نوروز و کودکی ها
همه ما خاطراتی از نوروز در دوران کودکی داریم. خاطراتی از خانهتکانی و پیک شادی و خرید لباس نو و سفرهی هفت سین و عید دیدنی و عیدی گرفتن و سیزدهبدر و... . بزرگترها همیشه خاطراتی شیرین و شنیدنی از دوران کودکی خود دارند که شنیدن آنها همیشه جذاب است.
در این صفحه از نویسندگان کودک خواستهایم که خاطرهای از نوروز در دوران کودکی خود بگویند. این خاطرات که پر از شیطنت کودکانه و آداب و رسوم نوروزی است را بخوانید و از آنها لذت ببرید.
موزه کودکی ایرانک به مناسبت سال نو تقویم سه بعدی سال ۹۹ را تقدیم کودکان و خانواده های عزیزشان می کند تا در این روزهای تعطیل در خانه با کمک فایلهایی که به رایگان در پایین همین برگه در بخش اطلاعات گذاشته شدهاست، بسازند.
دوشنبه, ۱۹ اسفند
بابا روستازاده بود. کودکی خوشی را توی روستا گذراندهبود. تا نهسالگی در تاکستانهای روستا دویدهبود. چنان از سرخی شاهانی و شیرینی عسگری میگفت که دهانمان آبمیافتاد.
دوشنبه, ۲۷ اسفند
مرا باد با خود آورده بود
شبیه آواز قناریها
که کودکی روزهای رفته را خواب میدیدند.
دوشنبه, ۲۷ اسفند
سالهاست نزدیک عید که میشویم و هوا از عطر ریه درختها و سبزهها پر میشود، خاطرهای غریب تمام ذهنم را پر میکند. خاطرهای که قدرت جادویی بنفشهها، تخممرغهای رنگی، کلوچههای خانگی، سمنوها و سبزههای هفتسین، هوپهوپ خندههای کودکی و حتی آوای بوی عیدی فرهاد هم نتوانستهاند زهرش را بگیرند و پاکش کنند از حافظهام.
یکشنبه, ۲۶ اسفند
ما در کودکی بیش از هرچی، با عطر کلوچههای شیرمال خوشمزه بیبی زینب به استقبال نوروز میرفتیم؛ این بو، وقتی با عطر شکوفههای باغچه در هم میآمیخت، هوای خانه را نوروزانه میکرد.
جمعه, ۲۴ اسفند
خانم برنجم دیر شده، یکی از اقوام ما بود که وابستگی عاطفی عمیقی به خوراکی هایش داشت. برای همین هروقت حرف سفر و رفتن به خانه اش می شد، فوری می گفت:«وای برنجم دیر شده!» و گوشی تلفن را می گذاشت و مثلا می رفت سراغ قابلمه ی روی اجاقش.
پنجشنبه, ۲۳ اسفند
کلوچههای تنوری، کلوچههای نوروزی
وقتی بچه بودم عاشق اسفند بودم. زندگی پر میشد از رنگ و بوی عید و هر روز یک اتفاق تازهی نوروزی میافتاد. یکی از آن اتفاقهای دوست داشتنی کلوچههای تنوری بود که مادرم میپخت.
چهارشنبه, ۲۲ اسفند
نوروز برایم یادآور بنفشه است. نه این بنفشههای درشت زرد و سفید و بنفشی که جعبهجعبه قبل از نوروز میخرند و در باغچه میکارند. من از بنفشههای خودرویی حرف میزنم که لب جوی باغمان در روستا میرویید. در دو رنگ سفید و یاسی، و با ساقهای کوتاه. از هر بوتهٔ آن میشد دوسهتا بنفشه چید، و اگر خوششانس بودیم چهارپنج تا. باید کلی راه میرفتیم تا دانهدانه از آنها بچینیم. تازه خیلی باید مراقب میبودیم که توی جوی آب نیفتیم.
چهارشنبه, ۲۲ اسفند
هوا سرد است و ابری. انگار همیشه روزهای خانهتكانی هوا سرد است. اینقدر كه این در و پنجرهها را باز میكنند و همهی بادها و سوزها میآید توی خانه. در مازندران به این سرما میگوییم «بیز بِزه.» فارسیاش را نمیدانم، اما سرمایی است كه به استخوان مینشیند؛ از این سرماهای مزاحم. اما این روزها مامان به هیچ بهانهای گوش نمیكند. خانه باید تمیز شود، از بالا تا پایین. حوض هم همینطور. حوضی كه شش ماه است سرتاسرش را جلبك گرفته و ماهیها دیگر بهزحمت توی آب دیده میشوند!
