روایت «کدو قلقله زن» ایرانی و روایت «کدو ،کدو، جان کدو» تاجیکی

Submitted by editor74 on

در یکی از تعاریف افسانه‌ها چنین آمده است: «افسانه‌ها داستان‌هایی هستند که به علت دارا بودن عوامل تخیلی بسیار ماجراهای‌شان امکان وقوع بسیار بعید یا غیر ممکن دارند این نوع، ادبی از قدیمی‌ترین انواع ادبیات است بخصوص افسانه‌های عامیانه. افسانه‌ها را بطور کلی می‌توان به دو دسته عامیانه و جدید تقسیم کرد.» (حجازی، 1382: 114) افسانه‌های عامیانه قرنها پیش از اختراع صنعت چاپ و حتی قبل از وجود خط و فن کتابت، مردم اقوام مختلف در هنگام فراغت از کار دور هم جمع می‌شدند و قصه و افسانه می‌گفتند و می‌شنیدند. قصه‌ها و افسانه‌ها در طول زمان سفر کرده‌اند، سینه به سینه نقل شده‌اند تا به زمان حال رسیده‌اند. افسانه‌ها همراه با نقل نقالان، تجارت تجار و دوره گردان و کاروانیان از دیاری به دیار دیگر سفر می‌کردند. هر قصه بسته به حال و هوای راوی و نقالش، چیزی به آن یا افزوده می‌شد یا چیزی از آن کاسته می‌شد. حتی گاهی نامها و لباسها و زبان آنها متناسب با کسی که آن را نقل می‌کرد دستخوش تغییراتی می‌شد. قصه‌ها و افسانه‌ها در طول سفر خود تغییر شکل می‌یافتند. «تفاوت روایت افسانه‌ها در سرزمین‌های مختلف می‌تواند مبین تفاوت، عقاید آداب و رسوم احساسات و دید مردم نسبت به مسائل زندگی باشد». (حجازی، 1382: 116) در کنار این تغییرات اغلب بن مایه‌های مشترکی در روایتهای مختلف هر قصه و افسانه وجود دارد. همچنین این افسانه‌های عامیانه خصوصیاتی دارند که برخی از آنها عبارتند از: 1. شیوه بیان افسانه‌ها به گفتار مردم نزدیک است زیرا زمانی به وجود آمده‌اند که نوشتن وجود نداشته است یا مردم خیلی کمی باسواد بودند. 2. افسانه‌های عامیانه معمولاً از طرح خاصی پیروی می‌کنند. شروع و پایان خاصی دارند. 3. شخصیت‌های اصلی داستان اغلب در همان چند جمله اول معرفی می‌شوند و پس از آن این شخصیت‌ها با گره اصلی مواجه شده سپس طی ماجرایی سریع و پرحادثه این گره گشوده می‌شود. 4. ماجرا یا ماجراها در افسانه‌های عامیانه نقش بسیار مهمی بر عهده دارند. وقایع یکی پس از دیگری قرار می‌گیرند.5. تکرار یکی دیگر از خصوصیات برجسته داستانهای عامیانه است. 6. در بیشتر افسانه‌های جهان خصائل عالی انسانی مورد ستایش قرار می‌گیرد و در همه این افسانه‌ها صفات نیکو گرچه ممکن است گاهی سبب بروز مشکلات و سختی‌هایی بشوند اما همواره در پایان پیروزند. 7. افسانه‌ها نویسنده خاصی ندارند زیرا سالها بلکه قرنها پس از بوجود آمدن جمع آوری و نگاشته شده‌اند.

در کتابک بخوانید: افسانه‌ی کیکک به روایت تاجیکی: نگاهی به روایت‌های ایرانی کک به تنور

هدف افسانه‌ها برای کودکان و نوجوانان گسترده است. شاید بتوان آن را در این جمله خلاصه کرد: «هدف این افسانه‌ها، پرورش نیروی تخیل و تصور و قدرت ذهنی کودکان و نوجوانان و کمک به آشنایی با میراث گذشته و تکوین هویت فرهنگی آنان است.» (حجازی، 1382: 114)

در مورد طبقه بندی افسانه‌های عامیانه نیزدیدگاه های متفاوتی وجود دارد. حجازی در کتاب ادبیات کودکان و نوجوانان افسانه‌های عامیانه را در 7 دسته، تقسیم کرده است.

1- فسانه‌های توام با تکرار ۲ - افسانه‌های حیوانات سخنگو ۳ - افسانه‌های فکاهی ۴ - افسانه‌های حماسی - قهرمانی ۵ - افسانه‌های فلسفی و دینی ۶ - افسانه‌های عاشقانه ۷ - افسانه‌های جادویی.

افسانهٔ کدو قلقله زن می‌تواند در دسته‌های توام با تکرار، حیوانات سخنگو و جادویی قرار گیرد. افسانه‌های توام با تکرار از نظر مفهوم و از نظر زبان ساده‌ترین و کوتاهترین نوع افسانه‌های عامیانه هستند. گاهی حوادث و یا گاهی جملاتی در افسانه تکرار می‌شوند که باعث بالا رفتن تعامل مخاطب و قصه‌گو یا قصه‌خوان می‌شود. در گروه افسانه‌های حیوانات سخنگو، حیوانات فقط ظاهر حیوانی دارند ولی مثل انسانها فکر می‌کنند، احساس دارند و حرف می‌زنند. و در گروه افسانه‌های جادویی در این افسانه‌ها همیشه یک عامل غیر واقعی و جادویی وجود دارد این عامل می‌تواند حیوانی مافوق الطبیعه باشد مثل اژدها یا سیمرغ یا شیئی جادویی باشد مثل شب کلاه، قالیچه، انگشتر، یا کدویی که یک پیرزن می‌تواند در آن جای گیرد. یا ممکن است جادوگر، غول یا پری مهربان و یا کوتوله‌هایی باشند که قهرمان یا با این عوامل درگیری دارد یا به کمک این عوامل سحرآمیز بر شریر افسانه، پیروز می‌شود. افسانه‌ها را هم کودکان و هم بزرگسالان دوست دارند. برای همین بسیاری از این افسانه‌های کهن متناسب با شرایط روز و نیاز مخاطبان بازنویسی یا بازآفرینی می‌شوند. «افسانه‌ها به عنوان بخشی از ادبیات عامیانه و کهن به دلیل کوتاهی و ریتم تند و پایان خوش توانسته‌اند مخاطب کودک را به خود جلب کنند و این امر باعث شده نویسندگان به بازنویسی و بازآفرینی آنها علاقه مند شوند.» (خلیفی، 1396: 44) برای نمونه از داستان کدو قاقله زن چندین روایت و چندین بازنویسی و بازآفرینی انجام شده است.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از «خاله سوسکه»

کدوقلقله‌زن، در طبقه‌بندی جهانی افسانه‌ها با شمارهٔ 122F (فرار در کدو) در گروه قصه‌های مربوط به حیوانات قرار دارد. (ر.ک: مارزلف، 1371: 63). این افسانه دربارهٔ پیرزنی است که به قصد دیدن دختر و دامادش به سفر می‌رود. او در راه با چند حیوان وحشی برخورد می‌کند که قصد خوردن او را دارند. اما با تدبیری که به کار می‌برد آنها را منصرف می‌کند که در راه برگشت از خانهٔ دخترش او را بخورند. در بازگشت پیرزن در یک کدو مخفی می‌شود و از دست آنها نجات پیدا می‌کند. این افسانه در دستهٔ افسانه‌های توام با تکرار قرار دارد. تکرار در افسانهٔ کدو قلقله زن زیبایی این افسانه را بیشتر کرده است. این تکرار همراهی کودکان را در موقع شنیدن این افسانه به دنبال دارد. برای نمونه موقعی که پیرزن به گرگ، پلنگ و شیر می‌رسد می‌گوید ابتدا از او می‌پرسند:

«پیرزن کجا می‌روی؟» گفت: «می‌روم خانهٔ دخترم چلو بخورم، پلو بخورم، مرغ فسنجون بخورم، خورش متنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم.»

در پاسخ:

پیرزن گفت: «ای گرگ! من پیرزنم، پوستم و استخوانم. اگر مرا بخوری سیر نمی‌شوی، بگذار من برم خانهٔ دخترم، چند روزی آنجا بمانم، چاق بشوم، شکمم گوشت نو بالا بیاورد، آن وقت مرا بخور.»

تصویری از نسخه بازآفرینی کدوقلقله‌زن به قلم محمدهادی محمدی با تصویرگری علی خدایی

به دختره گفت: «برو، یک کدوی بزرگ حلوایی یا تنبل برای من بیار.» دختره رفت، یک کدوی بزرگ براش آورد. گفت: «توی کدو را خالی کن. من وقتی که خواستم بروم، می‌روم توی کدو درش را می‌گیرم، تو قِلَم بده و ولم بده.»

در راه برگشت وقتی پیرزن درون کدو است نیز این تکرارهای کلامی وجود دارد. «کدو قلقله زن! ندیدی تو پیرزن؟» کدو گفت: «والله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم، به جوز لق لق ندیدم، قِلَم بده، ولم بده، بگذار برم.»

پایان این افسانه در روایتهای مختلف، تفاوت دارد اما آنچه در این نوشتار به عنوان منبع روایت در نظر گرفته شده است روایت صبحی مهتدی است که در کتاب قصه‌های صبحی، جلد اول، نوشته شده است. صبحی این روایت کدو قلقله زن را درست‌ترین روایت این افسانه می‌داند. پایان افسانه را چنین آورده است:

گرگه صدای پیرزن را شناخت و گفت: «به من دروغ می گویی؟ تو همان پیرزن هستی که حالا رفتی تو کدو. الان بیرونت میارم و می‌خورمت.» گرگه از پایین کدو را سوراخ کرد رفت تو، از طرف دیگر هم پیرزن درش را ورداشت و آمد بیرون، وقتی گرگه از این ور کدو تو رفت، پیرزن از آن سر بیرون آمد و در رفت، رفت توی خانه‌اش.

تصویری از نسخه بازآفرینی کدوقلقله‌زن به قلم محمدهادی محمدی با تصویرگری علی خدایی

در کتابک بخوانید: کدو قلقله زن به روایت صبحی

به گمان من متن درست افسانه این است. ولی بعضی‌ها می گویند:

گرگ وقتی کدو را قل داد کدو به سنگی خورد و از میان دوتا شد و پیرزن آمد بیرون. گرگ گفت: «ای بدجنس! مرا گول زدی. توی کدو رفتی الان می‌خورمت.» پیرزن گفت: «به پیر و پیغمبر قسم، به آقای قنبر قسم، به صاحب منبر قسم، که آمدم مرا بخوری. اما دلم می‌خواهد که بگذاری من برم حمام تر و تمیز بشوم، آن وقت مرا بخوری.» گرگه راضی شد، پیرزن رفت توی حمام یک مشت خاکستر داغ از تون ورداشت و آورد تا رسید به گرگه، پاشید توی چشمش. جیغ و داد گرگه بلند شد. مردم آمدند بیرون، گرگ را زدند و کشتند پیرزن هم رفت به خانه‌اش.


خرید نسخه‌ی بازآفرینی شده‌ی کدوقلقله‌زن


در یک نسخه دیگر می‌نویسد:

وقتی که پیرزن خواست برود توی کدو، یک مشت نمک از دختر گرفت و وقتی کدو شکست و پیرزن با گرگ روبه رو شد، نمک را توی چشم گرگ ریخت و فرار کرد. بعضی‌ها به جای شیر و پلنگ، خرس و سگ و شغال نوشته‌اند. (مهتدی،1378:98 ـ 102)

در بیشتر روایت‌های ایرانی نام افسانه، کدو قلقله زن یا کدوی قلقله زن است. اما در برخی روایتهای به دست آمده نامهای دیگری نیز دارد. همچون: خاله پیرزن و کدو (روایت طالب آباد شهر ری)، دالو و کدی (روایت لری)، خاله پیرزن، پیرزن قلقله زن و کدوی غلتان (ر.ک: درویشیان و خندان، ج 11).

مارزلف طبقه بندی کدو قلقله زن را چنین آورده است: «124 F فرار در کدو.

از همین نویسنده در کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»

I. پیرزنی به دیدن دختر شوهر دار خود می‌رود در بین راه حیوانات وحشی قصد خوردن او را می‌کنند. وی با دادن این قول که هنگام بازگشت می‌گذارد او را بخورند خود را نجات می‌دهد (الف) گرگ، (ب) شیر (ج) پلنگ (د) سایر جانوران وحشی ست. II. در بازگشت دخترش کدوی بزرگی در اختیار او می‌گذارد که پیرزن درون آن می‌رود و با آن قل می‌خورد. (الف) وی در این خفاگاه می‌تواند بدون دیدن ضرر و زیانی از چنگ دو جانور درنده نخستین بگریزد (ب) سومین جانور به نیرنگ او پی می‌برد اما او می‌تواند از چنگ این جانور هم رهایی یابد؛ یا (ج) این جانور سوم او را می‌خورد.» (مارزلف، 1371: 63)

نسخه‌های نواحی مختلف کم‌وبیش روایتگر همین داستان است و فقط در برخی جزئیات، با یکدیگر تفاوت دارند؛ برای مثال در همهٔ روایتها، پیرزن می‌خواهد به دخترش سر بزند. ولی در روایت مردم جندق، فرزند پیرزن پسری است که به‌سبب مشغلهٔ کاری نمی‌تواند به مادرش سر بزند. در روایتهای گوناگون، نوع و شمار جانورانی که سر راه پیرزن قرار می‌گیرند متفاوت است. جانورانی که از آنان در این افسانه نام برده می‌شوند اغلب درنده‌اند؛ مانند گرگ، روباه، خرس، پلنگ، شغال، کفتار و شیر تقریباً در همهٔ روایتها. گرگ وجود دارد؛ ولی، برخی راویان از سگ و گربه هم نام برده‌اند. پیرزن هربار هنگام رویارویی با این جانوران و تهدید به خورده‌شدن، بهانه می‌آورد که پیر و نحیف است و شایستهٔ خوردن نیست. سپس، از آنها اجازه می‌خواهد که به خانهٔ فرزندش برود، غذا بخورد، چاق شود و نزد آنان بازگردد تا حیوانات غذایی مناسب برای خوردن داشته باشند. در روایت شاهرودی، هربار که جانوران با پیرزن روبه‌رو می‌شوند، به جای اینکه بخواهند او را بخورند، از او می‌خواهند هنگام بازگشت چیزی برایشان بیاورد؛ مثلاً گرگ از او یک بره، ببر یک بز و روباه یک مرغ طلب می‌کند. در روایت سروستانی، حیوانات از پیرزن می‌پرسند که چه چیز برایشان آورده است و پیرزن هربار در واکنش به این پرسش می‌گوید که هیچ با خود ندارد و درعوض، قول می‌دهد هنگام بازگشت چیزی برای آنها سوغات بیاورد.
پیرزن در کدو، قل‌زنان به سوی خانهٔ خود روان است و در راه، به‌ترتیب، به همان حیواناتی برمی‌خورد که هنگام آمدن دیده بود. جانوران از کدو سراغ پیرزن را می‌گیرند و او ابراز بی‌اطلاعی می‌کند و از دستشان می‌گریزد؛ ولی، این حیله برای فریب همهٔ حیوانات کافی نیست و آخرین حیوان متوجه حضور پیرزن در کدو می‌شود و با شکستن کدو، پیرزن را بیرون می‌آورد. این اتفاقی است که در همهٔ نسخه‌ها رخ می‌دهد. در برخی روایتها، اینجا پایان کار پیرزن است. حیوانات پیرزن را می‌خورند و افسانه پایان می‌یابد. در روایتهای دیگر، پیرزن با شجاعت و زیرکی، جان خود را نجات می‌دهد.

در روایت طالب‌آباد، شغال چنان کدو را به زمین می‌زند که صدایش همه‌جا می‌پیچد و کشاورزانی که در اطراف بودند، به فریاد پیرزن می‌رسند و با کشتن شغال، پیرزن را نجات می‌دهند. (ر. ک: غفوری عاطفه)

قدیمی‌ترین متن مکتوب دیگر از این افسانه، مربوط به سال 1362 است که کیانوش لطیفی در انتشارات دهداری آن را منتشر کرد.

یکی از متن‌های نمایشی کدو قلقله زن نیز در سال 1377 توسط جواد ذوالفقاری و شادی پورمهدی نوشته شده است.

تصویری از نسخه بازآفرینی کدوقلقله‌زن به قلم محمدهادی محمدی با تصویرگری علی خدایی

عاملی افسانهٔ کدو قلقله زن را به صورت منظوم بازنویسی کرد و با مشارکت و اجرای جمعی از همکاران رادیویی‌اش در قالب یک نوار کاست (به همراه کتاب) در اوایل دهه شصت منتشر کرده بود. ایشان همچنین در سال ۱۳۷۵ در ن‍ش‍ر ب‍چ‍ه‌ه‍ا س‍لام، ک‍دو ق‍ل‍ق‍ل‍ه‌زن را به صورت منظوم و منثور انتشار داد.

لازم به یادآوری است که در کتاب نقد و تحلیل افسانه‌های ایرانی (جلد دوم) نزدیک به سی روایت از این افسانه (متون کهن، متون بازنویسی و بازآفرینی و نمایشنامه) جمع‌آوری و تحلیل شده است. سی روایت از نویسندگانی همچون: منیرو روانی پور، ناصر یوسفی، علی اصغر سیدآبادی، حمید عاملی و فضل‌اله مهتدی، مریم جباری، عبدالله یزدانی، زهرا عمونی، فاطمه ستاری، اعظم خضریان، حسن مدرس، حسین بابا نژاد، اعظم شعبان زعیم، مجید پارسا، مهرانگیز مهری، ناهید رشید، زهرا مهاجری، جواد ذوالفقاری و شادی پورمهری.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگوله‌پا (بزک جینگله‌پا)

«در بین روایت‌های سی گانهٔ کدوها روایت منیرو روانی پور تنها بازنویسی خلاق داستانی با ساختمانی محکم روندی منطقی و باورپذیر است. نقاط ضعف داستان قبلی را شناخته و تلاش کرده مسیر قابل قبول‌تری برای آن بسازد؛ او از جایی که ایستاده ـ جهان مدرن داستان نویسی ـ به داستان نگاه کرده است. الگوی اصلی قصهٔ کهن را نگه داشته و ویژگیهای خاصی از نگاه و شگردهای داستانی خود به آن اضافه کرده است. ... او در جواب کجا می‌روی‌ها می‌گوید: «می‌روم برای بچه‌ها قصه بگویم». قصه گویی جای دید و بازدید خانوادگی را گرفته است و اهمیت حرکت زن از خانه و جنگل به آن سوی جنگل را بیش‌تر می‌کند. نویسنده پس از تغییر فلسفهٔ حرکتی داستان به سراغ دیگر اجزای قصه آمده است؛ او بحث و جدل تکراری و ساده لوحانهٔ پیرزن و حیوانات را شناسایی کرده و از توجیه با شیره مالی سر حیوانات دست برداشته و کوشیده دلایل منطقی‌تر باورپذیرتر و معقولانه‌تری را طراحی کند؛ وقتی با حیوانات روبه رو می‌شود دلیلش انتظار بچه‌هاست؛ بچه‌هایی که منتظر قصه مانده‌اند. او می‌گوید آنها مشتاق پایان قصه هستند. آقا گرگه به این راحتی‌ها خام نمی‌شود. روانی پور از اول داستانش کبوتری را به قصه اضافه کرده است؛ عنصری که با فضای داستان هماهنگ است و نقش خبررسانی‌اش مهم است ...» (نعیمی، 1396: 170 ـ 171). نوشتهٔ روانی پور در مقایسه با افسانهٔ اصلی عناصر متفاوتی دارد. شغل پیرزن قصه گویی است. به جای دختر، کبوتر دارد. دلیل سفرش، قصه گفتن برای بچه‌های آن طرف جنگل است؛ و می‌گوید اگر اجازه ندهند که برود؛ کبوتر برای بچه‌ها خبر می‌برد و چون آن‌ها می‌خواهند پایان قصه را بشوند اگر به موقع نرود، بچه‌ها می‌آیند و او (شریر) را می‌کشند و از توی شکمش پیرزن را بیرون می‌آورند.

روایت منیرو روانی پور

کدو قلقله زن

روزگاری روزگاری پیرزنی بود که با یک کبوتر تک و تنها در خانه‌اش کنار جنگل زندگی می‌کرد و جمعه‌ها به دهکده‌ای آن سوی جنگل می‌رفت و برای بچه‌ها قصه می‌گفت. روزهای پیرزن به انتظار جمعه می‌گذشت و گاهی که خیلی دلتنگ می‌شد. کبوتر سفیدش را به دهکده می‌فرستاد تا از بچه‌ها خبری بگیرد. بچه‌ها هم برای پیرزن نامه می‌نوشتند و به پای کبوتر می‌بستند.

پیرزن روزهای جمعه صبح زود بلند می‌شد و برای بچه‌ها کلوچه می‌پخت و نزدیک ظهر راه می‌افتاد. در یکی از همین جمعه‌ها کبوتر که بیرون رفته بود تا زیر آسمان آبی گشتی بزند؛ ناگهان گرگی را دید و لحظه‌ای بعد پلنگی و در فاصله‌ای دورتر شیری. فوراً به خانه پیرزن برگشت. روی شانهٔ او نشست و گفت: امروز از خانه بیرون نرو، توی راه پر از شیر و پلنگ و گرگه، می‌ترسم تو را بخورند. اما پیرزن دلش برای بچه‌ها تنگ شده بود و می‌دانست که همه منتظرند تا مثل هر جمعه قصه‌ای بشنوند. به همین خاطر، بی اعتنا به حرف‌های کبوتر بلند شد. کلوچه را که پخته بود توی زنبیلی چید و گفت من می‌روم، تو هم بالای سر من بپر. کبوتر که می‌ترسید گفت: اگر تو را خوردند چه کار کنم؟ پیرزن دستی به بال‌های کبوتر کشید و خنده‌ای کرد و گفت: هر چه گفتم گوش کن تو فقط بالای سر من بپر و هر وقت دستم را به سرم کشیدم پایین تربیا. کبوتر قبول کرد. پیرزن راه افتاد اما هنوز راه زیادی نرفته بود که گرگ را دید. گرگی که دندانهایش را نشان می‌داد و چنگ به زمین می‌کشید. پیرزن خیلی ترسید. دست پاچه شد و سلام کرد. گرگ گفت: اگر سلام نکرده بودی لقمه چپم بودی حالا بگو کجا می‌روی؟ می‌روم برای بچه‌ها قصه بگویم. گرگ پرسید چه قصه‌ای؟ پیرزن جواب داد: قصه یک پیرزن که بچه‌ها دوستش دارند و هر روز جمعه به قصه‌اش گوش می‌دهند. گرگ گفت: اما من گرسنه‌ام باید تو را بخورم.

