های 1985 ـ 1990 نیز در مجله‌ای به نام فیروزه در حوزه‌ی زنان تاجیکستان فعالیت می‌کرد. 

موجوده حکیمووا

موجوده اثرهای منظوم و نمایشی زیادی آفریده است. آثارش برای بچه‌ها عبارت‌اند از: 
ماشین ماشین‌سوار (1972)، دستان ماهر (1978)، طوی بهار (1980)، شرشره (1982)، مرا نغز می‌بینید؟ (2008)، آفتاب (ترجمه‌ی ازبکی؛ تاشکند، 1975)، نَش نوریک (1975)، دستان ماهر (1978) و بهار شکوفان (1980). همچنین نمایشنامه‌های: زیستن می‌خواهم (1973)، سایه‌ی گناه (1975)، انتظاری (1975)، ظفر (1979)، حبیبه (1980)، دنیای روشن (1982)، لاله‌های سفید (1984)، پند دریا (2012) و افسانه‌ی سال نَوی نیز به قلم او تعلق دارند. (ر.ک: سامانی و سلیم، 2014 :271) اولین شعرهای او در روزنامه‌های حقیقت در شهر لنین‌‌آباد و پیانیر تاجیکستان چاپ شدند. او مؤلف مجموعه‌های شعرِ سرود سحر (1964)، الهام (1970)، به‌سوی نور (1976)، نبض راه (1977)، دیار محبّت (1987) و بوی بهار (2002) برای بزرگسالان است. شعرهای او در مجموعه‌های گروهی ترانه‌ها برای مکتبیان (1960)، برای خُردترکان (1961) و... چاپ شده‌اند.  
این شاعر توانمند در 2 ژانویه 1993 درگذشت. به نمونه‌ای از شعرهای او توجه می‌کنیم:

کی خوش‌رو؟ 
کی خوش‌رو؟ 
دانا خوش‌رو 
داناچه‌ی ما خوش‌رو 
سحر خیزد او از خواب 
سلام دهد به آفتاب 
آفتابک خندد به او 
دانا می‌شود خوش‌رو

کی خوش‌رو؟ 
دانا شیرین 
داناچه‌ی ما شیرین 
چون که دانا بیهوده 
نریزد آب دیده 
خندد رویش گل‌برین 
خنده‌ی دانا شیرین

ارچه[18]  
اَرچه، جان اَرچه 
فرح‌فزایی 
سبزی و خرّم 
بس دلربایی 
در گرد و پیشت 
ما کرده بازی 
رقصیم و خوانیم 
با سرفرازی

در شاخه‌هایت 
بازیچه‌ها پر 
زرگوشک[19] و مرغ 
اسپک[20] و اشتر

بعد دو سه روز 
می‌روند این‌ها 
از نَو تو مانی 
یکّه و تنها

ولی می‌خواهم 
چون حُسن بیشه 
سرسبز و زیبا 
باشی همیشه

مرا نغز می‌بینید، اَ ؟ 
آچه[21] جان، جان آچه جان 
اگر گپ‌درا[22] شوم 
قابل و دانا شوم 
اگر لباس خود را 
چرکین نکنم اصلا

بند طُفلیچه‌هایم[23]  
خودم بسته، گشایم 
بی‌اِنجقی[24] هر سحر 
به باغچه روم اگر 
مرا نغز می‌بینید، اَ؟ 
آچه جان، جان آچه جان 
   
به گپتان گوش کنم 
نی[25] را فراموش کنم 
به کارِ خانه اگر 
یاری دهم من بیشتر 
مهمان آید به خانه 
به عزّتش شادانه 
گذارم به روی میز 
کُلچه و قند و مویز 
مرا نغز می‌بینید، اَ؟ 
آچه جان، جان آچه جان

اگر دروغ نگویم 
بهانه‌ها نجویم 
باهود و بیهوده 
نریزم آب دیده 
افسانه‌ها را دانم 
برایتان شعر خوانم 
هنگام خفتن اگر 
گویم شبتان بخیر 
مرا نغز می‌بینید، اَ؟ 
آچه جان، جان آچه جان

در سایت کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»

آشنایی با لطافت کنجایه‌وا و آثارش

لطافت کنجایه‌وا در 8 ژوئن سال 1950م در ده فیض‌آباد ناحیه‌ی غانچی در ولایت سغد دیده به جهان گشود. او دانشکده‌ی روزنامه‌نگاری دانشگاه ملی تاجیکستان را در سال 1972م به پایان رساند و فعالیتش را از رادیو و تلویزیون تاجیکستان آغاز کرد. از سال 1981 تا 2014م سردبیر مجله‌ی ادبی ـ بدیعی استقبال (مشعل سابق) بود. از سال 1996م تشکیلات جمعیت بین‌المللی «استقبال» را تأسیس کرد و تاکنون ریاست آن را بر عهده دارد.[26] او شاعر و نویسنده‌ی کودکان و نوجوان است و اهم فعالیتش برای این گروه سنی است. 

لطافت کنجایه وا

تعدادی از کتاب‌های شعر و داستانش عبارت‌اند از: 
لاله عروسک (1980م)، مرجان رنگه (1986م)، شراره خاطره‌ها (1992م)، صندوقچه‌ی مروارید (1997م)[27]، نمایشنامه‌ی افسانه‌ی طلا نور (2003م)، موسیچه و دُردانه (2005م)، گهواره‌جنبان (2010م) و شعرا (2010م). 
نمونه‌های آثارش به زبان‌های دیگر نیز ترجمه شده‌اند. کنجایه‌وا خود نیز آثار نویسندگان کشورهای دیگر را به تاجیکی برگردانده‌ است. به ‌پاس خدمات شایسته‌‌اش به ادبیات کشور تاجیکستان با مدال «خدمت شایسته» از او تقدیر شده است. 
این شاعر پرآوازه از سال 1982م عضو اتفاق روزنامه‌نگاران و از سال 1995م عضو اتفاق نویسندگان تاجیکستان است. 
لطافت کنجایه‌وا بیشتر در شعر پیرو استادانی همچون میرسعید میرشکر، امین‌جان شکوهی، گل‌چهره سلیمانی و عبید رجب بوده است. او در ردیف استادان بزرگ ادبیات کودک در رشد و تکامل این ادبیات سهم مهمی داشته است. آثار جالب و خواندنی او به گونه‌ای است که اکثر شعرهای بچگانه‌اش را به شکل سرود می‌خوانند. شعرهای او را «عسلین» نامیده‌اند. وی مؤلف کتاب‌های بی‌شماری برای کودکان و نوجوانان است.  
دیگر کتاب‌هایش عبارت‌اند از ترانه‌ها (1982م)، راز شبنم (2000م)، آه گسسته (2003م)، نامه به برادر (2005م)، گربه‌ی سامان و جوجه‌ی آرش (2005م)، نجات‌بخش دنیا کیست؟ (2005م)، قافیه‌بازی 1-2 (2006م)، خلوت گیسو (2009م)، فرشته‌ای به نور آرزو (2009م)، سرگذشت جوجه‌ی دانا (2012)، قافیه‌بازی 10 (2013م)، مورچه‌یک بدنفس (2013م)، ضیافت (2013م)، افسانه ـ 10 (2013م)، بازی رُست‌شَوَکان[28] (2013م)، شکران، کجایی؟ (2014م)، آچه بز شاهانه (2014م) و کتاب صدبرگ حیا (2014م) که برای بزرگسالان است؛ همچنین افسانه‌ی مور و انبر (2014م)، بدنفسک (2014م)، سرود نوروز (2014م)، الفبای خودآموز (2014م)، افسانه‌ی عجایب‌‌ (2015م)، شه‌بزک جانانه (2015م)، گمبوسک سخی (2015م)، حریر ناز (2015م ـ فارسی)، صدبرگ حیا (2018م) ، دختر پیرو (2018م)، الفبای زودآموز (2019م)، صدرنگه پُفک بهر یوسفک (2019م)، شیوای نی‌نی (2019م)، شکران کجاست؟ (2019م)، ترانه‌ها به الهه‌ی وفا (2019م)، سیصد و شست و شش روز گفتگو با خدا (2019م ـ قسم 1).  
او یکی از اولین ترانه‌سرایان ادبیات معاصر تاجیک به حساب می‌آید. لطافت کنجایه‌وا غزل‌ نیز می‌سراید و در غزل «صبرین» تخلص می‌کند. وی مؤلف بیش از 50 کتاب نظم و نثر برای کودکان و بیش از 700 مقاله است؛ همچنین مترجم بسیاری از آثار بزرگان جهان به زبان تاجیکی است و بسیاری از آثار او به زبان‌های روسی، انگلیسی، ازبکی، اسپانیایی، بلاروسی، اکراینی و... ترجمه و منتشر شده است. (رک. سامانی و سلیم، 2014: 104ـ 105) 
برای نمونه چند شعر او را از نظر می‌گذرانیم:

شمالک تیره‌ماه[29]  
به حولی روبی آید 
به دانه کوبی آید 
به رقص و بازی آید 
به تاز، تازی آید 
به میوه‌چینی آید 
احوال‌بینی آید

شمالک تیره‌ماه 
شمالک تیره‌ماه

با هدیه حولی روبد 
با شادی دانه کوبد 
با رقص گل ببازد 
با آب جو بتازد 
با خاله میوه چیند 
بیکار و خپ[30] نشیند

شمالک تیره‌ماه 
شمالک تیره‌ماه

نان آسمان 
اندر تنور آسمان 
مامای شب 
پخته‌ست نان 
یک دانه نان 
نان کلان 
بهر ستاره‌ بچّگان

مهتاب 
مهتاب شب برآمد 
از بام و از در آمد

بالین نرم من دید 
جاگاه گرم من دید

خمیازه‌ی مرا دید 
پهلوی من بیازید 
خیزم سحر ز خوابم 
مهتاب را نیابم

چمچق زیبا 
بنشسته در شاخ سَده[31] 
چُمچُق[32] سحر چهچه زده

بی‌عینک و چوت[33] و کتاب 
سر می‌کند درس حساب

یک را به دو ضَمّ می‌کنیم[34] 
از چار، یک کم می‌کنیم

بر دانش چمچقچه‌ها 
چمچق سپس ماند بها[35]

چی ـ چی و چی! چی ـ چی و چی! 
چی ـ چی ـ چی! و چی ـ چی ـ چی!

شه‌پرک 
چه شوخ و شاد پر زنی 
خوشا خوشا به حال تو 
به هر طرف که سر زنی 
دلم بود کَشال تو[36]

شه‌پرک روی بهار 
شه‌پرک بوی بهار

تو حُسن لاله و سُمَن 
تو همچو لعل‌پاره‌ای 
به گوش هر گل و چمن 
تو رنگ گوشواره‌ای

شه‌پرک روی بهار 
شه‌پرک بوی بهار

باران حَمَل  
ای ابر نیسان 
ریز، ریز 
باران 
باران حَمَل

باریده بگذر 
تیز، تیز 
تا مویَکَم 
یابد عمل 
از شانه‌ی 
باران تو 
مویَم 
مَهین و تَر شود

هر قطره‌ی 
تابان تو 
در آفتاب 
اختر شود

شرشره 
گریه‌ی ابر بهار 
قهقهه‌ی کوهسار

پیچید و شد شَرشَره[37] 
دختر شوخ دَرَه

دختر شوخ دره 
غنچه بشد یک‌سره

شارید[38] و شارید و دید 
کورته‌ی[39] خود سَپ سَفید[40]

پیچید و پیچید و دید 
بویک هُلبو[41] شمید

خنده زد و نور شد 
صَوت و صَدا جور شد

بازی عجیب 
در بازی رُستکان[42]  
هرکی 
هرکجا  
پنهان

مورچه 
اندر تنورچه 
بزغاله 
پشت یاله 
گربه  
درون کُورپه[43]  
آرو[44]  
در قوطی‌دارو 
شه‌پرک 
روی خرک 
خارپشتک 
پشت پشتک

طاقه[45]  
مانده 
قورباغه 
می‌کابد وق ـ وق

موسیچه[46] و دُردانه 
موسیچه خوانَد 
در زیر ایوان 
از خوانش آن 
دُردانه حیران 
کو ـ کو ـ کوکو ـ کو! 
کوـ کوـ کوکوـ کو! 
موسیچه در زد 
فرّی پرید او 
بر شاخک بید 
بید لب جو 
کو ـ کو ـ کوکو ـ کو! 
کوـ کوـ کوکوـ کو!

دردانه فهمید 
معنی کو ـ کو... 
گفتا: ـ نمی‌رم 
اینجا بیا تو! 
کو ـ کو ـ کوکو ـ کو! 
کوـ کوـ کوکوـ کو!

بزرگمهر بهادر، شاعر و روزنامه‌نگار تاجیکستان، به مناسبت روز تولد لطافت کنجایه‌وا در تاریخ 5 ژوئن 2020م مصاحبه‌ای با ایشان انجام داده است که نقل بخش‌هایی از این مصاحبه خالی از لطف نیست. مصاحبه با این عنوان منتشر شده است: «یگانه ادیب میلیونر، اسرار دارایی‌اش را افشا کرد.» 
- درود معلم عزیز. در یکی از صحبت‌ها یاد کرده بودید که شما در نوجوانی وظیفه‌ی سردبیری را بر دوش داشته‌اید. انس گرفتن‌تان با قلم و کاغذ از کجا شروع شد؟  
- سردبیر گزیته‌ی دیواری (روزنامه‌‌ی دیواری) مدرسه، بعدتر سردبیر مجله‌ی دانشگاهی قلم بودم و نمی‌دانستم که یک زمان سردبیر مشهورترین روزنامه‌ی کشور ـ مشعل ـ می‌شوم از بس که کتاب‌های بسیار را باشوق مطالعه داشتم و از آن‌ها تأثیر می‌پذیرفتم و کوشش می‌کردم که در روزنامه‌ی دیواری، مطلبم را شعرگونه بنویسم. از مادرکلانم (مادربزرگ) سرودهای نغز خلقی را شنیده، از یاد می‌کردم. اولین شعر کودکانه که پسندیده و حفظ کرده بودم شعر «آ، برّه‌چک مست من» از عبدالسلام دهاتی بود. بعدتر اولین شعرهای کودکانه‌ام در روزنامه‌های پیانیر تاجیکستان و مشعل نشر شدند. به همین طریق، ادبیات کودکانه مجنون شد و ما لیلا. هنوز از عشقش دلم می‌تپد. 
- وقتی شعرهای خود را از زبان بچه‌ها می‌شنوید، در وجودتان چه حسی دارید؟ 
- پیوند مرموز شعر و عالم کودکانه را حس کردن برای شاعر بخت بزرگی‌ است. شکر که من از این شهد احساس بارها چشیده‌ام. از ذوقی که خواننده از قرائت شعر می‌برد، دل و جان مؤلف بی‌اثر نمی‌ماند. یک بار واقعه‌ی عجیبی رخ داد. در جایی ‌ایستاده بودم که ‌بچه‌های خردسال می‌گذشتند. باشوق چند کتاب خود را به آن‌ها هدیه دادم. به عکسی از خودم اشاره‌ کرده، پرسیدم که این عکس را می‌شناسید؟ گفتند: «بله، لطافت کنجایه‌وا» وقتی با انگشت به خودم اشاره‌ کردم و گفتم که من لطافت هستم همه تعجب کردند و یکی از آن‌ها با سادگی گفت: «شما نمرده‌اید؟» برای کودکان شاعران معاصر مثل شاعران کلاسیک حساب می‌شوند. آن‌ها شعر را می‌شناسند، نه شخصیت را و این بسیار عجیب است.  
- برخی شما را «بانوی میلیونر» نام گذاشته‌اند چطور این نام را به دست آورده‌اید؟  
- در سی سالی که کشورمان صاحب ‌استقلال شده است شاید تنها انتشارات استقبال است که تا 30 هزار نسخه کتاب چاپ کرده است. من با همین تعداد انتشار کتاب‌های بچگانه را آغاز کردم و کم‌کم به یک میلیون رساندم. گاهی شماره‌ی کتاب‌های انتشارات ما به 1 میلیون و 700 هزار نسخه هم رسیده است. گاهی چون جایی برای نگهداری کتاب‌ها نیست بخشی از آن‌ها را در خانه‌ی خودم نگهداری می‌کنم تا به فروش برسند. یک میلیون کتاب نه در کیف و نه در خانه جای نمی‌گیرند، اما امانتدار اساسی میلیون‌های من دل کودکان‌اند.  
- در مسیری که سال‌ها در آن زحمت کشیدید جایزه‌ی شما چه بوده است؟ 
- مهم‌ترین عنوان و جایزه‌ی من خوانندگان من، بچه‌های کشورم، هستند که مثل فرشته‌‌اند و چنین جایزه‌ای را هر‌کسی ندارد. 
- در آستانه‌ی هفتاد‌سالگیِ خود هفت راه گفتن شعر خوب برای بچه‌ها را بیان کنید؟ 
- در این هفتاد سال، صدها راه‌و‌روش شعر گفتن را تجربه کردم. اما در پاسخ سؤال شما می‌گویم: فراموش نکنیم که وقتی کسی برای کودک شعر می‌نویسد باید کودک باشد. باید با زبان کودکانه فکر کند و آرزوهای بی‌غش کودکان را باور کند و با خصلت کودکانه آشنا باشد. باید با آن‌ها هم‌نشین شده و مثل آن‌ها گشت‌و‌گذار کرده، رفتارشان را آموخت. صحبت، حرف، صدا و حرکت‌های بچه‌گانه را یاد گرفت. شعرهای ساختگی برای کودکان بی‌سود است. بچه‌ها زود پی‌ می‌برند که این شعر با زبان آن‌ها نیست. 
**** 
در پایان، امیدواریم که علاقه‌مندان به ادبیات کودک برای آشنایی با ادبیات کودک دیگر کشورهای فارسی‌زبان بیشتر تلاش کنند.

منابع:

- باباجان، علی و هاشمی، جوره. (2012). تذکره‌ی‌ ادبیات بچه‌ها. ج1، دوشنبه: ادبیات بچگانه. 
- باباجان، علی و هاشمی، جوره. (2013). تذکره‌ی ‌ادبیات بچه‌ها. ج2، دوشنبه: ادبیات بچگانه. 
- پولادی، کمال. (1384). بنیادهای ادبیات کودک، تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. 
- سامانی، اسرار و سلیم، مجید. (2014). ادیبان تاجیکستان. دوشنبه: مؤسسه نشریات ادیب وزارت فرهنگ جمهوری تاجیکستان. 
- شجاعی، محسن. (1385). فرهنگ فارسی تاجیکی. (زیر نظر: محمدجان شکوری، ولادیمیر کاپرانوف، رحیم هاشم، ناصرجان معصومی). 2 ج. تهران: انتشارات فرهنگ معاصر. 
- شریفی، هدیه. (1383). «قصه، قصه‌ی گم‌ شدن در نشانی ‌است» (سیری در ادبیات کودک تاجیک) پژوهشنامه‌ی ادبیات کودک و نوجوان، ش 38، صص 36 ـ 59. 
- علیخانی، زیبا. (1401). ادبیات کودکان و نوجوانان تاجیکستان، تهران: انتشارات گویا. 
- علیخانی، زیبا. (1400). «چهره‌ی تابان نظم کودک و نوجوان تاجیکستان» (گل‌چهره سلیمانی: نگاهی به کتاب شدّه‌ی مرجان)، گاهنامه‌ی نقد ادبیات کودک و نوجوان، شماره 6، تابستان، صص 84_ 119. 
- فیضولایف، نعمت‌جان (2010). نظم کودکان. خجند: نشریات نور معرفت.     
- فیضولایف، نعمت‌جان و بحرییف، فیضولاجان (2012). چهره‌ی تابان نظم، خجند: نشریات نور معرفت.    
- کنجایه‌وا، لطافت. (2002). موسیچه و دردانه. دوشنبه: نشر استقبال. 
- مرشدی، سیاوش. (1394). «نقد کتاب در سایر کشورها» (معرفی چند نویسنده‌ی ادبیات کودک تاجیکستان)، فصلنامه‌ی‌ نقد کتاب کودک و نوجوان، سال دوم، شماره 6 
- نظرزاده، سيف‌الدين. (2008). فرهنگ تفسیری زبان تاجیکی. 2 ج. دوشنبه: پژوهشگاه زبان و ادبیات به نام رودکی. 
- نیک‌طلب، پوپک. (1398). از کوچه‌های سمرقند تا ساحل مدیترانه. چاپ اول. تهران: فرادید. 
- نیک‌طلب، پوپک. (1391). «سیر تحول ادبیات کودک و نوجوان در تاجیکستان»، کتاب ماه کودک و نوجوان، شهریور1391، صص 47 ـ 50 
 

           گل چهره سلیمانی                      آزاد امین زاده 
                          گل‌چهره سلیمانی                                                                  آزاد امین‌زاده


محبوبه نعمت زاده                           موجوده حکیمووا‌

                       محبوبه نعمت‌زاده                                                                 موجوده حکیمووا‌


لطافت کنجایه وا 
لطافت کنجایه‌وا

پاورقی

[1]. هندلک: خربزه‌ی گرد کوچک

[2]. حولی: حياط خانه

[3]. جُواری‌بریان: ذرت بریان

[4]. دوگانه: دوست

[5]. مرغوله: پیچ‌و‌تاب، حلقه‌حلقه

[6]. مژگان: مژه

[7]. طاقی: نوعی کلاه تاجیکی

[8]. سقچ: صمغ درخت، سقز

[9]. افتیدم: افتادم

[10]. چوجه: جوجه

[11]. مرغ چپار: مرغ خانگی پاچه‌دراز درنامانند، نوعی خروس بزرگ. پاچه‌دراز چپار به‌طور مجاز: دو رنگ خال‌خال به هم آمیخته.

[12]. کُلچه‌چه: کلوچه‌ی کوچک/ خرگوش روی سبزه مثل کلوچه‌ی کوچک‌ می‌غلتد.