سه شنبه, ۲۱ اسفند
خاطرهای که میخواهم تعریف کنم بر می گردد به زمانی که کلاس ششم بودم. آن سال عید افتاده بود به صبح. من برای این که ایام نوروز راحت باشم و به بازی و عید دیدنی بروم از دو روز قبل تمام تکالیفم را انجام داده بودم و منتظر بودم سال نو بشود و عیدیام را از پدرم بگیرم و با پسر عمویم رحمت به سینما برویم. ما در محله ی نازی آباد زندگی میکردیم. تو کل محلهی ما یک سینما بود به اسم شهلا که آن سال عید فیلم سفرهای سند باد را آورده بود. یک فیلم فانتزی پر از جن و جادوگر و غول و اسکلت و اژدها که من عاشقش بودم.
سه شنبه, ۲۱ اسفند
عید ما با پهن شدن سفره نوروزی مادر بزرگ در سرتاسر اتاق بزرگ خانه درندشت روستایی شروع میشد. سفره، قبل از تحویل سال پهن میشد و تا پایان عید هم جمع نمیشد. دراتاق میهمان انواع و اقسام شیرینی و آجیل بود به علاوه بشقابهای لعابی پر از سمنوی خشک شده که مرتب روی رفهای دوطبقه اتاق چیده شده بود. سمنوهایی که لواشک شده بودند.
دوشنبه, ۲۰ اسفند
به نظرم هماهنگی و اتصالی پنهان میان دو واژه نوروز و کودکی خودنمایی میکند.
اگر قرار باشد از نوروز بگوییم ناخواسته سراغ کودکیمان میرویم و از نقش نوروز در کودکیهامان خواهیم گفت و اگر قرار باشد از کودکی بگوییم ذهنمان در چند ارجاع و انتخاب اول، معمولاً سراغ خوشیها و خاطرات نوروز میرود.
یکشنبه, ۱۹ اسفند
آبا مادربزرگم بود، مادر پدرم که در روستایی در اطراف بیجار زندگی میکرد و خانهاش آن روزها برایمان درست چیزی شبیه به خانه پیرزن قصه مهمان ناخوانده بود بس که همیشه پر بود از مهمان.
شنبه, ۱۸ اسفند
خیال نکنید وقتی ما بچه بودیم، خانه تکانی و بشوی و بروب فقط کار بزرگترها بود. ما بچهها هم باید کار میکردیم، میشستیم و جارو میزنیم. تار عنکبوتها را از روی دیوار پاک میکردیم و گرد و خاک را با دستمال میگرفتیم و شیشههای خالی آبغوره و آبلیمو را جوری میشستیم که وقتی انگشت رویش میکشیدی، صدای قیژژژژژش هری دلت را میریخت.
چهارشنبه, ۱۵ اسفند
هفت هشت ساله بودم که اولین عیدی زندگیام را گرفتم، اما...دخترخالهام از دستش دررفت و یک دهشاهی به من عیدی داد.
سه شنبه, ۱۴ اسفند
نوروز همیشه در ته نگاه کودکانه ما خانه داشت که با بهار سبز میشد قد میکشید مثل همان درخت انگور کنار اتاق ما که روزی تا ایوان آن تک اتاق منتهی به بام قد کشیده بود و حالا فقط در خاطرات من قد کشیده و جاریست.
دوشنبه, ۱۳ اسفند
اين پسرها و ما دخترها
قرار بود با همهی بچههاى فاميل پول عيدىهایمان را روی هم بگذاریم و توپ وسبد بسكتبال بخریم.
یکشنبه, ۱۲ اسفند
روزهای آخر اسفند رنگ وبوی عید به خود میگرفت. محله «باغ صفا» با خانههای قوطی کبریتیاش در دو سوی کوچه با دبستان رشیدی و رختشویخانه عمومی آماده میشد برای پیشواز بهار.
شنبه, ۱۱ اسفند