پیرزن که می‌ترسید و صدایش می‌لرزید گفت: اگر حوصله کنی می‌روم، قصه‌ام را می گویم و بر می‌گردم. بعد می‌توانی مرا بخوری. گرگ گفت: چرا حالا نخورم؟ پیرزن دستی به سر خود کشید. کبوتر پایین‌تر آمد و بال بالی زد، گرگ او را دید. پیرزن به کبوتر اشاره کرد و گفت: آقا گرگه بچه‌ها منتظرند، اگر مرا بخوری این کبوتر می‌رود و به بچه‌ها می‌گوید و آنها هر جا که باشی پیدایت می‌کنند. شکمت را پاره می‌کنند و مرا در می‌آورند تا پایان قصه را بشنوند. آخر امروز باید قصه‌ام را تمام کنم می‌بینی که بهتر است بروم قصه را بگویم و برگردم تا با خیال راحت بتوانی مرا بخوری.

گرگ گرسنه گفت: پس اقلاً آخر قصه‌ات را برای من هم بگو. پیرزن گفت: پیرزن قصه گو وقتی به دهکده می‌رود سر راهش گرگی را می‌بیند که بسیار گرسنه است. گرگ می‌خواهد او را بخورد اما وقتی می‌شنود که پیرزن برای چه به دهکده می‌رود رهایش می‌کند. پیرزن می‌رود قصه‌اش را می‌گوید و بر می‌گردد، آن وقت گرگ او را می‌خورد. گرگ که با لذت گوش می‌داد؛ دو سه بار زبانش را بیرون آورد، به پیرزن نگاه کرد و اجازه داد که برود.

پیرزن رفت و رفت تا به پلنگ رسید. پلنگ که از شدت گرسنگی پیرزن را چاق و چله می‌دید فریاد کشید: چه پیرزن خوش مزه‌ای! نمی‌دانم چه طور تو را بخورم. پیرزن قصهٔ خودش را برای پلنگ تعریف کرد اما پلنگ که فکر خوردن پیرزن دهانش را آب انداخته بود گفت: اما من گرسنه‌ام باید تو را بخورم پیرزن دستی به سرش کشید، کبوتر بال زنان پایین آمد پلنگ او را دید. پیرزن گفت: می‌بینی اگر مرا بخوری این کبوتر می‌رود و به بچه‌ها می‌گوید و هیچ بچه‌ای دوست ندارد یک قصه نیمه تمام بماند. اگر مرا بخوری ممکن است تو را پیدا کنند و مرا از توی شکمت در بیاورند تا بقیهٔ قصه را بشنوند، اما اگر بگذاری بروم قصه‌ام را تعریف کنم آن وقت می‌توانی با خیال راحت مرا بخوری. پلنگ سری تکان داد و از سر راه پیرزن کنار رفت. پیرزن راه افتاد رفت و رفت تا نزدیک دهکده به شیر رسید که چنگ و دندان نشان می‌داد و از گرسنگی نعره می‌کشید. پیرزن با نشان دادن کبوتر به شیر هم قول داد که هنگام بازگشت بگذارد تا او را بخورد. شیر هم از سر راه پیرزن کنار رفت و او راه افتاد. در دهکده بچه‌ها منتظر بودند. پیرزن کلوچه‌ها را بین آنها قسمت کرد و قصهٔ پیرزنی را که در راه گرگ و پلنگ و شیر رو به رو می‌شود برای آنها گفت و بعد پرسید: حالا آن پیرزن چه طور باید به خانهٔ خود برگردد؟ هر یک از بچه‌ها چیزی گفت که هیچ کدام نمی‌توانست پیرزن را سالم به خانه برساند. آن وقت پیرزن بچه‌ها را به مزرعه‌ای نزدیک برد. یک کدو تنبل چید، تویش را خالی کرد. داخل آن رفت. درش را بست و از بچه‌ها خواست که کدو را قل بدهند. بچه‌ها کدو را قل دادند و به راه افتاد. کبوتر هم بالای سر کدو می‌پرید اما هنوز کدو قلقله زن از دهکده بیرون نرفته بود که یکی از بچه‌ها گفت: اگر شیر و پلنگ و گرگ کبوتر را ببینند حتماً او را می‌شناسند و پیرزن را از توی کدو در می‌آورند و می‌خورند. آن وقت بچه‌ها برای این که هیچ جانوری پیرزن قصه گو را نشناسد به مزرعه رفتند. هر کدام یک کدو تنبل چیدند، تویش را خالی کردند. هر کس در کدویی نشست و با تکانی که به خودش داد توی جاده راه افتاد. بچه‌ها زمانی به پیرزن رسیدند که شیر از او می‌پرسید: کدو کدو قلقله زن! ندیدی یک پیرزن؟

پیرزن جواب داد: والله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم. به جوز لق لق ندیدم. هلم بده، قلم بده، بگذار برم.

شیر کدو را قل داد. کدو قلقله زن راه افتاد اما شیر که بوی پیرزن را از توی کدو شنیده بود پشیمان شد و می‌خواست به دنبال کدو قلقله زن برود که ناگهان کدوهای زیادی را دید که به طرفش می‌آمدند. با تعجب نگاه کرد. چشمانش را با دست مالید و باز و بسته کرد و با خودش گفت که حتماً از گرسنگی خیالاتی شده‌ام که یک کدو را صد کدو می‌بینم. بهتر است اصلاً به روی خود نیاورم و همین جا منتظر پیرزن بمانم. بچه‌ها از کنار شیر رد شدند و به دنبال پیرزن رفتند تا به پلنگ رسیدند. اما هنوز پلنگ چیزی نگفته بود که بچه‌ها همگی با هم خواندند: والله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم، به جوز لق لق ندیدم، هلم بده، قلم بده، بگذار برم بود که پلنگ از دیدن این همه کدو که می‌خواندند و می‌غلتیدند پا به فرار گذاشت.

تصویری از نسخه بازآفرینی کدوقلقله‌زن به قلم محمدهادی محمدی با تصویرگری علی خدایی

پیرزن که حالا می‌دانست بچه‌ها او را همراهی می‌کنند و دیگر نمی‌ترسید، زودتر از آنها راه افتاد و رفت و رفت تا به گرگ رسید. گرگ پرسید: کدو، کدو قلقله زن ندیدی یک پیرزن؟ پیرزن گفت: نه ندیدم، اما آخر قصه‌اش را می دانم. گرگ بی حوصله گفت: من خودم آخر قصه را بهتر از تو می. دانم. حالا بگو ببینم تو پیرزن را دیده‌ای یا نه؟ در همین نگاه بچه‌ها سر رسیدند. بچه‌هایی که با هم می‌خواندن؛ والله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم، به جوز لق لق ندیدم، هلم بده، قلم بده، بگذار برم. گرگ از دیدن آن همه کدو که می‌خواندند و می‌غلتیدند عقل از سرش پرید و دیوانه شد و پیرزن سالم به خانه‌اش رسید. متل ما خوشی خوشی، دستهٔ گلی روش بکشی.

روایت کدو قلقله زن در کشور تاجیکستان

در تاجیکستان روایتی از کدوقلقله زن وجود دارد که با نام «کدو، کدو، جان کدو» معروف است. تاکنون این روایت تاجیکی در ایران برگردان نشده است. جهت اطلاع مخاطبان عزیز ابتدا خلاصه‌ای از روایت تاجیکی به فارسی آورده می‌شود و در ادامه برگردان متن تاجیکی کدو، کدو، جان کدو روایت می‌شود.

خلاصه: پسرکی دانا و دلیر، هر روز به شکار می‌رفت. روزی موقع شکار به یک شغال برخورد می‌کند. شغال به پسرک گفت: های بچه، من می‌خواهم تو را بخورم. پسر در جواب شغال گفت: می‌خواهی مرا بخوری؟ نمی‌بینی که من یک بچهٔ لاغرم. گوشت درست و حسابی هم ندارم که شکمت سیر بشود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، کبک دَری و مرغ دشتی شکار می‌کنم و برای تو می‌آورم تا بخوری و کیف کنی. شغال راضی شد. پسرک به راهش ادامه داد که ناگهان یک گرگ بزرگ و خشمگین سر راهش پیدا شد.

گرگ درحالی که آب دهانش آویزان شده بود. دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: آماده شو تا لقمهٔ من بشوی. او به گرگ هم قول می‌دهد که به کوه و دشت و جنگل برود و برای او یک برهٔ چاق پیدا کند و بیاورد. گرگ قبول می‌کند و او به راهش ادامه می‌دهد که به یک پلنگ رسید او به پلنگ هم وعدهٔ بره‌ای چاق می‌دهد و پلنگ را راضی می‌کند که صبر کند تا او برگردد. پسرک به کشتزاری می‌رسد که پر از کدوهای رسیده و بزرگ بود. فکری به ذهنش می‌رسد. او درون کدو را خالی می‌کند و خودش را در میان کدو پنهان می‌کند و قل قل زنان راهی خانه‌اش می‌شود. در راه خانه، به پلنگ و گرگ و شغال می‌رسد. هر کدام به او می گویند: کدو! کدو! پسر هم از درون کدو جواب می‌دهد: جان کدو!

می‌پرسند: بچه را ندیدی، کدو؟

و او می‌گوید: درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است.

پلنگ و گرگ و شغال بی‌خبر از اسرار کدو و زیرکی پسرک، در حالی که همچنان چشم به راه آمدن پسرک بودند، اجازه می‌دهند که کدو، قل زنان به راهش ادامه دهد. این شد که پسرک دانا و دلیر به خانه‌شان رسید. کدو را دو پاره کرد و از درونش بیرون پرید و با شادی زندگی کرد.

********************

در اینجا این افسانه را بر اساس کتاب افسانه‌های خلق تاجیک، که در سال 2005 م. در شهر خجند منتشر شده، روایت می‌کنیم. لازم به یادآوری این نکته است که افسانه‌های این کتاب بر اساس کتاب افسانه‌های خلقی تاجیک که رجب امانف و کلادیو اولغ‌زاده، آن‌ها را در سال 1957 م. جمع‌آوری و نشر کرده بودند و بارها با ویراست جدید چاپ شدند، تهیه شده‌اند.

روایت تاجیکی از کدو قلقله زن با نام «کدو، کدو، جان کدو»

بود نبود، پسرکی بود دانا و دلیر. هر روز به شکار می‌رفت. کبک دری شکار می‌کرد و مرغ دشتی. روزی می‌رفت که از پیشش یک شغال برآمد. عجب مخلوقی بود شغال، چشمانش را پیسانده[1]، دمش را جنبانده، دندان‌هایش را غجِرّاس[2] زنانده، به پسرک گفت: های بچه، من تو را می‌خورم! گفت شغال.

_ مرا می‌خوری؟ نمی‌بینی، که من یک بچهٔ خرابک، گوشت درست ندارم که شکمت سیر شود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، کبک دری و مرغ دشتی شکار کرده می‌بیارم، کیف کرده می‌خوری. شغال راضی شد. پسرک رفته ایستاده بود که از پیشش گرگ برآمد. یک گرگ کلان بدقهر و بدخشم دمش را جنبانده، چشمش را پیسانده، دندان‌هایش را غجرّاس زنانده گفت: های بچه، تَیّار شو[3]، لقمه حلال من می‌شوی!

_ مرا می‌خوری؟ نمی‌بینی که من یک بچه خرابک[4]، گوشت درست ندارم که شکمت سیر شود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، بز لنگ و برهٔ شکم ترنگ[5] شکار کرده می‌بیارم، کیف کرده می‌خوری.

_ تیزتر [6]بیار! فرمود گرگ تیزتر که من سخت گرسنه‌ام.

_ خوب شده‌است گفته پسرک، به راه خود روان شد.

گرگ راضی شد. پسرک رفته ایستاده بود، که از پیشش پلنگ برآمد. پلنگ بدواهمه دهشت‌آور. پلنگ بدواهمه دهشت‌آور سرش را لرزاند و چشمانش را پیساند و دندان‌هایش را غجرّاس زنانده گفت: های بچه، طیار باش، لقمه حلال من می‌شوی!

_ مرا می‌خوری؟ نمی‌بینی که من یک بچه خرابک، گوشت درست ندارم که شکمت سیر شود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، برهٔ فربهکک[7] شکار کرده می‌بیارم، کیف کرده می‌خوری.

_ تیزتر بیار! فرمود پلنگ تیزتر که من سخت گرسنه‌ام.

پلنگ راضی شد. پسرک رفت. به کوه و دشت و جنگل رفت و کبک دری و مرغ دشتی شکار کرده، آمده ایستاده بود که پالیزی[8] را دید. عجب کدوها پخته خوابیده بودند، یکی از دیگری کلان‌تر[9]. یک کدو کلان را گرفت و درونش را تازه کرد و لُپی کرده[10]به درونش درآمده غیل زناند[11]. کدو کلان زَِب‌زرد[12] بی‌گرد غیلان‌غیلان[13] رفتن گرفت. رفته ایستاده بود که از پیش پلنگ برآمد: پلنگ بدواهمهٔ دهشت‌آور.

پلنگ بدواهمهٔ دهشت‌آور گفت: کدو! کدو!

_ جان کدو! صدا برآمد از درون کدو.

_ بچه را ندیدی، کدو؟

_ درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است کدو! آواز داد[14] پسرک.

پلنگ بی‌خبر از اسرار کدو در سر راه کلان، حیران و نگران ماند. کدو کلان زَِب‌زرد بی‌گرد باشد غیلان‌غیلان به راهش رفت. رفته ایستاده بود که از پیشش گرگ برآمد، گرگ کلان بدقهر و بدخشم.

گرگ کلان بدقهر و بدخشم کدو را نگاه داشته گفت: کدو! کدو!

_ جان کدو! صدا برآمد از درون کدو.

بچه را ندیدی، کدو؟ درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است کدو! آواز داد پسرک.

گرگ بی‌خبر از اسرار کدو در سر راه کلان، حیران و نگران ماند. کدو کلان زب‌زرد بی‌گرد، غیلان‌غیلان به راهش رفت. رفته ایستاده بود که از پیشش شغال برآمد. شغال گشنه که دمش را لرزانده، آب دهانش را روانده[15]، به امید کبک دری و مرغ دشتی شِشته بود[16]. کدو را دیده گفت: کدو! کدو!

_جان کدو! صدا برآمد از درون کدو.

_ بچه را ندیدی، کدو؟_ درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است کدو! آواز داد پسرک.

شغال بی‌خبر از اسرار کدو در سر راه کلان، حیران و نگران ماند. همین خیل پسرک دانا و دلیر غیلان‌غیلان به خانه‌شان آمد و کدو را دو بولَک[17] کرده، از درونش برآمد و شاد و خرم زندگی کرده گشت.

خلاصه روایت تاجیکی به فارسی:

پسرکی دانا و دلیر، هر روز به شکار می‌رفت. روزی موقع شکار به یک شغال برخورد می‌کند. شغال به پسرک گفت: های بچه، من می‌خواهم تو را بخورم. پسر در جواب شغال گفت: می‌خواهی مرا بخوری؟ نمی‌بینی که من یک بچهٔ لاغرم. گوشت درست و حسابی هم ندارم که شکمت سیر بشود. صبر کن، من به کوه و دشت و جنگل می‌روم، کبک دَری و مرغ دشتی شکار می‌کنم و برای تو می‌آورم تا بخوری و کیف کنی. شغال راضی شد. پسرک به راهش ادامه داد که ناگهان یک بزرگ و خشمگین سر راهش پیدا شد.

گرگ درحالی که آب دهانش آویزان شده بود. دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: آماده شو تا لقمهٔ من بشوی. او به گرگ هم قول می‌دهد که به کوه و دشت و جنگل برود و برای او یک برهٔ چاق پیدا کند و بیاورد. گرگ قبول می‌کند و او به راهش ادامه می‌دهد که به یک پلنگ رسید او به پلنگ هم وعدهٔ بره‌ای چاق می‌دهد و پلنگ را راضی می‌کند که صبر کند تا او برگردد. پسرک به کشتزاری می‌رسد که پر از کدوهای رسیده و بزرگ بود. فکری به ذهنش می‌رسد. او درون کدو را خالی می‌کند و خودش را در میان کدو پنهان می‌کند و قل قل زنان راهی خانه‌اش می‌شود. در راه هانه، به پلنگ و گرگ و شغال می‌رسد. هر کدام به او می گویند: کدو! کدو! پسر هم از درون کدو جواب می‌دهد: جان کدو!

می‌پرسند: بچه را ندیدی، کدو؟

و او می‌گوید: درد کدو، بلای کدو، بچه را کی دیده‌است.

پلنگ و گرگ و شغال بی‌خبر از اسرار کدو و زیرکی پسرک، در حالی که همچنان چشم به راه آمدن پسرک بودند، اجازه می‌دهند که کدو، قل زنان به راهش ادامه دهد. این شد که پسرک دانا و دلیر به خانه‌شان رسید. کدو را دو پاره کرد و از درونش بیرون پرید و با شادی زندگی کرد.

منابع:

منابع

امانف، رجب، عابداف، داداجان (2008). افسانه‌های تاجیکی، دوشنبه: نشریات دانش،

امینایی، اکرم (1396) نقد و تحلیل افسانه‌های ایرانی،: بازنویسی خلاق یا پخته خواری بی دردسر؟ بررسی انتقادی سی روایت از کدو قلقله زن، زری نعیمی، جلد 2، تهران: موسسه پژوهشی کودکان دنیا، صص 147 ـ 175

0000000000 (1396) نقد و تحلیل افسانه‌های ایرانی، کدوقلقله زن، در جستجوی جهان تازه بررسی افسانهٔ کدو قلقله زن و چندی از بازنویسی‌هایش: عادله خلیفی، جلد 2، تهران: موسسه پژوهشی کودکان دنیا، صص 39 ـ 56.

انوری، حسن (1383). فرهنگ روز سخن. تک جلدی، تهران: انتشارات سخن.

بی نام (2005). افسانه‌های خلق تاجیک، دوشنبه: وزارت فرهنگ جمهوری تاجیکستان، خجند: نشریات دولتی به نام رجب جلیل.

تاکه هارا، شین؛ وکیلیان، سید احمد (1384) افسانه‌های ایرانی به روایت امروز و دیروز، چ دوم، تهران: نشر ثالث

حجازی، بنفشه (1382). ادبیات کودکان و نوجوانان ویژگی‌ها و جنبه‌ها، چ ششم، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان.

درویشیان، علی اشرف، خندان، رضا (1389) فرهنگ افسانه‌های مردم ایران، ج 11، چ دوم، تهران: انتشارات کتاب و فرهنگ.

رحمانی، روشن (1380). تاریخ گردآوری نشر و پژوهش افسانه‌های مردم فارسی زبان، تهران: نوید شیراز.

رحمانی، روشن. (1397). نثر گفتاری تاجیکان بخارا (افسانه‌ها، قصه‌ها، روایت‌ها)، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی.

شاپوری، افسانه (1391) آیین گذر و مرحلهٔ گذار در برزنگوله پا و کدوی قلقله زن، ماهنامه کتاب ماه کودک و نوجوان اطلاع رسانی و نقد و بررسی کتاب، تهران: خانه کتاب ایران، شماره ۱۵۷.

شجاعی، محسن (1385). فرهنگ فارسی تاجیکی، (زیر نظر: محمدجان شکوری، ولادیمیر کاپارانف، رحیم هاشم، ناصرجان معصومی، تهران: فرهنگ معاصر.

علی‌محمدی، محبوبه (1402) تحلیل روایت قصه «کدو قلقله زن»؛ با تاکید بر مفاهیم حضور و فاصله اجتماعی فرهنگ مردم ایران بهار و تابستان 1402، شماره 72 و 73، 39 ـ 68 )

مارزلف، اولریش (1371) طبقه‌بندی قصه‌های ایرانی، ترجمهٔ کیکاووس جهانداری، تهران، ۱۳۷۱

مهتدی فضل الله (1387) قصه‌های صبحی، لیما صالح رامسری، ج اول، تهران: انتشارات معین

میرصادقی، جمال (1392). عناصر داستان. چاپ هشتم، تهران: نشر سخن.

نجات، دارا (2021) فرهنگ دارا، 2 جلدی، دوشنبه: موسسه نشریات دانش.

نظرزاده، سیف‌الدین (2008). فرهنگ تفسیری زبان تاجیکی. 2 جلدی. دوشنبه: پژوهشگاه زبان

منابع الکترونیکی

مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی، عاطفه غفوری

https://cgie.org.ir/fa/article/273250/کدو-قلقله-زن



[1]. چشم پیساندن: چشم دواندن، چشم غره

[2]. غجِرّاس: به هم ساییدن دندان‌ها، دندان قروچه

[3]. تَیّار (طیّار) شو: آماده شو، حاضر شو، مهیا شو.

[4]. خراب: لاغر، ک تصغیر و تحبیب.

[5]. تَرَنگ: پر. شکم ترنگ: شکم سیر.

[6]. تیز: سریع، تند.

[7]. فربه: چاق. فربهک: ک تصغیر و تحبیب.

[8]. پالیز: کشتزار، مزرعه

[9]. کلان: بزرگ، کلانتر: بزرگ‌تر

[10]. لُپّی: صدای حرکت سریع را در تاجیکی لپّی می‌گویند.

[11]. به درونش درآمده غیل زناند: قِل زد و به درون آن درآمد.

[12]. زَب‌زرد: خیلی زرد. صفتی با ساخت خاص که بر شدت و بسیاری دلالت دارد.

[13]. غیلان‌غیلان: غیل: گرد، هر چیزی که مثل توپ است. غیلان‌غیلان: آنچه در حالت غلیدن است. قِل قِل زنان.

[14]. آواز داد: صدا داد.

[15]. آب دهانش روانده: آب دهانش روان شد

[16]. شِشته بود: نشسته بود.