[13]. کت: تخت، چهار پایه‌ی کلان (بزرگ) برای نشستن و خوابیدن

[14].  کلمه‌ای تقلیدی از طبیعت

[15]. این‌خیل: این‌گونه، این‌طور

[16]. تریزه: پنجره

[17]. آزاده: تازه، پاکیزه

[18]. ارچه: درخت کاج

[19] . زرگوشک: خرگوش

[20]. اسپک: اسب

[21]. آچه: مادر

[22]. گپ‌درا: حرف گوش‌کن

[23]. طفلی: کفش

[24]. ‌انجق: زودرنج، پرناز و نوز

[25]. نی: نه

[26]. کنجایه‌وا روزنامه‌نگار، نویسنده و رئیس تشکیلات جمعیتی بین‌المللی به نام «استقبال» است که از سال 2008م «ت. ج. ب» نام گرفت. این تشکیلات کتاب‌های کودکانه‌ی خوبی را، طبق استانداردهای جهانی، به زبان‌های گوناگون از جمله انگلیسی، ترکی، ختایی، گرجی، روسی و... منتشر کرده است.

[27]. کتاب صندوقچه‌ی مروارید شامل تیزگویک (کلمات مشابه هم و پشت سر هم)، چیستان و کیستان (کیست آن) و بازی در قالب شعر برای بچه‌هاست.

[28]. بازی قایم موشک‌

[29]. شمالک تیره‌ماه: باد پاییز

[30]. خپ: خاموش، آرام

[31]. سده: درخت بید

[32]. چمچق: گنجشک

[33]. چوت: (روسی) چرتکه

[34]. ضمّ می‌کنیم: جمع می‌کنیم

[35]. ماند بها: نمره می‌دهد.

[36].  دلم به دنبال توست.

[37]. شرشره: آبشار

[38]. شارید: جاری شد

[39]. کورته: پیراهن

[40]. سَپ سَفید: خیلی سفید

[41]. هلبو: گیاهی خوشبو

[42]. بازی رستکان: یک بازی شبیه قایم‌موشک

[43]. کورپه: لحاف، روانداز

[44]. آرو: زنبور

[45]. طاقه: تنها

[46] . موسیچه: یاکریم

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
ویراستار (دسته بندی)
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
مقالات صفحه اصلی

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش دوم: غریبه‌ترین آشناها

Submitted by editor69 on

بخش نخست مقاله را در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش نخست: مرادی کرمانی، روایت سرگردانی میان «‌من»‌ و «من دیگر»‌‌

«اصل هر اندوه را بیست سایه هست، 
که چونان خود اندوه می‌نمایند، اما نه چون آن‌اند.
چرا که چشم اندوه، پوشیده از لعاب اشک‌های کوری‌آور،
یک چیز یکپارچه را بخش می‌کند به چندین و چند چیز؛
چونان مناظری که چون راست در آن‌ها بنگری، 
چیزی جز آشفگتی‌ات نمی‌نمایند؛ و چون کج نگاهشان کنی
صورت و ساخت می‌یابند. 
اندوهی که اگر چنان که به حقیقت هست دیده شود، هیچ نیست الا
سایه‌هایی از نیست.»
(ریچارد دوم، پرده‌ی دوم، سطرهای 14_24 [1])

1. خارشتر

«می‌پرم طرف نخل‌ها. نخلی را بغل می‌گیرم. پوست سخت و سفت و خشن تنه‌ی نخل، آغوش گرم مادرم می‌شود. صورتم را به تنه‌ی نخل می‌چسبانم. تنه‌ی نخل کلفت است. دست‌های من کوتاه، نمی‌توانم درست بغلش بگیرم... بوسش می‌کنم. سرم را بالا می‌گیرم... باد ملایمی می‌آید، شاخه‌هایش را تکان می‌دهد. فکر می‌کنم باد موهای مادرم را تکان می‌دهد. بلبل خرمایی تو شاخه‌ها جیک جیک و چکُل چکُل می‌کند. فکر می‌کنم مادرم به زبان بلبل با من حرف می‌زند... [2]»

یکی از زیباترین و تأثربرانگیزترین صحنه‌های کتاب «شما که غریبه نیستید» زمانی است که هوشوی کوچک برای دیدن روستایی می‌رود که مادرش در آن بزرگ شده است. هوشو، مادر را ندیده و مهر و آغوش گرم او را هرگز حس نکرده است. او اولین‌بار است که خانه‌ی مادرش را می‌بیند. وقتی به خانه‌ وارد می‌شود نخل‌های میان حیاط برای هوشو تجسم مادرش می‌شود: «می‌پرم توی حیاط. حیران و سرگردان میان حیاط می‌ایستم. شاید انتظار می‌کشم که مادرم از اتاقی بیرون بیاید و بپرم توی بغلش....» او در حیاط صدا می‌زند و خودش را به نام مادرش معرفی می‌کند: «من هوشویم پسر فاطمه» اما چیزی نمی‌گذرد که تاریکیِ بزرگ‌ترین ترس و کابوس زندگی‌اش همه این لذت را می‌بلعد و لذت در آغوش گرفتن و لمس خیالی گرمای مادر را از او می‌گیرد: «می‌خواهم از نخل بالا بروم.. صدای آغ‌بابا می‌آید: _می‌افتی نرو. صدای پیرمرد می‌آید: _چرا همچین می‌کنه؟ _پسر کاظمه....باید دیوونگی‌شو نشون بده." حالا دیگر من همه جا پسر کاظم هستم. حتی آغ‌بابا و ننه‌بابا هم به من می‌گویند "پسر کاظم" و کاظم معنای دیگری غیر از یک "اسم" دارد. "پسر کاظم" بودن سخت است...[3]» 

شما که غریبه نیستی


خرید کتاب شما که غریبه نیستی


بزرگ‌ترین ترسی که هوشنگ مرادی‌کرمانی در کتاب «شما که غریبه نیستید» و «هوشنگ دوم» از آن می‌گوید، ترس تبدیل شدن به پدر است. ننه‌بابا و آغ‌بابا و معلم‌ها و بچه‌های روستا هم او را شبیه به پدرش می‌دانند، و همین، ترس را درونش شدید‌تر و ریشه‌دارتر می‌کند: «از بچه‌ها خجالت می‌کشم، از معلم خجالت می‌کشم بچه‌ها اسمم را گذاشته‌اند پسر کاظم دیوونه.[4]» این ترس آن‌قدر او را در برمی‌گیرد و بزرگ می‌شود که حتی پس از مرگ پدر، که روزگاری آرزوی مرگ‌اش را داشته، از خانواده‌اش می‌پرسد که چراسنگ قبر پدر را به نام او نام‌گذاری نکرده‌اند: «یک روز گم شد تو تهران. کلانتری‌ها، دیوانه‌خانه‌ها، بیمارستان‌های روانی، پزشکی قانونی، آسایشگاه سالمندان را گشتم، آن‌جا بود، همان‌جا مرد. همسرم و خواهرش رفتند «بهشت زهرا» قبرش را پیدا کردند. سنگ انداختند «کاظم فرزند نصرالله» سپاسگزاری کردم. گفتم: کاشکی می‌نوشتید «آرامگاه کاظم بابای هوشنگ» خیلی بهتر بود و درست‌تر.[5]»

پدر هوشنگ مرادی‌کرمانی بیماری است که حائل میان واقعیت و خیال برایش فروریخته. هویت او را، وهم زائل کرده است. او نمی‌تواند میان واقعیت و توهم فاصله بیاندازد و این نوسان ذهنی، از او مجنونی ساخته که با موجودی وهمی حرف می‌زند: «او در خیال خودش با کسی دعوا می‌کرد. به او پرخاش می‌کرد. حرف‌های خودش را که می‌زد کمی ساکت می‌شد انگار که گوش می‌داد ببیند او چه می‌گوید و می‌شنود. بعد دوباره به او جواب می‌داد. گاهی با طرفش دعوا می‌کرد دست‌هایش را تو هوا تکان می‌داد انگار او را می‌زد: به تو مربوط نیست.. دلم می‌خواد.. غلط کردی... نمی‌آم... نمی‌آم... از جونم چی می‌خوای...[6]» 

این موجود وهمی صدای شبح‌آسایی است که از جایی درون او برمی‌خیزد: «صدای اندام بی‌جسم و خودمختاری است که در همان اندرونه‌ی من واقع شده است و در عین حال مانند یک جور انگل، یک جور مزاحم خارجی غیرقابل کنترل است. هیولا ظاهرا نابود نشدنی است. این هیولا ناگهان می‌پرد و صورتتان را می‌پوشاند، کلیه هویت‌ها را زائل می‌کند.[7]» این وهم از کجا می‌آید و چرا حفره‌ها می‌توانند هویت ما را اسیر خود ‌کنند؟

در کتاب «موشی که گربه‌ها را می‌خورد[8]» داستان عجببی است که این صدا، تسخیرشدگی و زائل شدن هویت را به خوبی نشان می‌دهد. «محاکمه‌ی جیرجیرک» داستان مردی است که مغلوب صدای ذهنش شده و صدایی هیولاوش او را تسخیر کرده است. توهمی چنان او را در خود فرو برده که قادر نیست میان واقعیت زندگی‌اش و هیولایی که او را تسخیر کرده، فاصله بیاندازد. او صدای مدام جیرجیرکی را در گوشش می‌شنود. جیرجیرک ساکن بدنش شده و تمام میل مرد، معطوف به از بین بردن این صداست: «هزار بار تهدیدش کردم. آب توی گوشام ریختم تا آن تو خفه شود و بمیره نمرد بر سرش فریاد زدم از روی بدبختی جیغ کشیدم گوشام را با پنبه و کاغذ چسب پوشوندم تا نتونه نفس بکشه و جیرجیر لعنتیش خاموش بشه خاموش نشد که نشد هیچ، بدتر هم شد.» 

موشی که گربه ها را می خورد


خرید آثار محمدهادی محمدی


مرد، زن و فرزندانش مستأجران صاحبخانه‌ای خشن و بی‎رحم هستند. صاحبخانه شب‌ها فریادهای گوش‌خراشی!می‌کشد، همان زمانی که جیرجیرک هم در گوش مرد می‌خواند! در توهم این مرد، جیرجیرک ساکن خانه‌ی صاحبخانه بوده و حالا به گوش او پناه آورده. جیرجیرک کم‌کم هویت مرد را در خودش فرومی‌بلعد، و همه مرد را جیرجیرک صدا می‌زنند. 

صاحبخانه، زن و بچه‌های مرد را از خانه بیرون می‌اندازد. پس مرد هم تصمیم می‌گیرد کارش را با جیرجیرک، این صدای مزاحم، یکسره کند: «به زنم گفتم حالا که صاحبخانه شما رو از خانه بیرون کرده منم به جیرجیرک رحم نمی‌کنم.» اما او نمی‌تواند جیرجیرک را بیرون بیاندازد. چرا؟ چون رنج او تجسم پیدا کرده، جیرجیرکی شده که با مرد یکی شده است. 

عاقبت جیرجیرک برای امضای اجاره‌نامه از گوش مرد بیرون می‌آید و مرد برای خلاصی از او، سرش را بیخ تا بیخ می‌برد: «زنم توی سر خودش زد و رفت توی کوچه. هوار کرد پلیس‌ها اومدند منو گرفتن زنم گریه می‌کرد و می‌گفت چرا صاحبخونه را کشتی؟»

جیرجیرک زمانی کنترل مرد را به دست می‌گیرد که مرد مهار زندگی‌اش از دست می‌دهد و توان حل بحران‌ها را ندارد. بحران‌های مداوم و سمجی که مرد را رها نمی‌کنند. پس پیش از اینکه در عالم واقعیت همه چیز ویران شود، مرد خودش را به هیولای درونش می‌بازد! ترس‌های مرد به این خلأ، به رنجی که حفره‌ای از هیچ ساخته،‌ شکل جیرجیرک را داده. این خلأ، این حفره، این فقدان: «چیزی با قابلیت شکل‌پذیری بی‌نهایت است که می‌تواند مرتبا تغییر شکل بدهد... تجزیه ناپذیر، تباهی‌ناپذیر، و نامیرا است دقیق‌تر بگوییم: نامرده است... او موجودی غیرواقعی است تکثری است از ظواهری که گویی خلئی را درمیان گرفته‌اند و شأن آن شأن یک چیز کاملا وهمانی است.[9]» 

اما آیا راهی برای غلبه به این صدای درون، هیولای ساخته شده از هیچ و غلبه بر ویرانی و فروپاشی روانی ناشی از رنج و درد مداوم هست؟ اگر آری، مرز میان دیوانگی و هنر کجاست؟

هوشنگ مرادی کرمانی در کتاب «هوشنگ دوم» درباره‌ی هوشنگ دوم، همزادش، آنکه در درونش است چنین می‌گوید: «من همیشه در خودم انسانی را احساس می‌کنم با اسم خودم که با من ارتباط دارد من اسیر او هستم او هم اسیر من است. ما دو نفر گاهی همدیگر را ملاقات می‌کنیم...من به وسیله‌ی این جسم ظاهری که هست او را حمل می‌کنم... او موجودی است اثیری و خیالی... تمام آنچه او فکر می‌کند بر بدن و شخصیت اصلی یا فیزیکی من تحمیل می‌شود...موجودی است که مرا رها نمی‌کند...در واقع هوشنگ مرادی اصلی اوست. همیشه فکر می‌کنم که هوشنگ مرادی کرمانی، جدای از من است. باورم این است که شخصی وجود دارد که این اسم را دارد...در من زندگی می‌کند. خیلی وقت‌ها من می‌توانم جدا بودن آن هوشنگ مرادی کرمانی از خودم تشخیص بدهم....در حقیقت هوشنگ مرادی کرمانی موجودی است خارج از من، یعنی می‌تواند در برابر چشم من بمیرد و من داستانش کنم و بنویسم.»

هوشنگ دوم


خرید کتاب هوشنگ دوم


آیا هوشنگ دوم می‌تواند از فقدان، حفره و خلأ درونی زاده شده باشد؟ مرادی‌کرمانی می‌گوید که هوشنگ دوم زمانی به سراغ او آمده که پنج ساله بوده. موجودی کوچک و آسیب‌پذیر که هیچ اختیاری بر زندگی‌اش نداشته. هوشنگ کوچک یا هوشو، عنصری نامطلوب در میان مردم بوده است. هوشو طرد می‌شده، آزار جسمی و کلامی می‌دیده. مادرش را زمانی که شش ماهه بوده از دست داده و پدرش مجنونی بوده که کنترلی بر رفتار و سخن نداشته است. همه او را مقصر فقر و نداری، مرگ مادر، بیماری پدر، بیماری و مرگ ننه‌بابا و آغ‌بابا و مرگ انسان‌ها و حتی جانوران آبادی می‌دانند. هوشو موجودی هیولاوش در روستا بوده که روستاییان می‌توانستند هر رخداد بدی را به او نسبت دهند. آن‌قدر در زندگی او رنج و بدبیاری بوده است که روستاییان خودشان را برای نسبت دادن هر بدی به او محق می‌دانستند. انگار که هوشوی کوچک زاینده‌ی بدی‌ها بوده: «زن‌های روستایی و قوم و خویش‌ها نفرینم می‌کنند که به زمین گرم بخورم. در خانه، تخت مرده‌شورم بشود. کل‌محمود مرده‌شور برود روی تخت و با پا به شکمم بکوبد. لگد بزند به شکمم تا همه راحت شوند و من از این همه دلسوزی نمی‌دانستم چه کنم.[10]» 

در سایت کتابک بخوانید: در ستایش روایت و روایت‌گری، هوشنگ مرادی کرمانی، بار دیگر نامزد جایزه جهانی آسترید لیندگرن (آلما) 2024

نزدیکانش او را بدپیشونی، سرخور و نحس خطاب می‌کنند. هر سه واژه‌ معنای مرگ می‌دهد، چیزی که می‌تواند هر زنده‌ای، هر چیزی که دلیل زندگی است در خود فروبرد. هوشو در میان روستا، یک غریبه است، بیگانه‌ای که ظاهر انسانی دارد اما پیشاپیش از زندگی تهی شده است. چونان سیاه‌چاله‌ای که زندگی را در خود فرو می‌برد و مرگ می‌زاید: «خاله ماهرخ که آمده بود عیادت رو کرد به من: پاتو گذاشتی توی این خونه فقر و بیچارگی و مرگ آوردی، با اون پیشونیت. [11]»

در باور عامه، چه زمانی بر پیشانی‌مان سرنوشت‌مان نوشته می‌شود؟ پیش از تولد، پیش از به دنیا آمدن‌مان. پس زمانی پیش از تولد هوشو، مرگ برایش نوشته شده است. این چیزی است که روستاییان به آن باور دارند: «فروکاستن هر چیز به یک نماد که معادل مرگ و نابودی آن چیز است در دل خود آبستن خشونت است. زبان امر نامگداری شده را ساده می‌کند و آن را یه یک ویژگی واحد فرو می‌کاهد... خشونت کلامی پاتوق نهایی هر خشونت مشخصا انسانی است.[12]» 

هوشو در معرض خشونت کلامی و جسمی بی‌رحمانه‌ای بوده. او طرد شده و فقر و نداری هم خشونتی است که جامعه به او تحمیل کرده است. در کنار این‌ها، او کودکی است که نمی‌خواهد قانون‌پذیر باشد. او نامتعارف است: «هیچ‌وقت مطابق با جامعه نبودم. نمی‌توانستم خودم را با آن‌چه همه فکر می‌کردند تطبیق بدهم. معلم می‌گفت تو تعادل نداری.» 

برای همین بیشتر در معرض آزار قرار می‌گیرد: «آدم‌ها با من کار داشتند. آن‌ها به طرف من می‌آمدند آدم‌های اطراف من ندانسته آزارم می‌دادند.... روستا مثل یک تُنگ تَنگ بود که چند ماهی درون آن مرتب به همدیگر تنه می‌زدند..من در کرمان بسیار بسیار عذاب کشیدم چون بسیار تنها بودم دور و اطراف مرا نمی‌فهمیدند ندانسته آزارم می‌دادند بارها کتک خوردم و اذیت شدم چندبار هم به فرار روی آوردم. یکی از سوال‌هایی که همیشه برایم مطرح بود این بود که من چرا به دنیا آمده‌ام؟ چرا باید بمانم و رنج ببرم؟[13]»

هوشنگ مرادی‌کرمانی یار غار فقر و درد و پیری و بیماری و نداری و مرگ بوده است. یک بیگانه در میان روستاییان، غریبه‌‌ای در میان آشنایانش. تنهایی، رنج‌ها و بیگانگی از دیگران، زندگی او را از فقدان‌ها پر می‌کند، حفره‌ای را می‌سازد که از درونش هوشنگ دوم زاده می‌شود: «خیلی تنها بودم خیلی. هیچ کس مرا دوست نداشت هیچ کس مرا نمی‌فهمید. باید در دنیایی که پر از تلخی و نامهربانی بود علاجی برای درد خودم پیدا می‌کردم... 4-5 ساله بودم... او را شناختم. فهمیدم که می‌تواند مرا راحت کند.[14]»

چرا مرادی‌کرمانی می‌تواند با هوشنگی که از درونش زاده شده داستان بنویسد؟ داستان «سیندرلا» را به یاد دارید؟ دختری که زندگی‌اش در فقر و نداری و کمبودها فرورفته است. نامادری و خواهرهای نانتی‌اش او را آزار می‌دهند و در نبود پدر، روزهای شادش تبدیل به تلخی مدام می‌شود. در میانه‌ی این همه رنج، تمامی دخترها به جشنی دعوت شده‌اند، جشنی برای انتخاب همسر آینده‌ی شاهزاده. اما سیندرلا نه لباسی برای پوشیدن دارد و نه کسی را دارد که او را به جشن ببرد. ناگهان زمان می‌ایستد و همه رنج‌های زندگی او شکل دیگری می‌گیرند. موش‌ها، محیط زندگی خشن و نازیباش با چوب جادویی یک پری، کالسکه و همراهان و لباسی زیبا می‌شود. اما این خوشی زمان‌دار است و رنج را فقط می‌شود تا ساعت دوازده شب به تأخیر انداخت. روز دیگر که آغاز شود دوباره همه چیز مانند سابق خواهد بود.

مرادی‌کرمانی در کتاب «هوشنگ دوم» از گیاهی می‌گوید که در مناطق خیلی خشک می‌رود جایی که گیاه دیگری امکان زندگی ندارد: «در بیابان‌های کویری گیاه‌هایی وجود دارد که به آن‌ها می‌گویند آدور. آدور مثل خار شتر می‌ماند. این گیاه در جایی سبز می‌شود مقاومت می‌کند و می‌ماند که هیچ گیاهی در آن‌جا نمی‌تواند دوام بیاورد. آدور با اینکه بوته بسیار کوچکی است ولی با ریشه‌ای که می‌گویند ده پانزده متر آن را به اعماق زمین می‌فرستد از کم‌ترین آب و نم استفاده می‌کند و خودش را حفظ می‌کند.» 

این گیاه نامیراست! اگر از روی خاک بریده و کنده شود می‌تواند دوباره ریشه بدهد. از ریشه‌هایش می‌تواند دوباره رشد کند. برای زنده ماندن به هیچ چیز نیاز ندارد اما همین گیاه می‌تواند یکی از پرآب‌ترین میوه‌ها را در خودش رشد بدهد: «در یزد و کرمان این گیاه را از روی خاک می‌بریدند وسطش را باز می‌کردند و داخلش تخم هندوانه یا خربزه می‌گذاشتند. با نخ می‌بستند و رویش را خاک می‌ریختند. آدور با ریشه‌ای که گفتم تا پانزده متر زیر خاک نفوذ می‌کرد آب از زیر زمین می‌مکید و به این تخم هندوانه می‌رساند و آن را بزرگ و بزرگ می‌شد و به هندوانه‌های شیرین بسیار بزرگ تبدیل می‌شد.» مرادی‌کرمانی خودش را شبیه این گیاه می‌داند: «من جزو آن طبیعت بوده‌ام مانند آن خارشتری که هندوانه‌های شیرین از آن در می‌آمد.»

