درسهایی درباره نوشتن برای کودکان
ترس از کاغذ سفید
بسیاری از علاقهمندان به داستاننویسی در شروع کارشان جمله مشابهای را تکرار میکنند:
«من از کاغذ سفید میترسم!»
منظور از کاغذ سفید همه آنچیزی است که پیش از خلق یک داستان وجود دارد. کاغذ سفید یک فضای خالی است. جایی که قرار است داستانی در آنجا به دنیا بیاید. کاغذ سفید نیستی است، نبودن است، برهوت است. و خُب... جوابی که به همه این نویسندگان جوان میتوان داد، کاملاً روشن است:
«نویسنده عزیز! این ترس برای همه نویسندگان وجود دارد، همگی آنها در دوران نوشتنشان بارها و بارها با این بحران روبهرو میشوند.»
وضعیت نویسنده جوانی که جلوی صفحه کامپیوترش نشسته و به آن زل زده و میترسد شروع کند، درست شبیه به کودکی است که جلوی استخر ایستاده و میخواهد شنا یاد بگیرد. آبهای عمیق ترس دارند، اما بیتردید شنا کردن و دنیای زیر آب و لذت لغزیدن در آب (درست مثل پری دریایی) آدمیزادها را وسوسه میکند که شنا یاد بگیرند.
آری... نوشتن هم همچون جهان ناشناخته و رنگارنگ کف اقیانوسها وسوسهانگیز است.
اما پرسش اصلی اینجاست: با این ترسمان چه کنیم؟ وقتی جلوی کاغذ سفید نشستهایم و نمیدانیم کدام کلمه را، کدام جمله را روی کاغذ بنویسیم، چه کنیم؟ چه داستانی بنویسیم؟ از کجا شروع کنیم؟
خب... حقیقت اینجاست که قدیمها، کسی را که میخواست شنا یاد بگیرد، دستوپایش را میگرفتند و پرتش میکردند در آبهای عمیق و او آنقدر آب میخورد و شلپ و شولوپ راه میانداخت و تا دَمِ غرقشدن میرفت تا اینکه بالاخره یاد میگرفت روی آب بماند و اینجوری میشد که ترسش از آب میریخت و نرمنرم شنا یاد میگرفت. این روش سنتی شاید هنوز هم جواب بدهد.... یک نویسنده هم میتواند آنقدر سر و کله بزند تا دستش روان شود وقت نوشتن و یکچیزهایی بنویسد، خوب یا بد. بستگی به استعدادش دارد و بختش و اینجور چیزها...
اما تصور من این است که نویسندهشدن احتیاج به آموزش، تمرین و یادگیری دارد و بهتر است همینطور اللهبختکی توی کاغذ سفید نپریم و دستوپای ناقص نزنیم. بهتر است چیزهایی را بدانیم و از دیگران یاد بگیریم.
هدفم از نوشتن این یادداشتها همین است. اینکه بتوانم اندکی مسیر نویسندهشدن دیگری را هموار کنم و چیزهایی را که از کتابهای نویسندگان دیگر، از تجربههای خودم و از یادداشتها و درسهای نویسندههای کودکونوجوان یاد گرفتهام، برای نویسندگان جوان و نوجوانان علاقهمند به داستاننویسی بازگو کنم.
خُب نویسنده جوان... بهتر است از قسمت کمعمق شروع کنیم.
از هر نویسندهای بپرسی:
- میخواهم نویسنده شوم. چه کنم؟
بیتردید یکی از چیزهایی که به تو خواهد گفت، این است:
- بخوان!
آری نویسنده جوان! باید بخوانی و بخوانی و بخوانی! کتابهایی را بخوان که دوستشان داری، کتابهایی که سر ذوقت میآورند، خوشحالت میکنند، اشتیاق خواندن را در تو بیدار میکنند، لذت خواندن را به تو میچشانند. اینجور کتابها را پیدا کن و بخوان! در این دنیا برای همه سلیقهها کتابهای خوب پیدا میشود و آنقدر هست که اگر تمام عمرت را هم بخوانی، باز انبوهی از نخواندهها داری. اگر لذت خواندن را کشف کنی، شاید لذتهای دیگر برایت کمرنگتر شوند. برای همین است که بورخس، نویسنده مشهور آرژانتینی میگفت: به گمان من، بهشت باید یک کتابخانه باشد. پس درس اول و آخرمان این باشد نویسنده جوان! بخوان!
ادامه دارد...
- درس دوم: یادداشت روزانه، متنی شبیه به تنهاییمان
- درس سوم: چشمهای کورِ عادتکرده
- درس چهارم: از این گوش بشنو و از اون گوش در نکن!
- درس پنجم: تیکتاکِ فرسایندهی عقربههای ساعت
- درس ششم: زندانِ کاغذهای مچاله (دور ریختن)
- درس هفتم: تا پخته شود، خامی! دربارهی اهمیت مطالعهی تاریخ ادبیات کودکان
- درس هشتم: به خبری که هماکنون به دستم رسید، توجه فرمایید!
- درس نهم: باغچهی تکرارناپذیر داستان ها
- درس دهم: کیمیاگر کلمات و تصاویر
- درس یازدهم: خانهای با دیوارهای آبنباتی
- درس دوازدهم: خرسی که سرزمینش را دزدیدند