[17]. بولک: پاره، قِسم، قسمت، قطعه. دو بولک: دوپاره، دو قسمت.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

استقبال منتقدان هلندی از کتاب «رنگ رویای کلاغ»

Submitted by editor74 on

یک ماهی از انتشار کتاب «رنگ رویای کلاغ» در هلند می‌گذرد و این کتاب تاثیرگذار به زودی در ایران نیز منتشر می‌شود! در این مدت کوتاه، کتاب با اسقبال خوبی روبه‌رو شده است و منتقدان زیادی نقدهایی بر آن نوشته‌اند:

«متن و تصاویر زیبای این کتاب فرصت‌های زیادی را برای گفت‌وگو، فلسفه‌ورزی یا فعالیت‌های خلاقانه کودکان فراهم می‌کند. انتشار کتاب «رنگ رویای کلاغ» در دوره‌ای که آزادی دیگر یک امر بدیهی نیست، ارزشی دوچندان دارد. از انتشارات کوریدو متشکرم برای این جواهر!»

«رنگ رویای کلاغ روایت کلاغی است با پرهای سیاه و رویاهای رنگارنگ. کلاغی که نمی‌خواهد رویای شگفت انگیزش را بسپارد به فراموشی و خواب. کلاغ شبی از شب‌ها خوابی شگفت می‌بیند، رویایی رنگارنگ. اما وقتی از خواب بیدار می‌شود، هم‌چنان سیاه است. او برای رسیدن به این رویا تلاش می‌کند. رنگ می‌دهد، رنگ می‌گیرد. سایر حیوان‌ها را به اندیشیدن فرو می‌برد و زیستن در وجهی متمایز را به پیش روی آن‌ها می‌گذارد. او در هر داد و ستد بخشی از رویای‌اش را می‌یابد اما نه همه‌ی آن را. به سرزمین کلاغ‌ها بازمی‌گردد و هر بار به گونه‌ای طرد شده و مورد تمسخر واقع می‌شود. گاهی او را می‌ترسانند و گاهی می‌ترسند. گاهی می‌خندند و گاهی نادیده می‌گیرندش... کلاغ مسیر آمده را باز می‌گردد و آنچه را که از دیگران گرفته بود پس می‌دهد. پایان را رها و اکنون را زندگی می‌کند. خود را به طبیعت و اصل خویش می‌سپارد. به باران و به برف. به پاییز و به زمستان. اما رویای شگفت دست از سر او بر نمی‌دارد.»

یکی از منتقدان ادبی در هلند در وبسایت «hetboekenrijk.com» درباره‌ی این کتاب نوشته است: «نویسنده‌ی ایرانی، هادی محمدی در هم‌کاری با تصویرگر، سلیمه باباخان با یک کتاب تصویری شگفت‌انگیز بازگشته است. محمدی در کتاب‌های‌اش، از صلح و آزادی پشتیبانی می‌کند. در این کتاب تصویری شاعرانه که از سوی «جف آرتس» نویسنده‌ی کتاب «فراتر از رویا» به زبان هلندی ترجم هشده، آزادی و برای خود بودن در مرکز توجه قرار گرفته است. متن و تصاویر زیبای این کتاب فرصت‌های زیادی را برای گفت‌وگو، فلسفه‌ورزی یا فعالیت‌های خلاقانه کودکان فراهم می‌کند. انتشار کتاب «رنگ رویای کلاغ» در دوره‌ای که آزادی دیگر امری بدیهی نیست، ارزشی دوچندان دارد. از انتشارات کوریدو متشکرم برای این جواهر!»

نقدی دیگر بر این کتاب در وبسایت hebban.nl که از بزرگ‌ترین و معتبرترین پلتفرم‌های کتاب و ادبیات در هلند است منتشر شده:

«یک افسانه‌ی ایرانی!

این کتاب تصویری شاعرانه داستان کلاغی را روایت می‌کند که رویاهای بزرگی در سر دارد. او آرزو دارد پرهایی رنگارنگ داشته باشد، بنابراین از طریق مبادله با اشیا و حیوانات مختلف، رنگ‌هایش را تغییر می‌دهد. اما در نهایت متوجه می‌شود که دیگر کلاغ‌ها او را یکی از خودشان نمی‌دانند. این موضوع او را ناامید می‌کند. آیا او می‌تواند روزی رویای خود را محقق کند و در عین حال مورد پذیرش دیگران قرار گیرد؟

رنگ رویای کلاغ کتابی تصویری و دل‌نشین درباره آزادی و جسارت در پذیرفتن خود است. چه انتخاب‌هایی برای این مسیر باید انجام داد؟ چه زمانی یک رویا به واقعیت تبدیل می‌شود؟ این کتاب با تصاویر هنری، زیبا و رنگارنگی همراه است که تماشای آن را لذت‌بخش می‌کند. رنگ‌های زنده و پرشور به خوبی جوهره داستان را بازتاب می‌دهند. تصویرگر، سلیمه باباخان، با این اثر یک شاهکار هنری خلق کرده است.

متن‌های کوتاهی که در سمت چپ هر صفحه چاپ شده‌اند، جوهره داستان رنگ رویای کلاغ را به‌طور خلاصه بیان می‌کنند. این داستان نه تنها برای کودکان، بلکه برای بزرگسالان نیز تأثیرگذار خواهد بود. مطالعه و تماشای این کتاب همراه با کودکان تجربه‌ای لذت‌بخش است، چراکه می‌توان درباره پیام نهفته در داستان با آن‌ها گفت‌وگو کرد.

رنگ رویای کلاغ اثری ارزشمند است که به کودکان نشان می‌دهد رویاهای‌شان می‌توانند آن‌ها را به جاهای دوری در زندگی ببرند. این کتاب یادآور می‌شود که آزادی، چیزی ارزشمند است که باید برای آن تلاش کرد، به‌ویژه در دنیایی که دیگر همیشه بدیهی و مسلم نیست. این کتاب تصویری فرصت‌های بسیاری را برای گفت‌وگو با کودکان، چه به‌صورت فردی و چه در محیط‌های آموزشی، فراهم می‌کند.

از رنگ رویای کلاغ لذت ببرید؛ از متن‌های تأثیرگذار، فرصت‌های ایجاد گفت‌وگو، و پیامی که به کودکان امید و انگیزه می‌دهد تا رویاهایشان را دنبال کنند!»

برای خواندن نقدهای بیشتر، به وب‌سایت indeboekenkast.com مراجعه کنید:

رنگ رویای کلاغ داستانی شاعرانه با تصاویری زیبا و دلنشین و حاصل دومین همکاری سلیمه باباخان با «پروژه میان‌فرهنگی تولید کتاب ‌های تصویری باکیفیت» برنامه‌ی «با من بخوان» تولید شده است. این پروژه از سوی ماریت تورن ‌کویست تصویرگر نام‌آشنای هلندی و زهره قایینی، پژوهش‌گر ارشد ادبیات کودکان که تجربه‌ی داوری در چندین جایزه‌ی جهانی را داشته و دو دوره رییس هیئت داوران جایزه‌ی هانس کریستین اندرسن بوده است، مدیریت هنری می‌شود. «۱۸+۲ دارکوب» کتاب دیگر سلیمه باباخان در این پروژه است که در ترکیه نیز منتشر شده است و جوایز و تقدیرهای زیادی نیز دریافت کرده است.

کتاب رنگ رویای کلاغ، به زودی در ایران منتشر می‌شود...

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

افسانه‌ی کیکک به روایت تاجیکی: نگاهی به روایت‌های ایرانی کک به تنور

Submitted by editor74 on

افسانهٔ کک به تنور در ایران و برخی از کشورهای دیگر روایت‌هایی دارد که در برخی از قسمت‌های آن، تفاوتهایی وجود دارد. در این پژوهش ضمن معرفی این افسانه در ایران، به ارائهٔ دو روایت بختیاری و یک روایت تاجیکی این افسانه پرداخته میشود.

در ایران این افسانه با نام های گوناگون نقل و ثبت شده است. از قبیل کک و مورچه، موش و مور، ککو خاکسترنشین، ککو و مروکو، کیک جناب‌مرده، نازک به نازک و تازک به تازک و مورچه‌مرده، شاه‌مرده. در بیشتر روایت‌ها، نام آن کک به تنور است. از این افسانه تا سال ۱۳۷۶، تعداد ۸۹ روایت در گنجینۀ فرهنگ مردم صداوسیما ثبت شده است. (ر.ک وکیلیان، 1387 : ۸۳).

در کتاب قصه های صبحی، جلد اول نیز روایت کک به تنور آمده است. ( ر.ک: مهتدی،۱۳۷۸: ۶۹ ـ ۷۲)

در کتاب فرهنگ عامیانهٔ مردم ایران روایت کک به تنور را با نام کک و مورچه آورده است. (ر.ک: هدایت، : ۳۵۶ ـ ۳۵۷)؛ در جلد یازدهم فرهنگ افسانه های مرم ایران نیز ۴ روایت از آن آمده است. کک به تنور، کک و پشه، کک و مورچه ۱ و کک و مورچه ۲. (ر.ک: درویشیان و خندان: ۱۳۸۱ ، ۴۴۹ ـ ۴۶۸)

کک به تنور ماجرای کک و مورچه یـا مورچه و موشی است که با هم دوست‎اند. روزی کک/ مورچه تصادفی، در تنور می‎افتد و می‎میرد. مورچه/ موش از این غصه خاک/ خاکستر/ آب جوش بر سر می‎ریزد و ناراحت می‎شود. سایر اشیاء و جانوران هم از این اتفاق غمگین می‎شوند و هریک به شیوه‎ای گاه مسخره و اغراق‎آمیز، عزاداری می‎کنند. کلاغ از دیدن مورچۀ خاک‌به‌سر، پرهایش می‎ریزد یا آنها را سیاه می‎کند؛ درخت برگهایش می‎ریزد؛ آب چشمه یا رود خون‎آلود یا گل‎آلود می‎شود؛ گندم‌ها سرنگون می‎شوند؛ دیوار می‎ترکد؛ بز ریشش را می‎کند؛ دشتبان بیلش را بر سر می‎زند یا در کمرش فرو می‎کند؛ دختر دشتبان ماست/ دوغ بر سر می‎ریزد؛ مادر دختر خودش یا سینه‎هایش را به تاوۀ داغ می‎چسباند؛ آخوند/ حکیم/ مرد همسایه یک لنگۀ سبیلش را می‎کند و زن همسایه خانه‎‎ و خودش را آتش می‎زند.

بخش ابتدایی آن در روایت‌های گوناگون، متفاوت است. در برخی روایت‌ها، مورچه و کک می‎خواهند کله‌پاچه، حلیم یا آش بپزند و کک در دیگ می‎افتد. در بیشتر روایت‌ها، کک هنگام پختن نان، در تنور می‎افتد و می‎سوزد.

پایان داستان هم متفاوت است. در بیشتر روایت‌ها، عزاداری با مرگ آخرین تن به پایان می‎رسد که معمولاً، مادری است که خود را به تنور می‎اندازد یا سینه‎هایش را به تاوه یا تنور می‌چسباند. در روایت بختیاری، دشتبان بیل را بر سرش می‎زند و می‎‌میرد.

در کتابک بخوانید: قصه‌های صبحی- کک به تنور

دسته‎ای دیگر از روایت‌ها پایانی طنزآمیز و البته، منطقی دارند. آخرین حلقۀ این زنجیره معمولاً، الاغ یا گاو است و همین امر جنبۀ طنزآمیز ماجرا را تقویت می‎کند. الاغ یا گاو پس از شنیدن ماجرای عزاداری دیگران، به آنها می‎خندد و مسخره‌شان می‎کند.

کک به تنور روایتی برای سرگرمی است و جنبهٔ تعلیمی ندارد. واکنشهای اغراق آمیز و زنجیروار دارد. «ساختار این قصه دوری است. اتفاقی رخ می دهد و منجر به ایجاد یک چرخه میشود. این چرخه آنقدر ادامه پیدا می کند تا اینکه به نقطه ای برسد که شخصیتی بتواندآن را متوقف کند. این حکایت اوج و فرود ندارد». (شریف نسب،1392 :252)

برخی از روایت‌های کک به تنور برای کودکان

این متل هم در مجموعه‎های گردآوری‌شده از قصه‎ها و افسانه‎‎های مردم ایران و هم به‎صورت مستقل (بازنویسی یا بازآفرینی) چاپ شده است.

محمدرضا شمس، سال ۱۳۹۴، کتاب افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق.

اس‍دال‍ل‍ه‌ ش‍ع‍ب‍ان‍ی، سال ۱۳۷۲، ‌خ‍ال‍ه‌ م‍ورچ‍ه‌ج‍ون‌ دوس‍ت‌ م‍ه‍رب‍ون،‌ ت‍ه‍ران‌: ن‍ش‍ر پ‍ی‍دای‍ش‌،.

رض‍ا ره‍گ‍ذر،سال۱۳۷۰ ، ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور، ت‍ه‍ران‌: م‍وس‍س‍ه‌ ان‍ج‍ام‌ ک‍ت‍اب‌.

غ‍لام‍ع‍ل‍ی ل‍طی‍ف‍ی، سال ‌۱۳۶۸، ‌ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور، [ت‍ه‍ران‌]: ن‍ش‍ر گ‍زارش‌. (س‍ری‌ ک‍ت‍اب‍ه‍ای‌ لاک‌پ‍ش‍ت‌)

م‍ح‍م‍درض‍ا س‍رش‍ار، سال ۱۳۷۴، ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور، ت‍ه‍ران‌: دف‍ت‍ر ن‍ش‍ر ف‍ره‍ن‍گ‌ اس‍لام‍ی‌

رزی‍ت‍ا گ‍وه‍رش‍اه‍ی، سال‌ ‌۱۳۷۹، ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور، ت‍ه‍ران‌: ق‍اص‍دک‌ ش‍ادی‌.

بنفشه مهام، سال ۱۳۹۰،‏‫کک به تنور، مورچه خاک بر سر، تهران: مفاهیم: پژوه‏‫،

مهرنوش ترابی‌پاریزی، سال ‏‫۱۳۷۰‏، در کتاب روایت‌شناسی افسانه‌های شفاهی کودکان: تحلیلی بر قصه‌های خاله سوسکه، بز زنگوله پا و کک به تنور دارد.

بر اساس کتاب ‌ح‍س‍ن‍ی‌ و دی‍و و ۱۱ ق‍ص‍ه‌ دی‍گ‍ر نوشتهٔ م‍ح‍م‍درض‍ا ش‍م‍س نیز در سال ۱۳۷۹ از سوی ش‍ورای‌ ک‍ت‍اب‌ ک‍ودک ‌به صورت صوتی افسانه‌های حسنی و دیو، آدی و بودی، کدو قلقله‌زن، مهمان‌های ناخوانده، کک به تنور، روباه و پرنده، گردو و سنگ، گنجشکی که لباس نو پوشید، شیر شکار، آهو بره، زور و خاله سوسکه تهیه شدند.

در موزه کودکی ایرانک تصاویری از داس‍ت‍ان‌ ک‍ک‌ ب‍ه‌ تنور/ ن‍ق‍اش‍ی‌ و ت‍ن‍ظی‍م‌ از ج‍ع‍ف‍ر ت‍ج‍ارت‍چ‍ی و رن‍گ‌آم‍ی‍زی‌ از ع‍ب‍اس‌ ن‍ع‍م‍ت‌ال‍ل‍ه‍ی‌ موجود است.

با الهام از این افسانه یا متل عامیانه، زهره پریرخ نیز قصهٔ مورچه اشک‌ریزان، چرا اشک‌ریزان؟ را نوشته که از سوی انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در کتاب آی قصه قصه قصه قصه (۴) چاپ شده است. اولین چاپ کتاب در سال ۱۳۶۸ بوده و تاکنون بارها تجدید چاپ شده است.

در فهرست تیپ‎شناسی افسانه‎های بین‎المللی، این متل ذیل افسانه‎های زنجیره‎ای با مضمون مرگ، با تیپ شمارۀ 2022 و نام «مرگ مرغ کوچولو» ثبت شده است (آرنه، 1033). در بیشتر کشورهای جهان، روایت‌هایی از این متل وجود دارد. مارزلف در طبقه‎بندی قصه‎های ایرانی، عنوان «عزاداری نمونه» را برای معرفی این تیپ به ‎کار برده است (ر.ک:‌ مارزلف، ۱۳۷۱: ۲۵۴)

روایتی متفاوت از کک به تنور در قصه‌های بختیاری

در ابتدای کتاب قصه های بختیاری چنین آمده است: «کتاب داستانهای ایرانی با عنوان اصلی

( Persian Tales: written down for the first time in the Original Kermani and Bakhtiari)

بخش مهمی از داستانهای مردم کرمان و بختیاری است که از سوی «ديويد لاكهارت رابرتسون لوريمر» با همراهی و کمک همسرش «امیلی اوورند لوريمر» یک قرن پیش جمع آوری و سال ۱۹۱۹ میلادی در (لندن) چاپ شده است. پس از گذشت ۱۰۲ سال از انتشار کتاب، تاکنون این منبع باارزش، به فارسی ترجمه نشده است». در ادامه نیز اشاره می‌کند که در طول دو سال بخش دوم کتاب داستان‌های ایرانی به نام «داستان‌های بختیاری» شامل ۲۸ داستانBakhtiari Tales) ) با عنوان انتخابی «قصه‌های بختیاری» از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه شده است. این کتاب سال ۱۴۰۰ در انتشارات دزپارت شهرکرد توسط سیده الهه رضوی و سیده صدیقه رضوی

ترجمه شده است. این روایت «داستان غمگین سوسک، موش و مورچه» نام دارد.

داستان غمگین سوسک، موش و مورچه

روزی روزگاری سوسک سیاهی که به خودش گفت: «چرا اینجا بمانم؟ میروم و موش را میبینم و با او عروسی میکنم. او راهی جاده شد تا این که به صحرایی رسید که آنجا یک تکه پشم بافته شده از موی بز دید و آن را مثل چارقد روی گیسوهایش انداخت و از پوست پیاز هم یک چادر درست کرد. وقتی خودش را خوشگل کرد به راهش ادامه داد. همان لحظه مردی را دید که توی جاده سوار گاوش می آمد او را صدا زد و گفت: خانم سوسکه کجا میری؟ از کجا میای؟ سوسکه :گفت ایشالله سوسک بشی، خاک عالم به سرت از زمین محو بشی، هیچ جور دیگه ای بلد نیستی مرا صدا کنی؟ همه به من می گویند: خواهر نازنازی، چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو». آن مرد گفت: «باشه، خواهر نازی، چادر ،پیازی گیس ،گلابتون چهل، گیسو داری کجا میری؟ از کجا میای؟ جواب داد: «دارم می روم به همدان، شوهر کنم به رمضان، نون گندم بخورم...»

او گفت: نمی آیی با من برویم؟ سوسکه :گفت مرا با چی میبری؟ گفت: تو را سوار گاو زردم میکنم. سوسکه گفت: «او منو جفتک میزنه دست و پای بلورمو می کنه. آن مرد گفت: «باشه، نیا». خاله نازنازی رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی که یک مرد سوار قاطر می آمد، از او پرسید خانم سوسکه کجا بودی؟ کجا میری؟ سوسکه گفت: «سوسک خودتی، ایشالله بری زیر خاک، ایشالله از زمین محو بشی، بگو خواهر نازنازی، چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو اهل کجایی؟ کجا میری؟ [او هم گفت]: «باشه خواهر نازنازی، چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو اهل کجایی؟ کجا میری؟ [سوسکه گفت]: «دارم میرم به همدان، شوهر کنم به رمضان، نون گندم بخورم...».

در کتابک بخوانید: قصه‌‌های صبحی- خاله‌سوسکه به روایت فضل‌الله مهتدی

آن مرد گفت: «با من بیا من تو را می رسانم. سوسکه گفت: «منو سوار چی می بری؟» «با قاطرم» .

[سوسکه گفت]: «اون منو جفتک میزنه. دست و پای بلور مو میشکنه. او هم گفت: باشه خودت بهتر میدونی و تنها بدون سوسکه راهش را ادامه داد.

او رفت و رفت و رفت تا این که رسید به ردِ سم گاو و یک دفعه افتاد توی چاله. هر چه دست و پا زد نتوانست خودش را بیرون بکشد و فریاد زد آهای سواره ها، اونایی که سواره دارین میگذرين، من صدای تلق تلق سُم اسبهاتونو می شنوم. یه سگ تازی با شماست. به موشه بگین، به موش دو دندون بگین، به بلای کیسه آرد بگین، خواهر نازنازی چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو افتاده توی چاه، بیاد اونو در بیاره». سواره ها گفتند بسیار خوب و راهی شدند و رفتند و رسیدند به خانه ی آقا موشه و درباره سوسکه به او گفتند. آقا موشه رفت او را نجات دهد و وقتی رسید دید خواهر نازنازی ته یه چاهی افتاده. به او گفت: «دستت را بده به دستم [سوسکه گفت میشکنه». [موش گفت]: «پاتو بده». سوسکه گفت: «نکنه که پامبشکه. موشه گفت: «خوب، با دستت دمم رو بگیر و بیا بالا. سوسکه همین کار را کرد و موشه به او گفت «پاشو از دمم، بیا بالا و سوار شو و آنها راهی همدان شدند.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از «خاله سوسکه»

آقا موشه گفت: «همین جا بمون دلبرکم .من میرم کمی غذا گیر بیارم تا چیزی برای خوردن داشته باشیم. سوسکه گفت: «باشه، برو». اما آقا موشه بعد از چند روز برنگشت. مورچه خانم همسایه آقا موشه بود و او رفت و به او گفت آهای مورچه! زن من میشی؟ او گفتنه . این جور و آن جورشد و بالاخره آقا موشه رضایت مورچه را گرفت و زنش شد. بعد به او گفت: خانوم همین جایی که هستی بمون تا من برگردم. گفت: باشه. وقتی آقا موشه برگشت خانه دید خانوم مورچه خانم سوسکه عصبانی است به او گفت: رفتی و زن گرفتی؟ او قسم خورد و گفت: «اگه زن گرفته باشم، ایشالله سرم از تنم جدا بشه و خوراک سگها بشه». اما هرچه گفت حرفش را باور نکرد و راهی شد و رفت تا این که خودش را انداخت توی یک چالۀ آب و غرق شـد.

وقتی آقا موشه برگشت دید که خواهر نازنازی، چادر پیازی، گیس گلابتون، چهل گیسو خودش را توی یک چالۀ آب انداخته و غرق شده بود. پس راهی شد و رفت سر قرار با مورچه خاتون. او کمی پاچه گوسفند با خودش برد و آنها را توی یک دیگ بزرگ روی آتش گذاشت و گفت: «خانومم! همدم شب و روزم تا وقتی برنگشتم در این دیگ را برندار». بعد از این راهی شد و رفت ولی برگشتش خیلی طول کشید. مورچه خاتون وقتی دید شوهرش برنگشته، رفت و در دیگ را برداشت اما همین که داشت سعی می کرد در دیگ را بردارد، افتاد توی دیگ و غرق شد و بدنش از آب ورم کرد.