آیا زمینِ کویر نمی‌تواند همان بی‌مهری، طردشدگی و خشونت باشد؟ آیا خار شتر همان هوشنگ دوم نیست و دانه‌ی هندوانه، داستان‌هایی که از هوشنگ دوم آب می‌گیرند، در فقدان‌ و دردها رشد می‌کنند؟ آیا این، همان به تعلیق درآوردن رنج نیست؟: «ریشه و اس و اساس گرایش من به داستان در همین تنهایی و تلخی بود. هنرمندها نان تنهایی و رنج‌هایشان را می‌خورند.[15]»

آن نگاه دیگر به رنج است که می‌تواند به همه چیز معنای دیگر دهد. مانند آنچه برای سیندرلا رخ می‌دهد و رنج به تعلیق درمی‌آید. چوب جادوی مرادی‌کرمانی پذیرش رنج و نگاهی دیگر به آن است چیزی که: «اصلا هیچ است فقط یک خلأ است و تنها در صورتی ممکن است چیزی آشنا گردد که کجکی به آن نگاه کنیم.[16]»

«اصل هر اندوه را بیست سایه هست، 
که چونان خود اندوه می‌نمایند، اما نه چون آن‌اند.
چرا که چشم اندوه، پوشیده از لعاب اشک‌های کوری‌آور،
یک چیز یکپارچه را بخش می‌کند به چندین و چند چیز؛
چونان مناظری که چون راست در آن‌ها بنگری، 
چیزی جز آشفگتی‌ات نمی‌نمایند؛ و چون کج نگاهشان کنی
صورت و ساخت می‌یابند. 
اندوهی که اگر چنان که به حقیقت هست دیده شود، هیچ نیست الا
سایه‌هایی از نیست.»
ریچارد دوم، پرده‌ی دوم، سطرهای 14_24)

مرادی کرمانی از خلأ درونش از حفره‌ای که درد، طردشدگی، بی‌مهری و غریبگی سبب‌اش بوده، داستان می‌زاید، او هوشنگ دوم را می‌سازد و به این فقدان به این حفره‌ی بی‌شکل، شکل می‌دهد چون او می‌تواند به این هیج، به این خلأ به فقدان، به درد و رنج و غصه نگاه دیگری داشته باشد: «می‌توان از یک زاویه‌ی دیگر هم نگاه کرد... ما می‌توانیم از جایی نگاه کنیم که جنبه‌ی مثبت کار را در نظر بگیریم.[17]»

از سایه‌ها، از خلأ عاطفی از زخم‌هایی که بر روان مرادی‌کرمانی تحمیل شده، موجودی نامیرا زاده می‌شود که فضای پررنج و اندوه زندگی او را تغییر می‌دهد و او می‌تواند با هوشنگ دوم به تابلوی خشن و آشوبناک زندگی‌اش نگاهی دیگر داشته باشد: «شاید می‌توانستم انسان خطرناکی باشم به پشتوانه و توانایی‌های ذهنی که داشتم ولی آن را در قالب هنر قرار دادم و برایم این مهم بود که از هر چیزی یک داستان بسازم ولو این که رنج ببرم و کتک بخورم.... اگر چیزی داشتم، حس‌های بد، به درون کشیدم و به داستان‌هایم ریختم... اگر هوشنگ مرادی کرمانی آن رنج‌ها نکشیده بود چه می‌شد و چه چیزی از آب در می‌آمد؟ حاصل آن تلخی‌ها و ناراحتی این است که من امروز نویسنده شده‌ام.[18]»

هوشو هم کودک است هم موجودی هیولاوش. هم هوشنگ مرادی‌کرمانی است هم همزاد. هم سوزه‌ی بیننده به زندگی خویش است هم ابژه نگاه شده. فقط کافی است از زاویه‌ی درست به او و زیستش نگاه کنیم.

«حس‌های شما در سال‌های اول در هر کجا شکل بگیرد آن حس‌ها در تمام عمر با شما خواهد بود و شما را به آن‌جا خواهد کشاند.»

2. غریبه‌ترین آشناها

«عاشق کتاب»، نخستین داستان از کتاب «قصه‌های مجید[19]» است. در این داستان، مش اسدالله، بقال سر کوچه، صفحه‌‌هایی از کتابی را پاره می‌کند، در قیفی می‌پیچد و قند چای و تنباکو و زردچوبه را می‌ریزد توش و می‌دهد دست مجید. بی‌بی پاکت‌ها را خالی می‌کند و صفحه‌های کنده‌شده را می‌دهد به مجید که بریزد در سطل آشغال. محید کاغذها را تمیز می‌کند و شروع می‌کند به خواندن کاغذها که صفحه‌هایی از یک کتاب داستان است، «فرار به کوهستان». اما درست در جای حساس و هیجان‌انگیز داستان، قصه قطع می‌شود، پایان صفحه ۲۲. بقیه‌ی داستان «عاشق کتاب» تلاش مجید است برای به دست آوردن کتاب و خواندن و تمام کردن داستان. وقتی عاقبت موفق می‌شود کتاب را از مش اسدالله بگیرد می‌بیند باز هم ده صفحه دیگر از کتاب نیست و «اصلا قضیه آن پسر عوض شده» و هر کاری می‌کند نمی‌تواند با فکرش بین صفحه‌ی ۲۲ تا ۳۲ پل بزند.

قصه های مجید


خرید کتاب قصه های مجید


آیا نوشتن هر شکلی از خاطرات مانند خواندن کتاب «فرار به کوهستان» نیست؟ کتابی که آغازش را نمی‌دانیم، صفحه‌هایی از آن گم شده و نمی‌دانیم چطور و کجا به انتها می‌رسد؟ آیا خاطرات رخدادهایی واقعی هستند و به همان شکل که در حافظه داریم رخ داده‌اند؟ و یا اصلاً باید واقعی باشند؟ صداقت در بازگویی خاطره‌ها چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟: «دانشمندان دریافته‌اند که در هیچ نقطه‌ای از زندگی ما نمی‌توان گفت که حافظه واقعاً «دقیق» است... علم نشان داده است که نقطه شروع یک خاطره دوران کودکی هر چه باشد - دقیق یا نادرست - همه چیز با بزرگ‌تر شدن کودک بدتر می‌شود. هیچ حافظه‌ای با گذشت زمان دقیق‌تر نمی‌شود، و انبوهی از تأثیرات در زندگی روزمره ما وجود دارد که آنها را کمتر دقیق می‌کند...حافظه یک فرآیند بازسازی است... تمام حافظه، در هر سنی که گذشته یا یادآوری شود، قابل اعتماد نیست...این دلیل بر بدبینی نیست. خاطرات گمراه کننده هستند. خاطرات ما با هویت ما درهم تنیده است. ما خاطرات خود را طوری می‌سازیم که با طرح کلی شخصیتی که هستیم، یا می‌خواهیم باشیم، جور باشد.[20]» 

پس مرز میان تخیل و واقعیت در خودزندگی‌نامه‌ها کجاست و آیا تمامی نویسندگانشان راویان صادق زندگی‌شان هستند؟

«نمی‌دانم. یادم نیست چند سال دارم. صبح عید است. بچه‌های مدرسه آمده‌اند به عید دیدنی پیش عمو....من مسئول دریافت مرغ و خروس‌ها بودم...عمو توی اتاق بود...از لای در اتاق سرک می‌کشم، در نور گردی که از سقف روی اسباب و اثاثیه افتاده است رختخواب را می‌بینم و کاسه و کماجدان...»

«چه کیفی دارد کوه. آن‌جا، بالای کوه در دره‌ی درکه نرسیده به «اُزغال‌چال» درختی است که ریشه در سنگ دارد. مرا می‌شناسد. «تَهَک» صدایش می‌کنند.از دور برایم شاخه تکان می‌دهد. نفس نفس می‌زنم. بالا می‌روم، بالا می‌روم تا به او برسم. یک روز به شاخه‌اش تریشه پارچه‌ای می‌بندم، وقتی کلاس ششم ابتدایی را قبول شوم.»

«با آغ‌بابا رفته بودیم بالای ده. چوپان به آغ‌بابا احترام گذاشت و به من گفت: هر کدام را از گوسفندها را گرفتی مال خودت. من بزغاله‌ی کوچولو و ریقویی گرفتم... به دیوار آشپزخانه زنگوله‌ی بزغاله دارم. جرینگ جرینگ صدا می‌کند. مرا به کجاها که نمی‌برد!.»

این‌ سه بخش، آغاز و پایان کتاب «شما که غریبه نیستید» هستند. در هر سه بخش، که خاطراتی از کودکی تا جوانی مرادی‌کرمانی‌اند، ما می‌توانیم رفت و آمدهای زمانی را، بین زمان حال و گذشته، ببینیم. فعل‌ها مدام تغییر زمان می‌دهند و از گذشته به حال برمی‌گردند. زمان روایت بیشتر این «خاطرات» زمان حال است. حال، گذشته را در خود می‌کشد یا گذشته به زمان حال سرایت کرده و هنوز در آن جاری است. سبب این زمان‌های آونگی، احضار «خاطره» در زمان حال است، تجربه کردن حس‌ها، مشاهده چیزها و معنا بخشیدن به رنج در زمان حال، زمان به یادآوردن و نوشتن. من می‌نویسم چون رنج می‌کشم و رنج می‌کشم چون با نوشتن، رویداد رنج‌آور، روان‌زخم، را در زمان حال احضار می‌کنم.

در سایت کتابک بخوانید: به بهانه زادروز «هوشنگ مرادی کرمانی» برای «هوشو»های عشق کتاب

این سه بخش را با آغاز کتاب دیگری مقایسه کنید که به قلم نویسنده‌ای است که زندگی خودش را نوشته شده است. «وقتی من بچه بودم[21]» خودزندگی‌نامه‌ی «اریش کستنر» است. آغاز کتاب، او می‌گوید که دلیل خاطره‌نویسی برایش دیگرانی‌اند که دیگر نیستند: «معمولا کسی که می‌خواهد از خودش بگوید اغلب با دیگران شروع می‌کند. کسی که می‌خواهد از خودش بگوید بیشتر وقت‌ها با با گذشتگان شروع می‌کند.» کستنر با پدرش، مادرش و گذشتگان دیگر آغاز می‌کند. در روایت کستنر می‌بینید که او به رخدادهایی که بازگو می‌کند تسلط دارد. می‌داند می‌خواهد از کجا روایتش را شروع کند، سیر رخدادها چگونه خواهد بود و چه‌طور آن‌ها را به پایان خواهد برد. روایت او در همه‌ی کتاب با زاویه‌ی دید اول شخص است و زمان در این روایت تغییری نمی‌کند: «در سه خانه‌ای که من دوران کودکی‌ام را در آن گذراندم... من توی گهواره دراز کشیدم و بزرگ شدم.. وقتی که من بچه بودم، پدرم هیچ اسبی به بزرگی اسب واقعی نساخت...» کستنر صاحب خودآگاه خاطراتش است. او می‌داند می‌خواهد ما چه چیزی از زندگی‌اش را ببینیم. او می‌گوید و ما می‌بینیم. او تجربه کرده است و ما آن‌ها را می‌خوانیم. تفاوت میان روایت مرادی‌کرمانی با روایت کستنر در چیست؟


خرید آثار اریش کستنر


برای مرادی‌کرمانی، خاطره‌ها رخدادهایی از پیش ساخته شده و معنادار نیستند. خوانندگان شاهدان او هستند و همراه با او رخدادها را تجربه و معنای‌شان را درک می‌کنند. برای همین است که تأثرات حسی ما در هنگام خواندن کتاب، چنین عمیق است. ما همراه با او تجربه می‌کنیم، می‌خندیم، رنج می‌بریم. این خودآگاه مرادی‌کرمانی نیست که راوی رخدادهاست. تداعی‌ها، تصویرها و زمان‌های آونگی همه نشان می‌دهند که او در لحظه‌ی روایت آن‌ها را می‌سازد و همه آن‌چه بازگو می‌کند، طبق آن‌چه خود می‌گوید از ذهن، یا از ناخودآگاهش جاری می‌شود.

در نبود عکسی از کودکی‌اش، شاهدان و روایان کودکی او که دیگر زنده نیستند، و در ابتدای کتاب هم اشاره می‌کند که بدون هیج تحقیق و یادداشتی نوشته شده، مرادی‌کرمانی می‌خواهد به کودکی‌اش و آن‌چه سر گذرانده معنا دهد. این کتاب سند کودکی و آلبوم عکس کودکی اوست.

«شما که غریبه نیستید» نه یک کتاب خاطره، بلکه کتاب کودکی‌های تمام نشده‌ی مرادی‌کرمانی است. او در لحظه‌ی روایت با خاطره‌ غریبه است. رخدادها در همان زمان روایت در ذهن او شکل می‌گیرند. او فقدان و رنج و روان‌زخم‌هایش را به زبان وارد می‌کند تا بتواند با تصویرهایی که در ذهنش از کودکی مانده، رخ‌دادها را احضار کند تا بتواند به رنج‌ها معنا دهد و کودکی را برای خود آشنا کند: «رخ‌داد ترومایی به این دلیل احیا می‌شود که شکاف‌های موجود در عالم معنا را پر کند.[22]» 

او می‌خواهد بداند چرا هوشو طرد شده بود؟ چرا مهری نمی‌دیده؟ چرا زندگی‌اش در فقر و خشونت فرو رفته بود؟ مرادی‌کرمانی از ما، شاهدان رخدادها، می‌پرسد که آیا او سبب تاریکی‌های زندگی خانواده و روستا بوده است؟ آیا هوشو سزاوار زندگی چنین زیست رنج‌آوری بوده است؟ او هوشو را به میان ما، به زندگی‌مان می‌آورد، ما را به زندگی هوشو راه می‌دهد تا با او مهرمان باشیم و همدردی‌مان را به هوشو بدهیم. او می‌خواهد هوشو را از این غریبگی نجات دهد و ما را هم از غریبگی با رنج‌ها و دردهای‌ شخصی‌مان نجات دهد: «واقعه‌ها را آن‌گونه که دلم می‌خواست می‌دیدم و تعریف می‌کردم نه آنگونه که اتفاق افتاده بود. تبدیل واقعیت ما به یک داستان و یک اثر هنری همه چیزی بود که به کمک همزاد صورت می‌گرفت.[23]»

دلیل رخدادها، سیر زمانی و ترتیب رخ دادنش نیست، بلکه در هر فصل کتاب هوشو دلیل غریبگی‌اش را جست‌وجو می‌کند. آنچه فصل‌ها و تصویرهای پراکنده خاطرات را مانند نخی به هم می‌کشد و انسجام می‌بخشد، هسته تروماتیکی است که در هر فصل نهفته است، تاثر و رنجی که هوشو از طردشدگی می‌برد. فصل اول، هوشو گفت‌وگوی میان ننه‌بابا و عمویش را می‌شنود و می‌فهمد کودکی است که پدرش او را به خاطر جنون رها کرده است. در پایان فصل، ننه‌بابا او را به سر مزار مادرش می‌برد. فصل‌های بعدی هم چنین هستند. در خانه‌ی عمه در میان آشنایان دیگر، هوشو غریبه‌ای است، کودک بی‌مادر و پدری است که دیگران یا بر او ترحم می‌کنند و یا طردش می‌کنند: «حس‌های شما در سال‌های اول در هر کجا شکل بگیرد آن‌ حس‌ها در تمام عمر با شما خواهد بود و شما را به آن جا خواهد کشاند.[24]»

در سایت کتابک بخوانید: قصه های مجید، قصه‌هایی برای چند نسل - گفت‌و‌گو با محمدهادی محمدی

قرار نیست همه‌ی جزئیات درست باشند یا در واقعیت اتفاق افتاده باشند، چیری که در روایت‌های مرادی‌کرمانی مهم است، واقعیت نیست بلکه حقیقت رخدادها و معنای آن‌هاست. در کتاب کستنر، همه چیز از قبل رخ‌داده است و کستنر راوی «صادق» آنهاست، اگر همان‌طور که دیدیم، صداقت بتواند صفت درستی برای بازگویی هر نوعی از خاطره باشد! 

مرادی‌کرمانی در لحظه‌ی روایت آن رخداد را دوباره زندگی می‌کند و خواننده را به دنیای ذهن خود راه می‌دهد. او بین گذشته و حال در نوسان است،‌ برای همین است که گویی زمان رخدادها، زمان حال است تا گذشته بار دیگر، زیسته و تجربه شود. کودکی‌ای که تمام نشده، گذشته سمجی که همه‌جا با او آمده، حتا تا درخت درکه: «چقدر پشت سرم را نگاه کنم و بترسم؟ چقدر با خودم حرف بزنم، برای شنونده‌های رادیو، تماشاگران سینما و خواننده‌هام حرف بزنم. تا کی قصه بگویم؟»

پارادوکس عنوان کتاب هم در همین است. «شما که غریبه نیستید» در حقیقت غریبگی ماست به زندگی او چون خود او به زندگی‌اش غریبه است چون او غریبه‌ای در میان آشنایانش بوده است: «شما که غریبه نیستید. خسته شدم. نه، خسته نشدم. ادای خسته‌ها را درمی‌آورم، هنوز دره‌ها و‌کوه‌های شمیران صدای پایم را می‌شنوند. توی باران، توی برف، زمستان و تابستان. اگر دوباره به دنیا بیایم...»

کتاب های هوشنگ مرادی کرمانی


خرید آثار هوشنگ مرادی کرمانی


3. صندوق‌خانه

«بچه که بودم و از خودم و از همه قهر می‌کردم و می‌رفتم توی صندوق‌خانه و می‌خوابیدم و گلوله می‌شدم و می‌رفتم تو خودم.[25]» صندوق‌خانه محلی عجیب در زندگی مرادی‌کرمانی است. هوشوی کوچک هم برای تنبیه در این صندوق‌خانه زندانی می‌شده و هم برای دور شدن از میان مردم و گم شدن و پناه بردن به خودش به صندوق‌خانه می‌رفته است. کتاب «شما که غریبه نیستید» شکلی از همان صندوق‌خانه است. جایی که هم می‌توان به آن پناه برد و در تجربه‌ی زیسته‌ی مرادی‌کرمانی شریک شد و هم با خواندن آن، فقدان‌ها و دردهای خود را به یاد آورد و یاد گرفت که چگونه می‌توان به خلأ درون نگاهی دیگر داشت و رنج را معلق کرد. 

«شما که غریبه نیستید» کتاب کودکی‌هاست اما نه آن کودکی در معنای عام، که مرادی‌ باور دارد تجربه نکرده است و نه دوره‌ای است که پایان یافته باشد: «کودکی همچون ضمیر ناخودآگاه، ابژه نیست، هرچند به هر دوی این‌ها همچون ابژه نگریسته می‌شود. این تفکر که کودکی چیز مستقلی است که می‌توان آن را بررسی و ارزیابی کرد، یک روی توهمی است که باعث شده کودکی را پایان‌یافته بینگاریم.[26]» 

کودکی هوشنگ مرادی‌کرمانی تمام نشده چون روایت زندگی او هرگز تمام نخواهد شد: «کودکی من هیچ وقت تمام نشد چون من هنوز کودکم. کودکی من هرگز تمام نشد و نمی‌شود. پیری هستم که کودکی‌ام ازم دور نشده است و به اصطلاح خودم کفش‌های کودکی هیچ وقت به پایم تنگ نشده است. من بزرگ نشدم. اگر کسی تحلیل جامعه‌شناسی یا روان‌شناسی انجام بدهد و در آثار من جست‌وجو کند ممکن است دلیل آن را در این موضوع بیاید که من هیچ‌وقت کودکی نکردم آن چنان که باید کودکی می‌کردم. می‌دانم بزرگ نمی‌شوم و نخواهم شد. نمی‌توانم بگویم از کی از کودکی خداحافظی کردم شاید وقتی بمیرم از کودکی خداحافظی کنم.» 

هوشنگ مرادی‌کرمانی غریبه‌‌ترین آشناست در میان ما. کم‌تر نویسنده‌ای چون او توانسته با داستان‌هایش چنین پیوند محکمی میان خودش و مردم بسازد. هوشنگ مرادی‌کرمانی هنرمندی بی‌زمان است اما با زمانه‌ی خودش پیوندی عمیق دارد. بی‎زمانی و در زمانی ویژگی هنرمندانی است که هر جامعه‌ای و دوره‌ای شانس داشتن آن‌ها را ندارد.


پانویس

1- اسلاوی ژیژک. کژ نگریستن. ترجمه‌ی مازیار اسلامی، صالح نجفی. نشر نی. چاپ اول. 1396

2- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

3- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

4- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

5- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

6- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

7- اسلاوی ژیرژک. چگونه لاکان بخوانیم. ترجمه‌ی علی بهروزی. نشر نی

8- محمدهادی محمدی. موشی که گربه‌ها را می‌خورد. نشر مرکز. 1373

9- اسلاوی ژیرژک. چگونه لاکان بخوانیم. ترجمه‌ی علی بهروزی. نشر نی

10- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم.

11- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم.

12- اسلاوی ژیژک. پنج نگاه زیرچشمی به خشونت. ترجمه‌ی علی پاکنهاد. نشر نی

13- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

14- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم

15- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم

16- اسلاوی ژیرژک. چگونه لاکان بخوانیم. ترجمه‌ی علی بهروزی. نشر نی

17- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین 

18- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین

19- هوشنگ مرادی‌کرمانی. قصه‌های مجید. انتشارات معین

20- Sabbagh, Karl. Remembering Our Childhood: How Memory Betrays Us. Oxford University Press, 20

21- اریش کستنر. وقتی من بچه بودم. ترجمه‌ی سپیده خلیلی. نشر محراب قلم

22- اسلاوی ژیژک. چگونه لاکان بخوانیم. ترجمه‌ی علی بهروزی. نشر نی

23- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین

24- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین

25- هوشنگ مرادی کرمانی. قصه‌های مجید. انشتارات معین

26- ژاکلین رز، دیگرخوانی‌های ناگزیر. ترجمه الهام فروزنده. مقاله پیترپن و فروید، کیست که سخن می‌گوید و روی سخنش با چه کسی است؟

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی

من یک اسب می خواهم

Submitted by editor69 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
مترجم (Term)
تصویرگر (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
معرفی کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی
ژانر کتاب
قالب کتاب

ماکس فلت‌هاوس، آفرینش‌گر شخصیت ماندگار قورباغه

Submitted by editor69 on

درباره‌ی ماکس فلت‌هاوس 

ماکس فلت‌هاوس، متولد شهر دن هاگ، در هلند بود، از والدینی آزاداندیش که روی تربیت فرزندشان متمرکز بودند؛ کودکی بازیگوش که در مدرسه تنها هنر و ورزش را دوست داشت. در دوره جنگ جهانی دوم که هلند اشغال شد وضعیت آشفته‌ای داشت، ماکس از سال 1941 تا 1944 به کالج هنر آرنهم رفت. در سال‌های 1946-1953 ماکس به حزب کمونیست پیوست و کاریکاتورهای سیاسی برای یک روزنامه وابسته به جناح چپ می‌کشید. ماکس عاشق سادگی کارهای طنزآمیز سئول اشتبرگ[1] طنزپرداز امریکایی و برترام ویز[2] هلندی و سکون رنگ و فرم جورجیو موراندی[3] ایتالیایی بود. 

