امی و رمی دویدن لای علفهای بلند. گربهی سیاهی داشت اونها رو دنبال میکرد. امی رو به دوستش فریاد زد: «بیا اینجا قایم بشیم!»
اونها پنهون شدن و صبر کردن تا گربه به دنبال کار خودش بره. رمی سرک کشید تا ببینه میتونه ببینه گربه کجاست یا نه. «ببینم حالا میشه نفسی بکشیم یا نه!» بعد رو به بالا نگاه کرد: «این چیه که ما پشتش قایم شدهایم؟»
امی برچسب رو خوند: «نوشته: حباب جادویی. حباب؟»
رمی گفت: «من میرم بالا و درش رو باز میکنم.» و همین کار رو کرد: «توش یک میله است.» میله رو درآورد و جلوی روش گرفت: «باهاش چکار میشه کرد؟» در همین موقع، ناگهان عطسه کرد. با این عطسه، حباب بزرگی درست شد. «فهمیدم چکار کنم. باید توش فوت کنم.» بعد میله رو توی مایع داخل ظرف فرو برد و توش فوت کرد. با این کار، حبابهای بسیاری توی هوا به پرواز دراومدن.
امی اون پایین روی زمین نشسته بود. حبابها دور و بر اون به زمین میخوردن و میترکیدن.
درست در همون موقعی که رمی داشت فوت میکرد، یک سنجاقک صورتیرنگ که داشت از اونجا رد میشد، وسط یکی از حبابها قرار گرفت. حباب همراه سنجاقک، توی هوا بالا و بالاتر رفت. رمی یک حباب خیلی بزرگ درست کرد، که روی سر امی افتاد. امی از روی زمین بلند شد و رفت توی حباب و درست مثل سنجاقک، توی هوا شناور شد.
امی از اون بالا، به پایین نگاه کرد و گفت: «وااای! چه بامزه! علفها رو میبینم … رمی، تو رو هم میبینم … گربه رو هم میبینم. … رمی … فرار کن!»
رمی میله رو روی زمین انداخت و دوید لای علفها. گربه به طرف اون پرید و با این کار، ظرف حبابساز رو چپ کرد. رمی به طرف درخت دوید و توی لونهاش چپید. امی که توی حباب بود، به بالای سر گربه پرواز کرد: «آهای، گربههه، نمیتونی منو بگیری! هههههههه!»
گربه «پیففف» کرد و با پنجهاش ضربهای به حباب زد. حباب ترکید و امی روی زمین افتاد. گربه به طرف امی دوید. امی هم خودش رو توی لونه انداخت و کنار رمی نشست و گفت: «دیگه هیچی حباب نداریم!»
بعد از این که گربه از اونجا رفت، اونها هم از سوراخشون بیرون اومدن تا تکهای پنیر پیدا کنن.