آقا موشه همان موقع برگشت و دید زنش نیست. پس گفت: «خانوم این جا نیستی؟ میخواهم سهمم رو از پاچه بردارم و بخورم». وقتی رفت سر دیگ دید که مورچه خانم بدنش پر از آب شده، ورم کرده بود. او زد تو سرش و گفت «موش خاک بر سرت، آب، خاتون را کشت. بعد راهی شد و رفت زیر درخت.

درخت گفت: «آقا موشه چی شده»؟ «خاک بر سر شدم. آب خاتونم را کشت. برگ های درخت همانجا ریخت. کلاغی آمد روی درخت نشست و گفت: «آهای درخت! چی شده؟». درخت گفت: «برگ درخت ریخته، موشه خاک بر سر شده آب، مورچه خاتون رو کشته:».

همان جا همۀ پرها کلاغ ریخت. وقتی رفت سر چشمه آب بخورد، چشمه پرسید: «آهای کلاغ! تو هر روز پُر از پَر بودی! چی شده؟» کلاغ گفت: «کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ شده / موش خاک بر سر شده / آب، خاتونش رو کشته».

بعد چشمه پُر از خون شد. چند تا بز کوهی آمدند سرچشمه و دیدند که آب چشمه رنگ خون شده است. آنها گفتند: «آهای چشمه چی شده؟ ما هر روز این جا می آییم و تو گوارا و روشن بودی اما امروز رنگ خون

شدی!» چشمه گفت:

چشمه رنگ خون شده / کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ شده / موش خاک بر سر شده / آب، خاتونش رو کشته».

بزها از آب چشمه نوشیدند و هر کدام یکی از شاخ هایشان افتاد و بعد راهی شدند و برای چرا رفتند تا رسیدند به جناب خرگوش صحرایی. او پرسید: «چرا این شکلی شدید؟!»

«بز کوهی تک شاخ شده / چشمه رنگ خون شده / کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ برگ شده / موش خاک برسر شده / آب، خاتونش رو کشته».

خرگوش دمش را برید و راهی شد و رفت بین ذُرتها دراز کشید تا این که سر و کله ی یک پیرمرد پیدا شد و دید که خرگوش دمش بریده شده. او گفت جنابخرگوش! هر روز که می آمدی بین ذرتها دم داشتی. امروز دمت را نمی بینم چیزی شده؟» خرگوش گفت: «خرگوش بی دم شده / بز کوهی تک شاخ شده / چشمه رنگ خون شده / کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ شده / موش خاک بر سر شده / آب، خاتونش رو کشته».

پیرمرد بیلی را بر بدنش زد و راهی خانه شد. زنش که در جاده داشت می رفت تا از همسایه غربال بگیرد او را دید و گفت: «پدر بزرگ این کار چیه؟ چه بازی‌یه سر ما در آوردی؟ چرا بیل را زدی بر بدنت؟»

«بابا بزرگ بیل زده بر بدنش / خرگوشه بی دم شده / بز کوهی تک شاخ شده / چشمه رنگ خون شده / کلاغ بی پر شده / درخت بی برگ شده / موش خاک بر سر شده / آب، خاتونش رو کشته».

بعد زنش اَلک را انداخت دور گردنش و رفت خانه. همه گفتند: «آهای زن دیوانه شدی؟ چرا الک را انداختی دور گردنت؟»

«خاله خانوم الک انداخته گردنش / پدر بزرگ بیل زده بر بدنش / خرگوشه کوتاه کرده دمش / بز کوهی انداخته یک شاخش / چشمه همش شده رنگ خون / کلاغه ریخته کُرک و پرش / درخته ریخته همه برگش / موشه شده خاک بر سرش / آب، کشته مورچه خاتونش».

در کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»

بعد همه مردم بلند شدند و خانه را خراب کردند. با شیون و زاری رفتند تا جسد مورچه خاتون را ببینند و آنها با صدای طبل و موزیک[1] او را دفن کردند و بعد هم هر کس راه خودش را رفت و آنها همه جا در سوگ مورچه خاتون سرگردان و آواره شدند. (ر. ک: رضوی و رضوی، 1400: 127 ـ 134)

روایت دوم بختیاری از کک به تنور

موش و مور

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. موشی بود و موری که در کمال دوستی (آرامش) با یکدیگر روزگار را سپری می‌کردند. یک روز تصمیم گرفتند برای غذایشان کله و پاچه‌ای بپزند. کارها را تقسیم کردند. آوردن آب از چشمه را موش به عهده گرفت، تهیه هیزم و افروختن چاله[2] را مور . شرط‌بندی کردند هرکس زودتر کارش را انجام دهد مغز کله از آن او باشد. موش جست‌وخیزکنان مَشک خالی را برداشت و سر چشمه رفت. به عشق خوردن مغز کله سریع مشک را پر از آب کرد؛ زیر بغل گذاشت و تیز و فرز به خانه برگشت. از مور خبری نبود. موش وقت را غنیمت شمرد در دیگ آب ریخت، کله را در آن گذاشت و مقدار هیزمی را که تهیه کرده بود در چاله نهاد و آن را برافروخت. از آنجا دور شد. مور با تأخیر مقدار کمی هیزم آورد. اطراف را نگاه کرد موش را ندید کله هم پخته شده بود مور طمع کرد و با خود گفت: الان وقت آن است که کله و مغزش را بخورم و ذره‌ای هم برای موش نگذارم. از دیگ بالا رفت می‌خواست کله را بیرون آورد که پایش لغزید و در دیگ جوش افتاد. سوخت و جان سپرد.

پس از مدتی موش آمد همه جا را جستجو کرد. فریاد زد: آقا مور، آقا مور! جوابی نشنید. دوباره صدایش کرد اما آقا مور مثل اینکه یک قطره روغن به زمین فرو رفته بود. موش پکر شد. وقتی دید از آقا مور خبری نیست با خود گفت بهتر است کله را بخورم؛ چون خیلی گرسنه شده‌ام. دیگ کله را پائین آورد در دیگ را برداشت تا کله را بیرون بیاورد جسد مرده و بی جان مور را شناور در آب کله دید. با دو دست بر فرق سر کوبید، گریست. غمگین شد. مویه‌کنان به کنار درختی که در همان حوالی بود رفت و به آن تکیه زد و غمگین نشست.

درخت پرسید: موش عزیزم چرا اینقدر غمگینی؟ موش جواب داد: آقا مور جوان مرده! درخت غمگین شد و از شدت ناراحتی در سوگ آقا مور جوان برگ‌های خود را به زمین ریخت.

کلاغی سفید پرواز کنان آمد و روی درخت نشست. درخت را بی برگ دید. تعجب کرد و پرسید: ای درخت چرا برگ‌هایت ریخته؟

درخت جواب داد: دار بی بلگ[3] / موشک هُل به سر[4] / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مرد[5].

کلاغ متاثر شد. گریست و در سوگ آقا مور جوان پرهای خود را سیاه کرد و به سوی چشمه به پرواز درآمد. آب چشمه متعجب شد که چرا کلاغ سیاه شده به جوش و خروش افتاد و پرسید: کلاغ چرا پرهایت را سیاه کردی؟

کلاغ جواب داد: غلا پرشه[6] / دار بی‌بلگ / درخت بی‌برگ / موشک هُل به سر / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مُرد.

چشمه گریست و گریست به طوری‌که در سوگ آقا مورجون آبش خون آلود شد. پازن‌ها[7] دوان دوان برای نوشیدن آب خود را به چشمه رساندند. آب چشمه را خون آلود دیدند. از چشمه پرسیدند: ای چشمه چرا آبت خون‌آلود است؟ چشمه جواب داد. چشمه خینالی[8] / غلا پرشه / دار بی‌بلگ / درخت بی‌برگ / موشک هُل به سر / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مُرد.

اشک در چشمان پازن‌ها حلقه بست. گریستند. سرها را تکان دادند و هر کدام یکی از شاخ‌هایشان را در سوگ آقامور جوان به زمین کوبیدند و شکستنند. از چشمه دور شدند تا رسیدند به گندمزار. گندم‌های گندمزار، پازن‌های زیبای یک شاخ را که دیدند همه در نهایت تعجب بانگ برآوردند: ای پازن‌های زیبا چرا یک شاختان افتاده؟ چرا یک شاخ شده‌اید؟ پازن‌ها با گریه جواب دادند: پازنون یه شاخ / چشمه خینالی / غلا پرشه / دار بی‌بلگ / درخت بی‌برگ / موشک هُل به سر / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مُرد.

گندم‌های گندمزار لرزیدند، گریستند و در سوگ آقا مور جوان همگی با هم واژگون شدند.

دشتبان با بیلی که بر دوش داشت آرام آرام به سمت گندمزار می‌آمد. به گندمزار رسید. گندم‌ها را واژگون دید. از تعجب چشم‌هایش گرد شد. فریاد برآورد: ای گندم‌های گندمزار چرا واژگون شده‌اید؟ چه کسی شما را به این روز انداخته؟ گندم‌ها با صدای لرزان و محزون، گریه کنان جواب دادند: ای دشتبان: گندمونه وارینه [9] / پازنون یه شاخ / چشمه خینالی / غلا پرشه / دار بی‌بلگ / درخت بی‌برگ / موشک هُل به سر / آمور جون وِرِست مِنه دیگ و مُرد. دشتبان با شنیدن این مصیبت فریاد برآورد. بیل را از شانه‌اش برداشت، با دو دست آن را بالا برد و با تمام زوری که در بازوان داشت بیل را بر فرق سر خود کوبید. افتاد و مرد. راوی: ناهید حسامی، آبادان، سال ۱۳۷۰ ه.ش. (لیموچی، ۱۳۸۴: ۲۹۱)

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگوله‌پا (بزک جینگله‌پا)

روایت تاجیکی از کک به تنور ایرانی

كیكک

بود نبود، یک زمانی در کنج یک مکانی، یک کیکک و یک کنه‌یک[10] بود. آن‌ها چنان دوست بودند که همدیگر را یگان روز نبینند، بسیار ضیق[11] می‌شدند. کیکک را سهل دستش خالی شود، به خانه کنه‌یک می‌رفت.

آن‌ها دور و دراز از دیدار همدیگر حضور[12] کرده، چق‌چق[13] کرده می‌ششتند.

یک روز کیکک به خانه کنه‌یک آمد. کنه‌یک دوست عزیزش را ضیافت[14] کردنی شده، خیسته به دیگش شیر انداخت و اَلَو[15] کردنی شد که هیزمش کمی کرد. وی به کیکک: تو یک دَم شین[16]، من رفته هیزم می‌بیارم، گفته، هیزم‌چینی رفت.

کیکک یک دَم شِشت، از کنه‌یک دَرَک[17] نشد، دو دَم ششت، از کنه‌یک درک نشد. الو آتشدان نمرده‌ست[18]، کو[19]، بینم، مبادا شیر جوشیده ندمد؛ گفته، پریده به لب آتشدان. شِشتنی شده بود که لپی کرده به درون شیر افتیده و مرده ماند.

یک زمان کنه‌یک آمد که کیکک نیست.

- کیکک، های کیکک! - گفته چار طرفه کافت[20]، درک کیکک را نیافت. «خیر، یگان جا رفتگی‌ست، آمده می‌ماند» گفته، به تگِ دیگ، هیزم مانده به شیر نگاه کرد که کیکک به درون شیر افتیده[21]، چپّه شده، مرده خواب رفته‌است.

فغان کنه‌یک برآمد، رویش را کَند و مویشه کَند و عزادار شد. یک وقت الاشقشقه[22] به لب بام کنه‌یک آمده ششته بود که کنه‌یک رو کنده ‌و مو کنده، گریه کرده ششته‌است[23].

_ به تو چی شد، کنه‌یک؟ چرا رو‌کنده شدی، مو‌کنده شدی؟ چرا این‌قدر زارزار گریه می‌کنی؟ گفته پرسید: کنه‌یک آه و واه کرده جواب داد که: - من رو نَکَنم، کی کند؟ من مو نَکَنم، کی مو کند؟ من گریه نکنم، کی گریه کند، که برادرم کیکک مُرد، من عزادار شدم.

الاشقشقه احوال کنه‌یک را دیده، دلش سوخت.

- تو در غم برادرت رو‌کنده ‌و مو‌کنده باشی، منم اَکه‌یکِ پر‌ریخته[24]، گفته پر و بالش را گُرّی[25] از تنش ریخت.

الاشقشقه خیز ‌زده، خیز ‌زده، گریه و ناله‌کنان به تگِ[26] چنار رفت. چنار احوال وی را دیده، حیران شده پرسید: ای، الاشقشقه، هر روز پر و بال داشتی، شق‌شق گفته، شادی کرده، آمده به شاخ من می‌ششتی و امروز چی شد که پر و بالت بُطون ریختگی[27]، رو - روی زمین گریه و ناله کرده گشته‌ای؟

- ای درد منه نپرس! گفت الاشقشقه، کیکک مرده‌است، کنه‌یک رو‌کنده ‌و مو‌کنده، منم الاشقشقه پر‌ریخته.

- این خیل باشد، منم چنار برگ‌ریخته، گفته چنار تمامِ برگش را به زمین ریخته، لوچ[28] شد. فرصت یک چای‌خوری نگذشته، بزک به تگ چنار، برگ خوری آمد. آمده دید که تگِ چنار، هفت قبت[29] برگ.

_ ای چنار، چی گپ؟ هر روز آمده، از تگت به‌زور یک‌ته، نیم‌ته برگ یافته می‌خوردم و امروز چی شد که همه برگ‌هایت را پرتافته‌ای[30]، لوب - لوچ[31] شده‌ای؟

_ آه، درد مرا نپرس! گفت چنار شاخ‌هایش را لرزاند.
کیکک مرده‌است، کنه‌یک رو‌کنده ‌و مو‌کنده، الاشقشقه پر‌ریخته، من هم چنار برگ‌ریخته !
_ این‌طور که باشد، من هم بزک شاخ‌شکسته! گفته بزک دو شاخش را گُرسی[32] به سنگ زد و شکست.
ثانی[33] بزک به لب جوی رفته آب خورد. آب روان او را به این حال دیده، حیران شده پرسید :
_ ای بزک بیچاره، هر روز شاخدار بودی، چی شد که امروز هر دو شاخت شکستگی[34]؟
_ ای آبک روان، حال مرا پرسیده چی کار می‌کنی؟ - گفت بزک آب دیده ریخته.

_ کیکک مرده‌است، کنه‌یک رو‌کنده ‌و مو‌کنده، الاشقشقه پر‌ریخته، چنار برگ‌ریخته، من هم بزک شاخ‌شکسته.
_ ای وای به حال زار کنه‌یک! گفت آب روان خود را تك و رو [35]کرده، کیکک که مرده باشد، من هم آبک لای‌آلود[36].
اَنَه[37]، همین خیل کنه‌یک در غم دوستش عزادار شد و الاشقشقه پرش را پرتافته، چنار برگش را ریخته، بزک شاخ‌هایش را شکسته، آب روان لای‌آلود شده، به درد و الم[38] او شریک شدند.


منابع:

امانف، رجب، عابداف، داداجان (2008). افسانه‌های تاجیکی، دوشنبه: نشریات دانش،

انوری، حسن (1383). فرهنگ روز سخن. تک جلدی، تهران: انتشارات سخن.

بی نام (2005). افسانه‌های خلق تاجیک، دوشنبه: وزارت فرهنگ جمهوری تاجیکستان، خجند: نشریات دولتی به نام رجب جلیل.

بی نام (2005)، افسانه های خلق تاجیک، خجند: وزارت فرهنگ جمهوری تاجیکستان، نشریات دولتی به نام رحیم جلیل.

پریرخ، زهره (۱۴۰۰) آی قصه قصه قصه (۴)، چاپ ششم، تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.

تاکه هارا، شین ؛ وکیلیان، سید احمد (1384) افسانه های ایرانی به روایت امروز و دیروز، چ دوم، تهران: نشر ثالث

درویشیان، علی اشرف، خندان، رضا (1389) فرهنگ افسانه های مردم ایران، ج11، چ دوم، تهران: انتشارات کتاب و فرهنگ.

رحمانی، روشن (1380). تاریخ گردآوری نشر و پژوهش افسانه‌های مردم فارسی زبان، تهران: نوید شیراز.

رحمانی، روشن. (1397). نثر گفتاری تاجیکان بخارا (افسانه‌ها، قصه‌ها، روایت‌ها)، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی.

رضوی، سیده الهه و رضوی، سیده صدیقه (1401) قصه های بختیاری، شهرکرد: ذرپارت

ره‍گ‍ذر، رض‍ا (۱۳۷۰) ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور/ ن‍ق‍اش‍ی:‌ م‍ح‍م‍درض‍ا ل‍واس‍ان‍ی،‌ ت‍ه‍ران‌: م‍وس‍س‍ه‌ ان‍ج‍ام‌ ک‍ت‍اب‌،

شجاعی، محسن (1385). فرهنگ فارسی تاجیکی، (زیر نظر: محمدجان شکوری، ولادیمیر کاپارانف، رحیم هاشم، ناصرجان معصومی، تهران: فرهنگ معاصر.

شریف نسب، مریم (۱۳۹2) تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

ش‍ع‍ب‍ان‍ی، اس‍دال‍ل‍ه (۱۳۷۲‌)‌ خ‍ال‍ه‌ م‍ورچ‍ه‌ج‍ون‌ دوس‍ت‌ م‍ه‍رب‍ون‌/ ت‍ص‍وی‍رگ‍ر س‍پ‍ی‍ده‌ ش‍ری‍ف‍ی‌، ت‍ه‍ران‌: ن‍ش‍ر پ‍ی‍دای‍ش‌.

ش‍م‍س، ‌م‍ح‍م‍درض‍ا (۱۳۷۹) ح‍س‍ن‍ی‌ و دی‍و و ۱۱ ق‍ص‍ه‌ دی‍گ‍ر ت‍ه‍ران‌: ش‍ورای‌ ک‍ت‍اب‌ ک‍ودک‌، گروه کتاب گویا‏‫.

شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.

ل‍طی‍ف‍ی غ‍لام‍ع‍ل‍ی (‌۱۳۶۸) ‌ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور/ ت‍ن‍ظی‍م‌ و ت‍ص‍وی‍ر غ‍لام‍ع‍ل‍ی‌ ل‍طی‍ف‍ی‌[ت‍ه‍ران‌]: ن‍ش‍ر گ‍زارش‌، ۱۳۶۸.

لیموچی، کتایون (۱۳۸۴) فرهنگ افسانه‌های مردم بختیاری،تهران: پازی تیگر

لیموچی، کتایون (۱۳۸۴) فرهنگ افسانه‌های مردم بختیاری،تهران: پازی تیگر

مارزلف، اولریش (1371) طبقه‌بندی قصه‌های ایرانی، ترجمۀ کیکاووس جهانداری، تهران، ۱۳۷۱

م‍ح‍م‍درض‍ا س‍رش‍ار ۱۳۷۴. (رض‍ا ره‍گ‍ذر)؛ ک‍ک‌ ب‍ه‌ ت‍ن‍ور/ ت‍ص‍وی‍رش‍ده‌ م‍ح‍م‍دح‍س‍ی‍ن‌ ص‍ل‍وات‍ی‍ان‌، ت‍ه‍ران‌: دف‍ت‍ر ن‍ش‍ر ف‍ره‍ن‍گ‌ اس‍لام‍ی‌

مهتدی، فضل الله (1387) قصه های صبحی، لیما صالح رامسری،ج اول، تهران: انتشارات معین

نجات، دارا (2021) فرهنگ دارا، 2 جلدی، دوشنبه: موسسه نشریات دانش.

نظرزاده، سيف‌الدين (2008). فرهنگ تفسیری زبان تاجیکی. 2 جلدی. دوشنبه: پژوهشگاه زبان

هدایت، صادق (۱۳۷۸) فرهنگ عامیانهٔ مردم ایران، تهران: نشر چشمه

وکیلیان، احمد، متل‌ها و افسانه‎‎‌های ایرانی، تهران، ۱۳۸۷

منابع الکترونیکی

مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، پگاه خدیش

https://www.cgie.org.ir/fa/article/273348/


[1] . ساز و دهل مردم بختیاری برای عزاداری و سوگواری علاوه بر خواندن سوگ سروده هایی به نام «گاگریو» از ساز چپی یا چپ نوازی که نوعی موسیقی غمگین است.

[2]. چاله: اجاق

[3]. دار بی بلگ :درخت بی برگ

[4]. موشک هُل به سر: موش خاک بر سر؛ هُل: خاک، خاکستر

[5]. آمور جَون وِرِست مِنه دیگ و مرد: آقامور جوان در دیگ افتاد؛ مینه: در

[6] . شه: سیاه؛ غلا پر شه:کلاغ پر سیاه

[7]. پازن: بزکوهی

[8] . خینالی: خون آلود .

[9] . وارینه: واژگون

[10]. کنه‌یک: کنه کوچک، ک تصغیر و تحبیب.

[11]. ضیق: دلتنگ

[12]. حضور:آسودگی، فراغت

[13]. چق‌چق: گپ دوستانه.

[14]. ضیافت: مهمانی

[15]. الو: آتش

[16] . شین: بنشین

[17]. درک: خبر، آگاهی

[18]. آتش آتشدان که خاموش نشده است.

[19]. کو: برای تاکید در آخر جملات به کار می‌رود. چی؟ همانند چی؟ در فارسی. مثال: چی؟ این کار را کردی؟؛ اون گفت باید این کا را بکنی. چی؟

[20]. کافت: جستجو کرد، گفته چار طرفه کافت: گفت و چهار طرف را جستجو کرد.

[21]. افتیده: افتاد

[22]. الاشقشقه: اَکَّه، زاغچه

[23]. گریه کرده ششته‌است: [لب بام] نشسته بود و گریه می‌کرد.

[24]. منم اَکه‌یکِ پر‌ ریخته: من هم برادر، پرهایم را می‌ریزانم.

[25]. گُرّی:کلمۀ تقلیدی که صدای حرکت ناگهانی و یک باره، (مانند هُری در معنی یک‌باره)

[26]. تگ: زیر

[27]. بُطون: کامل، پر و بالت بطون ریختگی: پرو بالت تمام و کامل ریخته.

[28]. لوچ: لخت، عریان

[29]. هفت قبت: هفت طبقه، [مفهوم: برگ‌های زیادی کنار درخت ریخته بود].