ماکس ولتهاس خالق شخصیت قورباغه

در سال 1952 ماکس استودیوی خود را راه انداخت و روی طرح‌ها و لوگوهای شرکت‌های هلندی بزرگی مانند شل و فیلیپس کار می‌کرد و با تصویرگران معروفی مانند فیپ وستندورپ[4] و سبک فوویست‌ها آشنا شد. نکته جالب این که ماکس هیچ‌گاه نخواست از این تصویرگرها یا سبک‌ها تأثیر بگیرد و همیشه از نفوذ سبک‌ها و شخصیت‌های هنری دور ماند و از ساختن کارهای خلاقانه به نام خودش لذت می‌برد. 

در سایت کتابک بخوانید: ماکس فلت‌هاوس، تصویرگر و خالق داستان‌های جذاب

موضوع «خانه» در تصویرگری همیشه دغدغه ذهن او بوده است. در سال 1971 او نخستین کتاب تصویری خود «نقاش و پرنده» را به زبان آلمانی منتشر کرد. این کتاب به همه کسانی تقدیم شده است که نمی‌دانند به کدام خانه یا سرزمین تعلق دارند. در نمایشگاه فرانکفورت ۱۹۸۰ کارهای یانوش[5] نویسنده و تصویرگر صاحب نام آلمانی تأثیر بسیار زیادی بر او گذاشت و ایده تمرکز کامل بر آفرینش و انتشار کتاب‌های کودکان را از او گرفت. 

کتاب آقا کوچولو خانه ندارد

در سال 1983 با کتاب «‌آقا کوچولو خانه‌اش را از دست می‌دهد» که برای نخستین‌بار شخصیت قورباغه در آن آمده، آقا کوچولو را هم خلق کرد که در یک شیشه مربا زندگی می‌کرد. این درست مانند وضعیت خودش بود که در آن زمان خانه نداشت و مدیر انتشارات آندرسن پرس گفته بود: بیا خانه‌ی من زندگی کن!

مجموعه آقا کوچولو


خرید مجموعه‌ی آقا کوچولو


مدیر انتشارات بلندآوازه و بین‌المللی آندرسن پرس به ماکس فلت‌هاوس فضایی برای کار و پناه داد هم چنان که به رالف استیدمن[6] و دیوید مک‌کی[7] داده بود که فلت‌هاوس کارهای‌شان را بسیار تحسین می‌کرد. مدیر انتشارات آندرسن پرس نمی‌توانست به احساساتی بودن کار فلت‌هاوس بی‌توجه باشد، زیرا که این به گرمای عاطفی مربوط می‌شد که از درون داستان و تصویرها می‌جوشید. 

در سایت کتابک بخوانید: دیوید مک‌کی خالق کتاب‌های المر

در سال ۱۹۸۹ داستان «شاه‌کار تمساح»‌ و «قورباغه عاشق»‌ که از سوی کودکان نامزد جایزه شده بود،‌ برنده جایزه «مداد طلایی» شد. در دهه 1990 ماکس به آپارتمانی نقل مکان کرد که کنار خیابان بود. گاراژی داشت که آن را استودیوی خودش کرد و باغی که کنار خانه‌اش بود. این گامی در نزدیک شدن به رویاهایی بود که در آن بتواند هرآن چه را دوست دارد تصویر کند. او اکنون می‌توانست با گربه‌اش از خیابان عبور کند، یا هنگام بازی شطرنج الکترونیک به موسیقی جاز گوش دهد و درخت سیب باغ را ببیند. این درخت سیب مانند درخت سیب رویاهای او نبود، اما به آن نزدیک بود. 

یکی از شاگردان سابق و دوستان فلت‌هاوس درباره او چنین می‌گوید:‌ ماکس همیشه به طور طبیعی مثبت‌اندیش است، حتا زمانی که دنیا به کام او نبود باز او چنین بود. شخصیت کیکر یا همان قورباغه درست همان چیزی است که ماکس فکر می‌کند. او جهانی را آفریده است که خودش دوست دارد در آن زندگی کند. و این سبب شناخت او شده است. 

مجموعه کتاب های قورباغه


خرید مجموعه کتاب‌های قورباغه


اقلیت‌ها همیشه برای این که پذیرفته شوند باید ثابت کنند که خوب هستند. ما تنها زمانی افراد را با رنگ پوست و دیدگاه‌های متفاوت می‌پذیریم که در آن‌ها چیزی مثبت یا رفتاری خوب را دیده و تجربه کرده باشیم. من نمی‌گویم این خوب است. چیزی هست که هست. هئیت داوران جایزه اوا پرون از دانشگاه کاتولیک برابانت[8] این کار فلت‌هاوس، که نفرت از غریبه‌ها را با داستان‌هایی مانند قورباغه و غریبه در برابر دیدگان قرار داده است، تشویق و تمجید کردند. 

آن چیزی که ماکس فلت‌هاوس را به انتشارات اندرسن پرس رساند، آزاد بودن در آفرینش کتاب‌های تصویری و شیوه خاص کارش در برابر بوم سفید و دل‌بستگی به نقش‌مایه‌های نمادین مانند سیب و پرنده سیاه و علاقه‌اش به جانورانی بود که در مجموعه قورباغه‌ها است که در کارهای او بسیار شناخته شده و در جهان تحسین شده است.

دیدار و گفت‌وگو با ماکس فلت‌هاوس 

به دیدار او در یکی از خیابان‌های شهر لاهه (هلند) می‌رویم. بر تابلویی روی پنجره آپارتمان نام او حک شده است. کنار در خانه بوته‌ای درهم و پوشیده از برگ است که لانه پرنده‌ای در آن دیده می‌شود. درون آپارتمان چوبی همه چیز ساده است. یکی از کارهای جورجیو موراندی بر دیوار است. اکنون ماکس ۸۱ ساله از ما استقبال می‌کند. مردی سالمند که جوان می‌نماید. پشت میزش که پوشیده از کاغذ و کتاب است می‌نشیند. در حالی که سیگار به دست دارد به گفت‌وگو با ما می‌پردازد. هرچه بیش‌تر در کنار او وقت می‌گذارانیم بیش‌تر او را شبیه همان قورباغه‌هایی می‌بینیم که در کتاب‌هایش تصویر کرده است.

گفت‌وگو با ماکس ولتهاس

 ماکس ولتهاس

استودیوی ماکس در جایی که پیش از این گاراژ بوده در کنار باغی کوچک با درختان میوه قرار دارد. در استودیو یک دوچرخه، نقاشی‌ها و طراحی از کار قورباغه است. پوسترهای بزرگ، اسباب‌بازی‌های قورباغه، خوک و دیگران، بازی‌ها، سی‌دی‌ها، نامه‌های کودکان، هدیه و نقاشی. روی میز او مشرف به باغ، عینک، یک دستگاه شطرنج الکترونیکی، رنگ‌های گواش، خودکار و طرح‌ها قرار دارد. همه چیز معمولی به نظر می‌رسد.

استودیوی ماکس ولتهاس

ماکس فلت‌هاوس این گونه سر سخن را باز می‌کند: هیچ وقت انتظار موفقیت نداشتم. این برای من همیشه چیزی مانند شگفتی بوده است. به عنوان طراح گرافیک شروع کردم و اندکی درآمد از این راه داشتم. در زمان فراغتم نقاشی می‌کشیدم، اما این برای گذران زندگی کافی نبود. من طراحی را دوست داشتم اما در سنی خاص آن را کنار گذاشتم و به ساختن کتاب‌های تصویری پرداختم. در این بستر می‌توانستم هر کاری که می‌خواستم انجام دهم، نقاشی بکشم و از خودم داستان بگویم، نه به این دلیل که کسی از من درخواست کرده بود. بلکه برای دل خودم این کار را می‌کردم. 

وقتی که معلم بودم همیشه از دانش‌آموزان می‌خواستم کارشان را با کشیدن یک سیب شروع کنند. این کار آسان بود. بعد می‌گفتم حالا درون سیب را بکشید. بنابراین باید سیب را تکه تکه می‌کردیم تا بتوانیم داخل سیب را نگاه کنیم. یا این که همان طور که می‌دانید هلند کشور دوچرخه‌هاست، پس از آن‌ها می‌خواستم که اجزای دوچرخه را برایم بکشند و البته هیچ‌کس نمی‌توانست این کار را انجام دهد. این خیلی تعجب‌آور بود. بنابراین کوشیدم به آن‌ها بیاموزم که وقتی در خیابان راه می‌روند به پیرامون نگاه کنند، به چیزهای معمولی نگاه کنند.

-آیا خودت را ادامه‌دهنده راه نقاشان بزرگ هلندی در سده‌های گذشته مانند پیتر دوهوک[9] و ورمیر[10] می‌بینی؟‌

 نه، من به این موضوع فکر نمی‌کنم، البته ما با سنت این نقاشان بزرگ شده‌ایم و به طور طبیعی این سنت در من وجود دارد. 

سیب در آثار ماکس ولتهاس

نماد سیب در آثار ماکس فلت هاوس

- آیا این اتفاقی است که در بسیاری از داستان‌های تو یک سیب وجود دارد؟ سیب تو همان سیب‌زمینی وینسنت ونگوگ است. نمادی از زندگی مشترک، زیر نور همان ماه همیشه نورانی؟ یا به اشتراک گذاشتن غذا که عنصری اساسی در همه داستان‌های تو است. 

بله سیب نماد است. من سیب را دوست دارم نه برای خوردن بلکه برای نگاه کردن. من یک درخت سیب دارم. سیب نماد زندگی، سلامتی، شادی است.

- محض اطلاع، آیا شخصیت‌های خرگوش و موش در داستان تو این سیب خاص را نخورده‌اند؟‌ تو یک لطیفه خوب درباره خوردن سیب دانش از سوی موش ساختی. او مانند تو هلندی است. او می‌تواند فرانسه و انگلیسی حرف بزند و آلمانی را بخواند. و قورباغه تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد؛ کاری که خرگوش نمی‌تواند بکند و در انگلستان هم کسی نمی‌تواند. 

(فلت‌هاوس با شادمانی می‌خندد) 

 موش خاص است، روشنفکر و یک مسافر - کوشیده‌ام از شهرت بد موش دفاع کنم. و البته قورباغه بسیار جذاب‌تر از موش است. می‌توان گفت او به گونه‌ای زندگی می‌کند که من از جنگ جان سالم به در بردم.

- آیا بیش‌تر در گونه‌ی افسانه، می‌نویسی و تصویر می‌سازی؟

از نظر من منتقدان فقط به برچسب‌هایی نیاز دارند تا شما را به آن بچسبانند. کار من فقط داستان است. ساختن داستان. 

- در داستان‌های تو جانوران هستند، اما قورباغه شخصیت مرکزی را دارد، انتخاب قورباغه در این جایگاه برای چیست؟

 برای این که قورباغه موجودی است که در هر جای جهان پیدا می‌شود. در هلند که قورباغه یک‌طوری، بخشی از هلندی بودن ماست. زمانی من ایده داستان قورباغه عاشق را به ناشری در هلند پیشنهاد دادم. گفت: نه، عشق در کتاب کودک، این غیرممکن است. ما نمی‌توانیم چنین کتابی را بفروشیم. و بعد آندرسن پرس به من گفت این کتاب مال ما و این طوری شد که  با موفقیت قورباغه همراه شدم. 

- خوک داستان‌ات عجیب و غریب است. مانند شخصیت‌های دیگر داستان‌ات هیچ چیزی نپوشیده و فقط یک پیش‌‌بند برای پخت‌و‌پز جلویش بسته است. چرا او این طوری است؟

رنگ خوک یک جوری است انگار برهنگی را به نمایش می‌گذارد. برای همین مجبور شدم پیش‌بندی جلویش ببندم. 

- اوه! من همیشه فکر می‌کردم خوک می‌خواهد طبیعی بودن‌اش را به نمایش بگذارد که این طوری تصویر کرده‌ای. می‌دانی در برخی از ترجمه کتاب‌ها که نام خوک می‌آید -مانند ترجمه بنگالی- به او نام دیگری داده‌اند؟ می‌توانی بگویی چه‌قدر  بر ترجمه‌ها به زبان‌های دیگر کنترل داری؟

شخصیت خوک درآثار ماکس فلت هاوس


من تنها می‌توانم نسخه‌های انگلیسی، آلمانی و فرانسوی را بفهمم. بیش‌تر نه. نمی‌دانم. هیچ ایده‌ای از این که کتاب‌های‌ام چه‌طور به زبان چینی یا ژاپنی و هندی ترجمه می‌شود ندارم. فقط امیدوارم خوب باشند. 

- از کتاب‌هایی که شخصیت جانوری دارند به کدام علاقه دارید؟

 باد در بیدزار، وینی دپو، قورباغه و وزغ و شاه‌قورباغه از داستان‌هایی است که دوست دارم. 

- برخی از داستان‌هایی که نوشتی بخشی از زندگی خودت است. این نظر درست است؟ چه وقت‌هایی داستان‌ها به سراغ‌ات می‌آیند؟

 نه همیشه. اما گاهی بله. گاهی وقتی که در خیابان راه می‌روم یا غذا می‌خورم، ناگهانی داستانی در ذهن‌ام جرقه می‌زند. بعد هفته‌ها صبر می‌کنم و سرانجام آن را کامل می‌کنم. 

- تا این‌جا درباره‌ی فضای درونی و بسته‌ای که در داستان‌ها جریان دارد حرف زدیم. چشم‌اندازهای بیرون از خانه چه‌قدر برایت مهم هستند؟ 

- کتاب «قورباغه در زمستان» برای من به گونه‌ای بود که توانستم از رنگ‌های متفاوت در آن استفاه کنم. در حالی که قورباغه‌ی من همیشه در جاهای سرسبز زندگی می‌کند. این طوری بود که یک سال به زمستان فکر کردم و چشم‌اندازهای سفید آن که بتوانم به آن نگاه کنم. کتابی که بیش‌تر برای من شکل نقاشی را دارد. هنوز هم فکر می‌کنم بهترین کاری است که انجام داده‌ام.

تصویر کتاب قورباغه در زمستان

ماکس ولتهاس

- به چه شیوه‌ای کار می‌کنی؟

( ماکس در حالی که دفتر A4 خودش را نشان‌مان می‌دهد) 

من هم‌زمان روی یک کتاب، هم طراحی می‌کنم و هم می‌نویسم. این کار را با مرکب طراحی انجام می‌دهم. این‌طوری شما ترس از صفحه یا بوم خالی را شکست می‌دهید. بعد برای مدتی کاری نمی‌کنم. تا ایده‌ها در من پخته شوند. 

- چرا این قدر  تصویرها را قاب می‌کنی؟

 با قاب کردن هر تصویر دنیایی خاص برای آن می‌سازی و آن را از بقیه دنیا جدا می‌کنی. بنابراین می‌توانم جانوران داستان‌ام را در جایی که متفاوت است قرار دهم و ببینم. 

- در هنگام کار چه‌قدر به تقابل متن و تصویر فکر می‌کنی؟‌ برای مثال صحنه‌ای آشفته با متنی شاد؟

- من هیچ‌گاه به این موضوع فکر نمی‌کنم. تصویرها همیشه برای من اولویت دارند. ماه‌ها و ماه‌ها وقت از من می‌گیرند. من یک نقاش و تصویرگر هستم. نوشتن آسان است. بعد با هم و یکی می‌شوند. وقتی که دفتر طراحی‌ام را بر می‌دارم، متن و تصویر با هم از سرم بیرون می‌ریزد.

تصویرگری ماکس ولتهاس

ماکس با گواش کار می‌کند. تکنیکی که در آن با رنگ‌آمیزی لایه‌های مختلف آبرنگ استفاده می‌شود تا در کار عمق ایجاد شود. در این سبک رنگ‌ها احساس برانگیزند. شما نمی‌توانید این لایه‌ها را بشمارید، تنها می‌توانید آن را بشناسید. برای هماهنگی کامل اثر، ماکس کار را از میانه داستان شروع می‌کند. سپس در دو جهت به سوی اول و پایان، کار را پیش می‌برد. هنگامی که همه آن‌ها آماده شد، یکی‌یکی آن‌ها را بررسی می‌کند تا در پیوست باهم باشند.

شاهکار تمساح

شاهکار تمساح

- وقتی که روی «شاه‌کار تمساح» کار کردی به نقاشانی نظر داشتی که همه چیز را روی بوم سفید کار می‌کردند؟

نه.

- اما روبرت رایمن[11] که نقاشی امریکایی است مانند تمساح تو کار می‌کند، چون روی بوم‌های نقاشی قدیمی‌اش باز نقاشی می‌کشد. 

بله (می‌خندد) روی رنگ سفید شما می‌توانید کارهای خیلی خوبی را با آرامش انجام دهید. کارهایی که از جنبه رنگی کمی با سفید تفاوت دارند. 

 ما فکر می‌کردیم که تو تأثیر زیادی از این و آن گرفته‌ای، در حالی که می‌بینیم این طوری نیست. 
(ماکس بلند می‌خندد)

شاهکار نمساح اثر ماکس قلت هاوس

 این وظیفه هنرمند است که پیش از هر کاری با احساس‌اش برای مردم کاری انجام دهد. اگر کسی به طرف آن نیامد پس کاری انجام نداده است. اگر مردم نیایند آن را ببینند پس شما کاری انجام نداده‌اید. در این‌جا هرسال از هنرمندی می‌خواهند که روی داستانی تصویر بگذارد. یک سال از من خواستند. موضوع آن سال هنر بود. فکر کردم: بله! تمساح من برای چنین چیزی ایده‌ای خوب است. خیلی زود داستانی داشتم با دو دلیل. اول از همه امکانی برای فانتزی بود: چشما‌نت را ببند و ببین چه رخ می‌دهد و چرا نقاشی سفید وجود دارد. این ایده برای من جواب داد. آن‌ها این روش را همه‌جا به کار بردند و موفقیت‌آمیز بود و ایده یا دلیل دوم که برای من ویژه است: دست‌انداختن یا تمسخر هنر است. در گذشته ما استادانی مانند ماتیس، کلی و پیکاسو داشتیم و چیزی برای دیدن وجود داشت. در سال‌های اخیر شیوه‌ای که هنر در آن پیش می‌رود متفاوت با گذشته است. این نقاشی نیست. فقط ایده است. و چنین چیزی برای مردم کسل‌کننده است. برای همین در صفحه‌های آخر «شاه‌کار تمساح» از او می‌پرسند در مورد تمساح چه‌طور؟‌ او نقاشی‌های سفید زیادی کشیده که در سرتاسر جهان مشهور شده و این سبب خنده‌ام می‌شود. 

- و آیا بن‌مایه‌های تکراری مانند سیب و پرنده سیاه در کارهای تو مهم هستند؟‌ معنای پرنده سیاه برای تو چیست؟ آیا آن‌ها بخشی از کنش داستان هستند؟ چرا آن‌ها همیشه در حال دیدن و نظر کردن به کار دیگران هستند؟

 همه پرندگان برای من جالب هستند، اما در این جا که من زندگی می‌کنم و در باغ‌ام، بیش‌تر پرندگانی که می‌بینم سیاه هستند. آن‌ها وظیفه خاصی برعهده ندارند. من فقط هر بار در داستان‌هایم آن‌ها را هم قاچاقی می‌آورم.

پرنده سیاه در آثار ماکس فلت هاوسپرنده سیاه در آثار ماک ولتهاس

- آیا می‌خواهی مثل یک بچه چیزی را توضیح دهی؟

بله! بله! (ماکس درست مانند یک کودک این را می‌گوید) در نهایت همه چیز از روان یا جان سرچشمه می‌گیرد و چرایی هم برای آن وجود ندارد. من می‌خواهم این را برای خود داشته باشم. اگر کسی از شیوه‌ای که کار می‌کند بسیار آگاه باشد، دیگر اسیر فریب نمی‌شود و چیز مهمی را از دست نمی‌دهد. کودکان تنها کسانی هستند که پاک و بی‌آلایش هستند و ما باید برای آن‌ها کار درست را انجام دهیم. احترام به یک‌دیگر، زندگی، دوستی خوب، همبستگی و آزادی. مغز انسان سرشار از ایده‌ها است. اما این که چه‌طور و چه‌گونه این ایده‌ها به داستان تبدیل می‌شوند گفتن‌اش سخت است. تنها شرطش این است که به خودتان فضایی بدهید که اندیشه و احساس‌تان فرصت سرریز شدن داشته باشد. آن چه که مهم است این که به خودتان این جرئت را بدهید که در کارهای‌تان خودتان باشید. خود بودن بزرگ‌ترین دستاورد است. برای این کار هیچ دستور پختی وجود ندارد. در مورد من، خوشبختی‌ام این بود که قورباغه بودم.

آثار ماکس ولتهاس


خرید کتاب‌های ماکس فلت هاوس


اکنون داستان‌های قورباغه به ۱۴ کتاب می‌رسد. «قورباغه‌ی عاشق» به بیش از ۴۰ زبان ترجمه شده است. از جمله جایزه‌هایی که ماکس فلت‌هاوس برای کتاب‌های‌اش گرفته، جایزه مداد نقره‌ای و جایزه پریکس دِ تیریز Prix de Treize (دوبار)‌ از هلند، جایزه گرافیک انجمن تصویرگران امریکا، جایزه فهرست بهترین کتاب‌های آلمان (دوبار)‌ و جایزه هانس کریستین آندرسن در سال ۲۰۰۴ بود. از شخصیت‌های داستان‌های او اسباب‌بازی‌های فراوان، بازی‌ها و روایت‌های صوتی ساخته شده است. نام فلت‌هاوس در هلندی به معنای خانه صحرایی است. ماکس هم خودش در روایت‌ها و تصویرها فضای باز را ترجیح می‌دهد. جایی که او احساس امنیت و در خانه بودن دارد. او خالق موجودات مستقلی بود و به آن‌ها فضا داد تا خودشان باشند،‌ زمانی را با دوستان خود گذراندن، نه در فضایی تجملی،‌ و به هم متکی بودن و اشتیاق برای این که آزادی خودشان را داشته باشند. 

قضای باز در آثار ماکس ولتهاس

جهیدن شکوه‌‌مند قورباغه ماکس فلت هاوس

ماکس فلت‌هاوس در ژانویه سال ۲۰۰۵ در اوج موفقیت درگذشت. جهیدن شکوه‌‌مند قورباغه، سادگی همراه با جزییات موشکافانه در کار او همیشه زنده خواهد ماند و این گفت‌وگوی عاشقانه شاهدی برای آن است.

ماکس فلت هاوس

مصاحبه با ماکس فلت هاوس


پانویس

1- Saul Steinberg

2- Bertram Weihs

3- Giorgio Morandi

4- Fiep Westendorp

5- Janosch

6- Ralph Steadman

7- David McKee

8- Catholic University of Brabant

9- Pieter de Hoogh

10- Vermeer

11- Robert Ryman

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
مترجم (دسته بندی)
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی

بچه‌ها و کوچه‌ها

Submitted by editor69 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
شاعر (Term)
پدیدآورندگان (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
معرفی کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی
ژانر کتاب

به تماشای پرندگان برویم! (دو جلدی)

Submitted by editor69 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
معرفی کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی
گروه سنی

کفش‌دوزکی به نام لیلا

Submitted by editor69 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
مترجم (Term)
تصویرگر (Term)
پدیدآورندگان (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
معرفی کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی
ژانر کتاب
قالب کتاب

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش نخست: مرادی کرمانی، روایت سرگردانی میان «‌من»‌ و «من دیگر»‌‌

Submitted by editor69 on

هوشنگ مرادی کرمانی کیست؟ این کیستی برآمده از کدام چیستی است؟ هوشنگ مرادی کرمانی یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان ایرانی در نیم سده گذشته بوده است. بیش از ۵۰ سال است که او برای گروه سنی کودک و نوجوان می‌نویسد و نوشته‌های او بیش از همه بازتاب زندگی خودش است. رنجی که در دوره کودکی و نوجوانی برده همه در نوشته‌های او چه آن‌ها که برای این گروه سنی نوشته و چه آن‌ها که مانند هوشنگ دوم برون‌ریزی حال‌و‌احوال شخصی‌اش از کودکی تا بزرگسالی بوده نمایان است. 

هوشنگ مرادی کرمانی جدای از ارزش قلم و جایگاهی که در عرصه فرهنگ و ادب ایران دارد، یکی از نادرترین پدیده‌های زیستی- روانی در ایران معاصر است. او از درون چاه سیاه ناامیدی و ناداری خود را به بالاترین مرتبه‌های اجتماعی کشانده است. پیچیدگی شخصیت‌اش چنان است که اگر در زمان و جغرافیایی دیگر به جز ایران کنونی می‌زیست بی‌گمان مانند برخی از نویسندگان برجسته جهانی که تاکنون برای شرح احوال و وضعیت زیستی- روانی‌شان ده‌ها کتاب و صدها مقاله نوشته شده، برای او هم می‌توانست چنین موقعیتی وجود داشته باشد. اما افسوس که چنین نیست. این چنین نبودن نه به معنای افسوس برای شخص مرادی است که افسوس برای مردم و جامعه‌ای است که نظام آکادمیک و دانشگاهی‌اش فاقد قدرت معناسازی از پدیده‌های اجتماعی و فرهنگی است. در مورد پدیده مرادی کرمانی آن‌قدر کم معناسازی شده است که می‌توان گفت نزدیک به هیچ است. 

این پدیده برآمده از بحران‌های بزرگ اجتماعی و فرهنگی دامن‌گیر جامعه ایران است و کسانی امثال مرادی کرمانی که آثارشان بازتاب روح زمانه است خاکستر می‌شوند بی‌آن‌که بتوان از این خرمن اندیشه و بازنمایی الگوها و رفتارها برای باززایی الگوها و رفتارهای اجتماعی و فرهنگی بهره برد. این جستار که درباره کار مرادی کرمانی نوشته شده از دید من تلاشی است برای بازیابی مفهوم «‌من»‌ مرادی کرمانی تا شاید بتوانیم پیچیدگی‌های یک «روح بزرگ»‌ را کشف کنیم. این «‌روح بزرگ»‌ بیش از این که روح بزرگ «فردیت مرادی کرمانی» باشد بازتاب روح بزرگ مردمی است که از «شهر سوخته» در سیستان هزاران سال پیش تا کرمان امروز در قلب ایران شیوه زیست و تفکرشان گواهی تاب‌آوری‌ در وضعیت‌های بسیار دشوار می‌دهد. مردمی گاه چنان خاک که از خاک جدایی‌ناپذیرند و گاه چنان در آسمان‌‌ که نمی‌توان از ستاره‌های آسمان درخشان کویر جدای‌شان کرد. 

محمدهادی محمدی

هوشنگ مرادی کرمانی


خرید کتاب‌های هوشنگ مرادی کرمانی



«هایدگر زبان را در واقع نوعی مونولوگ می‌داند که تنها با خود سخن می‌گوید و به چیزی جز خودش ارجاع ندارد از این چشم‌انداز زبان پیوسته با خود و درباره‌ی خود سخن می‌گوید.[1]»


1.    «درون رویا هسته‌ای نفوذناپذیر وجود دارد که فراسوی تفسیر است.[2]»

سر طاس بزرگی داشت. روی سرش یک برآمدگی بود که به قوس پشت سرش می‌رسید. برآمدگی سرش را دو تکه می‌کرد یک تکه این‌ور برآمدگی، یک تکه آن‌ور برآمدگی. بهش می‌گفتند کله‌شتری! نامش علی بود، علی آقا، اما کم‌کم شده بود علی غاغا. این نام، رمز جنون و دیوانگی بود در میان بچه‌ها. مثل علی غاغایی نباش! او را با لبخند به یاد دارم. جز مواقعی که سر‌به‌سرش می‌گذاشتند یا دنبالش می‌افتادند داد و بیداد می‌کرد تا رهایش کنند. درشت‌اندام بود، قد بلند بود و شانه‌های پهنی داشت. دمپایی می‌پوشید و دست و پاهای بزرگی داشت. شبیه یک غول بود و آزاری برای کسی نداشت. عقل معاش نداشت. بی‌کس‌وکار بود و کسی نمی‌داند چه‌طور و کجا مرد. 

از کنارش رد نمی‌شدیم. اگر آن سوی کوچه و خیابان بود، صبر می‌کردیم برود تا برویم آن سو. اذیت نمی‌کرد اما درشتی اندامش ما، بچه‌ها، را می‌ترساند. او را با لباس و دمپایی طوسی به یاد دارم. یک بلوز کهنه‌ی آستین بلند با یک شلوار گشاد. شاید لباسش رنگ دیگری بوده و خاک و گرد و کثیفی، این رنگ را در یادم نگه داشته. شاید علی غاغا را یک تابستان دیده باشم. به یاد ندارم لباس گرم به تن داشته، و شاید تنها لباسش همین بوده!

مجید سوته‌دلان دیالوگ معروفی دارد می‌گوید: «ما داداشیم از یه خمیریم اما تنورمون علی‌حده است.[3]» فکر می‌کنم تنور ما و علی غاغا حداقل در یک چیز یکسان بود و آن هم خیالبافی است. علی غاغا با یک چشم، دنیا را می‌دید. یک چشمش همیشه بسته بود: علی غاغا نگفتی، چرا یک چشم‌ات را می‌بندی؟ این پرسش را هر روز بارها از او می‌پرسیدند و هر بار با خنده بریده بریده می‌گفت: واسه اون دنیا. می‌پرسیدند: علی غاغا مگه اون دنیا چی داره که این‌جا نداره؟ و علی غاغا سرخ می‌شد و می‌گفت: «از اونا!». نمی‌توانست بگوید منظورش از «از اونا» چه چیزی است. بریده و کوتاه یک جمله می‌گفت. زبانش یاری نمی‌کرد تا چیزی را که در ذهنش دارد بگوید و شاید چیزی که در ذهنش بود، در زبانش جاری نمی‌شد و برایش واژه‌ای نداشت: «ما وقتی با ابژه‌ای مواجه می‌شویم با ضمیر اشاره‌ی «این» به آن اشاره می‌کنیم ما نمی‌توانیم یقین حسی را بیان کنیم چون زبان منظور و معنا را بیان نمی‌کند. آن‌چه برای زبان بیان‌ناپذیر است چیزی نیست خود معنا... ضمایر در حقیقت آشکارکننده‌ی ناتوانی زبان از انتقال معنا و برقراری ارتباط هستند.[4]»

در سایت کتابک بخوانید: قصه های مجید، قصه‌هایی برای چند نسل - گفت‌و‌گو با محمدهادی محمدی

«از اونا» چیزی بود که علی غاغا دوست داشت داشته باشد برای کسی که در این دنیا هیچ نداشت، نه خانه‌ای نه خانواده و دوستی، «از اونا» می‌توانست هر کدام از این‌ها باشد. یا اصلا هیچ‌کدام نباشد و چیزی باشد که علی غاغا در پیرامونش نمی‌دید چیزی که فقط خودش می‌توانست صاحبش باشد نه کس دیگری!: «از راه خیال است که یاد می‌گیریم چگونه میل بورزیم. تخیل و میل ارتباط نزدیکی با هم دارند. در واقع، خیال سرچشمه‌ی راستین میل است... میل چیزی از پیش داده شده نیست بلکه چیزی است که باید آن را ساخت و این وظیفه‌ی فانتزی است.[5]»

علی غاغا با یک چشم باز، ما را می‌دید دنیا را می‌دید و رخدادهایی را که نمی‌توانست آن‌ها را تجربه کند و داشته باشد. هیچ تجربه‌ای در زندگی او شبیه تجربه‌ی ما نبود. او نظاره‌گر زندگی‌هایی بود که لحظه‌ای از آن را نمی‌توانست تجربه‌ کند. زندگی او در پرسه زدن در کوچه‌ها و نگاه کردن به دیگران می‌گذشت. او با یک چشم بسته، هر روز خیالی را می‌دید که می‌توانست آن را در ذهنش هر چه‌قدر که بخواهد تجربه کند: «اگر هر شب رویای واحدی را به خواب ببینیم، ذهن‌مان همان قدر بدان مشغول خواهد شد که به حوادث و امور هر روزه.... اگر کارگری هر شب به مدت دوازده ساعت خواب می‌دید که بر تخت پادشاهی نشسته است به گمانم دقیقا به همان اندازه شاهی که هر شب به مدت دوازده ساعت خواب می‌دید که کارگر است، خوشحال بود.[6]»

او فاقد تجربه‌ی زیست روزانه بود. او تاریخی نداشت. کسی نمی‌دانست علی غاغا از کجا آمده و چرا یک‌باره سروکله‌اش پیدا شده. خانواده‌اش را از دست داده؟ طرد شده؟ آسیب روانی دیده؟ او آغازی نداشت، برای او همیشه اولین روز بود اما روزها را تکرار نمی‌کرد. برای تکرار، آدمی باید صاحب زمان و تاریخ باشد، صاحب چیزهایی برای خود باشد. تنها چیزی که علی غاغا برای خودش داشت همان خیال بود. حتی زبان او برای گفتن، سنگین بود، نه کودک بود، نه کودکی داشت و نه بزرگسالی. زندگی او را نمی‌شد زیست، زندگی او شبیه هیچ‌کس نبود: «جنبه‌های مختلف وجود بشر از این واقعیت ناشی می‌شوند که او همواره به واسطه‌ی داشتن همان چیزی تعریف می‌شود که آن را ندارد.[7]»

زندگی او فاقد تجربه و تاریخ بود. علی غاغا زندگی هر روزمره را هر روز زندگی می‌کرد. آیا واژه‌هایی مانند روزمرگی می‌توانست برای زندگی او معنایی داشته باشد؟ علی آقا شبحی بود میان ما:
«دن کیشوت زندگی هرروزه و آشنا را هم چون امری شگفت‌انگیز می‌زید...دون کیشوت گویی از پی افسونی مشاعرش را از دست داده و تنها قادر است تجربه‌ها را از سر بگذراند بی آن‌که هرگز آنها را داشته باشد. در کنار او سانچو پانزا، تنها می‌تواند تجربه‌ها را داشته باشد بی آن‌که آن‌ها را از سر بگذراند.[8]»

 

«هر عصری فرزندان محروم از ارثی دارد
که نه آن‌چه پیش از این بوده به آن‌ها تعلق دارد
و نه آن‌چه از این پس خواهد آمد.[9]»

2.    «آن که خاستگاه و سرچشمه‌اش در کودکی است باید به سفر و به سوی و درون کودکی ادامه دهد.[10]»

«سال قحطی، خشکسالی، سال گرسنگی و از گشنگی مردن روستایی‌ها بود. بچه‌ها ریزه‌میزه، با رخت‌های یک‌جور پاره و چرک، کنار دیوار به ردیف تو آفتاب نشسته‌اند. قوز کرده‌اند

از سرما می‌لرزند. آفتاب بی‌رمق است. گرما ندارد. با چشم‌های گشنه روشنایی و گرمای بی‌جان آفتاب را می‌خورند و دسته‌جمعی می‌خوانند: خورشید خانم آفتاب کن/ نیم‌من برنج تو آب کن/ ما می‌خوریم تو خواب کن/ ما بچه‌های گرگیم/ برنج‌ها رو ما خوردیم/ از سرمایی نمردیم.

از تکه ابری که می‌خواهد آفتاب را بپوشاند لج‌شان می‌گیرد. یکی‌شان بلند می‌شود، می‌رقصد، قر می‌دهد، بچه‌ها دست می‌زنند، می‌خندند و می‌خوانند. من اهل این‌جور کارها نیستم این‌جوری از تنگنا فرار نمی‌کنم. وقتی گیر می‌کنم، سخت گیر می‌کنم. به چیزهای کوچک و خوب دلخوشکنک فکر می‌کنم. خودم را از معرکه می‌کنم آرام می‌شوم خلاص می‌شوم هر چند زودگذر.[11]»

این سطرها بخشی از کتاب «شما که غریبه نیستید [12]» از هوشنگ مرادی کرمانی است. این کتاب، خودنوشتی از زندگی اوست. مرادی‌کرمانی در این کتاب زندگی‌اش از پنج سالگی تا نوزده بیست سالگی، تا زمانی که ساکن تهران می‌شود، روایت می‌کند. روایت‌هایی تلخ، گاهی خنده‌دار و پردرد از کودکی که مادر را هرگز ندیده و مهر مادری را نچشیده و او را لمس نکرده.

 چند ماهه بوده که مادرش را از دست می‌دهد و زن دیگری هم در کودکی او نتوانسته‌ اندکی از مهر مادری را برای او جبران کند. پدرش مجنون است، از ژاندارمری برای رفتار غیرمعمول و غیرمعقولش اخراج شده است. اولین تصویری که مرادی‌کرمانی از او دارد، در شش سالگی است. پدر با ظاهری آشفته در شبی برفی به خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ می‌آید. مجنون شده و رفتارش، حرف‌هایش هوشنگ شش ساله را می‌ترساند: «در روشنایی چراغ لامپا مردی را می‌بینم که پالتوی زرد سربازی پوشیده. ریش تراشیده نشده و کثیفی دارد. چشم‌هایش از حدقه بیرون زده لب‌هایش داغمه بسته. داد می‌کشد... وحشت کرده‌ام، می‌لرزم... آغ‌بابا گفت تو بچه‌ات را دوست نداری... پدرم بلند شد و به طرف مستراح رفت که مدفوع مرا بخورد تا ثابت کند که مرا خیلی دوست دارد.[13]» حضور پدر نه‌تنها زندگی او را بهتر نمی‌کند بلکه درد و رنجش را افزون می‌کند.

 در نبودِ مادر و پدر، پدربزرگ، آغ‌بابا، و مادربزرگ، ننه‌بابا، او را بزرگ می‌کنند. آغ‌بابا خیال‌پرداز و فقیر است و جز قصه و توان خیال‌پردازی چیزی ندارد به هوشنگ، هوشو، بدهد و ننه‌بابا مذهبی و سخت‌گیر است و هوشو را سازه‌ای ناساز بر زندگی می‌داند: «پدربزرگم معمولا در خانه نبود، چون به روستاهای دیگر یا سر مزرعه‌های ارباب می‌رفت. مادربزرگم مریض و ناراحت بود و سرش توی کارهای خودش کتاب دعا و روضه و عبادت و قبرستان و دیگر مسائل مذهبی. پدرم هم مایه‌ی مسخره‌ی مردم بود. مرتب او را دست می‌انداختند. من هم سرزنش می‌شدم. فقر و گرسنگی هم بود.[14]» 


خرید کتاب شما که غریبه نیستید


نه روستا با او مهربان است نه مردمانش و نه قرار است زندگی با او خوب تا کند. پس چه چیزی برای او می‌ماند؟ همان که پدربزرگ یادش داده و شاید جرقه‌ی آمدنش در ذهنش شده و در پدربزرگ ناپخته مانده و در مرادی کرمانی پنج ساله راهی برای رهایی از درد می‌شود. مرادی‌کرمانی خیال‌پرداز می‌شود و خیال، او را از رنج‌های زمینی که در آن زندگی می‌کند جدا می‌کند، پرواز می‌دهد. خیال چیزی است که او دارد و کودکان دیگر ندارند: «مرا به جاهایی می‌برد که هر کسی به آن‌جا راه ندارد و تفاوت من با هم‌سن و سالانم این بود که من کسی را داشتم که مرا به جاهایی متفاوت می‌برد. آسمان‌ها، پشت ابرها، کنار ستاره‌ها و پرنده‌ها و رودخانه‌ها و جاهای دیگر.[15]» 

آن دلخوشکنکی که مرادی کرمانی ازش صحبت می‌کند، آن چیزی که او را از معرکه‌ی درد و رنج گرسنگی و مرگ رها می‌کند، همان چشم بسته‌ی علی غاغا نیست؟ علی غاغا یک فانتزی در ذهنش داشت، او با یک چشم به مردم نگاه می‌کرد و با چشم دیگر در جایی دیگری در فضایی دیگر می‌زیست. مرادی کرمانی پنج ساله، هنوز فانتزی ذهنی ندارد، او توانِ خیال‌پردازی را در پنج سالگی یافته است. او می‌تواند از میان مردم بگریزد، از درد دور شود و به خیال پناه ببرد، خودش را رها کند و میان طبیعت و درون ذهنش صاحب چیزهایی باشد، او می‌تواند چیزی برای خود، از آنِ خود داشته باشد: «او مرا از یک بابت نجات داد یعنی از فقر و نکبت و بیماری و بسیاری از چیزها از قبیل خشونت و نادانی... من خیال‌پرداز شدم چون خیال به کمک من می‌آمد و دنیای مرا عوض می‌کرد... تا آن‌جا که یادم می‌آید او با من بوده است. شاید در 4-5 سالگی من به دنیا آمد. شاید قبل از من به دنیا آمده است، ولی من وقتی او را شناختم 4-5 ساله بودم...[16]»

در سایت کتابک بخوانید: در ستایش روایت و روایت‌گری، هوشنگ مرادی کرمانی، بار دیگر نامزد جایزه جهانی آسترید لیندگرن (آلما) 2024

برای مرادی‌کرمانی، خیال در ابتدا، در دور شدن و جدا شدن از محیط و دیگران معنا پیدا می‌کند. وقتی نمی‌تواند تحمل کند، شبیه بادبادکی که نخش را در دست دارد، خیالش را پرواز دهد و دنبالش می‌رود و شاید او بادبادکی می‌شود که نخش در دست خیال است!: «به خارهای کوچک و خشکیده‌ی روی قبر نگاه می‌کنم که برگ‌های سبز از میان‌شان جوانه زده‌اند. ننه‌بابا برای هزارمین بار داستان عروسی پدر و مادرم را تعریف می‌کند... از بس این قصه را شنیده‌ام نمی‌خواهم دیگر بشنوم...[17]» داستان عروسی، به داستان مرگ مادر می‌رسد و هوشنگ پنج ساله برای جدا شدن از این درد خودش را می‌سپارد به خیال: «دنبال ملخی می‌دوم، می‌گیرمش... باد زوزه می‌کشد و من میان قبرها می‌دوم می‌دوم می‌دوم...[18]» و دور می‌شود! از مردم، دور و به طبیعت پیرامونش نزدیک‌تر. طبیعتی که می‌تواند مهربان‌تر از هرکسی با او باشد! 