[30]. پرتافته‌ای: انداخته‌ای

[31]. لوب – لوچ: لخت مادرزاد، لب ـ لوچ شدن کسی کنایه از بی‌چیز و بیچاره ماندن کسی.

[32]. گُرسی: چیزی را به شدن کوفتن. به شدت زدن.

[33]. ثانی: بعد، پس از آن.

[34]. چی شد که امروز هر دو شاخت شکستگی : امروز چی شده ه هر دو شاخت شکسته است؟

[35]. تك و رو : تک: دو، تک و تاز. [این سو و آن سو حرکت کرد].

[36]. لای‌آلود: گل‌آلود

[37]. انه: اینک، این است

[38]. الم: درد

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

تنهایی‌های کودکی، شاهنامه و مدرسه

Submitted by editor74 on

مدرسه بزرگ‌ترین نهاد رسمی و عمومی برای آموزش کودکان در دوران جدید است. وقتی مدرسه در ایران تأسیس شد، شعار، شعر و یکی از بزرگ‌ترین دال‌های مرکزی اندیشه حکیم ابوالقاسم فردوسی بر در و دیوار مدارس نصب شد:

توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود

هنوز هم روی در و دیوار مدارس قدیمی این نهیب بزرگ را می‌بینیم و از هزار سال قبل هنوز این شعر گرمابخش است و انگار در ذهن انسان ایرانی یا فارسی‌زبانان حوزه تمدن ایران نور می‌تاباند. البته این فقط در و دیوار مدارس نبود که چون رسانه‌ای دیداری این قانون بزرگ هستی را بازتاب می‌داد، بلکه کتاب‌های درسی نیز سرشار از شعر و ادب حکیم سترگ توس بود؛ به عنوان نمونه هم اکنون کنار دست من کتاب درسی کلاس پنجم ابتدائی از حدود 70 سال قبل است و در همان برگ اول این کتاب، بالاتر از اسم «وزارت فرهنگ» آمده است «توانا بود هر که دانا بود» و در صفحه بعد که درس شروع می‌شود این شعر به صورت کامل آمده است:

بنام خداوند خورشید و ماه که دل را بنامش خرد داد راه

«خرد» همان یادگیری، یادآوری و یاریگری است. شاهنامه هیچ جا از خرد عقب نشینی نمی‌کند، «خرد بهتر از هر چه ایزد بداد»[1] است، «خرد دل را شاد کند» و هزاران روایت و داستان دیگر از خرد[2]. خرد یکی از بزرگ‌ترین مفاهیمی است که فردوسی بر چهار ستون جهان زبان نصب کرد.

ابر پروژه فردوسی که خرد فقط یک گوشه از آن است، آن‌قدر بزرگ، عمیق و یگانه است که بزرگان ادب و زبان، حتی فیلسوفان و حتی دانشمندان عرب به توصیف و ستایش آن نشسته‌اند و «از این بیش تخم سخن کس نکشت»[3]. جلال‌الدین همایی شاهنامه را باغی می‌داند که میوه‌های گوناگونی در آن می‌توان چید؛ بعد خودش 41 عدد از میوه‌های این باغ ایرانی_فارسی را توضیح می‌دهد. صدرالمتالهین از فیلسوفان بزرگ ایرانی که عادت ندارد از شاعری سخنی بگوید در کتاب «مبدأ و معاد» خود از شعر فردوسی با جلال و اکرام یاد می‌کند و از شعر فردوسی برای توضیح سخن خود بهره می‌برد. محمدعلی اسلامی ندوشن شاهنامه را کتابِ کتاب‌های فارسی می‌داند: اگر بپرسند کتاب ایران کدام است، باید تنها اسم شاهنامه را ببریم؛ یعنی کتاب کتاب‌ها[4]. از میان همه برجستگان فرهنگی خود، اگر بخواهیم یک تن را برگزینیم که نماینده تام و تمام آزادگی انسانی، جوهر وجودی و اصالت ایرانی باشد، آن ابوالقاسم فردوسی است[5]. ابن اثیر، رخدادنگار عرب سده ششم هجری در کتاب «المثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر»، شاهنامه فردوسی را ستوده و آن را «قرآن العجم» دانسته است. ملک الشعرای بهار که او را یکی از بزرگان احیاگر فردوسی در این زمانه باید بدانیم خودش توصیفی دقیق و بی نظیر از جایگاه شاهنامه می‌آورد و بعد می‌گوید همه گفته‌اند، ولی بهتر از هر کس «حسین مسرور» به تجلیل فردوسی حکیم پرداخته است:

چو آهنگ شعر تو آید به گوش به تن خون افسرده آید به جوش

تو گفتی جهان کرده‌ام چون بهشت از این بیش تخم سخن کس نکشت

بزرگان پیشینه بی نشان ز تو زنده شد نام دیرینشان

تو در جام جمشید کردی شراب تو بر تخت کاووس بستی عقاب

تویی دودمان سخن را پدر به تو باز گردد نژاد و هنر

اما به راستی چرا شاهنامه این‌قدر ارزش دارد و ارزش‌آفرین است و در ابتدای تعلیم و تربیت مدرسه‌ای همراه ما شد و چرا با یک شیب خطرناکی مدرسه و کودکی از آن تنها شد؟

زبان خانه‌ی هستی و بودن و شدن ماست. ما ایرانیان از قرن‌ها پیش و هزاران سال قبل برای زیستن و بودن در این سرزمین به جهان‌های اسطوره، ادبیات، قصه و تخیل پناه می‌بردیم. بزرگ‌ترین معمار زبان فارسی و کاشی‌نگاری‌های تخیل و قصه ما شاهنامه است. با حمله عرب و غلبه خلافت اسلامی، فردوسی آمد. آمدنش تصادفی و یکدفعه‌ای نبود. با حکمت و خرد آمد، جوانی با نهایت حکیمانگی و خردمندی آمد. او از سنت‌های اصیل ایرانی برخاست و از سنت‌های ایرانی نظمی بلند و خانه‌ای بزرگ برای زبان ساخت تا کودک، جوان و مردم ما در این خانه‌ی زبان فارسی، در سنت‌های حماسی خود و در تاریخ حماسه خود و سنت‌های شعری شاهنامه‌ای خود زندگی کنند و کردند. در قهوه‌خانه‌ها شاهنامه‌خوانی رواج داشت تا همین دیروز! در مدرسه‌ها شاهنامه حضور داشت تا همین دیروز! این جهان زبانی ماست. فردوسی با برگرفت از خداینامه‌های پیشنیان، رستم و اسفندیار، فریدون و سیاوش و دیگر اسطوره‌ها و روایت‌ها این زبان را ساخت و برای همیشه این اثر پرنقش و نگار را در دل تاریخ به یادگار گذاشت.

شاهنامه فردوسی زبان و هنری در زبان است که ما در آن به سر می‌بریم. فردوسی آسمان بلندی است که ما زیر آن هستیم، نفس می‌کشیم و می‌خوانیم و می‌نویسیم؛ و زمین پهناوری است که در آن سُکنا گزیده‌ایم و می‌اندیشیم پس هستیم؛ با فردوسی بودیم و هستیم و هنوز اصرار به زیستن داریم.

جای خالی شاهنامه در آموزش و پرورش رسمی

چرا ادبیات کهن و شاهنامه با اولین لحظه‌های مدرسه‌دار شدن ما ایرانیان این‌قدر همبستگی دارد؟ چرا خرد فردوسی در اولین خان مدرسه‌دار شدن همراه ما شد، ولی در ادامه به مرور کم رنگ‌تر شد؟ به نظام آموزشی ما در 70 یا 100 سال قبل و در اولین لحظه‌های تأسیس قطعاً می‌توان انتقادهای زیادی وارد کرد، ولی حداقل از یک چیز به طور جدی می‌توان دفاع کرد و آن نقش ادبیات کهن، شاعرانگی و ژن فرهنگ و زبان ایرانی در لابه‌لای کتاب‌های رسمی است که به طور مکرر حضور دارد.

در ادامه این پرسش‌ها به جان ما می‌آید: مگر ادبیات کهن با تعلیم و تربیت چه ربطی دارد؟ چرا امروزه در پیشرفته‌ترین نظام‌های آموزشی، آموزش از راه ادبیات جای ویژه‌ای دارد و نظام آموزشی ما از حضور آن تنهاست؟ چرا متن مناسب و متناسب شده برای کودکان با محوریت شاهنامه نداریم و اصولاً چنین چیزی در افق آموزش و پرورش ما نیست؟ این در حالی است که پیشرفته‌ترین نظام‌های آموزشی دنیا اهداف آموزشی خود را بر پایه روایت و داستان و ادبیات پیش می‌برند و مایی که از هزاران سال پیش در جهان به قصه مادران و میهن اسطوره‌ها معروف هستیم و اگر فقط یک ویژگی فرهنگ ایران را بتوان نام برد قطعاً آن عنصر داستانی و روایی و خصیصه اسطوره‌ای و ادبی آن است! چه بر سرمان آمده است؟ و این یکی از بزرگ‌ترین پرسش‌های من از وزارت خانه آموزش و پرورش و به عنوان یک دانش آموز این مرز و بوم از معلمان و مدیران خودم هست: چرا حتی یک بار، یک قصه یا داستان برای من نگفتید و نخواندید؟ بگذارید مساله را از این زاویه هم ببینیم که اگر ما بخواهیم به روش قرآن، کتاب مقدس اسلام یا هر کتاب مقدسی عمل کنیم، آن‌ها نیز حاوی تعداد زیادی داستان و قصه هستند! قصه‌های ما کجاست؟

اگر کسی پاسخ این دانش آموز کوچک پارسی زبان که مثل همه کودکان ایران نژادش به فردوسی‌ها، حافظ‌ها، مولوی‌ها، خیام‌ها یا آذریزدی‌ها و میرهادی ها و... می‌رسد را نمی‌دهد یا نمی‌داند، من حدس خودم را بگویم:

در پَس و پِیش نظام آموزشی ما دیوارهایی به ارتفاع ندیدن حقایق و فرهنگ اصیل و نظریه‌های جدید جهانی کشیده شده است، به طوری که اجازه نمی‌دهد آموزش ما کیفیت را مزمزه کند. کتاب‌های وزارتی مکرر تجدید چاپ شده است و هنوز می‌شود ولی در هیچ مرحله به طور مجدد کیفیت بخشی نشده است و نمی‌شود! گویی هر بار بازی کمیت رواج پیدا می‌کند و هرگز کمیت اجازه نمی‌دهد بوته کیفیت روشن شود و در بگیرد.

جای فردوسی خالی؛ در کتاب‌های درسی ما، در نظام آموزشی ما و همین طور در دیگر ارکان دولتی ما نه سواد فردوسی وجود دارد، نه حماسه فردوسی و نه هنر فردوسی، نه حکمت فردوسی و نه دیگر حتی خرد فردوسی بر در و دیوار است.

تعلیم و تربیت، کتاب آموزشی و کار با کودک و انسان، عمل، کنش و کیفیتی انسانی است. نوعی قابلیت و شایستگی است؛ مسئله آموزش و پرورش، محتواها و روش آن این است که چطور یک کودک و نوجوان و جوان را به لحاظ شناختی، عاطفی، هیجانی، ارتباطی و قابلیت‌های دیگر انسانی به سطحی از تولید مکرر کیفیت و انسان گونگی برساند که مدام در خودش کیفیتی تولید کند و کنشی خلق کند. این در حالی است که خود کتاب‌های درسی از تولید مکرر کیفیت خالی است! مثلاً کتاب فارسی ششم ابتدایی وزرات آموزش و پرورش بعد از چندین بار ویرایش و تحول رسیده به جایی که فقط در یک درس داستانی از شاهنامه را به صورت بازنویسی شده آورده با فقط چند نظم از فردوسی که دقیق هم مشخص نیست چه کسی آن را بازنویسی کرده است. و به چه دلیل و چرا این چند بیت را برگزیده است. و برای شناخت و ارزیابی بهتر خودم از سه کودک پرسیدم که از این داستان چه چیزی یاد گرفتید: دو نفر گفتند کنایه و مبالغه و یک نفر چند کلمه املایی سخت را گفت که یاد گرفت و توضیحی که دادند معلوم می‌کرد که این داستان هم نه برای لذت‌بخش کردن کودکان از ظرفیت‌های بزرگ ادبیات و شاهنامه است بلکه برای آموزش تکنیک‌های خشک و قواعد ادبی خط‌کشی شده در لابه‌لای شعر به مثابه فرمی آموزشی است و تجربه زجر از شعر و شاعران. در لحظه‌هایی شاهد بودیم که کتابخانه‌های کانون کمک‌حال و انرژی‌بخش مدرسه‌ها بودند، حالا که دیگر نیستند یا خسته دوران شده‌اند و حالا احتمالاً سایت‌ها کمک حال مدرسه هستند؛ سایت‌ها را هم که نگاه می‌کنیم آنها هم طوری طراحی شده و مطالب را طوری بسته بندی می‌کنند که نشان می‌دهد دغدغه ادبیات و تجربه وجودی از خانه زبان فارسی نیست بلکه بیشتر دستورات زبان فارسی و آماده شدن برای رقابت بزرگ امتحان و بعد کنکور است!

در این مسیر، رفته رفته خرد، یاریگری، یادگیری و چهار ستون جهان تغییر کرد و آهنگ سرود حکیم توس دیگر به گوش نرسید. دبیر فارسی تبدیل به آموزگار فارسی شد و تخم، پدر و نژاد زبان فارسی به قول حسین مسرور به فراموشی رفت. کتاب‌ها و معلمان دیگر فراموش کردند که پدر و مادر این زبان کیست؟ یا نژاد زبان به چه کسی بر می‌گردد!

تجربه زیسته من از شاهنامه

به «تجربه زیسته خودم» که نگاه می‌کنم و آن را همچون داده ورق می‌زنم و از شاهنامه و ادبیات در کودکی‌ام می‌پرسم؛ همان تجربه زیسته‌ای که گافمن مثل بسیاری دیگر از دانشمندان جدید علوم اجتماعی می‌گوید: انسان می‌تواند با زندگی خود مثل داده رفتار کند؛ چنین روایتی جریان پیدا می‌کند:

در کودکی و نوجوانی شاهنامه برایم طنینی دوردست، نیافتنی و نرسیدنی بود. یک سیاه چشم زیبا در دل شبِ بی‌ماه! عروس زبان بود اما در حد یک شعار و کسی را سراغ نداشتم که دستم را بگیرد و حداقل یکبار مهمان حکیم توسم کند؛ او در تنهایی‌هایش بود و منِ کودک ایرانی فارسی زبان در تنهایی‌هایم! در مدرسه ابتدایی، راهنمایی، دبیرستان و حتی دانشگاه کسی را سراغ ندارم و نداشتم که توصیفی، تصویری یا طنینی از شعر و شعار نظم کهن، شاهنامه، زال و سیمرغ، هفت‌خان رستم، بیژن و منیژه، رستم و سهراب و...برایم بگوید یا ترسیم کند. هاله‌ای از افسون در ورای کوه‌ها، دریاها و سال‌ها در قلب کوچکم داشتم. شاید اگر برخی اعتراف‌ها جایی جمع شود، روزی تنه نظام آموزشی ما را تکان دهد؛ اینجا من اعتراف می‌کنم که در طول تحصیلات رسمی، در جاهای مختلف، حتی یک معلم، یک کتاب یا یک صدای گرم که بگوید: تو داد و دهش کن فریدون تویی، نشنیدم! شاید بگویید مدرسه خوبی نبودم؛ اگرچه تعریف مدرسه خوب قابل تحلیل و نقد است ولی مدرسه خوب هم حداقل دو سال بودم! همچنین این را در نظر بگیرید که برادران و خواهرانم، دوستان و آشنایانم و هر کسی را توانستم این چند روز به طور حضوری سراغ بگیرم، آن‌ها هم تجربه‌ای از شاهنامه یا ادبیات کهن یا به طور کلی شعرِ پرتو گریزای سبکپا (به قول داریوش آشوری) نداشتند! و همه تنها بودند.

شاید بگویید در کتاب‌های وزارتی آموزش و پرورش شعر وجود دارد؛ شاید بگویید هم اکنون در فلان کتاب فارسی وزراتی داستان هفت‌خان رستم وجود دارد. بله، درست می گویید. ولی دو نکته را در نظر بگیرید: اول و ساده‌تر اینکه فراوانی این شعرها در کتاب‌های وزارتی ما کم است. این نکته را هم توجه کنیم که این کتاب‌ها منطق حساب شده‌ای برای انتخاب داستان‌ها و بیت‌ها ندارد و معلوم نیست چه کسی این داستان‌ها را برگردانده و اصولاً روال مشخصی ندارد؛ گویی با کتابی از جنس کشکول شلوغ یا انبار سمساری‌ها مواجهیم. به عبارت دیگر با فضایی منهدم از شعر و ادبیات مواجهیم که فاقد هر گونه پیوند اندام وار با سطوح ادبیات و روایت است. درس‌های شبه ادبی است که عنان گسیخته می‌گسترد، تغییر می‌کند و ویرایش می‌شود و گویی اتفاقی عجیب می‌افتد ولی هنوز همان سیکل معیوب سرطان‌وار منتشر می‌شود و بی‌امان با تغییرهای شکلی چاپ می‌شود. دوم اینکه ویلهلم دیلتای، فیلسوف مشهور آلمانی، در کتاب شعر و تجربه توضیح می‌دهد که «تجربه زیسته عبارت است از حالت مشخص و متمایزی که در آن واقعیت برای من موجود است. تجربه زیسته به عنوان چیزی که دریافت یا تصور شده است با من مواجه نمی‌شود، و چیزی نیست که به من داده شده باشد، بلکه واقعیت تجربه زیسته از آن روی برای من موجود است که من از آن نوعی آگاهی بازتاب دهنده به فاعل دارم، از آن روی که من آن را بی‌واسطه به عنوان چیزی که، به اعتباری، متعلق به من است در اختیار دارم» (ص345) نکته مد نظر این است که این کتاب‌ها به این سبک و سیاق و روش ما را به سطح تجربه به قول دیلتای نمی‌رساند.

با کودکی خودم غمی بزرگ به نوجوانی آوردم و باز از نوجوانی به جوانی! شعر کهن اصلاً نمی‌فهمیدم و داستانی از آن به زندگی‌ام معنا نمی‌داد. بستری نبود تا من بفهمم یا نفهمم. هیچ تجربه دیلتای و کمتر از انتظار دیلتای در زیستم نبود. حتی یک روزنه شعر در مدرسه، کتاب و معلم نبود که من هم اکنون از آن نام ببرم. اصلاً نمی‌دانستم افسانه چیست یا رستم کیست! فکر می‌کردم افسانه اسم انسانی است و رستم نام اسبی!

اما نمی‌دانم چرا همیشه «شاهنامه» اسمی پر جذبه و هیبت برایم بود. شاید بخاطر آن چار خطی بود که عمویم با یاد خاطره‌هایش هنگام گوسفندچرانی با حالت آواز و هنرنمایی می‌خواند.

همیشه در این سال‌ها سه احساس ناهمگون درباره شاهنامه آزارم می‌داد:

1-مرز و حریم ممنوعه که مدرسه ناخودآگاه آن را ترویج می‌کرد؛ نخوان، برایت نمی‌خوانیم، تو زبان ساده را هم نمی‌فهمی و فعل و فاعل و مفعول را تشخصیص نمی‌دهی و قاعده نمی‌دانی. کلمات سخت را می‌پرسیم. کنایه چیست؟ کنار مدرسه هم نهاد کمکی برای شاهنامه نبود، چیزی شبیه کتابخانه‌های کانون.

2-وسوسه‌ای که عمویم با خاطره و فضای سنتی و چهارتا بیت شاهنامه آن را ترویج می‌داد و دامن می‌زد؛ خیلی لذت داشت و ساده بود و هرگاه عموی بی‌سوادم آن را می‌خواند، کیف می‌کردم و از تنهایی در می‌آمدم.

3-زیبایی حماسه و ادب و شور و انرژی که با آن چار بیت در ذهنم نگار می‌گرفت و در ذهنم کشاورزی و آبیاری می‌شد.

آزارم از این جهت بود که این سه احساس فرا می‌خواند و پس می‌زد، فرا می‌خواند و پس می‌زد!

دلم در تب و تاب این بود تا این سه احساس یکی شود و همگون پذیرد.

گذشت و گذشت تا اینکه سال‌ها بعد در یک نهاد پژوهشی مردمی برای نخستین بار کتابی توجه من را به خود گرفت؛ اسمش واژه «شاهنامه» داشت ولی چیزی قبلش آمده بود که احساسم را انگار بسامان می‌کرد؛ جلوتر رفتم، اسم کتاب بود: «آلبوم شاهنامه»؛ نزدیکِ نزدیک شدم، هنوز ترس و کمی لرز داشتم. دور و برم را نگاه کردم، وقتی مطمئن شدم کسی من را نمی‌بیند کتاب را بیرون کشیدم و ناخودآگاه شروع کردم به تصاویر خیره شوم. این خیرگی من ارادی نبود، تصاویر و آن احساس‌های ناهمگون من این را می‌طلبید. تصاویر طنینی راستین از شعر فردوسی بود و حالا من در جست وجوی فضای گم‌شده کودکی‌ام بودم. حالا این آلبوم لحظه‌های شگفتی برایم می‌ساخت تا بدون ترس و لرز به چشمه زبان هستی وصل شوم، روزنی بود برای قدم گذاشتن در ساحل شاعرانگی و لبریز از خرد و یادگیری....


خرید کتاب آلبوم شاهنامه


فرصت تنگ بود و من بیش از این نمی‌توانستم کتاب را ببینم. کتاب را سر جایش گذاشتم و بعد در اولین فرصت کتاب را سفارش دادم. کتاب که آمد انگار داشت آن سه احساس به یگانگی می‌رسید و چیزی شبیه هنر همراه با صدای فردوسی از توس می‌گفت: ببین و بخوان یا گوش دار و ببین.

بی‌شک این کتابی دیگر برای من بود و حس قدرتم می‌داد و توانستن؛ شاید رمزش این بود که هم تصویرهای واقعی هنرمندان ایرانی را داشت که توسط اولریش مارزلف گردآوری شده بود و هم برش‌هایی از شعرهای فردوسی و روایتی کوتاه از هر داستان که توسط محمدهادی محمدی نثر و نظم یافته بود. در اینجا هرگز قصد تبلیغ کتابی را ندارم و تصاویر هنرمندان ایرانی و روایت‌های هزاره‌های ایران بسیار بزرگ‌تر از دانش‌آموزی مثل من است تا بخواهم چیزی را بگویم. اینجا فقط خواستم تجربه‌ای واقعی از کتابی را بگویم که برای من مؤثر واقع شد.