علی غاغا صاحب یک فانتزی است و هوشنگ مرادی کرمانی پنج ساله صاحب توان خیال‌پردازی! خیال‌های او فانتزی نمی‌سازد. برای هدایت خیال یا ساخت فانتزی، او باید به زبان و اندیشه تسلط داشته باشد یا مانند علی غاغا، دیگری برای او یک فانتزی بسازد. هوشوی پنج ساله چون امکان و توان خیال‌پردازی دارد می‌تواند ذهنش را رها کند: «وجود شخص به‌مثابه‌ی امکان یا توان‌مندی است... و از این‌رو بر امکان، توان‌مندی، و دیگرشدن دلالت دارد.[19]» 
و همین امکان یا توان‌مندی، مرادی‌کرمانی را «دیگر» می‌کند! مرادی‌کرمانی «او» را می‌سازد یا به تعبیر خودش او به سراغش می‌آید، همان هوشنگ دوم. او از «من» فاصله می‌گیرد «من»ی که دیگران را آن را ناساز می‌دانند: «هیچ‌کس به فکر من نیست، هیچ‌کس نمی‌داند که هوشو چه حالی دارد... می‌گویند سرخوری... اون از مادرش، اون از پدرش، اینم از آغا‌باباش، دیگه سر چه کسی را می‌خوای بخوری؟ بدپیشونی![20]» 

کتاب هوشنگ دوم


خرید کتاب هوشنگ دوم


با این «من» نمی‌تواند زندگی را پیش ببرد هیچ امیدی در بهبود زندگی «من» نیست: «شرایط بسیار پررنجی در اطراف من بود. خانه‌مان بستر فقر بود...من هیچ امیدی از هیچ‌کجا نداشتم... در کوران همین شرایط بود که هوشنگ دوم به سراغ من آمد و شروع کرد به پرواز دادن خیال‌های من. او مرا از زندگی واقعی می‌کند... برای فرار از رنج‌هایی که هر روز داشتم، همزادم را پیدا کرده بودم یا او آمده بود مرا پیدا کرده بود... او مثل کسی که گم شده باشد، یک‌دفعه پیدا شد. من به نگاه او را یافتم و متوجه شدم... وقتی به من می‌گویند که مردم محله‌های فقیر هندوستان خون خودشان را می‌فروشند و با به دست آوردن پولی ناچیز به سینما می‌روند و شادی می‌کنند و فیلم‌های شاد را تماشا می‌کنند... من باور می‌کنم و به آن‌ها حق می‌دهم. مسئله‌ی من چنین مسئله‌ای بود.[21]» 

«او» در آغاز برای مرادی‌کرمانی توان خیال‌پردازی است و وقتی او رشد می‌کند، مرادی‌کرمانی بزرگ می‌شود و زبان در او شکل می‌گیرد، توان اندیشیدن و سخن گفتن را می‌یابد، سخن به معنای ارتباط به معنای بیان خود، «او» هم به زبان می‌آید. وقتی «او» سخن می‌گوید مرادی‌کرمانی او را بیرون از خود احساس می‌کند بیرون از اوست چون وابسته به زبان است: «انسان برای آن‌که سخن بگوید باید از رهگذر بیرون راندن خود از کودکی، به‌مثابه‌ی یک سوژه درون زبان قوام یابد. انسان جهان بسته‌ی نشانه را در هم می‌شکند و زبان محض را به سخن انسانی، و نشانه‌ای را به معنایی، تبدیل می‌کند .[22]»
و هنگام اندیشه درون اوست پس هم آدم ذهنی بیرون اوست و هم درونش: «او کسی است که درون من زندگی می‌کند و در عین حال، بیرون از من هست.»  «من» و «او» هر دو با اندیشه‌هایی شناخته می‌شوند «که محمول‌های آن‌اند» هر دو وابسته به اندیشه و زبان هستند: «اگر راست باشد که انسان اقامت‌گاه واقعی‌اش را در وجودش درون زبان می‌یابد تجربه‌ی ما از زبان به درونی‌ترین هسته‌ی وجودمان راه می‌برد.» 

هوشنگ مرادی کرمانی در موزه کودکی ایرانک

هوشنگ مرادی کرمانی در موزه کودکی ایرانک

علی غاغا تاریخی نداشت، مرادی‌کرمانی با دست یافتن به زبان، هم در معنای توانِ خیال‌پردازی و هم توان اندیشیدن و نوشتن، تاریخی برای خود ساخته. علی غاغا نه می‌توانست عقب برود، زبان محض، نه جلو برود، به زبان انسانی برسد. او نمی‌توانست از نشانه‌ها گذر و به نظامی از معناها وارد شود: «انسان به این دلیل که از همان آغاز سخن نمی‌گوید، نمی‌تواند به زبان هم‌چون نظامی از نشانه‌ها وارد شود. تنها به همین دلیل انسان موجودی تاریخی است تنها به این دلیل که کودکی انسانی، مرحله‌ی پیشازبانی و زبان محض، وجود دارد به دلیل که زبان همان انسان نیست و میان زبان و سخن میان نشانه‌ای و معنایی تفاوت وجود دارد. زیرا زبان ناب در گوهر خود غیرتاریخی است و طبیعت و ماهیت در معنایی مطلق به تاریخ نیازی ندارد.[23]» 

علی غاغا در زبان مانده بود، رفت و برگشتی از نشانه‌ها به معناها، از زبان محض به زبان انسانی نداشت. زبان برای علی غاغا کارکردش را از دست داده بود، زمان برای او جلو نمی‌رفت، خاطره نداشت، گذشته‌ای نبود. زمان یخ‌زده بود در او، چون زندگی در معنای معمولش برای او کارکرد و معنایی نداشت پس او بی‌تاریخ، بی‌زبان، بی‌زمان و بی‌تجربه تنها صاحب یک فانتزی بود. وجود او از هرگونه توانش یا امکان خالی شده بود یک تصویر، یک فانتزی و نگه‌داری‌اش در ذهنش چیزی بود که او را هم از پیرامونش جدا می‌کرد و هم او را به مردم دیگر پیوند می‌داد، سبب گفت‌وگو و ارتباط میان او و دیگران می‌شد، سبب می‌شد که دیده و روایت شود! برای علی غاغا همه چیز فروریخته بود، پرده‌ها کنار رفته بود، حصارها شکسته شده بود و او نه «من» بود و نه «او»: «حصار جداکننده‌ی امر واقعی از واقعیت نه تنها نشانه‌ی جنون نیست بلکه هر آینه شرط بهره‌مندی از حد کمینه‌ی بهنجاری است. روانپریشی وقتی سربرمی‌آورد که این حصار فرو ریزد یعنی هنگامی که امر واقعی طغیان کند و واقعیت را فراگیرد.[24]»

برای مرادی‌کرمانی و هنرمندانی ممتاز چون او، این حصارها چنان قوی هستند، چنان محکم هستند که «من» و «او» هم‌چنان که یکی هستند می‌توانند جدا باشند: «سوژه‌ی خودآیین با گردش به دور خویش چنان که گویی خود خورشید خویش است در درون خویش با چیزی بیش از خودیش مواجه می‌گردد با تنی بیگانه در مرکز خویش. خود غریبگی. حضور بیگانه‌ای در درونی‌ترین ساحت وجود من.[25]»

 

«ضرب‌المثلی آلمانی می‌گوید آن‌چه یک‌بار رخ می‌دهد 
احتمالا اصلا رخ نداده است. 
اگر ما تنها یک زندگی برای زیستن داشته باشیم 
احتما اصلا زندگی نکرده‌ایم.[26]»


3.    «میل به فریب‌خوردن در آدمی سرکوب‌ناشدنی است[27]»

«نان کمیاب است. گرسنگی توی آبادی بیداد می‌کند دیگری کسی توی خانه‌مان نان نمی‌پزد... در مدرسه هر کس تکه‌ای نان توی کیفش دارد باید مواظبش باشد که بچه‌ای سراغش نرود...  شرط‌بندی و برد و باخت‌ها سر نان است. محمود تکه نانی توی کیفش دارد با او شرط می‌بندم که شیشه‌ای نفت بخورم و نان بگیرم...[28]»

تصور کنید در خودرویی نشسته‌اید. بیرون یخ‌بندان است. درخت‌ها شکسته‌اند، شیشه‌های خانه‌ها خرد شده، شما در ناکجاآبادی ویران شده و توفان‌زده هستید باد تندی می‌وزد و شب است. می‌توانید چراغ ماشین را روشن کنید، بخاری را و گرم شوید. می‌توانید یک موسیقی بگذارید. اگر خواستید بیرون را نگاه نکنید. با کسی که همراه‌تان هست صحبت کنید. خاطره‌های خوش‌تان را تعریف کنید. شما از توفان و مرگ نجات یافته‌اید و در این امنیت و آرامش همه چیز می‌تواند دلچسب باشد. گاهی شاخه‌ای چیزی به شیشه‌ی خودرو می‌خورد. ممکن است از ترس بلرزید اما می‌دانید شیشه نمی‌گذارد تا توفان داخل شود. شیشه شما را از تاریکی و وحشت بیرون دور می‌کند: «از بیرون، خودرو به نظر کوچک می‌نماید وقتی به درونش می‌خزیم همین که در درونش قرار می‌گیریم کاملا احساس آسایش می‌کنیم. از نظر کسانی که درون خودرو نشسته‌اند، واقعیت بیرونی کمی دور می‌نماید. ما واقعیت بیرونی، برون از خودرو، را چونان واقعیتی دیگر ادراک می‌کنیم وجه دیگری از واقعیت که بی‌واسطه با واقعیت درون خودرو پیویستگی ندارد... هرگاه که شیشه‌ را پایین می‌کشیم واقعیت بیرون منکوب‌مان می‌کند. شیشه‌ی خودرو چونان قسمی حائل و محافظ (است).[29]»

شیشه‌ی پنجره‌ی خودرو، همان فضای حائل است میان رنج بیرون و خیال درون، همان خط مرزی جداکننده‌ی برون از درون است، همان حصار جداگانه از واقعیت که می‌توانیم خودمان را از رنج دور کنیم و در درون خودرو به خیال‌پردازی، به رویا و یا همان «او» پناه ببریم!: «هر زمان که بیش‌تر در تنگنای زندگی قرار گرفتم و آسایش و آرامش بدنی نداشتم، در کنار به زحمت افتادن هوشنگ اول، هوشنگ دوم فعال‌تر می‌شد؛ یعنی قصه‌های بیش‌تری به سراغم آمدند و نگاه‌هایم داستانی‌تر شدند تا واقع‌گرایانه‌تر، چون در تنگناهای زندگی و فشارها و محرومیت‌ها، همیشه «او» را داشتم.[30]»

در سایت کتابک بخوانید: به بهانه زادروز «هوشنگ مرادی کرمانی» برای «هوشو»های عشق کتاب

واقعیتِ بیرون، از چیزی که از درون خودرو دیدید برای مرادی‌کرمانی هولناک‌تر بوده است: «من روستا را در فقر و گرسنگی و فلاکت و نداری درک کردم و خانواده‌ای که از هم پاشیده بود... هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که بارها یواشکی سر کماجدون نان ‌رفتم و دیدم هیچ چیزی تویش نیست!... این مسائل بعد از گذشت بیش از 50 سال هنوز با من است. هر وقت که از خانه‌مان برای مرغابی‌های پارک نان خشک می‌برم، با خودم می‌گویم: کاش همین نان‌های خشک که به مرغابی‌ها می‌دهیم، یا سر کوچه می‌گذاریم تا نان‌خشکی ببرد، آن موقع بود!... گرسنگی واقعا بیداد می‌کرد. برای یک تکه نان انسان مجبور بود چه کارهایی که انجام دهد!...جز خود روستایی‌ها کسی در آن‌جا نبود و کسی به داد کسی نمی‌توانست برسد... من با چشم خودم بارها اشخاصی را دیدم که بیل به سر و کمرشان خورده بود و آن‌ها در خون خودشان می‌غلتدیند. وقوع چنین جنگ‌های خونینی فرمول‌های ساده‌ای داشت. شب‌ها می‌رفتند آب را باز کنند و بلافاصله دعواهای وحشتاک روی می‌داد. تا دلت بخواهد جلوی چشم من چندین بچه مردند![31]»

چراغِ روشن خودرو، گرمای بخاری، همزاد و موسیقی دل‌انگیز، همه ساخته‌ی ذهن کسانی است که می‌دانند درونِ این خودرو، هیچ نیست! کسانی که می‌دانند قرار است در تکاپوی میل‌شان از هیچ، بسازند و می‌دانند هیچ، همان هیچ نیست! چشم بسته‌ی علی غاغا را به یاد بیاورید! آن رویا چیزی جز هیچ است؟ رویا چیزی جز هیچ است؟

این فضا، این «او»، دیگریِ مرادی‌کرمانی، آن‌قدر قوی است که می‌تواند بدون اینکه مرادی‌کرمانی بخواهد هدایت ذهنش را به دست بگیرد و او را از هر فضایی که بخواهد جدا کند و به فضای درون خودرو بکشاند!: «گاهی او آن‌قدر بر من تسلط پیدا می‌کند که اصلا من دیگر نیستم فقط اوست. به عنوان مثال از خیابان عبور می‌کنم و ماشینی از کنارم رد می‌شود. این‌جا وقتی او پیدا می‌شود فکر می‌کنم ماشین به من زده است بیهوش شده‌ام مرا به بیمارستان برده‌اند همه خبردار شده‌اند بچه‌هایم به بیمارستان آمده‌اند... و من یک دفعه می‌بینم که خیلی عادی پشت در خانه هستم و در این فاصله که یک ساعت یا بیشتر اصلا من نبوده‌ام و همه‌اش او بوده.[32]» 

و «او» مرادی‌کرمانی را از ترس‌هایش رها کند، ترس‌هایش را به گردن بگیرد! این دو روایت را بخوانید. اولی از کتاب «شما غریبه نیستید» خودنوشت او از زندگی‌اش است، از فصل اول کتاب که پنج سالگی‌اش را روایت می‌کند و تجربه‌ی ترسش از مواجه‌ با کلاغ‌ها. دومی از کتاب «هوشنگ دوم» گفت‌وگوی او با کریم فیضی درباره‌ی زندگی و کارش، از فصل اول کتاب و معرفی هوشنگ دوم!: «درخت غروب‌ها پر از کلاغ می‌شد... آسمان بالای درخت و شاخه‌های گردو سیاه می‌شد، جرأت نمی‌کردم نزدیک درخت بشوم. می‌ترسیدم چشم‌هایم را با نوک‌شان دربیاورند.»

«یک روز صبح که از خانه بیرون آمدم، چشمم به کلاغ افتاد... آن کلاغ بالای سر من بود و من همه‌اش فکر می‌کردم او می‌خواهد بیاید و چشم مرا دربیاورد. می‌ترسیدم! از هر طرف که می‌رفتم، آن کلاغ هم دنبالم می‌آمد. بعد دیدم این کلاغ اصلا با من کاری ندارد، بلکه با «او» کار دارد. متوجه شدم که من اصلا با این کلاغ کاری ندارم، «او» با کلاغ کار دارد و به اصطلاح با آن ور می‌رود. دیدم کلاغ هم با آن هوشنگ کار دارد و هیچ کاری با من ندارد و اشتباهی گرفته است چون من او نیستم.» او ترسش را به هوشنگ دوم می‌سپارد و از آن رها می‌شود! 

اما این «او» هم‌چنان که می‌تواند رهایی‌بخش باشد از ترس‌ها و اضطراب‌ها، می‌تواند به ترس، تصویر هم بدهد. تصویرهایی که می‌توانند ترس را شدیدتر و ماندگارتر کنند. دو خاطره در «شما که غریبه نیستید» ترس‌های کودکی مرادی‌کرمانی را نشان می‌دهد. یکی حبس او در خمره‌ی‌بزرگ و دیگری حبس او در صندوق‌خانه: «آغ‌بابا مرا بلند کرد انداخت تو خمره‌ی بزرگ و خالی و درش را گذاشت. پایین خمره سوراخ بود از آن‌جا هوا می‌آمد و خفه نمی‌شدم... توی خمره سر و ته می‌شوم و دنیا را از سوراخ پایین خمره نگاه می‌کنم. از آن‌جا پاهای آغ‌بابا را می‌بینم... از لای در انباری مرغ‌ها و خروس‌ها را می‌بینم که دارند می‌آیند تو. چه بازی قشنگی. یاد مار می‌افتم. می‌ترسم جیغ می‌زنم...»

«ننه‌بابا می‌گفت یه وقت نری سر صندوق، مارها می‌پرند بیرون و دخلت رو می‌آرن. بدن‌شان سفیده، عین برف. و من همیشه از صندوقخانه می‌ترسیدم. صندوق‌خانه تاریک بود جلوش پرده‌ای کلفت داشت و بعد دری که ننه‌بابا از بیرون بست. حس می‌کنم مارها توی صندوق می‌جنبند. دست می‌گذارم روی صندوق، تن‌شان، سرشان می‌خورد به در و دیوارهای صندوق، چفت صندوق می‌لرزد و من جیغ می‌کشم...» 

هوشوی کوچک که این «او» در درونش چنین رشدیافته نبود و بر ذهن و زبانش تسلط نداشت، نمی‌توانست ترس‌هایش را به «او» بسپارد. او ترس‌هایش ‌را در بیداری می‌بیند و حس می‌کند. هوشو هنوز صاحب آن شیشه‌ی خودرو نشده بود، واقعیت بیرون می‌توانست به فضای درون خودرو برسد و چنان در خودرو رخنه کند و بماند که در بزرگسالی به خواب‌های او برسد جایی که هوشنگ اول هیچ کنترلی بر آن ندارد!: «سال‌های سال است که کابوس مار می‌بینم... خواب می‌بینم که ماری یواش‌یواش خودش از پاهایم بالا می‌کشد. من خوابیده‌ام، مار روی شکمم می‌آید و کم کم می‌آید روی سینه‌ام و دور گردنم می‌پیچد. هرچه جیغ می‌کشم کسی به دادم نمی‌رسد. تو هر خواب یک جور مار است. زرد، سیاه، خال‌خالی، بلند و تاریک.»

هوشنگ مرادی کرمانی در موزه کودکی ایرانک

هوشنگ مرادی کرمانی در موزه کودکی ایرانک

کودکی فاقد این حصار جدا کننده است. هم‌چنان که تروما، آسیب روانی، می‌تواند در این شیشه شکستگی ایجاد کند، همانند سنگی که به این شیشه می‌خورد و هر چه این سنگ بزرگ‌تر باشد، آسیب بیشتر است. همانند آسیبی که مرادی‌کرمانی پس از مرگ آغ‌بابا می‌بیند. آغ‌بابا تنها کسی است که هوشو را دوست دارد و به خیال‌پردازی‌های او بال و پر می‌دهد: «در قایقی هستم که مرتب تکان می‌خورد و چیزی نیست که دستم را دراز کنم و آن را بگیرم و هیچ‌کس نیست که به من کمک کند. تنها کسی که من داشتم پدربزرگم بود...هنوز هم من وقتی هر موقع وارد خانه‌ای می‌شوم، با این‌که شصت سال گذشته است. فکر می‌کنم عده‌ای نشسته‌اند گریه می‌کنند و پدربزرگم تازه از دنیا رفته است.از بس که فوت پدربزرگم در روحیه‌ام تأثیر گذاشته است.[33]»
اکنون تصور کنید فضای درون خودرو پر از رویا و خیال است و سنگی بزرگ به این شیشه می‌خورد و شیشه کامل می‌شکند و فرومی‌ریزد آن‌وقت چه خواهد شد؟ علی غاغا را به یاد بیاورید! وقتی مرزی نباشد، تمامی فانتزی‌های درونِ خودرو، تمامی صورت‌‌های خیالی و دنیاهای دیگری که در ذهن داریم با واقعیت بیرون درهم می‌شود: «روانپریشی وقتی سربرمی‌آورد که این حصار فرو ریزد.». تنها چیزی که سبب ارتباط میان علی غاغا و دیگران می‌شد، چشمِ بسته‌ی او بود، چشمی که به رویا باز شده بود. همان چیزی که او داشت و دیگران نداشتند همان که سبب تفاوت میان او و دیگران می‌شد و سبب می‌شد دیگران به او توجه کنند. علی غاغا با ایجاد یک نقصان و فضای خالی، چشمِ بسته، توانسته بود فضایی برای گفت‌وگو و ارتباط باز کند توانسته بود رویا را درون آن نقصان و فضای خالی بیاورد، توجه‌ چشم‌های باز دیگران را به سوی خود بیاورد. همان کاری که «لیلاکور» در کودکی مرادی‌کرمانی با فحش دادن انجام می‌داده است: 

«لیلا کور هر روز می‌آمد دم خانه‌اش، سمت چپ کوچه می‌نشست و تا صدای پایی می‌‌شنید هر که بود فحش‌بارانش می‌کرد. می‌گفتند: عقلش کم است!.. یک روز از جلویش رد شدیم. فحش داد. رفتیم سر پیچ کوچه و برگشتیم باز فحش داد... این‌قدر بچه‌ها را بردم آن سرکوچه و برگرداندم و لیلا فحش داد تا دهنش کف کرد و گریه‌اش گرفت....باز هم ول نکردیم. هی از جلویش رد شدیم...لیلا چوبش را پرت کرد طرف ما. باز از جلویش رد شدیم. حرصش گرفت دست‎هاش را بلند کرد و زد تو سرش خودش. هی رفتیم ته کوچه و برگشتیم.حالش بد شد و افتاد. خودش را کشید توی خانه‌اش و در را بست. دیگر درِ خانه نیامد. کم‌کم مرد... انداختند گردن من: هوشو لیلا را کشت....همه آبادی مرا قاتل لیلاکور می‌دانستند... تفریحی نداشتیم از کوچه که رد می‌شدیم دیگر کسی فحش‌مان نمی‌داد. دلمان برای فحش‌های لیلا تنگ شده بود. می‌گفتند: لیلا برای این به همه فحش می‌داد که او را ببینند و یادشان نرود که او هم هست. زنده بودنش در فحش دادنش بود.[34]»

مرادی‌کرمانی باور داد که کتاب «شما که غریبه نیستید» را هر دو هوشنگ نوشته‌اند: «در شما که غریبه نیستید این دو شخصیت گاهی با هم ترکیب می‎شوند و موقعیت‌هایی که به‌وجود می‌آید حاصل همکاری این دو شخصیت است.» بیایید نگاهی به بخشی از کتاب بیاندازیم و هر دو هوشنگ را در آن پیدا کنیم:

این خاطره‌ای از مرادی‌کرمانی است از روزهای پیش از مرگ پدربزرگش، زمانی که برای پدربزرگ شیر می‌آورده تا حالش خوب شود. ابتدایِ خاطره از زبان هوشنگ اول است: «همین‌جور که می‌روم و کاسه‌ی شیر دستم است، به مار فکر می‌کنم، از زیر چشم به زمین و چینه‌های خراب باغ‌ها و خانه‌ها نگاه می‌کنم. ناگهان، از قضای روزگار، کنار کوچه مار می‌بینم. می‌ترسم، عقب عقب می‌روم.... مار از جایش جم نمی‌خورد نگو که پوست مار است. مار پوست انداخته و رفته... 

هوشنگ دوم: «به پوست فکر می‌کنم و به پالتوی سربازی پدرم که ننه‌بابا با حوصله آن را کوچک می‌کند و می‌دهد که بپوشم. فکر می‌کنم که مارِ مادر می‌آید و پوست افتاده را برمی‌دارد و چند تا پوست کوچولو برای بچه مارها درست می‌کند. 
و زمانی که میان هوشنگ اول و دوم حصارجداکننده نیست: «به کاسه‌ی شیر نگاه می‌کنم، خیال می‌کنم مار مرا گزیده و باید شیر بخورم. تشنه‌ام، جگرم بنا می‌کند به سوختن.

هوشنگ اول: «به خانه که می‌رسم به ننه‌بابا جریان پوست مار را می‌گویم و این که بچه مارها نونوار می‌شوند. ننه‌بابا می‌گوید یک وقت دست نزنی به پوست مار می‌میری.. آغ‌بابا را نگاه می‌کنم... رنگش زرد زرد شده. سرو گردنش می‌لرزد. بغلش می‌کنم وصورتم را می‌چسبانم به شکمش: شیر خریدم برات... خاله ماهرخ که آمده بود عیادت رو کرد به من: پاتو گذاشتی توی این خونه فقر و بیچارگی و مرگ آوردی، با اون پیشونیت.[35]»

مرگ و ترسِ از دست دادن پدربزرگ همان ماری است که تا بزرگسالی و در خواب‌ها مرادی‌کرمانی را رها نمی‌کند. آیا واقعا می‌توان میان هوشنگ اول و دوم چنین جدایی انداخت؟ اگر آری، مگر هوشنگِ اول کاتبِ هوشنگِ دوم نیست؟: «در حقیقت من کاتب «او» هستم. بهتر است بگویم منشی او هستم او به من می‌گوید و من می‌نویسم. در واقع من برای او کار می‌کنم. او از من می‌خواهد بنویسم و من با او کار می‌کنم.[36]»

مرادی‌کرمانی در کتاب «هوشنگ دوم» از یک هایکوی ژاپنی می‌گوید از مردی که خواب می‌بیند پروانه شده و وقتی از خواب بیدار می‌شود فکر می‌کند نکند پروانه‌ای بوده که خواب دیده! هوشنگ اول و دوم جدایی‌ناپذیر هستند! در هر واقعیتی همه‌ی حقیقت گفته نمی‌شود. برای وجود خودرو باید فضای بیرون وجود داشته باشد. همان‌چنان که برای وجود داشتنِ فضایِ بیرون برای حقیقت یافتن آن، باید خودرویی باشد: «من همیشه حقیقت را می‌گویم. نه تمام حقیقت را، زیرا گفتن کل آن ممکن نیست. گفتن کل آن عملا ناممکن است: کلمات ناتوان‌اند. از طریق همین ناممکن بودن است که حقیقت به امر واقع آویخته است.[37]» امرِ واقع، همان فضایی است که هوشنگ دوم در آن رشد می‌یابد همان فضای درون خودروست!. همانند نگریستن به درون آینه. کدام تصویر حقیقی است؟ میان فضای درون و بیرون خودرو، چنین رابطه‌ای است. تصویر درون آینه حقیقت است یا آن‌که مقابلش ایستاده؟: «این کمک گرفتن از زندگی، برای خود زندگی است... میان موقعیت زندگی و موقعیت ذهنی، رابطه بسیار بسیار لطیف و حساب‌نشده‌ای وجود دارد که می‌تواند در معرض تغییر و تصرف هنرمند قرار بگیرد. مهم این است که هنرمند بتواند میان موقعیت‌های زندگی دگرگونی ایجاد کند.[38]» کسی که از تکرار خودش در یک زندگی ِدیگر گریزان است در نوشتن خودزندگی‌نامه، «کتاب شما که غریبه نیستید»، خودش را تکرار نخواهد کرد: «وقتی فکر می‌کنم که اگر دوباره به دنیا بیایم، در قالب چه کسی و چه چیزی باشم، می‌بینم که علاقه‌ای به زندگی دوباره در هیچ قالبی ندارم.... در این مسیر من هر کاری که باید می‌کردم انجام داده‌ام.... اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم کار دیگری خواهم کرد.[39]» نوشتن زندگی‌نامه نمی‌تواند تکرار زندگی باشد. اصلا مگر امکان تکرار و زیستن دوباره وجود دارد؟: «اتفاقی که یک‌بار بیافتد انگار که هرگز نیفتاده. وضعیت بشر در همین یک جمله خلاصه می‌شود. ما تنها یک‌بار زندگی می‌کنیم.[40]»

 

«پیش از گناه نخستین، انسان به خیر و شر آگاه بود: 
به خیر، از خلال تجربه، به شر، از طریق علم. اما پس از گناه، 
انسان شر را از طریق تجربه می‌شناسد و خیر را تنها از راه علم[41]»


4.    «وضعیت جهان‌مان نه تنها «می‌تواند» بلکه «باید» جز این باشد.[42]»

«فروید زمانی مجبور شد به ناخودآگاه بپردازد که در برابر این پرسش قرار گرفت که کودکی خود را چگونه به یاد می‌آوریم... او یک بار که خواسته بود نخستین خاطره‌های خود را تحلیل کند، پی برد چیزی را که به یاد آورده، در واقع هرگز روی نداده است، ولی این امر از اهمیت آن خاطره هیچ کم نکرد، بلکه کشمکش‌های ناگشوده‌ای را آشکار ساخت... کودکی چیزی است که هماره با آن درگیریم و هرگز نمی‌توانیم در پشت سر رهایش کنیم... همچون چیزی که گویی در تلاش برای به تصویر کشیدن پیشینه‌ی خود هماره بازسازیش می‌کنیم.[43]»

علی غاغا ساخته‌ی ذهن من از کودکی‌هایم است. کسی که با آن قد و هیکل و لباس و خنده در محله‌ی ما بود، نامش فیروز بود. فیروز کمی مجنون بود، می‌گویم کمی چون محترم بود. می‌گویم محترم چون مراقب دیگران بود. اگر مقابلش کسی را اذیت می‌کردی یا کسی به دیگری متلک می‌گفت، فیروز می‌گفت مودب باش! علی غاغا در یک روستا زندگی می‌کرد، او هم یک زندگی برای خودش داشت کمی مجنون بود اما کسی که رویا می‌دید کس دیگری بود با نام دیگر که نامش را نمی‌دانم او مجنون بود. پایین آن مغازه خرابه فقط مغازه‌داری می‌نشست که نه مجنون بود نه بی‌کس و کار. آن مغازه‌ی خرابه در کودکی‌ام همیشه مکانی مرموز و ترسناک بود چون نمی‌دانستم توی آن چه چیزی است. پله‌هایش، قفل در آهنی میله‌دارش، همیشه برایم رازآمیز بود. فیروز همیشه در پله‌ی فروشگاه کفش ملی می‌نشست، همیشه او را همان‌جا، همان دور و برها می‌دیدم. علی غاغا را هیچ‌‌وقت ندیدم شاید در سفری به روستا دیده باشم اما او را به یاد ندارم. تنها در ذهن من یک نام است! آن‌که با یک چشم بسته رویا می‌دید را هرگز نه دیده‌ام و نه می‌دانم چه کسی بوده است. تنها درباره‌اش شنیده‌ام اما اکنون علی غاغای این یادداشت که با یک چشم رویا می‌دید، از هر سه نفر برای من آشناتر و شناخته‌شده‌تر است. انگار او را همیشه دیده‌ام و میان ما زندگی کرده است. 

چه‌قدر از یادآوری‌ها و خاطره‌های‌مان برساخته‌ی ماست؟ آیا ما می‌خواهیم آن‌ها را این‌گونه به یاد بیاوریم؟ هنگامی که می‌خواهیم خاطره‌ای را از گذشته‌ی دور یا حتی نزدیک، یه یاد آوریم و برای کس دیگری بگوییم و در زبان جاری‌اش کنیم، چگونه آن را در ذهن‌مان با واژه‌ها و تصویرها می‌سازیم؟


پانویس

1- جورجو آگامبن. زبان و مرگ. ترجمه‌ی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ چهارم. 1398

2- علی درخشنده (1398) سایت روانکاو. 

3- علی حاتمی (1356) سوته‌دلان. 

4- جورجو آگامبن. زبان و مرگ. ترجمه‌ی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ چهارم. 1398

5- اسلاوی ژیژک. کژ نگریستن. ترجمه‌ی مازیار اسلامی، صالح نجفی. نشر نی. چاپ اول. 1396

6- فریدریش نیچه. فلسفه، معرفت و حقیقت. ترجمه‌ی مراد فرهادپور. نشر هرمس.چاپ هشتم. 1397

7-  جورجو آگامبن. زبان و مرگ. ترجمه‌ی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ چهارم. 1398

8- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمه‌ی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ دوم. 1391

9- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمه‌ی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ دوم. 1391

10- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمه‌ی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ دوم. 1391

11- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

12- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

13- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

14- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

15- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

16- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

17-  هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

18- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

19- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمه‌ی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ دوم. 1391

20- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

21- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

22- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمه‌ی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ دوم. 1391

23- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمه‌ی پویا ایمانی. نشر مرکز. چاپ دوم. 1391

24- اسلاوی ژیژک. کژ نگریستن. ترجمه‌ی مازیار اسلامی، صالح نجفی. نشر نی. چاپ اول. 1396

25- الکنا زوپانچیچ. کوتاه‌ترین سایه. ترجمه‌ی صالح نجفی، علی عباس‌بگی. نشر مرکز. چاپ اول. 1396

26- میلان کوندرا. سبکی تحمل‌ناپذیر هستی. ترجمه‌ی حسین کاظمی یزدی. نیکونشر. 1393  

27- فریدریش نیچه. فلسفه، معرفت و حقیقت. ترجمه‌ی مراد فرهادپور. نشر هرمس.چاپ هشتم. 1397

28- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

29- اسلاوی ژیژک. کژ نگریستن. ترجمه‌ی مازیار اسلامی، صالح نجفی. نشر نی. چاپ اول. 1396

30- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

31- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

32- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

33- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

34- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

35- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398

36- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

37- علی درخشنده (1398) سایت روانکاو. 

38- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

39- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. 1396

40- میلان کوندرا. سایت دالفک. 

41- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمه‌ی پویا ایمانی. نشر مرکز.چاپ دوم. 1391

42- جورجو آگامبن. کودکی و تاریخ. ترجمه‌ی پویا ایمانی. نشر مرکز.چاپ دوم. 1391

43- مرتضی خسرونژاد. دیگرخوانی‌های ناگزیر. رویکردهای نقد و نظریه ادبیات کودک. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. چاپ اول. 1387

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی

گزارش تصویری روز جهانی کامی‌شی‌بای 1402

Submitted by editor69 on

هر سال در نیمه‌ی دوم آذر ماه، گزارش‌های زیبایی از نشست‌ها و فعالیت‌های روز جهانی کامی‌شی‌بای از سوی ترویجگران و کتابداران «با من بخوان» به دست‌مان می‌رسد. امسال هم، همچون سال‌های گذشته در پی فراخوان موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان و برنامه‌ی «بامن بخوان»، شماری از کوشندگان و دوست‌داران ادبیات‌کودک و قصه‌خوانی روز جهانی کامی‌شی‌بای را گرامی داشتند و با ارسال عکس‌ها و فیلم‌ها و گزارش‌هایشان ما را نیز در شادی تجربه‌ی خواندن کامی‌شی‌بای با کودکان سهیم کردند.

روز جهانی کامی شی بای در کتابخانه پاوه

از سال 2018، انجمن بین‌المللی کامی‌شی‌بای ژاپن هفتم دسامبر (۱۶ آذر) را به عنوان روز جهانی کامی‌شی‌بای نام‌گذاری کرده است تا این میراث فرهنگی کودکان ژاپن را زنده نگه دارد و در گسترش و ترویج آن بکوشد. گرچه کارت‌های تصویری قصه‌گوییِ کامی‌شی‌بای ریشه در فرهنگ ژاپن دارند اما امروزه نویسندگان و تصویرگران بسیاری در سراسر جهان به کار طراحی و تولید کامی‌شی‌بای مشغول‌اند و کودکان زیادی در دیگر کشورها از این گونه‌ی ادبی-تصویری لذت می‌برند.

روز جهانی کامی شی بای در کتابخانه فرهیزش خماریان

انتشارات موسسه‌ی پژوهشی تاریخ ادبیات(کتاب تاک) در سال جاری دو کامی‌شی‌بای تازه تولید و روانه‌ی بازار نشر ایران کرده است تا به این ترتیب تعداد عنوان‌های کامی‌شی‌بای این انتشارات به چهار عنوان برسد و طیف موضوعی و گروه‌های سنی متنوع‌تری را پوشش دهد. «بزرگ شو، بزرگ شو، بزرگ شو!» و «وپر، غول مهربان» عناوین جدید کامی‌شی‌بای این انتشارات هستند که امسال در روز کامی‌شی‌بای مهمان کودکان بودند! 

کتاب بزرگ شو! بزرگ شو! بزرگ شو!


خرید کامی‌شی‌بای بزرگ شو! بزرگ شو! بزرگ شو!


روز جهانی کامی شی بای در محمودآباد شهرری

ترویجگران و آموزگاران و کتابداران «با من بخوان» در روز جهانی کامی‌شی‌بای فعالیت‌های متنوعی اجرا کردند. شماری از آنان عنوان‌های جدید کامی‌شی‌بای‌ انتشارات تاک را با کودکان سهیم شدند و شماری کودکان را تشویق کردند که کامی‌شی‌بای خودشان را طراحی کنند و به اجرا درآوردند. کشیدن نقاشی شخصیت‌های داستان‌های کامی‌شی‌بای به‌ویژه وپر که به غول  محبوب کودکان تبدیل شده، از دیگر فعالیت‌های پس از بلندخوانی در این روز بود.

کتاب وپر غول مهربان


خرید کامی‌شی‌بای وپر، غول مهربان



گزارش روز جهانی کامی‌شی‌بای امسال را در لینک زیر و در فایل پیوست ببینید:

گزارش تصویری روز جهانی کامی‌شی‌بای 1402
 

بیش‌تر بخوانید:
ویدئوی آشنایی با کامی‌شی‌بای و شیوه‌ی اجرای آن
عناوین کامی‌شی‌بای انتشارات تاک

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
خبر
جایگاه
اسلایدشو
با من بخوان صفحه اصلی

فانتزی و زیرگونه‌های آن (بخش چهارم)

Submitted by editor69 on

بخش نخست مقاله را در سایت کتابک بخوانید:  فانتزی و زیرگونه‌های آن (بخش نخست)

بخش دوم مقاله را در سایت کتابک بخوانید: فانتزی و زیرگونه‌های آن (بخش دوم)

بخش سوم مقاله را در سایت کتابک بخوانید: فانتزی و زیرگونه‌های آن (بخش سوم)


فهرست

فانتزی شمنو

ویژگی‌های دیگر فانتزی شنمو

زیرگونه‌های مرتبط با فانتزی شنمو

فانتزی گریمدارک

ویژگی‌های دیگر فانتزی گریمدارک

زیرگونه‌های مرتبط با فانتزی گریمدارک

فانتزی استعماری

ویژگی‌های دیگر فانتزی استعماری

فانتزی تفنگ‌چخماقی

ویژگی‌های دیگر فانتزی تفنگ‌چخماقی

زیرگونه‌های مرتبط با فانتزی تفنگ‌چخماقی

فانتزی باروتی

ویژگی‌های دیگر فانتزی باروتی

زیرگونه‌های مرتبط با فانتزی باروتی

فانتزی نظامی

ویژگی‌های دیگر فانتزی نظامی

زیرگونه‌های مرتبط با فانتزی نظامی


فانتزی شمنو

کلمه‌ی شنمو زیاشوو (shenmo xiaoshuo) به معنی داستان خدایان و شیاطین است. این عنوان را نخستین‌بار Lu Xun، مورخ ادبیات، در قرن بیستم ثبت کرد. 

فانتزی شنمو خدایان، هیولاها و فناناپذیران را در اسطوره‌های چینی به تصویر می‌کشد. داستان‌های شنمو به سبک بومی نوشته می‌شوند؛ یعنی، بر اساس زبان گفتار چین، نه زبان نوشتار. این امر، خود، سبب پیوند شنمو با ریشه‌هایش در داستان‌های محلی و افسانه‌هاست. این زیرگونه‌‌ی اعجابْ خدایان و شیاطین باستانی چین را با رمز‌و‌راز و ماجراجویی‌های بسیار ترکیب می‌کند؛ زیرگونه‌ای مملو از هیولاها، شیاطین، فناناپذیران، خدایان و جادوگران که تا حدودی به فانتزی رمانتیک گرایش دارد.

این زیرگونه تاریخ مفصلی دارد (شروع از قرن ۱۴ و حتی کهن‌تر از آن) و به‌مرور زمان نیز چندین‌بار بازآفرینی شده و توسعه پیدا کرده است؛ زیرگونه‌ای که در عین تکامل، بارها و بارها از بین رفته و دوباره ترمیم شده است. مهم‌ترین کتاب شنمو «سفر به غرب» است که بازنویسی شده و بر ساخت انیمیشن محبوب «توپ اژدها» تأثیرگذار بوده است.

فانتزی شمنو

ویژگی‌های دیگر فانتزی شنمو

• سطح جادو: زیاد. جادو از اسطوره‌ها و آیین‌های (بودیسم و تائوئیسم) چین گرفته شده است؛ بنابراین تاریخی طولانی دارد. جادو مؤلفه‌ا‌ی قوی در این زیرگونه است و نقبی به دنیای فانتزی می‌زند ؛ همچنین جادو به خدایان و شیاطین تعلق دارد. از این رو، گاه مثبت و گاه منفی است. حتی در برخی موارد، قهرمان داستان (که انسان است) نیز می‌تواند از آن استفاده کند. در آثار جدیدتر، مرز میان دنیای انسان‌ها و دنیای رمز‌آلود چندان مشخص نیست و این امر خود بر شیوه‌ای که جادو در داستان ظاهر می‌شود، تأثیر می‌گذارد.

• اندیشه‌های والا و پیامدها و تأثیرات اجتماعی: متغیر. آثار اولیه‌ی این زیرگونه چندان ارتباطی با مسائل اجتماعی نداشتند و در دنیای فراطبیعی، فانتاستیک و خدایان غرق بودند. همچنان که این زیرگونه تکامل یافت تم‌های آن نیز تکامل یافتند. در حال حاضر، تم‌هایی رایج‌ترند که انسان در مرکز آن‌ها قرار دارد. به مرور زمان، آثار این زیرگونه بیشتر فلسفی شدند و حتی گاه بحث‌های فلسفی-سیاسی در آن‌ها مطرح می‌شود. این بحث‌ها گاه شکل تقلید (parody) پیدا می‌کنند و ارزش‌های کمدیک دارند. پرسش‌ درباره‌ی دین، سرنوشت و حکومت در تم‌های شنمو به‌صورت فراگیر دیده می‌شود. 

• سطح شخصیت‌پردازی: متوسط-زیاد. کاراکترهای شنمو از اسطوره‌ها و تاریخ گرفته شده‌اند. این امر به قصه‌گوها اجازه می‌دهد که شخصیت‌ها را به‌خوبی بپرورانند و قهرمانان و شیاطینی جذاب خلق کنند. در داستان‌های شنمو، گاه درون‌مایه‌های مثبت در برابر درون‌مایه‌های منفی قرار می‌گیرند. این ویژگی می‌تواند به پربار شدن درون‌مایه‌ها کمک کند، اما شخصیت‌پردازی اندکی آسیب می‌بیند.

• سطح پیچیدگی طرح: متوسط. در این فانتزی، اتفاقاتی وجود دارد که طرح را جالب می‌کند و آن‌ را از خطی بودن درمی‌آورد. در عین حال، خط سیری فراگیر وجود دارد که طرح بیشتر داستان‌های شنمو از آن پیروی می‌کنند که جنگ میان خوب و بد است. داستان‌ها معمولاً با مصالحه‌ی بین این دو جبهه پایان می‌یابد.

• سطح خشونت: متوسط-زیاد. در فانتزی شنمو، جنگ‌های جادویی فراوانی وجود دارد. این جنگ‌ها زیرمجموعه‌ی خشونت در فانتزی قرار می‌گیرند. این جنگ‌ها بین دو جبهه‌ی خوب و بد در جریان‌اند و شیاطین حس بی‌رحمی و شرارت را منتقل می‌کنند.

 

کتاب فانتزی در ادبیات کودک و نوجوان


خرید کتاب فانتزی در ادبیات کودکان


زیرگونه‌های مرتبط با فانتزی شنمو

• فانتزی تاریخی: برخی داستان‌های شنمو از شخصیت‌ها و اتفاقات تاریخی استفاده می‌کنند.

• فانتزی اسطوره‌ای (Mythic Fantasy): حضور المان‌های فولکلور و افسانه‌ای در داستان‌ها آن‌ها را به بخشی از فانتزی اسطوره‌ای تبدیل می‌کند.

• فانتزی بازگویی افسانه‌ (legend retelling fantasy): شنمو بر اساس افسانه‌ها و فولکلورهای چینی پایه‌ریزی شده است.

• فانتزی ووشا: هرچند ووشا بر هنرهای رزمی تأکید دارد، هر دو زیرگونه‌ی ووشا و شمنو جهان‌های خود را با جادو و اعجاب پر می‌کنند.