سیمرغ اولین تجربه من با شاهنامه هم تصاویر لبریز از شعر داشت و هم شعرهای لبریز از تجسم هنر. سیمرغ من در دو بال تصویر و شعر مبدأ واحدی داشت و انگار آن مبدأ واحد همدلی سحر آمیز با خرد ایرانی است، خیره شدن به تصاویر و نقاشی‌های شگفت و گوش سپردن به تپش‌های پنهانی کودکی‌ام که حالا هویدا می‌شد و نیم جانم را جان تازه می‌بخشید و تنهایی‌هایم را بر می‌چید. روایت‌های بدیعِ حکیم خرد و اندیشه هر دم سرنوشت کودکی را که بین زمین و آسمان امیدی به شعر و روایت نداشت را جان دوباره می‌داد. آهنگ پر طنین کلمات، زیر لب هر بار نوایی از خرد و امید و نژاد فارسی را ترکیب می‌کرد.


خرید کتاب کودک درباره‌ی شاهنامه


هر روز دفتری از آلبوم شاهنامه را باز می‌کنم و همراه این کتابِ متنی_تصویری، سیمرغ تجربه من بر فراز نژاد خرد، هنر و زبان پرواز می‌کند و روایت‌های کوتاه و دلچسبی از فردوسی می‌شنوم و هم زمان تصاویری گیرا از استادان نقاش تهران، تبریز، بمبئی و... زمینه‌مند وجودم می‌شود.

می‌گذرد و می‌گذرد و احساس می‌کنم حالا باید کسی با هنرمندی شاهنامه را برایم بخواد و گوش‌هایم را با صدای خود حساس کند. دنبال کسانی گشتم و پیداهایی شد! این روایت را جای دیگر می گویم.

پایان سخنم را هم آواز و هم داستان با سعدی می‌شوم که: چو خوش گفت فردوسی پاکزاد/که رحمت بر آن تربت پاک باد



[1] فردوسی

[2] محمد علی اسلامی ندوشن خرد فردوسی را خرد باستانی می‌داند و می‌گوید بیش از هر کتابی در شاهنامه با کلمه خرد مواجه هستیم(ص245 زندگی عشق و دیگر هیچ)

[3] حسین مسرور در تجلیل فردوسی.

[4] باران نه رگبار، ص80

[5] مرزهای ناپیدا، اسلامی ندوشن، ص165

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی

بنای دو نبش فرهنگ کودکی- نگاهی به کتاب دو جلدی «فهرست کتاب‌های درسی کتابخانه آیت الله العظمی بروجردی (مسجد اعظم)»

Submitted by editor74 on

کتاب دوجلدی «فهرست کتاب‌های درسی کتابخانه آیت الله العظمی بروجردی (مسجد اعظم)» حاصل تلاش‌های چندین ساله «مجید جلیسه» -کتاب‌شناس و کتاب‌پژوه- است که با همکاری «معصومه امید»، فهرست الفبایی کتاب‌های درسی دو دوره قاجار و پهلوی موجود در کتابخانه مسجد اعظم قم را در اختیار پژوهش گران قرار داده است. این کتاب توسط «نشر وراقان» در سال ۱۴۰۲ منتشر شده است.

شاید با توجه به موضوع و محتوای این کتاب، پرسش‌هایی در ذهن پژوهشگران حوزه ادبیات کودک شکل بگیرد. از جمله اینکه: موضوع کتاب‌های درسی چه ارتباطی با ادبیات کودک دارند؟ و آیا یکی از کارکردهای این کتاب می‌تواند پژوهش در حوزه ادبیات کودک باشد یا خیر؟ پاسخ این نوع پرسش‌ها را می‌توان در چند محور صورتبندی کرد:

یکم:
کتاب «فهرست کتاب‌های درسی کتابخانه آیت الله العظمی بروجردی» کتابی است متعلق به حوزه «فرهنگ کودکی»؛ به طوریکه بخشی از تاریخ این فرهنگ را منعکس می‌کند. اما تمایز و جداسازی فرهنگ کودکی از ادبیات کودک و به دنبال آن، تاریخ فرهنگ کودکی از تاریخ ادبیات کودک ناممکن به نظر می‌رسد. این حیطه‌ها در هم تنیده‌تر از آن هستند که بتوان دست به تمایزگذاری بین آن‌ها برد.


خرید مجموعه تاریخ ادبیات کودکان ایران


دوم:
این مجموعه، شامل فهرستی از کتاب‌های درسی است و به عبارتی معرف آثار پداگوژیک است. در نگاه معاصر، هنر و از جمله ادبیات کودک نمی‌تواند نسبتی با این نوع کتاب‌ها داشته باشد. اما تاریخ ادبیات کودک، با این نگاه معاصر سازگار نیست. به لحاظ تاریخی، ادبیات کودک چه در ایران و چه در جهان-اگر چه، نه به صورت همزمان- روندی را طی کرده‌اند که می‌توان آن را روند گذار از آموزش به لذت نامید. خواندن به قصد لذت، معیاری امروزی است و در نتیجه نمی‌توان برای شناخت ادبیات کودک در گذشته، تنها به این معیار اکتفا کرد. ادبیات کودک در گذشته بیشتر بر هدف آموزشی متمرکز بوده است. امروزه نیز، آثار ادبی خلق شده برای کودکان - حتی زمانی که بیشترین ویژگی‌های هنری را دارند و سرشار از جنبه‌های زیبایی شناختی هستند - گوشه چشمی بر امر آموزش دارند. با این تفاوت که آموزش و یادگیری را در بستری از لذت خواندن، ممکن می‌کنند. بنابراین به صرف اینکه این کتاب حاوی فهرستی از کتاب‌های درسی است، نمی‌توان حکم به عدم ارتباط آن با ادبیات کودک داد.

در سایت آموزک بخوانید: مقاله‌ها و نوشته‌های پداگوژی آموزش خلاق

سوم:
کتاب‌های درسی معرفی شده در این دو جلد، متعلق به دو دوره قاجار و پهلوی است و در بخش بزرگی از این ظرف زمانی، ادبیات کودک -به معنی خلق آثار غیر درسی برای کودکان- وجود نداشته است. این وضعیت دست کم تا دهه سی شمسی کم و بیش ادامه پیدا می‌کند. زنده یاد «توران میرهادی» از فقر کتاب برای برگزاری نمایشگاه کتاب در سال ۱۳۳۵ می‌گوید:

«... اولین نمایشگاه کتاب را در سال ۱۳۳۵ در دانشکده هنرهای زیبا و با کمک مجله سپیده فردا دایر کردیم. قصد داشتیم مجموعه تمام کتاب‌هایی را که در ایران برای بچه‌ها منتشر شده است، به نمایش بگذاریم. در بازار به جستجو پرداختیم. ابتدا کتاب داستان خاله سوسکه و آقا موشه را با نقاشی‌های ناشیانه و چاپ سنگی پیدا کردیم. سپس به سراغ "جبار باغچه بان" و کتابهایش مانند "خانم خزوک" و "زندگی اطفال" رفتیم. کتاب‌هایی مثل حسین کرد شبستری، لیلی و مجنون و گلستان و بوستان را هم جمع آوری کردیم... این نمایشگاه کوچک فقر ما را در زمینه کتاب‌های کودکان بوضوح مطرح می‌کرد...»(۱)

از این‌رو، برخی جامعه شناسان، ادبیات کودک را پدیده‌ای مدرن در ایران می‌دانند و بر این باورند که ادبیات کودک نیز همچون کودکی برساخته‌ای مدرن است. به رسمیت شناخته شدن کودک و کودکی، مرز تفکیک این دوران با گذشته است. پیش از این دوران، آنچه کودکان می‌خواندند، آثاری نه برای کودکان که برای بزرگسالان بودند؛ اما گاهی برای خواندن و آموزش کودکان از سوی بزرگسالان انتخاب می‌شدند. مطابق این دیدگاه، ادبیات کودک به معنای متعارف امروز -خلق آثار غیردرسی و برای کودکان- وجود نداشته است. در غیاب آثاری از این دست، بار بر جا مانده ادبیات کودک بر دوش کتاب‌های درسی قرار می‌گیرد؛ چندانکه «تاریخچه ادبیات کودک نشان می‌دهد این گونه ادبی در ایران پس از مشروطه توسط علمای تعلیم و تربیت شکل گرفته است.»(۲) و در برخی موارد چهره‌های ادبیات کودکی هستند که در تألیف و تدوین کتاب‌های درسی نقش آفرینی می‌کنند.

چهارم:
ادبیات کودک به مثابه برساختی مدرن، تنها نظریه در تکوین ادبیات کودک ایران نیست. پژوهشگرانی هستند که با تأمل در فرهنگ کودکی و تاریخ فرهنگ کودکی بر این باورند که ادبیات کودک ایران، تاریخ و قدمتی دیرینه دارد و ریشه‌های آن «به فراتر از سه هزار سال باز می‌گردد.»(۳) عدم به رسمیت شناخته شدن کودک و کودکی در ادوار پیشین، دلیلی بر فقدان ادبیات کودک در آن ادوار نیست و به رغم تفاوت‌های ادبیات کودک در گذشته و حال، شناخت ادبیات مدرن کودک در گرو بازخوانی و شناخت سنت است. «ادبیات کودکان برای پیشرفت خود نیاز به آگاهی تاریخی دارد. دستیابی به این آگاهی تاریخی تنها با پژوهش و شناسایی جایگاه ادبیات کودکان در بستر تاریخ ممکن است.»(۴) کتاب «فهرست کتاب‌های درسی کتابخانه آیت الله العظمی بروجردی» از جمله کتاب‌هایی است که امکان این نوع پژوهش و بازخوانی را می‌دهد.

تکمله:
کتاب «فهرست کتاب‌های درسی کتابخانه آیت الله العظمی بروجردی»، منبعی است برای راهنمایی پژوهشگران، چندانکه که گویی راهی از راه‌های دشوار پژوهش را علامت گذاری کرده است. اما از حیث محتوا و موضوع پژوهش، کتابی است با دو نبش: نبشی رو به تاریخ آموزش و پداگوژی در ایران، با همه زیرشاخه‌هایش و نبشی رو به ادبیات کودک، باز هم با همه زیرشاخه‌هایش. هر دو نبش متعلق به یک بنا یعنی فرهنگ کودکی هستند؛ اگرچه این تعلق، امروزه نسبت به گذشته با حدود و ثغور بیشتری همراه شده است.

منابع:
۱- میرهادی، توران. جستجو در راه‌ها و روش‌های تربیت. نشر دیدار. صفحه ۱۴۷
۲-حجوانی، مهدی. ارکان ادبیات کودک. انتشارات فاطمی. تهران: ۱۴۰۲. صفحه ۷۳
۳-محمدی، محمدهادی. قایینی، زهره. تاریخ ادبیات کودکان ایران. تهیه شده در موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان. نشر چیستا. ۱۳۸۰ جلد اول، پیشگفتار، صفحه دو
۴-همان منبع، صفحه یک

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله

گربه کجاست؟

Submitted by editor74 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
تصویرگر (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی
ژانر کتاب
قالب کتاب

جهان به سفر می رود

Submitted by editor69 on

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (Term)
تصویرگر (Term)
پدیدآورندگان (Term)
نگارنده معرفی کتاب
نوع محتوا
معرفی کتاب
جایگاه
معرفی کتاب صفحه اصلی
ژانر کتاب
قالب کتاب

زبان در داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی

Submitted by editor74 on

هوشنگ مرادی کرمانی یکی از شناخته شده‌ترین نویسندگان ایرانی است. آثار او را چند نسل از خوانندگان در دوره‌ای پنجاه ساله، پیش و پس از انقلاب، خوانده، دیده و شنیده و در حافظه دارند؛ چه آن‌هایی که نسخه‌ی سینمایی داستان‌های او را دیده‌اند یا داستان‌ها را از رادیو شنیده‌اند و چه آن‌ها که کتاب‌هایش را خوانده‌اند.

کمتر نویسنده‌ای در ایران معاصر، مانند او در میان مردم شناخته‌شده و محبوب است. مرادی کرمانی موضوع و بافت فضای داستان‌هایش را از زندگی مردمی گرفته که با آن‌ها زیسته و در این سادگی اعجاب آفریده است. او دوربینی است که می‌تواند هم از فاصله‌ای بسیار نزدیک به ذهن شخصیت‌ها ببیند و حس کند و هم از فاصله‌ای دور از ذهن و دید شخصیت‌ها؛ هم­زمان،هم کنار پرنده و گیاهی باشد و هم کنار رزمنده‌ای در جنگ. هم نزدیک به سرباز دشمن باشد و هم سرباز خودی. البته که در ذهن او دشمن و نادشمن و قهرمان و ناقهرمان و خوب و بد وجود ندارد؛ آن‌چه باارزش است خود زندگی است، نه فقط زندگی انسان که حیات همه موجودات زنده؛ از جیرجیرک تا خر و لاکپشت و گیاهی چون پتوس. همه زبان و صدا دارند تا در صحنه داستان‌هایش سخن بگویند. او بلندگوی صداهای غایب زندگی است. از نگاه او آنچه این زندگی‌ها را از هم متمایز می‌کند، فقط وضعیت زیستی است نه نوع لباس پوشیدن یا لهجه و زبان. به همین دلیل میان گنجشک و انسان داستانش تفاوتی نیست. یک رخداد یا سلسله‌ای از رخدادها زندگی این جانداران، انسان و غیرانسان، را زیر و رو می‌کند. زندگی ساده‌ی مردمی در کوچه‌ای به یک‌باره با مرگ کودکی دگرگون می‌شود، خواب کودکی زندگی‌اش را تغییر می‌دهد یا زلزله‌ای چنان ویرانگر است که بر زندگی نسل‌ها می‌تواند اثر بگذارد[1]. آنچه مهم است آن رخداد و تاثیرش در زندگی است. او بیش از هر نویسنده ایرانی دیگری از رنج نوشته است اما میان این همه رنج، زندگی جاری و سرشار از رخدادهای شگفت‌انگیز است.

در سایت کتابک بخوانید: مرادی کرمانی در مواجهه با کهن‌الگوی روایت-حکایت

در نگاه مرادی کرمانی فقر و ناداری وضعیتی استثنایی نیست که بشود با تغییری آنی آن را برداشت و دور انداخت و پاک کرد. برخلاف اندیشه نویسندگانی که فقر را عارضه‌ای می‌دانند که بر زندگی سوار شده و آن را از شکل انداخته و با تغییری آنی می‌توان آن را زدود. از نگاه او اگر فقر را حتی اگر بتوان زدود، زخم‌های آن برای همیشه بر جسم و جان و روح و روان کسانی می‌ماند که طعم آن را چشیده‌اند. مرادی کرمانی فقر را در بدنه‌ی زندگی شخصیت‌هایش درهم‌تنیده و جاری می‌بیند و نشان می‌دهد آن­ها چگونه با این وضعیت زندگی می‌کنند. این بینش فلسفی که زندگی را از مرگ قوی­تر می‌داند از او نویسنده‌ای متفاوت ساخته است. او درد، رنج و حتی زشتی و خشونت را انکار نمی‌کند، نادیده نمی‌گیرد و در داستان‌هایش نشان می‌دهد حقیقت از هر چیزی قوی­تر است.

تقریبا بخش بزرگی از کسانی که در حیطه ادبیات تا حدودی صاحب‌نظراند و آثار مرادی را خوانده‌اند او را بیشتر نویسنده‌ای واقع‌گرا و البته از نوع کلاسیک و سنتی‌اش ارزیابی کرده‌اند. اما این ارزیایی می‌تواند جابه‌جا شود اگر عمیق‌تر به آثار او توجه کنیم. باید گفت که او به‌ویژه در داستان‌های دو دهه اخیرش ذهنیتی مدرن دارد که نشان می‌دهد نوشتن داستان مدرن را هم می‌شناسد. در کتاب‌هایی مانند «شما که غریبه نیستید» و مجموعه «ته خیار» و «قاشق چایخوری» موضوع داستان‌ها و ساخت روایت او مدرن است. در مجموعه داستان‌های سال­های ابتدایی نویسندگی‌اش هم مانند «تنور» این نگرش و شیوه روایت مدرن، در شماری از داستان‌ها هست مانند داستان «کوچه خوشبخت ما». او هم فضای شهری را مکان و فضای رخدادهای داستان‌هایش کرده است و هم فضای روستایی را. فضاها و مکان‌های داستان‌های او هم واقعیت جغرافیایی دارند و هم ساخته پرداخته خودش‌اند. مرادی کرمانی نویسنده‌ای است که خوب می‌تواند با زبان بازی کند. یکی از ویژگی‌های ممتاز و متمایز داستان‌های او زبان گفتاری این داستان‌هاست، زبانی که نه فقط در گفت‌وگوها، که در تمامی روایت و بدنه داستان خودنمایی می‌کند. این زبان گفتاری که ترکیبی از زبان معیار و زبان کوچه و بازار است، داستان‌هایش را صمیمی، غنی و تصویری‌تر کرده است؛ زبانی که در پیوند با ساختار داستان‌های اوست و مبتنی بر شیوه‌ی قصه‌گویی و داستان‌نویسی اوست. مرادی کرمانی همانند قصه‌گویی در میانه‌ی گروهی از خوانندگان روایت می‌کند و داستان می‌نویسد.

بیش‌تر صاحب‌نظران و ویراستاران درباره ضرورت و اهمیت گفتاری‌نویسی در گفت‌وگوهای داستان‌ها سخن گفته‌اند اما درباره آن در زبان داستان و خارج از گفت‌وگوهای آن چیز زیادی نگفته‌اند. گره کار گویا تنها در شکسته‌نویسی یا گفتاری‌نویسی بدون شکسته‌نویسی در گفت‌وگوها بوده است.

اما هوشنگ مرادی کرمانی آگاهانه در بیشتر داستان‌هایش از شکسته‌نویسی در گفت‌وگوها پرهیز کرده اما هم زبان گفت‌وگوها و هم زبان داستان به زبان گفتاری نزدیک است.

«قصه‌های مجید»:


خرید کتاب قصه‌های مجید


قصه‌های مجید با راوی اول شخص روایت می‌شود. موضوع و بافت داستان‌های مرادی کرمانی در این مجموعه، هم برگرفته از زندگی خودش است، هم ساخته و پرداخته ذهنش. او داستان‌ها را براساس شخصیت مجید شکل داده است.[2] مجید مانند هوشوی کتاب «شما که غریبه نیستید» مادربزرگی دارد که با او زندگی می‌کند. شماری از شخصیت‌های این قصه‌ها هم برگرفته از زندگی کسانی است که مرادی در سال‌های ابتدایی زندگی حرفه‌ایش با آن‌ها زیسته است. راوی اول شخص این مجموعه داستان به‌جای اینکه مدام خودش و زندگی‌اش را روایت کند، به زندگی مردمان پیرامون خودش هم می‌پردازد؛ درست مانند هوشوی شما که غریبه نیستید که راوی زندگی خودش و برش‌هایی از زندگی مردمان دیگر روستاست. این ویژگی روایت هوشنگ مرادی کرمانی است.

قصه‌های مجید سرشار از اصطلاحات عامیانه است. حسین نیر در کتاب «نشستن واژه در قصه» این اصطلاحات را از متن داستان‌ها بیرون کشیده و معنا کرده. منتها او زبان قصه‌های مجید را زبان عامیانه و متداول مردم استان کرمان می‌داند. درست است که اصطلاحاتی مانند «روباه قشوکرده[3]» کرمانی است اما بیشتر اصطلاحات قصه‌های مجید برگرفته از گنجینه زبان عامیانه و محاوره است و بهره‌گیری از اصطلاحات کرمانی برای غنا بخشیدن به زبان و بیان مقصودی است که تنها با آن اصطلاح به دست می‌آید؛ مانند همین روباه قشوکرده که حالت زار و نزار و لاغر مجید را نشان می‌دهد و ضمنا از زبان بی‌بی گفته می‌شود که کهنسال است و مخزن امثال و زبانزدها و در راستای نمایش شخصیت گوینده یعنی بی‌بی است. و این اصطلاح رگه طنزی هم به جمله می‌دهد.

مرادی کرمانی خود هرجا که از اصطلاح یا واژه‌ای محلی بهره برده، در پانوشت صفحه آن را معنا کرده و چنین مواردی انگشت‌شماراند زیرا او خود می‌داند، به سبب تجربه‌ی خواندن بسیاری از داستان­های نویسندگان بزرگ ایران و سال‌ها زندگی در تهران، باقی اصطلاحات عامیانه این کتاب کمابیش در همه جای ایران متداول و فهمیدنی است.

در سایت کتابک بخوانید: هوشنگ مرادی کرمانی در آینه‌‌ی زمان

نمونه‌هایی در قصه‌های مجید:

«مش اسدلله که از سماجت و پیله کردن من بیشتر جوشی شده بود و خون خونش را می‌خورد، دنبال چیزی می‌گشت که بکوبد تو کله‌ی من و خیال خودش را راحت کند.»

«خون خونش را می‌خورد» و «جوشی شده بود» اصطلاحات عامیانه است برای نشان دادن نهایت خشم و بیان احساس عصبانیت.

نحو این جمله‌ها گفتاری است؛ یعنی برای شکستن زبان و بیان شفاهی این جمله‌ها تنها کافی است «را» به «رو» تبدیل شود و دو فعل «بکوبد» و «کند» به بکوبه و کنه و شاید یک «یه» پیش از «چیزی» بیاید. باقی همان نحو زبان گفتار است. مرادی در بیشتر جمله‌هایی که کنشی را نشان می‌دهد فعل را به ابتدای جمله آورده مانند همین جمله «بکوبد تو کله‌‌ی من» که هم نحو گفتاری شده و هم کنش زدن بر سر را نشان می‌دهد. واژه «کله» به جای سر، که از واژگان زبان گفتاری است تقریباً در همه داستان­های قصه‌های مجید به جای سرهایی آمده است که دارند بار طنز داستان را حمل می‌کنند! «سر» یا جایی آمده که از شرم به زیر انداخته شده یا برای اشاره به سری که قرار نیست کسی را به خنده بیاندازد و لبخند بر لبان خواننده بنشاند، برای اشاره به سری عزیز! مرادی تقریباً همه جا از واژه «تو» به جای «در» و «بر» استفاده می‌کند که از واژگان زبان گفتاری است، حتا در همین جمله (بزند تو کله من) از «تو» به جای «توی» استفاده می‌کند که به آهنگ نرم و طبیعی گفتار نزدیک­تر است.