فانتزی گریمدارک [1]

بر سر ارزش و تعریف این زیرگونه بحث وجود دارد. جو آبرکرامبی در پستی در وب‌سایتش می‌نویسد که فانتزی ترسناک - سیاه و فانتزی نامطلوب (Gritty Fantasy) واکنشی به دنیای رومانتیک و قهرمانه‌ی فانتزی است که قبل از آن وجود داشته است. او می‌گوید که هدف بیشتر آزردن است تا شوکه کردن! همچنین باید گفت که این زیرگونه‌ی در حال گسترش، برای مخاطبان با‌ارزش است.

اما فانتزی گریمدارک چیست؟ بر اساس لغت‌نامه، واژه‌ی Grim به معنی ممنوعه، غیرجذاب، افسرده‌کننده یا نگران‌کننده و سیاه است. با این تعریف، فانتزی گریمدارک جهانی را به تصویر می‌کشد که مملو از احساسات منفی است. برای درک عمیق‌تر، شاید بهتر باشد که بگوییم فانتزی گریمداک چه چیز نیست! فانتزی گریمدارک داستانی شاد، پر‌زرق‌و‌برق، تر‌وتمیز و رنگارنگ نیست. در این داستان‌ها، این‌گونه نیست که شخصیت‌ها دست به دست هم بدهند و برای نجات جهان، به جنگ نیروهای شر بروند؛ همچنین در این جهان مسیرهای مشخصی وجود ندارد. پایان داستان‌های گریمدارک شاد نیست و سرتا‌سر داستان مملو از بدبختی، ناامیدی، خشونت، تاریکی و شخصیت‌هایی است که از نظر اخلاقی مبهم‌اند؛ ضد‌ قهرمان‌ها، تصمیم‌گیری‌های وحشت‌آور و طنز تلخ در دل این داستان‌ها جای دارند.

فانتزی گریمدارک

فانتزی گریمدارک نامطلوب‌ترین و خشن‌ترین زیرگونه‌ی فانتزی است که بارقه‌ای از واقعیت در آن وجود دارد؛ اما در این زیرگونه برای تأثیرگذاری بیشتر، در مقایسه با امر واقعی، در همه‌چیز اغراق و بزرگ‌نمایی شده است. این شیوه برای خوانندگان مطلوب است؛ زیرا داستان را جذاب‌تر می‌کند. در حقیقت، نویسندگان گریمدارک نمی‌خواهند واقعیت را دقیقاً بازسازی کنند. اما بر پیش‌بینی‌ناپذیر بودن زندگی واقعی توجه دارند.

همه ممکن است بمیرند (و البته که می‌میرند)، پس چه اهمیتی دارد که از آسمان خون ببارد؟! ناخودآگاه خوانندگان خواهند گفت: «اصلاً این چه مزخرفی است؟!» و کتاب را به یک‌سو پرت می‌کنند. اما حقیقت این است که حتی در شرایط حماسی نیز، تصمیمات و واکنش‌های شخصیت‌ها واقعی است. در اصل، پیش‌بینی‌ناپذیر بودن است که داستان را واقعی‌تر می‌کند؛ زیرا خطراتی که شخصیت‌ها پشت سر می‌گذارند، واقعی‌اند و همین امر به‌خودی‌خود تنش ایجاد می‌کند.

ویژگی‌های دیگر فانتزی گریمدارک

• سطح جادو: متوسط. فانتزی گریمدارک مشابه فانتزی حماسی نیست. در این فانتزی، ساخت یک نظام جادویی اهمیت چندانی ندارد. در حقیقت، جادو وجود دارد، اما حضورش به‌طرزی نامحسوس در خطرات داستان مخفی است.

• اندیشه‌های والا و پیامدها و تأثیرات اجتماعی: متوسط-زیاد. دنیای فانتزی گریمدارک جهانی در سایه و اندکی سیاه است. شخصیت‌ها گاه با نیروهای شر مصالحه می‌کنند؛ زیرا به‌جای جنگ خوب و بد بحث بر سر بهتر است. پیامد چنین دیدگاهی این خواهد بود که هیچ‌چیز کاملاً خوب یا کاملاً بد نیست. هیچ پادشاه افسانه‌ای همچون شاه‌ آرتور وجود ندارد که برای حل تمام مشکلات باز‌گردد.

فانتزی گریمدارک خوانندگان را وادار می‌کند که به شخصیت‌ها و انسان به‌طور کلی نگاه کنند. شاید این شخصیت‌ها نقص‌هایی داشته باشند یا اعمالی بسیار خشن، همچون خشونت، جنگ، نژادپرستی و... از آن‌ها سر بزند.

• سطح شخصیت‌پردازی: زیاد. شخصیت‌پردازی‌های این داستان‌ها معمولاً قوی است. در این زیرگونه، برای فهمیدن ذهنیات و روحیات شخصیت‌ها سرنخ‌های ظاهری چندانی وجود ندارد؛ شخصیت‌ها نیاز‌ها و انگیزه‌های شخصی دارند که گاه همان‌ها پیچیده و مشکل‌آفرین می‌شوند. در حقیقت، فانتزی گریمدارک آشوب جهان واقعی را به تصویر می‌کشد و همین امر یکی از دلایلی است که سبب می‌شود خوانندگان، فانتزی گریمدارک را صادق بدانند. در‌حالی‌که، فانتزی حماسی به نظام جادویی و محیط داستان، نقشه‌ها و هیولاها می‌پردازد، فانتزی گریمدارک حول محور شخصیت‌ها می‌چرخد و همه چیز را از طریق شخصیت‌ها به تصویر می‌کشد. راوی داستان‌ها معمولاً اول شخص است تا خوانندگان بفهمند شخصیت‌ها جهان را چگونه تجربه می‌کنند.

• سطح پیچیدگی طرح: متوسط. با پیچیدگی زیاد. داستان‌هایی سرشار از زدوخورد و اکشن، همراه با طرح‌هایی پیچیده که در آن‌ها شخصیت‌ها نقش اساسی دارند. همچنین نتایج اتفاقات پیش‌بینی‌ناپذیرند؛ زیرا در این زیرگونه روی دادن هر اتفاقی محتمل است.

• سطح خشونت: خیلی زیاد.

زیرگونه‌های مرتبط با فانتزی گریمدارک

• فانتزی حماسی: گریمدارک داستان‌هایی حماسی دارد؛ با این تفاوت که بیشتر به شخصیت‌ها می‌پردازد و از سوی دیگر خشن‌تر و نامطلوب‌تر است.

• فانتزی سیاه (Dark Fantasy): گریمدارک فضایی سیاه دارد و بیشتر شبیه داستان‌های وحشت (horror story) است.

• فانتزی نامطلوب (Gritty fantasy): فانتزی نامطلوب و گریمدارک گاه به‌جای یکدیگر استفاده می‌شوند و با هم تداخل بسیاری دارند. اما تفاوت در این است که فانتزی گریمدارک فضا و حسی دارد که فانتزی نامطلوب فاقد آن است.

در سایت کتابک بخوانید: فانتزی و افسانه در ادبیات کودکان، دوران کودکی و ادبیات کودکان

فانتزی استعماری [2]

زیرگونه‌ا‌ی فرعی است که توجه چندانی به آن نمی‌شود. درون‌مایه‌‌ی معمول آن استعمار است و به همین دلیل، بن‌مایه‌ای سیاسی، پیچیده، چندوجهی و سرشار از تضاد و مشکلات دارد.

فانتزی استعماری

شیوه‌‌های متعددی برای ساخت فانتزی به این روش وجود دارد: داستان از منظر استعمارگر یا مردم بومی بیان می‌شود. در این بین، گاه در یک سوی داستان، یا هر دوسوی آن، خطاهایی نشان داده می‌شود. شاید داستان بر اساس تاریخ باشد یا کاملاً ساخته و پرداخته‌ی خیال یا اینکه داستان به‌جای پرداختن به تمام وجوه استعمار بر نتیجه‌ا‌ی خاص از استعمار تمرکز کند؛ برای مثال، شاید داستان بر برده‌داری متمرکز باشد. 

البته درون‌مایه‌ی دیگری هم وجود دارد: پس از رفتن استعمارگر چه اتفاقی خواهد افتاد؟

ویژگی‌های دیگر فانتزی استعماری

• سطح جادو: متغیر. جادو یک جزء پایه‌ای برای این زیرگونه نیست. به این معنا که شاید داستان درباره‌ی جهان‌هایی خیالی باشد که جادو نیز در آن‌ها وجود دارد.

• اندیشه‌های والا و پیامدها و تأثیرات اجتماعی: زیاد. داستان‌های استعماری با اندیشه‌ها و مسائل بزرگ سر‌و‌کار دارند؛ تقابل فرهنگ‌ها، جنگ قدرت، رابطه‌ی بین صاحبان قدرت و زیردستان، تأثیرات استعمار بر یک جامعه، شباهت‌ها و تفاوت‌های نژادی و اخلاقی، برده‌داری، تحول‌های سیاسی، حقوق شهروندی، امپریالیسم و مشکلات مهاجرت. تمام این موضوعات اندیشه‌های والایی هستند که پیامدهای بزرگی دارند؛ همچنین این اندیشه‌ها جهان را شکل می‌دهند، برای شخصیت‌ها انگیزه و پیش‌زمینه ایجاد می‌کنند و بر طرح داستان تأثیر می‌گذارند؛ بنابراین این اندیشه‌ها بخشی اساسی از داستان‌های استعماری‌اند.

• سطح شخصیت‌پردازی: متغیر. تعریف این ویژگی برای فانتزی استعماری دشوار است؛ این زیرگونه بیشتر از طریق اندیشه‌ها و جهان داستان تعریف می‌شود تا شخصیت‌های داستان. به همین دلیل، شخصیت‌ها گاه بسیار ساده هستند. از سوی دیگر، استعمار می‌تواند در شخصیت‌ها عمق ایجاد کند و ابعاد شخصیتی و ویژگی‌های روان‌شناختی‌شان را پربار کند. به هر حال، استعمار شخصیت‌ها را عمیقاً تحت‌تأثیر قرار می‌دهد و همین موضوع عاملی است برای تحولات شخصیت. 

• سطح پیچیدگی طرح: زیاد. روابط پیچیده، انقلاب‌ها، تروما، مانور سیاسی و... می‌توانند طرح‌های پیچیده‌ای خلق کنند. 

• سطح خشونت: متوسط-زیاد. ملت‌ها با زور و اجبار تحت سلطه‌ی استعمار در‌می‌آیند؛ بنابراین حتی اگر در داستان‌ها جنگی وجود نداشته باشد، همین که درون‌مایه‌های اصلی سیاسی است، همراه با احساس سرکوب، میزانی از خشونت به مخاطب القا می‌شود.

کتاب فانتزی


خرید کتاب فانتزی


فانتزی تفنگ‌چخماقی [3]

از منظر زمانی، این فانتزی در دورانی اتفاق می‌افتد که هنوز ماشین بخار وجود نداشته یا از آن استفاده نمی‌شده است. اما از تفنگ چخماقی استفاده می‌شده است؛ یعنی قرن هفدهم. برخی این فانتزی را زیرگونه‌ای از زیرگونه‌ی فانتزی باروتی (Gunpowder Fantasy) می‌دانند یا این دو را به‌جای یکدیگر استفاده می‌کنند. اما تفاوت آن‌ها در این است که فانتزی چخماقی خاص‌تر از فانتزی باروتی است و از تاریخ هم تأثیر می‌پذیرد.

فانتزی تفنگ چخماقی

فانتزی تفنگ‌چخماقی گونه‌ای از فانتزی مدرن است که همچنان در حال گسترش و تعریف است. اما تفاوت آن با سایر زیرگونه‌ها در این است که نه در قرون وسطی رخ می‌دهد و نه در دوران مدرن (فانتزی شهری). در حقیقت،‏ دوران تفنگ‌چخماقی دورانی است که صنعت و سلاح‌ها در حال تغییر بودند. به همین دلیل‏ هم تغییر و نظامی‌گری احتمالاً از تم‌های رایج این داستان‌هاست. شعار این فانتزی چنین است: فانتزی با تفنگ.

ویژگی‌های دیگر فانتزی تفنگ‌چخماقی

• سطح جادو: متغیر. نام زیرگونه در این فانتزی یک تکنولوژی است. با وجود این، گاه جادو بخش بزرگی از آن‌ محسوب می‌شود. آنچه درباره‌ی این زیرگونه جالب است ارتباط بین جادو و تفنگ است. با استفاده از این ارتباط، صحنه‌سازی‌های خواندنی‌ای می‌توان خلق کرد. حتی این ارتباط به پیشبرد طرح داستانی هم کمک می‌کند که خود تحولی مهم در فانتزی به شمار می‌آید؛ زیرا نشان می‌دهد که چگونه جادو با زمان و تکنولوژی تغییر می‌کند. البته در برخی داستان‌های این‌چنینی ممکن است که سطح جادو ناچیز یا هیچ باشد.

• اندیشه‌های والا و پیامدها و تأثیرات اجتماعی: متوسط-زیاد. این زیرگونه مدرن است و موضوعاتی همچون صنعت و انقلاب را در خود جای داده است. در این زیرگونه، به‌طور معمول، سؤالاتی درباره‌ی رشد تکنولوژی و تأثیرات آن بر جوامع نیز وجود دارد.

• سطح شخصیت‌پردازی: متوسط-زیاد. مانند سایر زیرگونه‌های مدرنْ شخصیت‌پردازی در این فانتزی اهمیت فراوان دارد؛ همچنین استفاده از شخصیت‌های سرباز در این فانتزی مرسوم است.

• سطح پیچیدگی طرح: زیاد. این فانتزی، مانند سایر زیرگونه‌ها (برای مثال حماسی) چندان درگیر توصیف جهان نمی‌شود و در عوض، می‌تواند بر دانش تاریخی خواننده حساب کند. البته از آنجا که جهان‌های داستان‌ها خیالی‌اند، در مجموع، توصیف آ‌ن‌ها نیز مهم است. در اصل، اگر این نکته در پایه‌گذاری جهان داستان رعایت شود، جای بیشتری برای توسعه‌ی طرح وجود خواهد داشت. در این زیرگونه، داستان‌ها و طرح‌های متعددی وجود دارد، اما طرح‌های اکشن و جنگی بیشتر دیده می‌شود. البته به دلیل آنکه این زیرگونه همچنان در حال تعریف شدن است، نمی‌توان برای طرح آن قالب‌هایی مشخص تعریف کرد.

• سطح خشونت: متوسط-زیاد. این زیرگونه با تفنگ تعریف شده است؛ بنابراین بی‌تردید خشونت در آن وجود دارد و خشونتِ آن از نوع نظامی است.

زیرگونه‌های مرتبط با فانتزی تفنگ‌چخماقی

• فانتزی باروتی

• فانتزی حماسی: فانتزی تفنگ‌چخماقی، از یک منظر، تکامل‌یافته‌ی فانتزی حماسی است.

• فانتزی تاریخی: فانتزی تفنگ‌چخماقی از بسیاری جهات ریشه در فانتزی تاریخی دارد.

فانتزی باروتی [4]

فانتزی باروتی تلاش نویسندگان مدرن برای بازآفرینی فانتزی حماسی است؛ زیرا به‌ مرور زمان، المان‌های فانتزی حماسی اندکی تکراری و کسالت‌بار شده‌اند. 

فانتزی باروتی

در خصوصِ قبول فانتزی باروتی در قالب زیرگونه‌ا‌ی از فانتزی اختلاف نظر وجود دارد؛ در‌حالی‌که این زیرگونه‌ در «ارباب حلقه‌ها» دیده می‌شود و در «هابیت» نیز به آن اشاره شده است. در فانتزی باروتی، این نوع سلاح‌ها در مرکز داستان قرار می‌گیرند. برای مثال، در مجموعه‌ی «جهانِ ‌صفحه» اثر تری پرچت سلاح آتش‌زا وجود دارد. 

کتاب هابیت


خرید کتاب هابیت


ویژگی‌های دیگر فانتزی باروتی

•    سطح جادو: متوسط-زیاد. به‌طور معمول، جادو در این فانتزی به‌خوبی توسعه داده می‌شود و به شیوه‌های جالبی از آن استفاده می‌شود. آنچه در این زیرگونه منحصر‌به‌فرد است ارتباط میان جادو و تکنولوژی (به‌طور خاص تکنولوژی اسلحه) است. چگونگی رابطه‌ی جادو و سلاح قسمت مهمی از جهان فانتزی است.

•    اندیشه‌های والا و پیامدها و تأثیرات اجتماعی: متوسط-زیاد. در این فانتزی، معرفی اسحله و سایر تکنولوژی‌های پیشرفته‌ هم‌زمان با یکدیگر اتفاق می‌افتد و به همین دلیل نیز تأثیرات فراوانی بر جوامع داشته است. روابطی که به سبب پدید آمدن تکنولوژی تغییر می‌کنند و توسعه می‌یابند، مسئله‌ی مهمی است که فانتزی باروتی با آن درگیر است. از سوی دیگر، همچنان که تکنولوژی تغییر می‌کند، جادو و جهان هم تغییر می‌کنند.

•    سطح شخصیت‌پردازی: متوسط-زیاد. همچون سایر فانتزی‌های مدرن، شخصیت‌ها در این زیرگونه نیز اهمیت دارند و جذاب‌اند. اما یک تیپ شخصیتی خاص در آن وجود ندارد؛ به دو دلیل: ۱. این زیرگونه در حال توسعه است. ۲. فانتزی‌های مدرن ذاتاً به شخصیت‌های چندبعدی که نمایشی از یک فرد واقعی‌اند، علاقه دارند.

•    سطح پیچیدگی طرح: زیاد. 

•    سطح خشونت: متوسط-زیاد. 

زیرگونه‌های مرتبط با فانتزی باروتی

•    فانتزی استیم‌پانک: هر دو زیرگونه تکنولوژی را دخیل می‌کنند. تفاوت در این است که فانتزی باروتی از تکنولوژی دنیای واقعی استفاده می‌کند، نه لوازم استیم‌پانک.

فانتزی نظامی [5]

داستان‌های فانتزی با المان‌های نظامی بخشی از این زیرگونه هستند. این زیرگونه درباره‌ی زندگی نظامی است و بر سربازان یا گروه‌های نظامی متمرکز است.

شاید مخاطبانْ این زیرگونه را به دلیل شخصیت‌ها و طرح‌های تکراری داستا‌ن‌هایش سرزنش کنند. اما در سال‌‌های اخیر، این زیرگونه دوباره متولد شده و خود را از عادت‌ها بیرون کشیده است و دیگر فقط درباره‌ی شوالیه‌ها، جادوگران، توپ‌های آتش و اژدهاها نیست. این زیرگونه به عصر معاصر فانتزی وارد شده است.

برخی از زیرگونه‌های محبوب همچون فانتزی حماسی-فراتری المان‌های نظامی در خود دارند. اما در زیرگونه‌ی نظامی قرار نمی‌گیرند؛ زیرا تمرکز این فانتزی‌ها بر مسائل نظامی، سربازها و جنگ نیست.

فانتزی نظامی

ویژگی‌های دیگر فانتزی نظامی

•    سطح جادو: متوسط. جادو به‌جای سلاح و زره استفاده می‌شود، به‌طور خاص، شخصیت‌ها از جادو در توپخانه و حمله‌های نظامی استفاده می‌کنند. 

•    اندیشه‌های والا و پیامدها و تأثیرات اجتماعی: متغیر. توضیح اندیشه‌ها گاه در بستر جنگ‌ها رخ می‌دهد، اما این مورد همیشگی نیست. مواردی که نویسندگان این زیرگونه بیان می‌کنند عبارت‌ است از پویایی  گروه، بحث اخلاقیات در جنگ‌ها و قرار گرفتن خوب در برابر بد.

•    سطح شخصیت‌پردازی: متغیر. فانتزی نظامی شرایطی را نمایش می‌دهد که در آن شخصیت‌ها تغییر می‌کنند و آموخته‌ای خوب یا بد را از جنگ یاد می‌گیرند. در فانتزی نظامی، پتانسیل آن وجود دارد که شخصیت‌های تیپیکال ظاهر شوند: شخصیت‌های خوب با توانایی‌‌های خاص و شخصیت‌های بد که شر هستند. در این فانتزی، پیچیدگی زیادی در شخصیت‌پردازی وجود ندارد.

•    سطح پیچیدگی طرح: زیاد. طرح‌هایی با جزئیات فراوان که در آن‌ها به جزئیات جنگ‌ها پرداخته می‌شود، معمول است.

•    سطح خشونت: زیاد. به جنگ‌ها و خشونت در آن‌ها با جزئیات فراوان پرداخته می‌شود.

زیرگونه‌های مرتبط با فانتزی نظامی

•    فانتزی حماسی: بیشتر فانتزی‌های نظامی در بطن خود جنگی حماسی دارند. فانتزی نظامی زمان زیادی را به ساخت جهان خیالی می‌پردازد. به همین دلیل، داستان‌های این زیرگونه پتانسیل زیادی برای تبدیل شدن به کتاب‌های مجموعه‌ای دارند.

•    فانتزی نامطلوب (Gritty Fantasy): این سبک از فانتزی (به عقیده‌ی فعالان این حوزه، فانتزی نامطلوب بیشتر سبک است تا زیرگونه)، شامل مسائل زندگی نظامی و گروه‌های سربازان است؛ همچنین گاه ابهام اخلاقی و تفکیک نکردن خوب و بد از هم در آن دیده می‌شود. نامطلوب بودن سبک غالب است که به‌طور معمول، پس از ترکیب با یک زیرگونه تکمیل می‌شود. نمونه‌هایی از فانتزی نظامی نامطلوب عبارت‌ است از: «بازی تاج و تخت» از مارتین و «گروهان سیاه» از گلن کوک. 

بخش پنجم مقاله را در سایت کتابک بخوانید: فانتزی و زیرگونه‌های آن (بخش پنجم)


پانویس

[1] Grimdark Fantasy

[2] Colonial Fantasy

[3] Flintlock Fantasy

[4] Gunpowder Fantasy

[5] Military Fantasy

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
مترجم (دسته بندی)
ویراستار (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
Subscribe to