هوشنگ مرادی کرمانی در موزه کودکی ایرانک

«قرار شده که بچه‌ها بی‌رودربایستی و صاف و پوست کنده جواب معلم را بدهند. پچ‌پچ افتاد توی بچه‌ها و حتی چند نفری رنگ‌شان را باختند. من هم پاک واخوردم و دست و پایم را گم کردم.»

این چند جمله پر از اصطلاحات عامیانه است: صاف و پوست‌کنده= صریح و روشن، پچ‌پچ افتادن= زیر لبی و آهسته حرف زدن، رنگ باختند= ترسیدند، پاک واخوردن= حسابی و بسیار جا خوردن، دست و پا گم کردن= دستپاچه و مضطرب شدن.

اصطلاحاتی مانند «دست و پایشان را گم کردند» یا «رنگ‌شان را باختند» ضمن اینکه احساسات مختلف بچه‌ها را نشان می‌دهد، زبان را به زبان گفتار نزدیک و صمیمت ایجاد می‌کند. این اصطلاحات هم زبان داستان را از تکرار و ابتذال نجات می‌دهد و هم حالت کودکان را نشان می‌دهد. اگر مرادی به جای گم کردن دست و پا از اضطراب استفاده می‌کرد دستپاچگی و بیقراری بچه‌ها که با لرزش و وول خوردن همراه است درست نشان داده نمی‌شد. حتی برای توضیح این اصطلاح هم دست به دامان زبان عامیانه شدیم! از طرفی اصطلاح «صاف و پوست کنده» تمامی معانی روشن و صریح حرف زدن و بدون حاشیه سر اصل مطلب رفتن را یک‌جا در خود جای داده.

در کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش نخست: مرادی کرمانی، روایت سرگردانی میان «‌من»‌ و «من دیگر»‌‌

«دست چپم را پیاله کردم و گرفتم زیر دماغم.» نحو جمله گفتاری است، فعل «گرفتن» ابتدای جمله دوم آمده. واژه «دماغ»، از واژگان زبان محاوه، به جای بینی استفاده شده و اصطلاح پیاله کردن دست، زبان را تصویری کرده است. به جای دست گرفتن زیر بینی می‌گوید دستش را پیاله کرده. و این تصویری از جمع کردن انگشت‌ها به ذهن و چشم خواننده می‌آورد.

«آب توی سماور قلقل جوش می‌خورد و من عین مجسمه چهارزانو نشسته بودم و نگاهش می‌کردم. سماور می‌جوشید، بیتابی می‌کرد و هیکل گنده‌اش می‌جنبید. بخار داغ از سوراخ‌ها و درزهایش بیرون می‌زد. من از دست کمی از او نداشتم. همین­جور حرص می‌خوردم. بیتابی می‌کردم، می‌لرزیدم و کله‌ام داغ شده بود.»

در این جمله‌ها کانونی‌گر[4] کودکی است که دارد بین خودش و سماور جوشان همانندی ایجاد می‌کند و حس‌های خودش را به سماوری جوشان تشبیه می‌کند و چهره‌ای انسانی به سماور می‌دهد. نکته اینجاست که ما چهره خودمان را در بدنه‌ صیقلی سماور می­توانیم ببنیم! البته تصویری کش­آمده و از فرم­افتاده. مرادی کرمانی به ذهن و زبان مجید نزدیک است و برای همین از زبان گفتاری و اصطلاحات عامیانه استفاده می‌کند. مجید نوجوانی است که با مادربزرگش در خانه‌ای قدیمی زندگی می‌کند. اسباب و اثاثیه این خانه نشان از تنگدستی اهل خانه و سنتی بودن فضای خانه دارد. چشم‌انداز مجید برای تشبیه‌ها و همانندسازی‌ها در همین فضای کوچک محصور است، پس طبیعی است او که در خانه مدام همراه و همدم بی‌بی است و فضای شخصی و خصوصی برای خود ندارد، بی‌تابی و بی‌قراری و غم و ناراحتی خودش را با سماور اتاق همانند ببیند. واژگانی مانند «عین» به جای مانند و «گنده» به جای بزرگ و «کله» به جای سر که، پیش­تر هم اشاره کرده بودیم، از واژگان محاوره‌اند که زبان مجید را در این داستان می‌سازند و ذهن او را بازتاب می‌دهند.

شما که غریبه نیستید:


خرید کتاب شما که غریبه نیستید


شما که غریبه نیستید زندگی‌نامه هوشنگ مرادی کرمانی به قلم خود اوست. او در این کتاب، داستان زندگی هوشوی پنج ساله تا هوشنگ نوزده ساله را روایت می‌کند. در این بازه‌ی زمانی چهارده ساله او هم روایت‌گر رخدادهاست و هم نظاره‌گر آن­ها. او هم زندگی خودش را روایت می‌کند و هم برش‌هایی از زندگی دیگران را. از زندگی پدربزرگ و مادربزرگش، آغ‌بابا و ننه‌بابا، می‌گوید، از پدر بیمار و جنون‌زده‌اش، تا عمه و عموهایش. روستایش سیرچ و شهر کرمان را نشان می‌دهد. از مدرسه ابتدایی و مدرسه شبانه‌روزی می‌گوید. او روایت‌گر رنج خود و درد دیگران است. این جابه‌جایی میان شخصیت‌ها و دیدن با چندین چشم، که مرادی در قصه‌های مجید هم چنین کرده بود، نوع روایت و زبان داستان را متمایز و ممتاز کرده است. راوی مدام به ذهن خودش و دیگران نزدیک و دور می‌شود. دوربین روایت‌گر گاهی آنقدر نزدیک است که گوشه‌ چشم و دندان شخصیت را نشان‌مان می‌دهد و گاهی آنقدر دور و با لنزی باز که گستره وسیعی از سیل و آسمان و زمین را با جزئیات روایت می‌کند.

این شیوه‌ی روایت، زبانی چندگانه در شما که غریبه نیستید ساخته است. او هم گفتاری نوشته هم رسمی.

در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش دوم: غریبه‌ترین آشناها

نمونه‌هایی در شما که غریبه نیستید:

«شلوار مرا درمی‌آورد که خجالت می‌کشم و می‌روم پشت پرده. پرده را دور پر و پایم می‌گیرم [...] ننه‌بابا پارچه‌ای ابریشمی می‌آورد و کمی ازش قیچی می‌کند و پدرم از آن لیقه درست می‌کند. لیقه را که از نخ‌های ابریشمی است می‌تپاند توی مرکب‌ها.» بخش اول جمله تا پیش از قلاب، بیان حال و حالت‌های هوشو از زبان مرادی کرمانی است و به همین دلیل میزان گفتاری‌نویسی در آن بیشتر است، از جابه‌جایی فعل گرفته تا آوردن مرکب‌های اتباعی مانند پروپا. می‌بینیم که مرادی دارد هم‌زمان و قدم به قدم روایت می‌کند. او انگار دوباره شش ساله شده، به همین دلیل روایت و فعل‌ها در زمان و به زمان حال است و لحظه به لحظه کشمکش‌های روانی‌ و احساس هوشو را تصویر می‌کند. بخش دوم روایت، درست کردن دوات است. اینجا هوشو نظاره‌گر است و میزان گفتاری‌نویسی کمتر است. گفتاری‌نویسی را اینجا در به کارگیری واژه‌ای مانند «تپاند» می‌بینیم به معنای فروکردن و واژه «توی» به جای داخل یا در.


خرید آثار هوشنگ مرادی کرمانی


«توی خانه هم همین‌جورم. قندان را ازم قایم می‌کنند. اگر دستم بهش برسد تو یک چشم به هم زدن ته قندان را بالا می‌آورم.» این بخش چون از زبان هوشو است و بیان احساسات او، زبان صمیمی‌تر است و واژه‌ها گفتاری اند مانند همین‌جورم، توی، قایم کردن و اصطلاح عامیانه ته چیزی را بالا آوردن. نحو جمله‌ها هم گفتاری است یعنی اگر واژه‌های خانه به خونه، را به رو، اگر به اگه، یک به یه، برسد به برسه و می‌آورم به میارم بدل شود، با شکستن چند واژه، کاملاً آهنگ گفتار را می‌شنویم و حس می‌کنیم و نیازی به تغییری در نحو نیست. در ادامه چون روایت گرانی و نبود قند و چای است زبان روایت بیش‌تر رسمی می‌شود: «قند و چای گران است. خیلی‌ها چای‌شان را با خرما و انجیر و مویز می‌خورند.» آهنگ و لحن این دو بخش با اینکه هر دو در یک بند نوشته شده‌اند با هم متفاوت است، گرچه هنوز حضور واژه «خیلی‌ها» به جای خیلی از مردم به چشم می‌آید. واژگان زبان گفتار و محاوره ستاره‌های سوسوزن متن‌های مرادی‌اند، گاه در هماهنگی با هم کهکشانی می‌سازند و گاه تک‌ستاره‌ای در جمله‌ای سوسو می‌زند.

«علی چاله‌ای بکن و این رو بذار توش و روشو خاک بریز که بو نکنه.» زبان گفتاری و شکسته است و در ادامه روایت، زبان رسمی می‌شود: «شب پوست را تکه تکه می‌کند. می‌اندازد روی آتش. پشم‌ها می‌سوزد و پوست گرم و نیمه پخته می‌شود و می‌خورد.» زبان تصویری و بدون شکستن واژگان است. در ادامه که زبان ننه‌بابا است و هوشو روایت می‌کند زبان ابتدا بدون شکستگی است و سپس شکسته می‌شود. دلیلش هم این است که مرادی کرمانی به سرعت نتوانسته زاویه دید را برگرداند و کمی طول کشیده برای همین زبان ابتدا بدون شکستگی است و سپس واژه‌ها شکسته می‌شود: «شکمش دم کرده بود، مثل طبل شده بود. داشت می‌ترکید. مثل مار به خودش می‌پیچید [...] یکهو به فکرم رسید که چه کار کنم. به نوکرمان گفتم دست و پاهاش رو با ریسمون ببند که تکون نخوره. آغ‌بابات هم یه شیشه‌ی بزرگ روغن کرچک آورد.» مرادی کرمانی در شما که غریبه نیستید صرفا خاطرات را به یاد نمی‌آورد، او خاطرات را می‌سازد؛ با احضارشان به زمان حال و چینش صحنه و پرداخت شخصیت، درست مانند یک نمایشنامه. به همین دلیل هم ننه‌بابا راوی این خاطره است هم هوشنگ مرادی کرمانی، مرادی کرمانی در جلد ننه‌بابا رفته و از زبان او خاطره را تعریف می‌کند، برای نزدیکی به زبان او واژگان را می‌شکند، اما از آنجا که خود صحنه‌پرداز این خاطره است و روایت را از بر دارد گاهی مرز میان خود و شخصیت نمایش، ننه‌بابا، محو می‌شود و واژگان سالم او وارد متن خاطره می‌شود.

در کتاب

اسماعیل شجاع:

اسماعیل شجاع، هم داستانی است ساخته ذهن نویسنده و هم اشاراتی برگرفته از کودکی خود مرادی کرمانی دارد. چنانکه خود او در مقدمه قصه‌های مجید نوشته یکی از شیوه‌های داستان‌نویسی‌اش گرفتن نکته‌ای از زندگی خود و با خیال شاخ‌وبرگ دادن به آن است. او در کتاب شما که غریبه نیستید، کتابی که دو دهه بعد از داستان اسماعیل شجاع نوشته شده، درباره ترسش از مارهایی می‌گوید که وقتی در کودکی توی صندوق‌خانه زندانی می‌شده کابوس‌شان را می‌دیده: «سال‌های سال است که کابوس مار می‌بینم. هر وقت حالم بد است و انتظار خبر بدی را می‌کشم و خوابم می‌برد، خواب مار می‌بینم. خواب می‌بینم که ماری یواش یواش خودش را از پاهایم بالا می‌کشد. من خوایبده‌ام، مار روی شکمم می‌آید و کم­کم می‌آید روی سینه‌ام و دور گردنم می‌پیچد. هر چه جیغ می‌کشم کسی به دادم نمی‌رسد.».

در اسماعیل شجاع هم اسماعیل مدام کابوس مارهایی را می‌بیند که می‌خواهند خفه‌اش کنند: «شب خواب مار می‌دید. مارهای سیاه و بلند که آرام از کنار پاهایش بالا می‌آمدند، می‌آمدند روی سینه و کم­کم خودشان را به گلویش می‌رساندند و روی صورتش می‌خزیدند. دور گردنش حلقه می‌زدند. گلویش را فشار می‌دادند [...] هرچه جیغ می‌کشید کسی صدایش را نمی‌شنید..»

بالاخره یک شب اسماعیل خواب عجیبی می‌بیند و ترس مار در او برای مدتی از بین می‌رود و آنقدر نترس و شجاع می‌شود که شروع می‌کند به آزار رساندن به مارهای روستا! اسماعیل حتی به حشره‌ها هم رحم نمی‌کند. تا روزی او ماری را می‌کشد و مردم به او می‌گویند که جفت ماری که کشته شده حتما از اسماعیل انتقام می‌گیرد. و این باعث می‌شود کابوس‌های اسماعیل دوباره بازگردد.

این داستان کوتاه، هم در روایت و هم در گفت‌وگوها به زبان گفتاری نوشته شده است. مرادی کرمانی به ذهن اسماعیل بسیار نزدیک است و ترس‌های او را می‌شناسد زیرا اسماعیل کودکی‌های خود اوست، هوشو است. او برای ساخت این زبان گفتاری از مرکب‌های اتباعی مانند صاف‌وصوف استفاده می‌کند، نحو را به زبان گفتار نزدیک می‌کند و گاهی برخی واژگان را در گفت‌وگوها می‌شکند.

در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بخش سوم: آنان که گول نخورده‌اند به خطا می‌روند

نمونه‌هایی در اسماعیل شجاع:

«کله‌های مثلثی مارها، زبان، چشم‌ها و تن لیز و چندش‌آورشان را که توی خواب می‌دید و می‌دید که دور گردنش حلقه زده‌اند، می‌لرزید، نمی‌توانست کاری بکند.» به جای واژه سر از «کله» استفاده می‌کند تا هم ذهنیت و زبان اسماعیل را نشان دهد و هم به زبان گفتار نزدیک شود. آوردن واژه محاوره «چندش‌آور» هم برای نشان دادن احساس انزجار اسماعیل به مارهاست.

«بیا آب بخور... دیدی که چیزی نیست. حالا راحت بگیر بخواب.» مرادی دو فعل را پشت سرهم به کار می‌برد به جای بخواب می‌گوید «بگیر بخواب» این گفت‌وگوی مادر است با اسماعیل و درست مانند زبان گفتار.

«پدرش رفته بود شهر، پی کار.» به جای دنبال کار رفتن می‌نویسد «رفتن پی کار» که اصطلاحی عامیانه است.

«زمستان‌ها می‌رفت و تابستان‌ها پیدایش می‌شد.» به جای آمد، می‌نویسد «پیدایش می‌شد». این اصطلاح هم به سرزده و بی‌برنامه آمدن پدر اشاره می‌کند هم زبان را گفتاری می‌کند.

«همان‌طور که مشق می‌نوشت کنار صفحه کاغذ عکس مار می‌کشید. همه‌جور ماری می‌کشید. [...] شل و وارفته، صاف و صوف.» این واژه‌های محاوره و مرکب‌های اتباعی(همه‌جور، شل و وارفته، صاف و صوف) به زبان، ویژگی گفتاری می‌دهد. اسماعیل «عکس» مار می‌کشد. او نقاشی نمی‌کند بلکه «عکس می‌کشد» این واژه به ذهنیت و زبان اسماعیل نزدیک است.

«با او رفت گردش.... بردش به کوه‌ها... از کوهی رفت بالا.... مار اشاره کرد که اسماعیل سنگ را بردارد. اسماعیل سنگ را برداشت. » این تکرارها (مار اشاره کرد که سنگ را بردارد. اسماعیل سنگ را برداشت) به این دلیل است که دارد قدم به قدم روایت و تصویر می‌کند. ما خواب اسماعیل را می‌خوانیم و هم‌پای او آرام آرام و قدم به قدم پیش می‌رویم و همان اندازه می‌بینیم که او می‌تواند ببیند.

در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بخش چهارم: از سربار تا سرخور تا مرگی با چشم‌های بیدار

مادر:

مرادی کرمانی چند داستان درباره زلزله دارد. داستان «نمک» در آخرین مجموعه داستان او «قاشق چایخوری» و «مادر» در مجموعه «لبخند انار»، هر دو از غم‌انگیزترین داستان‌های اوست با نگاهی تازه، صریح و پر از درد که صراحت زبان و بیانش در نمایش درد گاهی خواننده را شوکه و بهت‌زده می‌کند.

داستان مادر از زبان دختری است به مادرش و با راوی اول شخص روایت می‌شود. در این داستان، دختر در نامه‌ای که به مادرش نوشته از زنده ماندن خود گله می‌کند که چرا مادر، پدر دختر را برای نجات او، که در آن زمان نوزادی بوده، به خانه زلزله‌زده فرستاده و سبب ماندن پدر زیر آوار و کشته شدن او شده. دختر گمان می‌کند مادر و برادرانش او را مقصر مرگ پدر می‌دانند. (داستان تنها از زبان دختر است و نامه او به مادرش. تنها چند سطر پایانی داستان، پاسخ بسیار کوتاه مادر به نامه اوست. پس این تنها گمان دختر است که مادر و برادرانش او را مقصر مرگ پدر می‌دانند.) و او هم مادرش ‌را مقصر این اتفاق می‌داند.

در این داستان رنگی از طنز نیست. داستان با دو زبان روایت می‌شود؛ زبانی در روایت رخدادهای زلزله که زبانی رسمی است و زاویه دید دانای کل و سوم شخص محدود دارد و زبان نامه‌ی دختر به مادر که زبانی گفتاری است و زاویه دید اول شخص دارد.

در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بخش پنجم: آگاهی بازتابنده؛ ویرانه‌های جهانی رهایی‌یافته

نمونه‌هایی در داستان مادر:

«امشب شانزده سالم تمام می‌شود. یعنی شد. حالا که دارم این نامه را برایت می‌نویسم دو ساعت است که رفته‌ام توی هفده سال.» دختر همان‌طور که می‌گوید و با خود حرف می‌زند نوشته است. «حالا که دارم»، «دوساعت است که رفته‌ام توی هفده سال» زبان گفتاری است.

«اسدلله چراغ به دست می‌دوید. از رودخانه و باغ و درخت و جوی می‌گذشت. تند می‌رفت، رسید به خانه‌اش. جلوی اتاق‌های فروریخته‌اش کپر بود.» زبان رسمی است و گفتاری نیست. زیرا این بخش توصیف است و از ذهن دختر دورتر است و روایت رنج دیگری است که دختر از زبان دیگران شنیده است. این‌جا انگار نویسنده است که روایت می‌کند نه دختر.

«من هم‌چنان توی تاریکی عر می‌زنم. هنوز هم تو تاریکی زندگی عر می‌زنم.» «عر زدن» اصطلاحی عامیانه است که بیشتر برای گریه‌های بلند کودکان به کار می‌رود و نشان می‌دهد که دختر هنوز مثل کودکی‌اش بلند و بی‌امان گریه می‌کند و فریاد می‌زند .«تو» به جای در، چنان‌که گفتیم از واژگان زبان گفتاری است.

خندان خندان:

خندان خندان داستان ارثی است که به دختران خانواده‌ای می­رسد. داستان زنان و دختران خانواده‌ای که تنها چیزی که آن‌ها را می‌خنداند زمین خوردن دیگران است. داستان با سینما رفتن دو نامزد آغاز می‌شود، آرش و رعنا. در این صحنه است که آرش متوجه می‌شود تنها چیزی که رعنا را می‌خنداند، افتادن و زمین خوردن دیگران است. همین موضوع سبب بروز مشکلاتی در زندگی آرش می‌شود که هر چه می‌گذرد عمیق‌تر می‌شود و آرش نمی‌تواند آن را حل کند. داستان زبانی طنز دارد. مرادی کرمانی در این داستان، بیشتر از جمله‌های کوتاه و اصطلاحات عامیانه استفاده می‌کند که در جهت تقویت فضای طنزآلود داستان، نمایش کنش‌ها و افزودن ضرباهنگ جمله‌هاست. جمله‌های کوتاهی که کنش‌های افتادن و زمین خوردن را نشان می‌دهند یا نمایش حالت‌های مختلف خندیدن‌اند. از آنجا که زاویه دید این داستان سوم شخص است نسبت به داستان‌هایی که مرادی کرمانی زاویه دید اول شخص دارد یا سوم شخصی که به ذهن نویسنده نزدیک‌تر است، مانند اسماعیل شجاع، گفتاری‌نویسی کمتری دارد.

نمونه‌هایی از خندان خندان:

«رعنا داشت از خنده می‌مرد، کبود شده بود؛ عین آلو. آرش می‌ترسید باز سکسکه‌اش بگیرد، نگرفت، خدا را شکر.» این جمله‌ها از بخش توصیف داستان است و نه گفت‌وگو. اما نحو گفتاری است و زبان تصویری. «کبود شده بود؛ عین آلو» که کبودی چهره رعنا بر اثر خنده مداوم را نشان می‌دهد. رعنا داشت از خنده مدام نفسش بند می‌آمد و خفه می‌شد. واژه «عین» دارایی زبان محاوره است. در میان این روایت گفتاری «خدا را شکر» انگار از زبان آرش گفته شده. زاویه دید داستان چنان‌که گفتیم سوم شخص محدود است و در بیشتر صحنه‌ها آرش کانونی‌گر است یعنی ما تنها همان چیزی را می‌بینیم که در زاویه دید آرش است و فراتر از آن چیزی نمی‌بینیم به همین سبب صدای او وارد متن روایت شده که نفس راحتی کشیده و می‌گوید «خدا را شکر».

«خندهاش خوب و راحت نبود. ترس‌خند بود. می‌ترسید لب‌ولوچه‌اش را بکشد تو هم و ترش کند نامزدش برنجد، ول کند و برود.» لب‌ولوچه، تو هم کشیدن، ترش کردن، ول کردن، همه از دارایی‌هایی زبان محاوره است. شیوه بیان هم گفتاری است. مرادی به جای رفتن می‌نویسد «ول کند و برود.» در زبان و بیان او هر فعلی با دو فعل نشان داده می‌شود! هر کنشی تنها و ناگهانی نیست، حالت و مقدمه‌ای دارد. رفتن رعنا یعنی رها کردن و «ول کردن» زندگی پس رعنا فقط «نمی‌رود.»، زندگی را ول می‌کند و می‌رود.

«رعنا داشت از خنده می‌ترکید زود روسری‌اش را لوله کرد، قلمبه کرد و چپاند تو دهانش که خنده‌اش بند بیاید.» از خنده ترکیدن، قلمبه، چپاندن و بند آمدن خنده متعلق به زبان محاوره است. لوله کردن و قلمبه کردن و چپاندن توی دهان، هم حالت مچاله و جمع کردن روسری را نشان می‌دهد و زبان را تصویری می‌کند و هم اینجا به متن جنبه طنز می‌دهد چون این قلمبه کردن و چپاندن (روسری) در دهان رعنا است! و نه مثلاً در داستانی جدی چپاندن و فرو کردن روسری در شکاف پنجره‌ای است برای مهار دود آتش. زیرا می‌دانیم مرادی حتا در داستان دردناکی مانند مادر هم از اصطلاحات زبان محاوره مانند «عر زدن» بهره برده که ما را به خنده نمی‌اندازد.

«مادر که سخت دلگیر شده بود، بند نشد و رفت.» بند شدن از اصطلاحات زبان عامیانه است و یعنی مادر نماند و رفت.

نتیجه:

هوشنگ مرادی کرمانی نویسنده‌ای است که زبان روایت کردن را خوب می‌شناسد و اهمیت آن را در داستان‌نویسی می‌داند. او میراث‌دار جمال‌زاده در نثر فارسی است. زبان داستان‌های او روان و ساده و صمیمی است و چون به نحو گفتار نزدیک است، از گنجینه واژگان گفتاری و اصطلاحات عامیانه بهره می‌برد و روایت‌های او تقلیدی است از شیوه بیان گفتاری و شفاهی. به همین دلیل و با همین ترفند به جای امر به خوابیدن و فعل «بخواب» از «بگیر بخواب» استفاده می‌کند یا به جای فعل «نشست» یا جمله «روی صندلی نشست.» این جمله را به کار می‌برد: «دست گرفت به صندلی، بلند شد نشست.» این جمله‌ها به زبان ویژگی تصویری می‌دهد و کنش و حالت بلند شدن شخصیت را به خوبی نمایان می‌کند. در همین جمله­ای که گفته شد، آوردن دو فعل پشت سر هم تقلیدی است از شیوه بیان گفتاری و شفاهی. اصطلاحات عامیانه در دست او مصالحی است برای غنی کردن زبان داستان، شخصیت‌پردازی، بیان دقیق مقصود و نمایش حالت‌هایی که جز با این اصطلاحات به تصویر درنمی‌آیند. برای نمونه استفاده با از اصطلاح «وول خوردن» به جای تکان خوردن، جنبیدن و چرخیدن بچه را در شکم مادر نشان می‌دهد و زبانی مناسب شخصیت داستانش می‌سازد. شخصیت‌هایی که همان‌طور که گفتیم بیشتر از مردم عادی‌اند. همچنین این اصطلاحات عامیانه، زبان را از یکنواختی و تکرار نجات می‌دهد. مثلاً او در داستان خندان خندان برای نمایش حالت‌های گونه‌گون خندیدن و نجات زبان از تکرار و بیان دقیق مقصود، هم از اصطلاحات عامیانه بهره می‌برد، هم از آواهایی که تقلید صدای خنده‌های متفاوت‌اند و به زبان داستان ویژگی گفتاری می‌دهند: قاه قاه خندید، کِرکِر خندید، هرهر خندید، غش غش خندید که همگی صداهای خنده‌های بلند را نشان‌ می‌دهد و با این حال هر کدام معنای متقاوتی را به ذهن ‌می‌آورد مثلاً در غش‌غش خندیدن شادی هست و در هرهر خندیدن نشانی از تمسخر و پخ‌پخ خنده که خنده فروخورده را نشان می‌دهد و آواهای ها... ها...ها ،هه...هه...هه، صدای خنده را به زبان داستان وارد می‌کند.

در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بررسی مجموعه داستان «تهِ خیار» بخش ششم: صورتک همان صورت است

او بلندگوی صداهای غایب زندگی است. او این صداها را به متن داستان وارد می‌کند تا زبان و متن را زنده کند. صدای لیزخوردن و کشیده شدن بدن کف سالنی صیقلی قروو...تتت...، صدای افتادن از پله‌ها، پله به پله، تپ‌تپ، قل‌قل سماور، فیش‌فیش مار و....

به کارگیری مرکب‌های اتباعی هم علاوه بر نزدیک کردن زبان به زبان گفتار و زبان عامیانه رگه‌های معنایی ایجاد می‌کند. مثلاً «آفتابه لکنته شکسته‌پکسته» چیزی بیشتر از ترک و شکستگی آفتابه را نشان می‌دهد و برکهنگی و فرسودگی یا اگر به زبان مرادی سخن بگوییم "قراضگی" آفتابه هم دلالت می‌کند. یا همان‌طور که حسین نیر هم نوشته بین «پول‌وپله» نداشتن و پول نداشتن تفاوت هست. پول‌وپله نداشتن یعنی چیزکی و پول کمی دارد. این اصطلاحات نزد مرادی هم ابزار بیان دقیق مقصود اوست هم صمیمت و نزدیکی بین متن و خواننده ایجاد می‌کند و افزون بر همه این‌ها رنگی از طنز به داستان می‌بخشد.

مرادی کرمانی با بازی‌های زبانی آشناست، هرچند که در بررسی این داستان‌ها هم دیدیم که گاهی مرز میان گفتاری‌نویسی و نوشتار رسمی کمرنگ شده و یا زبان روایت و گفت‌وگو درهم شده، اما با این همه، او به قدرت زبان در بیان قصه باور دارد. مرادی کرمانی قصه‌گویی است که آن‌چه می‌گوید روایت می‌کند. انگار خوانندگانش دورتادور او نشسته‌اند و او با صدای بلند برای‌شان تعریف می‌کند. انگار هم‌زمان کسی به نویسنده گوش می‌دهد و او دارد برایش تعریف می‌کند. شخصیت‌های داستان‌هایش هم هنگام روایت پیش چشمانش حاضر هستند، آن‌ها را می‌بیند و صدای‌شان را می‌شنود.

او در شما که غریبه نیستید به ذهن خودش همان‌قدر نزدیک است که به ذهن شخصیت‌های دیگر داستان زندگی‌اش. از نگاه او، من، بافته‌ای، مجموعه‌ای از ما است. برای همین است که او می‌تواند آدم‌های بسیاری را با خودش در داستان‌هایش همراه کند. همین زاویه دید سبب شده که زبان قصه‌های مجید هم رسمی باشد هم گفتاری. هم شکسته و هم سالم. این "ما "های درون "من" است که به زبان او وزن می‌دهد و غنی‌اش می‌کند این نگاه کردن با چندین چشم و سخن گفتن با چندین زبان است که چنین روایت و زبانی در داستان‌هایش ساخته است.

در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بررسی مجموعه داستان «تهِ خیار» بخش هفتم: شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی

او زبان گفتاری را زمانی به کار برده که به خودش در روایت داستان نزدیک بوده، مانند قصه‌های مجید، اسماعیل شجاع و زبان رسمی را زمانی به کار برده که روایت‌گر زندگی دیگران بوده و یا اندوه بیش‌تری در قلمش است، مانند روایت‌های داستان مادر و بخش‌هایی از شما که غریبه نیستید.

زبان گفتاری داستان‌های او، بیش از آنکه الگوبرداری از زبان گفتاری داستان‌های پیشین فارسی باشد، ساخته و پرداخته ذهنیت خود اوست. این زبان گفتاری که ترکیبی از زبان رسمی و زبان کوچه و بازار است، داستان‌هایش را صمیمی و غنی و زبان داستان را هم تصویری‌تر کرده است. زیرا زبان گفتاری امکان بیش‌تری برای روایت‌های نزدیک به ذهن مردم دارد. این زبان برای نویسنده‌ی قصه‌گویی مانند مرادی کرمانی ابزاری است برای بهتر گفتن و بهتر نشان دادن

منابع:

انور، منوچهر (1398)، زبان زنده، تهران، کارنامه.

ریمون-کنان، شلومیت (1387)، روایت داستانی: بوطیقای معاصر، ترجمه ابوالفضل حری، تهران، نیلوفر.

صلح‌جو، علی (1391)، اصول شکسته‌نویسی: راهنمای شکستن واژه‌ها در گفت‌وگوهای داستان، تهران، مرکز.

صلح‌جو ،علی (1386)، بشکنیم یا نشکنیم، مترجم، ش 45.

طبیب‌زاده، امید (1398)، فارسی شکسته: دستور خط و فرهنگ املایی، تهران، کتاب بهار.

فیضی،کریم(1396)، هوشنگ دوم: گفت‌وگو با هوشنگ مرادی کرمانی، تهران، معین.

کامشاد، حسن (1394)، پایه‌گذاران نثر جدید فارسی، تهران، نی.

کریمی قمی، منصوره( 1398)، اتباع در زبان و ادب فارسی، رشد آموزش زبان و ادب فارسی، ش 2.

مرادی کرمانی، هوشنگ(1387)، قصه‌های مجید، تهران، معین.

مرادی کرمانی، هوشنگ (1402)، شما که غریبه نیستید، تهران، معین.

مرادی کرمانی، هوشنگ(1401)، «اسماعیل شجاع»، در: بقچه، تهران، معین.

مرادی کرمانی، هوشنگ (1401)، «مادر»، در: بقچه، تهران، معین.

مرادی کرمانی، هوشنگ (1401)، «خندان خندان»، در: بقچه، تهران، معین.

نیر، حسین (1391)، نشستن واژه در قصه: واژگان، اصطلاح‌ها، کنایه‌ها و ترکیب‌های عامیانه محلی در قصه‌های مجید، تهران، فرهنگستان زبان و ادب فارسی.


[1] . اشاره به داستان­های کوچه خوشبخت ما، اسماعیل شجاع و مادر.

[2] . مرادی کرمانی در مقدمه قصه‌های مجید در پاسخ به این پرسش که «مجید زندگینامه خودتان است یا حاصل خیال؟» می‌نویسد که مجید با همه علاقه‌ها و ضعف‌ها و تنهایی‌ها و بی‌کسی‌ها بسیار شبیه شخصیت خود اوست اما همه قصه‌ها قصه زندگی او نیست و بعضی را بر اساس شخصیت مجید ساخته.

[3] . برو تو آینه رنگ و حالتو نگاه کن. شدی عین روباه قشو کرده، قصه‌های مجید، ص 476.

[4] . اصطلاحی است در روایت‌شناسی که برای تمایز بین کسی که می‌گوید یعنی راوی، و کسی که می‌بیند به کار می‌رود. این اصطلاح را ژرار ژنت وضع کرده و بنا بر نظریه او گفتن و دیدن، روایت‌گری و کانونی‌شدگی، می‌تواند از آن دو عامل روایی متفاوت باشد.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
ویژه صفحه اصلی

موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان در میان تقدیرشدگان جایزه‌ی دکتر بسکی

Submitted by editor74 on

جمعه پنجم بهمن ماه 1403 مراسم اهدای نخستین دوره‌ی جایزه‌ی بنیاد علمی دکتر بسکی در گنبد کاووس برگزار شد و موسسه‌ی پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان در محور «کودک و محیط زیست» در میان افراد و نهادهای شایسته‌ی تقدیر این جایزه قرار گرفت. بنیاد علمی دکتر بسکی در این روز میزبان انجمن‌ها و فعالان زیست‌محیطی از سراسر ایران و علاقه‌مندان به اندیشه‌های زنده‌یاد دکتر غلامعلی بسکی (پدر طبیعت ایران) بود که به مناسبت نود و سومین زادروز ایشان و هم‌چنین اختتامیه اولین دوره‌ی این جایزه گرد هم آمده بودند.

غلامعلی بسکی (۱۳۱۰- ۱۳۹۸) معروف به بابابسکی، پزشک انسان‌دوست، نیکوکار و حامی محیط‌زیست بود که زندگی خود را وقف طبیعت کرد. او در طی چندین دهه، فعالیت‌های گسترده‌ای را در زمینه‌ی حفاظت از محیط‌زیست کشور انجام داد و از این رو «پدر طبیعت ایران» لقب گرفت.

امسال بنیاد علمی دکتر بسکی به پاس تلاش‌ها و زنده نگه‌داشتن یاد این بزرگ‌مرد و در راستای ارج ‌نهادن به فعالیت‌های برجسته علمی، فرهنگی و اجتماعی در حوزه محیط زیست، رویداد «جایزه‌ی بنیاد علمی دکتر بسکی» را با چشم‌انداز بین‌المللی کردن آن آغاز کرد. این جایزه با هدف تقدیر از تلاش‌های افراد، نهادها یا سازمان‌های مردم‌نهادی که مشارکتی مؤثر در حفاظت از محیط‌زیست داشته‌اند به برگزیدگانی اعطا می‌شود که به انتخاب هیئت داوران در دو محور «محیط زیست و رسانه» و «محیط زیست و کودک» مهم‌ترین اقدام و تمهید محیط‌زیستی سال را رقم زده‌اند.

جایزه‌ی اصلی دکتر بسکی سال 1403 در محور «رسانه و محیط زیست»، به محمدجواد آرمان‌مهر، مستندساز، برای ساخت فیلم «بازگشت فلامینگوها» و جایزه‌ی اصلی در محور «کودک و محیط‌ زیست» به محسن مشارزاده مهرابی، مدیر مدرسه‌ی طبیعتِ «باغ شبنم» اختصاص یافت. به هر کدام از این دو برنده، لوح برگزیده، مدال جایزه و مبلغ یک میلیارد ریال جایزه‌ی نقدی تعلق گرفت.

همچنین در محور «کودک و محیط زیست» موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان یکی از ۴ برگزیده‌ای بود به سبب اقدامات موثرشان شایسته‌ی تقدیر دانسته شدند و لوح تقدیر جایزه‌ی دکتر بسکی را دریافت کردند. «انجمن سبز چیا» از مریوان کردستان، پارسا غلامی دانش‌آموز ششم ابتدایی از شیراز، و صادق پناهی از لاهیجان از دیگر نهادها و افراد شایسته‌ی تقدیر در حوزه کودک و محیط زیست بودند.

داوران این دوره در محور «رسانه و محیط زیست» نیز 6 فرد و نهاد را شایسته‌ی تقدیر ارزیابی کردند: «انجمن نذر طبیعت وطن ما» از قم، «انجمن ژینبانان سروشت بوکان» از آذربایجان غربی، حجت طاهری از گنبد کاووس، مهدی الهی مستندساز از شیراز، لاله قفقازی دکتری علوم و مهندسی محیط زیست، و سعید نبی تهیه‌کننده و کارگردان.

ما در موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان قرار گرفتن در میان برگزیدگان نخستین دوره‌ی جایزه‌ی دکتر بسکی را مایه‌ی افتخار و سرافرازی خود می‌دانیم، و امیدواریم رویدادهایی از این دست در گسترش آگاهی‌بخشی محیط‌زیستی، به ویژه در میان کودکان و نوجوانان، و درک به هم‌پیوستگی همه‌ی زیست‌مندان این کره‌ی خاکی یاری‌رسان باشند. همچنین بر این باوریم جوایز و رویدادهای ارزش‌مندی چون جایزه‌ی دکتر بسکی می‌توانند با تاکید و توجه بیش‌تر به انجمن‌ها و گروه‌های فرهنگی و زیست‌محیطی نقشی موثر در رواج این دیدگاه داشته باشند که برای حل بحران محیط زیست و تغییرات اقلیمی، افزون بر اقدامات موثر فردی به کنش‌گری جمعی محیط‌زیستی نیاز است.

فعالیت‌های موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان در حوزه‌ی محیط زیست:

پای‌بندی به توسعه‌ی پایدار و ترویج رویکردهای محیط‌زیستی همواره در همه‌ی فعالیت‌های «موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان» جایگاهی ویژه داشته است. این موسسه کوشیده است در همه‌ی زمینه‌های فعالیت خویش آگاهی مخاطبان را نسبت به مسئله‌ی محیط زیست افزایش دهد و تغییرات پایداری در نگرش و رفتار کودکان و بزرگ‌سالان نسبت به طبیعت و محیط زیست ایجاد کند.

انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان (کتاب تاک) کتاب‌ها و محصولات گوناگونی در هر دو حوزه‌ی تالیف و ترجمه چاپ و منتشر می‌کند. محیط زیست از موضوعاتی است که در انتخاب کتاب‌ها برای چاپ مورد توجه قرار می‌گیرد.

محیط زیست در برنامه‌ی سوادآموزی و ترویج کتاب‌خوانی «با من بخوان» که زیر نظر این موسسه اجرا می‌شود هم یکی از موضوعات اصلی، مهم و مورد توجه است. محتوا و روش‌هایی که در این برنامه به کار برده می‌شوند، به کودکان می‌آموزد که نقش کنش‌گر در نگه‌داری از محیط زیست داشته باشند، و از کنش‌های زیان‌بار برای اقلیم و مصرف‌گرایی که به زمین و آینده‌ی آن آسیب می‌رساند بپرهیزند. «با من بخوان» هم‌چنین در سال 1401 «سند راهبردی کلاس‌ها و کتابخانه‌های سبز» را تدوین و منتشر کرد تا الگویی باشد برای حرکت به سمت مراکز آموزشی سبز و پایدار.

کارگاه «آموزش محیط زیست» یکی از کارگاه‌های تکمیلی در برنامه‌ی «با من بخوان» است که به آموزگاران و مربیان و کتابداران می‌آموزد چگونه با استفاده از کتاب‌های باکیفیت عشق به طبیعت و دغدغه‌ی حفاظت از محیط زیست را در کودکان پرورش دهند و آن‌ها را به محیط زیست و پدیده‌های طبیعی علاقه‌مندتر کنند. با انتشار دو کتاب «درخت نخل در قطب شمال (حقایقی داغ درباره‌ی تغییرات اقلیمی)» و «به تماشای پرندگان برویم!» (دوجلدی) که ظرفیت‌های بالایی برای کار با نوجوانان و تشکیل گروه‌های کوچک محیط زیستی محلی دارند، گروه تولید محتوای «با من بخوان» دو کارگاه آموزشی آنلاین در سامانه‌ی آموزشی آموزک با عنوان‌های «باشگاه قهرمانان اقلیمی» و «باشگاه پرنده‌نگری» تدوین کرده است. کتابداران و آموزگاران با شرکت در این کارگاه‌ها مطالب مفیدی در ارتباط با این موضوعات می‌آموزند و با مراحل راه‌اندازی باشگاه‌های کوچک محلی برای نوجوانان با هدف بالا بردن اطلاعات آن‌ها و ترویج فعالیت‌های زیست‌محیطی آشنا می‌شوند.

گروه کارشناسان کتاب‌شناسی موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان هر ماه کتاب‌های چاپ جدید از ناشران مختلف را از جنبه‌های گوناگون تصویر، داستان، ترجمه، کیفیت چاپ و… بررسی می‌کنند و فهرستی از کتاب‌های تأیید‌شده تهیه می‌کنند. فروشگاه آنلاین «کتاب هدهد» مرجعی برای خرید کتاب باکیفیت در سراسر ایران است. در سایت این فروشگاه کتاب‌ها بر اساس گروه سنی، موضوع، گونه و ... دسته‌بندی شده‌اند. برچسب‌های موضوعی زیرگروه محیط زیست در سایت هدهد عبارت‌اند از: آلودگی، اقلیم (آب و هوا)، انرژی‌ها، اهمیت آب، حفاظت محیط زیست، رمان و داستان محیط زیستی، زیست‌بوم، شناخت زمین، آشنایی با حیوانات و جانوران، حیوان خانگی، آشنایی با فصل‌ها، کشاورزی، باغبانی و شناخت گیاهان، بازیافت، و درخت و درخت‌کاری. همه‌ی کتاب‌های محیط زیستی در سایت هدهد با این موضوع‌ها برچسب می‌خورند و در بخش جست‌وجوی سایت به‌راحتی در دست‌رس مخاطبان قرار می‌گیرند.

در موزه‌ی کودکی «ایرانک» که موزه‌ای روایتی و هم‌کنشانه است، هر روز برنامه‌هایی با محوریت ادبیات و کتاب کودک و با اهداف ترویجی برای گروه‌های گوناگون برگزار می‌شود. اجرای برنامه‌هایی با موضوع حفاظت از محیط زیست و جانوران گوناگون از جمله‌ی آن‌هاست.

پایگاه مجازی ترویج کتاب‌خوانی «کتابک» کوشش می‌کند محتواهای مناسب ترویج خواندن را برای مخاطبان فراهم کند. اختصاص دسته‌بندی «محیط زیست» به مقاله‌ها و مطالب منتشرشده در این سایت و معرفی کتاب‌های در پیوند با مناسبت‌های محیط زیستی در روزشمار خواندنِ سایت کتابک گام‌هایی در راستای جلب توجه مادران و پدران و آموزگاران و مربیان به موضوع محیط زیست و تاکید بر ترویج فرهنگ حفاظت از طبیعت است.

پایگاه آموزش خلاق از راه ادبیات کودکان «آموزک» با رویکرد گردآوری منابع پراکنده و دست‌رس‌پذیر کردن آن و همچنین تالیف برخی مقاله‌ها برای شناخت و ترویج آموزش خلاق از راه ادبیات کودکان راه‌اندازی شده است. یکی از اصول آموزش خلاق آشتی دادن کودک با محیط زیست و محیط طبیعی پیرامون‌اش است. مطالب فراوانی در این وب‌سایت در دسته‌بندی‌های «کودک و محیط زیست» و «کودک و طبیعت» قرار گرفته است تا مربیان و مسئولان مراکز آموزشی را برای داشتن آموزشی سبز و هم‌سو با محیط زیست توان‌مند کند.

برای آشنایی بیش‌تر با جزییات اقدامات و فعالیت‌های زیست محیطی موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان می‌توانید به این لینک مراجعه کنید.

برای آشنایی با دیگر برگزیدگان نخستین دوره‌ی جایزه دکتر بسکی و اقدامات‌شان می‌توانید به صفحه‌ی اینستاگرام و تلگرام انجمن سبزگامان بسکی سر بزنید.

آشنایی با جایزه‌ی دکتر بسکی و معیارهای آن

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
خبر
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی
با من بخوان صفحه اصلی
Subscribe to